فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
+29
Emiliano
ahmad1395
Negin 2
59
babak
Jack Holborn
Luska
SMAM
bahman.Gh
ramin
ژوا
fazel1994
heidiiii
Nostalji
Mihakralj
Nazanin58
jasonbourne
ASDALIREZA105
zerocold
Indiana Jones
S@M
Roxpa
Milassyui
ahmad1300mo
arman
heidiii
alirad
slevin(HAMID
SMBAGHERI
33 مشترك
صفحه 15 از 16
صفحه 15 از 16 • 1 ... 9 ... 14, 15, 16
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
* در اپتدا، تحلیل اخبار جاری جهان .:
- براستی که برای ذهن کوچک و کمفهم اینجانب، درک چنین مطلبی، سخت دشوار است،
به بیان دیگر، به ما چه که شازدهپسر بریتانیا، عروسی انجام داده و دمبخروسی دار شده است.
تمام گوش رسانههای جهانی را اینها پر کردند با این ازدواج نوهی سلطنتیشان. ...
صدالبته که سلامتی و خوشبختی برای همگان آرزومندیم، اما در کل که حساب و کتاب داشته باشیم،
این -سیستم پادشاهی بریتانیا-، آنهم در روزگار و دوران حاضر، براستی که وصلهایناجور است،
و روندی اضافی و نخنماشده، برای زمان حال جهان بشمار میآید. بگمانم خود گردانندگان اصلی انگلیس،
در مقابل این تختوتاج پادشاهیعهدبوقیشان، دچار تعارف و رعایت ملاحظات گوناگون و دستوپاگیر شدهاند،
وگرنه که این بندوبساط تاریخمصرفگذشتهی شاهوتلخکبازی را، دیگر بطور رسمی منقرض اعلام میداشتند.
زبانزدی گویا و کهن در زبان پارسیمان داریم که میگوید:
"
* با درود خدمت فروم جاودان رویایی، و تمامی یاران و همراهان گرامی. ...
- آقای Gilles Peress عکاس فرانسوی، در سالهای ۱۹۷۹ و ۱۹۸۰، در سفری که به ایران داشت،
بنا به حال و هوای اجتماعی و تغییرات محیطی دوران، اقدام به عکاسی از اجتماع مینماید. ...
ایشان در چند شهر ایران، روند زندگی مردم در کوچهوبازار را، بر روی نگاتیو سیاهوسفید ثبت مینماید،
و براستی که عکسهای مستند و خوشکادری در قالب ژانر رئالیستی و مردمشناسی، به انجام میرساند.
همانگونه که بهتر در جریان هستید، چند سال پیش، مجموعه تصویرهای ایشان در نت به انتشار درآمد.
در میان عکسهای جناب Gilles Peress، دو تصویر همیشه برایم جذابیت بیشتری دارند،
چراکه حس ممتد و طپش نوستالژیهای دوران را، در خود مانا و پایدار نگاه داشتند. ...
A - تصویر اول: نوارفروشی و پایگاه تکثیر کاست در خیابان، مقابل سفارت آمریکا در تهران .:
* پینوشت تصویر اول - سه لینک نوستالژیک و خواندنی در زمینهی نوارهای خوشتیپوقیافهی کاست .:
- "پنجاه سالگی نوار کاست (امید حبیبینیا - پژوهشگر ارتباطات) - ۷ مهر ۱۳۹۲" .:
http://www.bbc.com/persian/arts/2013/09/130929_l44_tepe_history_50th
- "با «آقای نوارکاست ایران» آشنا شوید (مجله مهر - علی جواهری) ۲۳ تیر ۱۳۹۴" .:
https://www.mehrnews.com/news/2858924/با-آقای-نوارکاست-ایران-آشنا-شوید
- "Audio Formats" .:
https://rateyourmusic.com/list/_tumbleweed_/audio_formats__pros_and_cons/
B - تصویر دوم: نمای بیرونی قهوهخانهای در تبریز، که بسیار ماهرانه ثبت لحظه و زمان شده است.
نگاه لبخندوار مرد از داخل قهوهخانه به ویزور دوربین، همراه با ورود دو رهگذر از جهات مخالف به درون کادر،
قاب عکاسیشدهی زنده و پویایی را برای چشمان مخاطب فراهم ساخته است .:
* آشنایی بیشتر و تکمیلی با مجموعه عکسهای -Gilles Peress-، که در طی سالهای ۱۹۷۹ و ۱۹۸۰،
در پنج شهر ایران، پروسهی عکاسی داشتند، در لینکهای زیر. ... با سپاس از جناب عکاس و ناشر آثار ایشان.
http://fararu.com/fa/news/222966/تصاویر-انقلاب-به-روایت-عکاس-فرانسوی-تبریز
http://fararu.com/fa/news/222619/تصاویر-انقلاب-به-روایت-عکاس-فرانسوی-قم
http://fararu.com/fa/news/222771/تصاویر-انقلاب-به-روایت-عکاس-فرانسوی-کردستان
http://fararu.com/fa/news/222343/تصاویر-انقلاب-به-روایت-عکاس-فرانسوی-تهران1
http://fararu.com/fa/news/222462/تصاویر-انقلاب-به-روایت-عکاس-فرانسوی-تهران2
- نکتهی انتقادی اینکه، در طول تاریخ، از زمانیکه دوربین و سیستم عکاسی و فیلم اختراع شده است،
هرگاه توریستها و بویژه عکاسان خارجی جهان اولی، به ایران آمدهاند، همیشه و حتا در دوران حاضر،
در گام اول، سعی در نشاندادن ایران از پایینترین سطحممکن داشتهاند. البته زمانیکه در آذر و دی ۱۳۵۸،
عکاس فرانسوی Gilles Peress به ایران میآید، تغییرات حالوهوایی اجتماعی-پولیتیکی وجود داشته،
اما در هر شهر ایران که حساب کنیم، زندگی عادی و شخصی نیز برای مردم کوچهوبازار جریان داشته است،
و اینگونه نبوده که همهجا تیره و زیر سایهی حالات رادیکالی بوده باشد. اما این عکاسان امریکایی و اروپایی،
همیشه و حتا در دوران حاضر، در ایران بدنبال زوایایی برای درج در قاب دوربینهایشان بوده و هستند،
که بتوانند پروسهی -سیاههنمایی- را در ساختار تصاویرشان در مورد ایران، به کرسی چشم مخاطبجهانی بنشانند!.
البته تا این حد میدانم که عکاسانی هستند در تمام جهان، که حرفهی تخصصیشان، رفتن به کشورهای مختلف،
و عکاسی از آنها در زمانیست، که مواردی خاص همچون جنگ و دگرگونیهای اجتماعی ایجاد شده است. ...
آقای -گیلس پرس- نیز یکی از صاحبسبکان در چنین ژانر عکاسی میباشند. اما هیچگاه از سوی این گرامیان جهاناولی،
روی دوم این سکه، یعنی عکاسانی که برای ثبت خوشیها و نکات مثبت زندگی مردم، برای نمونه به ایران بیایند، وجود نداشته،
اگر هم تکوتوک مواردی وجود داشته، در سطح بسیار کمی بوده است، چراکه شوربختانه در نگاه جهان،
ایران حتا به اندازهی ۲۰ درصد از پتانسیل تاریخی و همچنین نکات مثبتی که همیشه دارا بوده، شناخته شده نیست.
و این در حالیست که -مای ایرانی-، به هر کجای جهان که برای سفر و گردشگری رویم، زود میرویم بهترین سازه،
و یا مجسمه و یا ساختمان آن شهر و کشور خارجی را پیدا میکنیم، در کنارش عکس میگیریم،
بعد به همه نشان میدهیم تا ببینند که آن کشور خارجی - حتا جایی دورافتاده در ناکجاآباد،
چه جای مرفه و پیشرفتهای هست. در حالیکه توریستها و بویژه این عکاسان خارجی، همیشه نسبت به ایران،
نگاهی غرضورزانه داشتند، چه در زمان حال، و چه بویژه در دههی شصت و دوران پر تلاطماش،
دورانی که سختگیریهای اجتماعی وجود داشت، اما زندگی عادی نیز جریان داشت. ...
- خوب بیاد دارم که سال ۱۳۶۳ یا ۶۴ که چهار-پنج ساله بودم، شب تعطیلی بود و بهمراه بستگان،
بساط قابلمهی غذا و چراغ پیکنیکی و حصیرپلاستیکی را، برای صرف شام، به پارک ملت تهران برده بودیم.
با آنکه تابستان بود، اما زمان غروب آفتاب که به پارک رسیدیم، شامگاه خنک و ملسی رقم خورد. ...
اپتدا حصیرها و شمدهای پتومانندی که همراه داشتیم را بر روی چمنهای نیمهخیس پارک پهن کردیم،
سپس بزرگترها با شعلهور ساختن گاز پیکنیکی، اقدام به گرمنمودن قابلمهی بزرگ غذا نمودند. ...
مردم اطراف ما نیز یا چنین پروسهای را انجام میدادند، یا بدور خودشان برای یافتن جای مناسب در چمنها میگشتند،
و یا شامشان را زودتر میل کرده و حال با خیال آسوده، مشغول به شکستن تخمه و صرف چای بعد از غذا بودند.
غروب آفتاب رو به خاموشی گرایید و شبواقعی و سرمهایرنگ، بر فضای پارک حاکم شد. ...
با آنکه چراغهای پارک سوسو میزدند، اما هر خانوادهای، اقدام به روشن ساختن منبع نوری که همراه خود آورده بود مینمود.
در جمع ما نیز پس از گرم شدن قابلمهی شام، مادربزرگ اپتدا غذا را بصورت پرسپرس در ظرفهای ملامینی کشید،
سپس بشقابهای لوبیاپلو را همراه با تکه نان سنگکی که بر رویشان قرار داشت و از قبل برشدادهشده و آماده بودند،
بین افراد تقسیم کرد. در جمع ۷ نفری ما (منووالدین+خالهوشوهرخاله+پدربزرگومادربزرگ)، -من- کوچکترین بودم،
برای همین در هر کاری یا دخالت میکردم، و یا اظهارنظر میساختم و خود را نیز بسیار حقبجانب میدانستم. ...
محیط پارک بویژه جایی که میان چمنها و فضای سبز نشسته بودیم، نیمهتاریک بود،
از اینرو پدربزرگ زمانی که شام تقسیم شد، بخش بالایی گاز پیکنیکی که اجاق تکشعله بود را باز کرد،
بعد حباب شیشهای که داخلاش فیتیلهای پارچهای بود را بر روی کپسول نصب، و سپس آنرا شعلهور ساخت.
نور تابان طلایی و خوشرنگی حاصل شد، نوری که به برکتاش، حال هرکس میتوانست بشقاب غذایش را ببیند.
مشغول خوردن شام بودیم و من هم بسیار خوشحال، چراکه برخلاف سبک غذاخوردن در منزلمان،
اینبار در پارک، شام من نیز در بشقاب اندازهی بزرگ قرار داشت، و نه در ظرف و کاسهای کوچک.
... با آنکه آنزمان سن کمی داشتم، اما آن شب را خوب بیاد دارم. ...
مشغول صرف لوبیاپولوی دستپخت مادربزرگ بودیم، که بناگاه صداییبلند از اطراف به گوش رسید.
صدا اپتدا دور بود، اما پس از لحظهای کوتاه، نزدیک و نزدیک تر شد. ...
بجز این، همراه آن صدایبلند، منبعنوری نیز به سمتمان میآمد،
تا جایی که نقطهی دیدمان را اشباع و تصاویر مقابل را برایمان نامفهوم میساخت.
آن صدایبلند همراه با نور شدید و ممتدش، چیزی نبود جز غرش ماشین نامآشنای پاترول.
پاترول یادشده که برای گشت.ث. بود، بگونهای وارد پارک و گذرهایش شده بود،
که زمانیکه به سمت محوطه و فضای چمنی که ما و دیگران نشسته بودیم نزدیک شد،
منهخردسال، گرمای رادیاتور ماشین همراه با دو چراغ روشن جلو و صدای غرش موتورش را،
بگونهای نزدیک به صورت خود دیدم، که بناگاه بلند شدم و شروع به گریه کردم. ...
ماجرا این بود که گشت نامآشنای دوران شصت، برای کنترل پوشش و همچنین آهنگ و ضبطصوت حاضران در پارک،
با ماشین پاترولشان اپتدا وارد پارک، و سپس از مسیر پیادهرو، به داخل چمن و فضای سبز نیز وارد شده بود.
از اینرو از صدای موتور پرسروصدای پاترول و قرارگیری میلیمتریاش در کنار چمنهایی که نشسته بودیم،
منهکوچک وحشت کرده، بشدت ترسیده و گریه میکردم. ... خوشبختانه گشت یادشده به سراغ جمع ما نیامد،
اما به خانواده و یا گروه دوستانهای که کنار ما بودند و حالت -مجردییه دخترپسری- داشتند،
برای صدای ضبطصوتی که همراه با خود به پارک آورده بوند، و همچنین آهنگی که گوشمیدادند، تذکر دادند.
در آخر، ما که دیدیم بساط شام و گفتگو در زیر آسمان شبانه، به صدای غرش پاترول خدشهدار شد،
وسایلمان را باعجله جمع کردیم، و پارک را به سمت ماشینهایمان ترک ساختیم. ....
(با سپاس از عکاسان ایرانی و خارجی، که از عکسهای خوبشان، در تصویرسازی بالا استفاده شد.)
http://esam.ir/item/622563/چراغ-توری-گازی
http://mosaffa.co/products/خوراک-پز-supernovَ-lantern-plus/
https://nasimfun.com/how-to-cook-loobia-polo/
https://camp-kala.ir/product/چراغ-روشنایی-گازی/
- خاطرهای که بیان گردید، برای نسل ما آشناست، اما داشتن تجربه و دیدن چنین مواردی،
دلیل نمیگردد که بگوییم دهه شصت فقط پر بود از اینگونه کادرها. بیاد دارم که حتا در همان سالها،
عموزادهها و عمهزادههایم که از من بسیار بزرگتر بودند، چه در خانه خودشان،
و چه در باغ و باغچهی خارجشهر که بستگان داشتند، اقدام به برگزاری پارتی و میهمانی میداشتند،
و بنا به گفته و شنیدههای ایشان که تعریف میداشتند، حتا یک مورد هم، -تیغهگشتهیادشدهیشصتی-،
به پره ایشان گرفته نشده بود، خوشبختانه./ ... هدف از نوشتن این رجها، بیان این مهم بود،
که مسالهی "بایدها و نبایدها و سختگیریهای اجتماعی"، در هر دورانی بوده و هست،
در هر کشوری وجود دارد، فقط نوع و ماهیت ظاهری آنها، با یکدیگر فرق دارند. ... برای نمونه،
در بسیاری کشورهای جهان (چه اروپای جهان اول همچون آلمان، و چه ناکجاآباد شورویسابق)،
از ساعت ۲۲:۳۰ و یا ۲۳:۰۰ به بعد، اگر صدای ضبط و تلویزیون، و یا میهمانیشبانه، بلند باشد،
همسایه میتواند به پلیس زنگ بزند و از آپارتمان و خانهای که صدای جشن میآید، شکایت کند!.
بویژه در کشورهای اروپایجهاناول همچون آلمان و فرانسه، این قانون به شدت رعایت میشود!.
از سوی دیگر، -مای ایرانی-(هرجا که باشیم)، وقتی چنین مواردی را میبینیم و یا دربارهشان میشنویم،
از آن استقبال کرده و آنرا به حساب "قانون" میگذاریم. اما اگر برای خودمان چنین چارچوبهایی اعمال شود،
نامش را میگذاریم محدودیت و فشار.
* در بخش معرفی فیلم این نوبت،
دو فیلم سینمایی از دوران حاضر سینمای هالیوود تقدیم میگردند (سه در دو).
- اگر شما نیز از دوستداران فیلم "The Holiday-2006"(در دوبلهروسی با نام: -مرخصی تعویضی-) بوده و هستید،
از اینرو تماشای فیلم "No Reservations-2007"(در دوبلهروسی با نام: -طعم زندگی-) نیز پیشنهاد میگردد.
دو فیلم رویسخن، با آنکه از دیدگاه محتوا، با یکدیگر کامل متفاوت هستند، اما از جهت ساختار صمیمانه و خوشایندی،
که با مخاطب برقرار میسازند، دارای ارزشهمگون و مطرح شدن میباشند. از جهت تولید نیز، یکسال میانشان فاصله هست.
- ساختن فیلم، فقط رعایت نکات سینمایی از دیدگاه هنری و فنی نیست، بلکه محتوایفیلم، حتا مهمتر از ساختار است.
به بیان دیگر، این مهم که فیلمنوشت از چه سوژهای برخوردار است و آیا آن سوژه، زبان حال و خیال مخاطب است یا نه،
خود زمینهای کارساز در راه نگارش فیلمنامه میباشد، تا جاییکه بیشک در مرحلهی پیشتولید فیلمهای موفق و ماندگار،
فیلمسازان اپتدا از دیدگاه کارشناسانه و روانشناختی جامعهشناسان و روانشناسانعاقل، بهره میجویند،
و سپس حتا در روند پروسهی فیلمسازی نیز، نقطهنظر آن صاحبنظران را، بعنوان راهنمایکاربردی، بکار میبرند.
فیلم امریکایی "(2012) - This is 40" ~ (در دوبلهروسی با نام: -عشق بزرگسالانه-)،
یکی از فیلمهای درونمایهدار دوران حاضر هالیوود است که در مرحلهی پیشتولید،
بخوبی از دیدگاه کارشناسان و اهالی فن در زمینهی روانشناختیانسان بهره جسته است. ...
سالهای جوانی با نزدیک شدن به سن ۴۰سالگی و سپس عبور از آن، دیگر گذشتهاند، از اینرو هر انسان،
چه زن چه مرد، چه مجرد و چه متاهل، با نزدیک و سپس گذر از چهلسالگی، انگار از دروازهایناشناخته عبور میکند،
که شاید این عبور، در اصل نزدیکشدن "او"، به "خودهاصلیاش" است، "خوداصلی" که سالها از آن دور بوده است.
اگر در سنین کودکی و نوجوانی، به زیر سایهی سنگین تربیت خانوادگی و فضای درس و مدرسه قرار داشتیم،
اگر در دوران جوانی، سادهانگار بودیم و گاه بدنبال غرورجوانی و گاه به هوای افکار زودگذر بال میگشودیم،
اما حال در آستانه و گذر از ۴۰سالگی، دیگر با -خودهاصلیمان- میشویم رودررو. ...
انگار که گرهها و عقدهی آنچه که نتوانستیم در نوجوانی و جوانی انجام دهیم، همراه با گستردهتر شدن نگاه به اطراف،
آمیختهای میگردد از فراسوی اندیشه و ذهنیتی تازه. تفکری که گاه میتواند حتا با سرگردانی و پریشانفکری آغاز گردد،
اما باید خود را از نو یافت و به هیچشکل، به -پوچی نیهیلیسم- و -رنگ خاکستری بیتفاوتی-، تن در نداد. ...
(2012) - This is 40
یاد خاطرات گرامی ~ سلامت باشید ~ وقت خوش
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
1. دوستان، سلام.
سلام "59" عزیز. فعلاً انگار شما و من اینجا هستیم و دوستان دیگه، همچنان سرگرم کارن یا ترجیح می دن چیزی ننویسن.
یه سلام دورادور هم به "اسمم" خان عزیز عرض می کنم و برای بار چندم اعلام می کنم که غیبتشون داره بیش از حد معمول و غیر طبیعی می شه.
خوشبختانه از سلامت ایشون و فعالیتشون در ماه های اخیر، قبل از مسدود شدن اپلیکیشن "تلگرام" باخبر بودم؛ اما، این که به اینجا هم سری بزنن، بد نیست.
منتظریم، دوست من.
2. "59" عزیز،
باز هم مایه ی خوشوقتی بنده ست که عکس های بسیار ناقابل، مورد پسند شما واقع شده. "برگ سبزی" بود، برادر.
3. حالا که سخن از "چهل تیکه" شد، گویا به مناسبت ماه رمضون، قطعش کرده ن!!!
حالا چرا، دلیلش رو من یکی متوجه نشدم و یکی بیاد بنده رو روشن کنه!
همه چیز برنامه خوبه، جز اجرای مجری. راستش مجری بسیار کم تجربه با اشتباهات وحشتناکش، خیلی رو مخ منه و هر چی می گذره، هنوز نتونسته تو دل من جا باز کنه.
خانوم "الهه پرسون" عزیز، باور کن بد نیست کمی برای مخاطب و وقتش ارزش قائل شید و مطالعه یا لااقل پرس و جو کنید.
یکی از بزرگترین اشتباهات ایشون یا کسانی که ایشون رو برای اجرای این شو انتخاب کرده ن، سن کمشونه.
باید هم تلفظ "آنِت" (بر وزن "وانت"!!!) رو "آنت" (بر وزن "آلپ") بگن!
البته نه، حرفمو پس می گیرم. باید برای مخاطب احترام قائل شن و لااقل 4 تا سایت ببینن یا با 4 نفر مشورت کنن و در انتها، اگه خودشون رو مجری خوبی نمی بینن، به کنار بکشن و بسپارن به دوستان بهتر دیگه.
تنها انتقاد من از برنامه همین بود؛ وگرنه، به قول شما، "59" عزیز، همه چی خوبه.
خوب ترین بخش برنامه هم اینه که بیشتر موضوعی کار می کنه:
زنده یاد "شکیبایی"، زنده یاد "خیر آبادی"، روز مادر، برنامه های عروسکی، سریال های پلیسی و از این دست؛ که، تکلیف بیننده مشخصه و مثل "یادگاری" یا "خاطره" خیلی پا در هوا نیست، یا موسیقی "مادر"ش رو مخ نیست!!!
البته، انصافاً حالا که صحبت "خاطره" شد، اجرا و سواد خانوم "لعیا عباس میرزایی" رو خیلی دوس دارم؛ اما، تدوین اون برنامه اصلاً راضی کننده نبود.
و کاش سری جدیدش رو هم به زودی بسازن. توی دهه ی فجر سال گذشته که خیییییییییلی عالی عمل کردن.
4. بی صبرانه منتظر نوشته ها و نقدهای ارزشمند شما در انجمن بوده و هستیم.
مثل همیشه با نوشتن در اینجا، همه مون حال بهتری می گیریم.
5. در مورد انتقادی که فرمودید و گریم های مشابه، در مورد گریم آقای "پرویز پرستویی" به شدت موافقم.
من از اون روز بیش از پنج، شیش بار چشمم به اون تصویری که از ایشون گذاشته بودید، خورده و هر بار هم اولین میلی ثانیه ها، هنوز فکر می کنم ایشون "محمدرضا شریفی نیا" هستن؛ بخصوص، بار اول و قبل از خوندن نوشته های شما، اصلاً تصور نمی کردم ایشون "پرویز" خان باشن.
اما، در مورد خانوم "لیلا حاتمی" راستش هیچ دفعه فکر نکردم ایشون کس دیگه ای باشن؛ حتا، با وجود خوندن نوشته های شما، باز هم هر بار ناخودآگاه چشمم می افته به این عکس، باز مطمئنم که کیه.
در مورد تصویر اول و بحث در مورد بازیگرانی که نام بردید و بردم، بحث خاصی ندارم و می دونم که شما دو تا بازیگر رو به شدت دوست دارید؛ اما، در مورد خانوم "افسانه پاکرو" راستش مطمئن نیستم که ایشون بازیگر محبوب شما هستن یا نه؛ اما، بنده اصلاً ایشون رو بازیگر نمی دونم.
متأسفانه مثل 99 درصد بازیگرای خانوم چند دهه ی اخیر، ایشون هم به واسطه ی چشم و ابرو و لب و دهن و بیبی فیس بودن وارد عرصه ی بازیگری شده ن و هیچ فیلم و سریال و حتا سکانسی رو از این خانوم به خاطر ندارم که بنده رو گرفته باشه.
معضل بسیار بزرگی که گریبانگیر جنس نرم سینمای ایران و شاید جهان باشه!
اما، خوشبختانه تو نسل جدید بازیگرای مرد در سال های اخیر، غول هایی رو می بینیم که مطمئناً یا همین الآن و در جوانی برای خودشون اربابی ان، یا استعداد چهره شدن در سال های آتی رو به شدت دارن.
بنده از نسل جدید آقایون به شدت از "حامد بهداد"، "پیمان معادی"، "نوید محمدزاده" و یکی، دو بازیگر دیگه خوشم می یاد.
مطمئناً از "شهاب حسینی" و "فرهاد اصلانی" نام نمی برم؛ چون، این دو عزیز به نظر من پیشکسوت محسوب می شن و سال هاست چهره بودن خودشون رو اثبات کرده ن.
البته، باز هم مطمئنم بحث هنر کمی شخصیه و متر و معیار مشخصی نداره؛ اما، مطمئناً تو همون هنر هم خیلی ها مث بنده؛ که، از هنر خیلی سررشته ندارن، متوجه کار خوب از کار متوسط و ضعیف می شن.
بحث عجیبیه؛ اما، مطمئنم شما می دونید چی می خواستم عرض کنم.
6. بله متأسفانه.
آقای "قاسم افشار" یادمانه ی خیلی از ما بچه های دیروزه. من هم مثل خیلی ها ایشون رو خیلی دوست داشتم.
این روزها هم انگار پاییزه و خیلی از چهره ها دارن یکی یکی می رن. شاید هم واقعاً با جامعه ی پیری روبرو هستیم!
دیروز هم توی خبرها خوندم مجری دیگه ای در سنین نه چندان زیاد فوت کرده ن: آقای "مصطفی موسوی"؛ که، چهره شون در خاطر خیلی از ماها بوده و هست:
http://www.aftabir.com/news/article/view/2018/05/24/1883508
خیلی خاطره ساز نبوده ن؛ اما، به هر حال، برای این جامعه زحمت کشیده ن.
یاد همه شون بخیر.
............................
7. باز هم انگلستان خواسته در رأس اخبار باشه و خوب، موفق هم بوده.
اون فقط می خواد در رأس باشه، همین! خیلی سخت نگیریم.
8. تصاویر نوارفروشی های گوشه و کنار خیابون، نوار کاست ها و فروشگاه ها و انبارهای نوار عالی بودن.
و همچنین تصاویر چراغ های گازی! عالی!
اما، راستش، من با طرح خودتون خیلی بیشتر حال کردم.
منظورم همون طرح فضایی و شبیه به کارهای آبستره ست. بزرگش که می کنی، انگار شبیه کارهای خطای چشم هم می شه.
ساده و قشنگ بود. مربوط به چه سالی می شه؟
مطمئنم الآن می فرمایید 1374!
درست مثل "افشین" خان عزیز؛ که، اکثر کارها و خاطرات و داشته هاش مربوط به 1363 می شه.
اینو نوشتم که به ایشون هم سلام و عرض اراداتی داشته باشم.
ضمناً مطالعه ی نوشته های ارزشمندتون در مورد تاریخچه ی عکاسی و عکاسی خارجی ها از ایران هم بسیار عالی و آموزنده بود.
خاطره ی تلخ شما هم از پارک، برای ماهایی که اون دوره رو با رگ و پوستمون حس کردیم، خیلی به دل می نشست.
9. حالا که بحث 40 سالگی شد، گویا این سن و عدد، یه جورایی رسیدن به شیب تند عُمره.
از 30 به بعد قله ی زندگی به اعتقاد بنده رد می شه؛ یعنی، نیمه ی اول و سربالایی تموم می شه و می رسی به اوج قله و بعدش می ری برای نیمه ی دوم و سراشیبی زندگی، بدن، جوونی، توان و همه چی.
30 تا 40 هم کلی مقاومت می کنی و انکار و باور نداری اینا رو؛ اما، 40 گویا به فرمایش شما، به باور و خودشناسی می رسی و متوجه می شی زندگی همینه و چیزی تا پایان و سقوط نمونده.
حالا دوست داری، می تونی از باقی مونده ش لذت ببری یا هنوز بخوای بچسبی به دلخوشکنک های دیگه یا انکار کنی اصل قضیه رو.
البته، باز هم عرض می کنم این نظر بنده بود و شاید درست نباشه، یا شاید مربوط به این سال ها باشه و در آستانه ی چهل و یکی، دو سالگی.
ممنونم از تو، دوست عزیز، بابت همه ی نوشته ها و خاطرات و معرفی فیلم های ارزشمندت و این که وقت گذاشتی، این سطور رو هم خوندی. سپاس.
10. اوه راستی، دوباره داشت یادم می رفت:
یه تشکر خیلی خیلی ویژه هم ازت دارم؛ بابت، معرفی جویشگر "آپرا"!
عالی بود؛ بخصوص، بخش سد ش ک ن ش؛ که، خیلی اشاره ی ضمنی داشتی و بازش نکردی؛ اما، با یه جستجوی خیلی ساده می شد بهش رسید.
از اون روز محاله "آپرا" رو باز نکنم و شما رو یاد نکنم و ته دلم برات سرسبزی بیشتر آرزو نکنم.
رایگان، سریع و عالی!
دَم شما گرم!
11. سایت "نوستالژیک تی وی" هم؛ که، مدت زیادی می شه بی دلیل مسدود شده، یه بخشش بازی داره.
این روزها "شورش در شهر" کنسول قدیمی "سگا" رو دانلود و روی پی سی دارم بازی می کنم و خیلی حال می ده.
شما هم اگه دوس داشتید، امتحانش کنید. عالیه:
صفحه ی معرفی این بازی:
http://nostalgik-tv.com/بازیهای-نوستالژیک/بازی-شورش-در-شهر-5-سگا-7501.html
صفحه ی دانلود مستقیم فایل پرتابل بازی:
http://uploadboy.me/bo9289fc7u0x/Streets-Of-Rage-Remake-5.zip.html
12. قبل از نصب هم توی پوشه ی اصلی ای که دانلود کردید، با سرچ پسوند ".ogg" به فایل های صوتی باکیفیت بازی می رسید؛ که، باز گوش کردن اون ها هم خالی از لطف نیست.
13. فعلاً.
Emiliano- تعداد پستها : 1670
Join date : 2009-09-12
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
Emiliano نوشته است:
حتا می تونیم زنگ صدا و سیما رو بزنیم، فرار کنیم.
* از آنجا که "زنگ" کنار "درب" است،
پس آغاز برنامه، با یک خاطره به نام .:
"درب صداوسیما و چهرهای مشهور"
- اوایل تابستان ۱۳۸۰، روزی به ساختمانشیشهای صداوسیما واقع در جامجم رفته بودم.
در طبقهی هفتم ساختمانشیشهای، آرشیو واحد موسیقی تلویزیون قرار داشت.
مدرس رشتهی آواز ما در مرکز مرحومشدهی حفظ و اشاعهی موسیقی، پس از تغییر کاربری آن مرکز،
به واحد آرشیو موسیقی جامجم منتقل شده بود، از اینرو گاهی خدمتشان میرفتم، تا هم گفتگویی بسان قبل میداشتیم،
و هم کارهای ناب موسیقایی آن زمان را(همانگونه که قبل نیز مطرح شد)، برایم روی کاست ضبط و لطف میداشتند.
آنروز نیمهگرم اوایل تابستان هزاروسیصدوهشتادی نیز، از صبح خدمت مدرس آواز به ساختمان تلویزیون واقع در جامجم رفته بودم.
پس از گفتگو با ایشان که حال مسوول واحد آرشیو موسیقی نیز بودند، و همچنین زمزمهی چند گوشهردیفی همراه با سهتار نوازیشان،
که به یاد دوران سه سالهی تحصیل در مرکز حفظ و اشاعه انجام میدادیم، نزدشان خداحافظی و از ساختمان شیشهای بیرون آمدم.
سپس عرض خیابان ولیعصر را طی کرده و در ایستگاه اتوبوسی که درست مقابل -درب صداوسیما- قرار داشت، ایستادم. ...
بعدازظهر بود و هوا درخشان و آفتابی. منتظر آمدن اتوبوس بودم که دیدم از آن سوی خیابان، چهرهای آشنا، از جامجم بیرون آمد،
و به سمت ماشینی که کنار خیابان پارکشدهبود، در حال حرکت است. در همان نگاه اول، او را شناختم و بسیار خوشحال شدم.
چهرهای بود مهربان، خوشسابقه و نوستالژیک، که در ساختن خاطرات دوران کودکیونوجوانیمان، سهم بسزایی داشت.
همانند همیشه، بسیار خوشرو، خوشلباس و باشخصیت بنظر میرسید. در همان چند ثانیهی اولی که او را دیدم،
بیاد آوردم که نیمهی اول دههشصت، زمانیکه در محلهی نیرویهوایی تهران زندگی میکردیم، ایشان در آن منطقه،
یک مغازهی طلافروشی داشت، و هرگاه که خودش در مغازه حضور مییافت، محیط اطراف مغازه و داخل آن، بسیار شلوغ میشد،
چراکه مردم و رهگذران، برای دیدن بازیگری که ایشان بود میایستادند و برای سلامواحوالپرسی، به داخل مغازهشان میرفتند.
در همین افکار نوستالژیک بودم که دیدم شخص و چهرهی مشهور رویسخن، پس از بیرون آمدن از صداوسیما،
حال نزد ماشیناش قرار گرفته و مشغول باز کردن درب آن است. من که با دیدن او ذوقزده شده بودم، خواستم عرض خیابان را،
به سمت مقابل و جایی که ایشان و اتومبیلاش قرار داشت بدوم، و رودررو سلام داشته باشم، اما گذر باسرعت ماشینها در خیابان،
و همچنین صدای شلوغیشان، حتا نگذاشت تا از دور به او سلام بگویم. از اینرو به یاد بازیشان در -باز مدرسم دیر شد- افتادم،
و با خود گفتم، که اگر -بچهمرشد- از افکار کنون من باخبر میشد، بسان دیالوگاش در آن سریال، دیرشدن سلامکردن من را نیز،
همچون دیرشدن مدرسهی محسن، با -مرشد- در میان میگذاشت، و آنرا به دست -چوبالف انتقاد- میسپردند. ...
دیدن "جناب مجید رزاز" از نزدیک بقدری خوشایند بود، که در همان چند ثانیهی کوتاه که ایشان از درب تلویزیون بیرون آمد،
و سپس به سمت ماشیناش حرکت کرد، تمام افکار یادشده، از ذهنم به سرعت عبور کردند. -آقای رزاز- که حال درب اتومبیلاش را باز،
و قصد سوار شدن داشت، هیچ نمیدانست که از آنسوی خیابان، مخاطبی که من بودم، اینقدر با شوقوذوق و دقت، مشغول دیدن او،
و بازیافت خاطرات کودکیونوجوانی از بازیها و مجریگریهای ایشان در برنامههای مختلف دوران دهههای شصت و هفتاد است.
جناب رزاز، صفحهی بزرگ آفتابگیری که پشت شیشهی ماشیناش گذاشته بود را در صندلی عقب گذاشت و آمادهی نشستن پشت فرمان گردید،
که بناگاه صدای ترمز شدید ماشینی که از سمت شمال به جنوب خیابان، همردیف با محل قرارگیری ایشان قرار داشت، در هوا پیچید!. ...
من که تا آن لحظه در گیرودار رفتن نزد او و سلام و احوالپرسی بودم، حال تبدیل به یک شاهدخیابانی شده بودم که از روبرو،
بگونهای شفاف و مستند، نظارهگر ایشان و آن ماشینی که بشدت کنار پای او ترمز زد شده بودم. ... ماشین رویصحبت،
یک بیامو مدلبالای نقرهایرنگ و بسیار لوکس بود که حالت نیمهکوپه داشت و در سقفاش، پنجره برای هواخوری وجود داشت.
وقتی آن بیامو ژیگولی و اکازیون که تا قبل از آن با سرعت مشغول حرکت در خیابان بود، بناگاه جلوی پای او ترمز زد،
مجید رزاز بیاختیار به عقب برگشت. در همین لحظه، صدای چند جیغممتمد و سلام و دستتکاندادنهای شدید از داخل ماشین،
به سمت ایشان آغاز شد. سرنشینان بیامو لوکس، خود را حتا از پنجرهی سقف و همچنین شیشههای درب عقب و جلو،
به بیرون آورده بودند و با شوقی وصفناپذیر، همراه سلام و احوالپرسی با مجید رزار، احساس خوشحالی خود را،
با جیغ کشیدن نیز بیان میداشتند. ... آنها چهار دختر بودند که با ظاهر و لباسهای اروپایی که داشتند،
پیدا بود که از خانوادههای پولدار هستند، و ماشینسواری و خیابانگردی، یکی از سرگرمیهای ایشان است.
دخترخانمها از جهت سن و سال، همنسل ما بودند، یعنی آنزمان سال ۱۳۸۰ که من ۲۰ سال داشتم، ایشان نیز یا همسن من،
و یا ۳-۴ سالی بزرگتر بودند، از اینرو دیدن مجید رزاز برای آنها نیز، همچون زندهشدن خاطرات کودکیونوجوانی بود. ...
دخترها با شور و حال بسیار، جیغ میزدند و همراه با دستتکاندادنهای شدید، مراتب خشنودی خود را به -جناب رزاز- بیان میداشتند.
در این بین، -مجید رزاز- بسیار آرام و بدون هیچگونه جوزدگی، با لبخند و نگاهی غیرمستقیم که بیشتر سمت خیابان را نشانه رفته بود،
همراه با سر تکاندادنی کوتاه و محترمانه، به شور و حال دخترها که بسیار هم اغواگر در ظاهر و سرولباس بودند، پاسخ سلام داد،
و سپس بدون هیچ درنگ اضافی و یا تحت تاثیر قرار گرفتنی، آرام سوار ماشیناش شد و محل را ترک کرد. من که همچون شاهدیعینی،
از آن سوی خیابان، جزبهجز ماجرا را نظارهگر بودم، خیلی از برخورد باشخصیت و مردانهی -مجید رزاز- خوشم آمد، ...
برخوردی که در مقابل آن شوق و ذوقی که دخترهای سانتیمانتال برایش ایجاد کردند، هیچ دچار خودباختگی نشد.
* "از بزبز قندی تا تماشاخانه" - گفتگو با "مجید رزاز" (جامجم آنلاین - شهریور ۱۳۸۸) .:
http://jamejamonline.ir/Online/670424549486581616
* با درود خدمت فروم رویایی و تمام یاران ارجمند
- امیلیانو گرامی با درود. سپاس از لطف شما و تمامی مطالبی که نگارش میفرمایید.
اگر برخی را دیالوگوار ادامه نمیدهم، دلیلش بیتوجهیام نیست، بلکه آنها رووس مطلب میشوند،
تا در بارهای پسین، سرچشمهی بیان خاطرات و گفتگوهای تازه گردند. همانند خاطرهای بالا،
که جملهای از چند پست اخیرتان (زنگ و درب صدا و سیما)، سبب نوشتن آن گردید. ...
همچنین بسیار خرسندم که درسپسدادنهای اینجانب، مورد تایید شما و اساتید قرار میگیرد.
- من نیز همیشه بیاد همهی یاران، منجمله گرامیان "اسمم" و "ایندیاناجونز" میباشم.
حضور همهی یاران را حس میکنم و همین سبب دلگرمی هست. همچنین سپاس از شما.
- همچنین خرسندم که "کازوش گرامی" نیز با حضور گرمشان، چراغ فروم را زنده نگاه میدارند.
- مهندس ایندیاناجونز، عکستان در کنار ناصر ملکمطیعی، بسیار صمیمانه و عالی بود.
با دیدنش، به برکت فضای صادقانهای که تصویر و چهرهی شما داراست، چشمانم بارانی شد.
هر چه خاک ناصرملکمطیعی هست، سلامتی و طول عمر باشد برای شما و تمامی یاران. با احترام.
امیدوارم تا مجموعه خاطراتی که تاکنون نگارش فرمودید، در قالب کتاب چاپ گردند. ...
.........................................
* امیلیانوی گرامی، ادامه گفتگو ...
- راستش قصد نقد مجریان را ندارم. فقط برای نمونه، خانم محترم مجری برنامه خاطره،
از آنجا که کامل برنامههایشان را دیدم، در جاهایی، نام فیلم را درست بیان نمیداشتند. برای نمونه،
چند ماه پیش که فصل تازه خاطره آغاز شد، در یکی از قسمتها، فیلم سینمایی "آرزوی بزرگ-۱۳۷۳" را مطرح داشتند،
که اما نامش را "آرزوهای بزرگ" بیان داشتند. یعنی اسم کارتون را، بجای آن فیلم گفتند. ... قصد انتقاد ندارم.
چند مورد دیگر هم بود که اکنون حضور ذهن ندارم. صحبت این است، زمانیکه برنامه "تولیدی - یعنی ضبطشده" میباشد،
نباید اشکالاتی از جهت نام برنامهها و فیلمهای قدیمی ایجاد شود. چون بحث سر "نوستالژیها" میباشد، و اهلفن در این زمینه،
"مو را از ماست میکشد بیرون". اهلفنی که میشوند همین اعضا و یاران دنیای یادمانه و بچههای دهههای ۵۰ و ۶۰ ...
یعنی شما و دیگر یاران فروم رویایی و انجمنهای همکار. ... پس این وادی، متخصصان خودش را بخوبی داراست.
........................................
- اپرا هم قابلی نداشت. البته -اپرا- آن چیزی هست که برای شنیدنش باید به تالار کنسرت رفت (لبخند). اما از دهه پیش تاکنون،
اپرا شده آن نرمافزاری که با آن، به بینهایت فضایمجازی میتوان رفت. ... نکته اینکه، فعال کردن ویپیان اپرا،
کمی سبب کندی سرعت کار با نت میشود، اما از آنجا که موردی رایگان و در دسترس هست، امکان بسیار خوب و کارسازیست.
نکتهی تکمیلی(البته خودتان بهتر میدانید) اینکه، در مرورگر اپرا،
امکانی هست با نام -Opera Turbo- که با فعال نمودن آن، سرعت نت، افزایش میابد.
اما زمانیکه گزینه ویپیان را فعال میسازیم تا بر مسایل هیتلریمیترلی، پیروز و سربلند شویم،
آنگاه گزینهی سرعتبالابر -Opera Turbo-، خودبخود خاموش میشود.
از اینرو هرزمان که کارمان با موارد و مکانهای -فیتلرینگانگ- تمام شد،
میبایست در بخش تنظیمات مرورگر، دکمهی -Opera Turbo- را دوباره فعال نماییم.
مکان قرارگیریاش: "بخش تنظیمات اپرا > بخش مرورگر > آخرین گزینه در آن صفحه" میباشد .:
- نکتهی فوقسری و محرمانه اینکه،
اگر کاربران نت، محل منزل و یا کارشان، در نزدیکی سالنهای کنسرت و موسیقی هست،
حواسشان به شیوهی تنظیمات و کار با مرورگر Opera باید بسیار جمع باشد،
چراکه هرزمان بخش تنظیمات اپرا را تغییر دهیم، این امکان هست تا این مساله،
بر روی نحوهی کار اپرایموسیقی که نزدیک به محل قرارگیری کاربر هست نیز تاثیر بگذارد.
(ببخشید حرفم خیلی بینمک بود ... خواستم خوشنمک باشم، اما ... / پوزش میخواهم -لبخند-)
............................
- از شما پنهان نباشد، من از سال پیش، برای اولینبار در -زندگی اینترنتیک-، مفهوم هیتلریفیتلری شدن را درک کردم!.
ماجرا این است که از سال پیش، بنا به اختلافات میان لوسیه و لوکلاین، لوکلاین اقدام به فلایت برخی از سایتهای لوسیهای کرد.
سایتهایی که از اتفاق روزگار، بسیار کارساز و مهم بودند. برای نمونه، سایت بانک جامع روسی زبان اطلاعات سینمایی جهان،
که پایگاهش در روسیه است، برای دسترسی در اکراین، از پارسال به حالات هیتلری آغشته شده و در نتیجه، کاربران نت یوآ،
آن سایت برایشان باز نمیشود. اینجا بود که برای اولینبار در زندگی گوهربارم، طعم فیتل را چشیدم و حساب کار دستم آمد (لبخند)،
از اینرو تابستان سال پیش به دنبال یافتن راهی بودم، که متوجه امکان ویپیان اپرا شدم و بدینترتیب داستان رقم خورد.
.................................
- ممنون از لینک بیکلام آهنگ پلعاطفه، که لطف داشتید.
آنزمان اگر تشکر نکردم، دلیل این بود که در فایل صوتی خودم،
پس از آهنگ باکلام یادشده، نسخه بیکلاماش را نیز قرار داده بودم (باکلام + بدون کلام - در یک لینک صوتی).
در اصل، "زیره به کرمان آوردید"، چون پس از دانلودش، دیدم که نسخهی بیکلام است.
البته همانگونه که گفتهاند، "دندان اسب پیشکشی را نباید شمرد"، اما من شمردم(لبخند).
* در ضمن، امیلیانو گرامی، دیروز خیلی بیادتان بودم،
چراکه کانال فیلمی که محصولات سینمایی خارجی را به روسی دوبله و نشان میدهد (TV1000)،
برای چندمین بار، فیلم "عرق جبین کد یمین: آنابولیک"(2013-Pain & Gain) را نشان داد و برای بار سوم دیدم.
عجب فیلم محکمی در ساختار هست. تدوینش حرف ندارد. ... طول هر پلان در این فیلم، نهایت ۲-۳ ثانیه است،
آنوقت با مونتاژ سرضربی که انجام دادند، براستی که تمام زمان فیلم - ۱۳۰ دقیقه، نگاه بیننده میخکوب به تصویر است.
- سپاس برای تمام موارد، مطالب، لینکهای بازی و توضیحاتی که فرمودید. من راستش چندی پیش بیاد قدیم،
"قدیمی" که ۱۳-۱۴ سال پیش میشود، Alien Shooter را گرفتم از نت، و میخواستم هرچند کوتاه با حالت نوستالژیک،
اقدام به بازی چنددقیقهای داشته باشم، اما چون عرض اکران نتبوکم، ۱۰ اینچ هست، چشمانم زود درد گرفت و ادامه ندادم.
در کل، حوصله هم دیگه حوصلهی قدیم نیست. ... "پیر شدیم از بس که جوون موندیم" (لبخند تلخ) ...
* چون لبخندتلخ بود، پس معرفی یک فیلم در ژانر -کمدی سیاه- ... و سپس یک فیلم هم در ژانر -کمدی فانتزی مفهومی-
@ فیلم اول > (The Big White - 2005) .:
- همانند همیشه، بازی زیرپوستی از -رابینویلیامز- در این فیلم ارایه گردیده.
سوژهی فیلم و همچنین بازیگری ویلیامز، گیرا و بسیار خوب هستند ...
مردی که یک روز صبح بطور اتفاقی، در باک زباله در خیابان،
جسدی را پیدا میکند، سپس آنرا بار ماشینش زده، به خانه میآورد،
و در یخچال قدیمی که در گاراژ منزل دارد، جسد را پنهان میسازد،
و سپس سایر ماجرا ...
@ فیلم دوم > (Undertaking Betty-2002) .:
(در دوبلهیروسی با نام: "چهار تدفین و یک عروسی")
- هیچ توضیحی نیست جز آنکه ببینیم و شادمانروح شویم. این فیلم، کمدیفانتزی هست،
یعنی در کنار واژه و موقعیت، با زبان طنز نیمهواقعی، به نقد بدیها میپردازد - ناممکنها را بر ضد پلیدیها ممکن میسازد.
درست همانند زبان طنز و کمدی، که فیلمهای بازیگر و خوانندهی شهیر ایتالیا - جناب Adriano Celentano، از آن بهرهمندند.
- صحبت از استاد "آدریانو چلنتانو" بمیان آمد. کاش فرصتی میشد و بطور تخصصی،
به بررسی آثار سینمایی که ایشان در دهههای ۷۰ و ۸۰ میلادی بازیگری داشتند،
از دیدگاه شیوهی دراماتیک، و همچنین بویژه طراحی صحنهولباس، میپرداختیم.
مجموعه فیلمهایی که ایشان در آن بازی داشتند، همیشه تازه و دیدنی هستند.
- در ضمن، آهنگ جادویی "Confessa"~(اعتراف)،
که -آدریانو چلنتانو- آنرا به شایستگی خواندند (سال 2002)،
آهنگساز و شاعرش، استاد Giovanni Bella میباشند (عکس بالا سمت چپ).
..................
- البته از دیدگاه مبحث بسیار مهم "مفهوم در ترجمه" که بررسی داشته باشیم،
با توجه به فضای رمانتیک و سوزوحالی که این آهنگ داراست، و همچنین ساختار کلیپاش،
واژهی "اعتراف"، به گوش ایتالیاییها، "اعتراف به عشق ~ یعنی: -اظهار عشق-"، مفهوم میگردد.
درست همانگونه که سه جملهی زیر با آنکه یک واژهی مشخص در آنها هست،
اما گوش ایرانیما، با توجه به -مفهوم(کانتکست)-، آنها را مجزا درک میکند .:
۱) شکارچی شیر گرفت. ... حیوانشیر منظور بوده است.
۲) برادرم شیر گرفت. ... شیرخوراکی منظور بوده است.
۳) لولهکش شیر گرفت. ... شیرآب منظور بوده است.
- در زمینهی مهم "درک مطلب واژگان از راه کانتکست" و کاربرد گوناگون آن در زبانهای مختلف،
سرانجام این مساله را بگویم که چند سال پیش، اوایل کار خندوانه (که فایل تصویریاش را همان دوران در یو.تیو. دیدم)،
میهمانی دعوت شده بودند که اهل نیوزیلند بودند. ایشان همسرشان ایرانی بودند که چندین سال پیش فوت شده بودند.
بنا به صحبتهای این خانم در آن برنامه، که فارسی را نیز در گفتگوی عادی، متوسط و در کل، مفهوم صحبت میکردند،
ایشان تا به آن روز، بیش از یکدهه مقیم ایران بودند و در کانال پرستیوی هم بعنوان خبرنگار فعالیت داشتند. زبان پارسی را نیز،
گویا بطور آکادمیک تحصیل داشتند. ایشان در آن برنامه گفتند، که مشغول به ترجمهی شاهنامه به زبان مادری خودشان هستند.
سپس بعنوان یک خاطرهی ناخوشایند از ایران و ایرانی، مطرح داشتند که چندین سال قبل از آن، در همان ایران،
پس از آنکه همسر ایشان فوت میشوند، نزدیکان و بستگان همسرشان، به منزل ایشان زنگ میزدند، و در پایان گفتگوی تلفنی،
بنا به آنچه که این خانم تعریف داشتند، هربار جملهای به ایشان میگفتند با این عنوان: "کار نداری...کار نداری".
خانم نیوزلندی، در خندوانه انتقاد کردند که چرا میبایست بستگان همسرشان، آنزمان پس از فوت شوهر،
دایم در انتهای مکالمهی تلفنی، راجع به "کار" صحبت میکردند؟، چراکه که آنزمان ایشان هنوز بیکار بودند، و گفتن این مساله،
همانند سرکوفت به ایشان بوده، تا جاییکه خاطرهی منفی آن، در ذهن ایشان پس از گذشت سالیانسال، همچنان باقی مانده.
- از دید نگارنده، برای خانم مترجم نیوزیلندی، در اصل اشتباه ضعف در شنیدن و سپس -درک مطلب- پیش آمده بوده،
که برای تازهکاران و مبتدیانی که زبان خارجی را میآموزند مسالهای عادی هست. اما جای تعجب اینجاست،
که ایشان همچنان پس از گذشت بیش از یک دهه از آن ماجرا، پی به درک نادرست مطلب و واژگان از سوی خود نبرده بودند،
چراکه بستگان همسر مرحوم ایشان، بنا به رسم و تعارفات ایرانی، به ایشان در پایان مکالمهی تلفنی میگفتند: "کاری نداری؟"،
یعنی "کاری هست که بتونیم برات انجام بدهیم؟". اما ایشان گمان میداشته که آنها، مسالهی نداشتن شغل را به او سرکوفت میزنند.
این مسالهی تعارفوار کلامی، در زبانروسی هم هست. شاید در انگلیسی هم باشد، پس مورد عجیبی نیست.
و اینجاست که آموختن هر زبان خارجی، فقط یادگیری طوطیوار واژهها و ساختار گرامری جملات نیست، بلکه باید:
"روح و فرهنگ گفتاری و تفکری گویشوران هر زبان" را، حتا بصورت طبقهبندیشده بر اساس نواحی جغرافیایی،
دانست و آنرا بکار برد. ... -مسالهی زبان-، پیچیدهتر و عجیبتر از آن هست که بتوان آنرا با کلمات توضیح داد.
پس از تماشای آن برنامه (دلیل دیدنش هم این بود که چون آن شخص خارجی بعنوان مترجم دعوت شده بوده،
میخواستم نوع و مقدار توانایی و سواد پارسیاش را بدانم. چون انسان وقتی خود در جایی دیگر، خارجی هست،
و با مسالهی زبان خارجی و تحصیل و زندگی و ترجمه آشنا میباشد، انگار همزدپنداری میکند با خارجیهایی،
که در وطن اول او، زبان مادریاش را یاد گرفتند و یا ادعای بلد بودن را دارند. یعنی این مسایل برای انسان مهم میشود) -
باری، پس از تماشای آن قسمت هندوانه، با خود گفتم، خدا صبر دهد به فردوسی، که شاهنامهاش افتاده بدست چنین مترجمی،
که حتا کوچکترین درکمفهومی از سادهترین جملات و زبانزدهای فرهنگپارسی را، همچنان پس از گذشت اینهمه سال ندارد.
قصد انتقاد از آن خانم محترم نیوزیلندی که مهمان خندوانه بودند را ندارم. بسیار هم جای خرسندیاست،
که ایشان در همین اندازه، با زبان مادریما - پارسی، آشنا هستند و سبب افتخار است (البته اکنون تعارف کردم).
میدانید، بیایید رک و بیپرده این مورد را بگویم. مسالهی زبان، بقدری مهم هست، که یک شخص،
اگر حتا ۱۰۰ سال هم به یادگیری آکادمیک زبان خارجی، در دل فرهنگ و مردم آن کشور بپردازد،
و از صبح تا شب، به آن زبان خارجی صحبت کند و زندگی نماید، اما "خارجی همیشه خارجیست".
گاهی که در فیلمهای مستند و یا منابع مکتوب، با صحبتهای شفاهی و یا نوشتاری غیرایرانیهایی،
که زبان پارسی آموختهاند و حتا دارای دکترای زبانپارسی و ایرانشناسی هستند برخورد میکنم،
در هر حال، خارجی بودن آن شخص مشخص است. هم از جهت گویش و هم تفکرسخنوری. ...
و این همانا نقش مهم ارتباط -خون و روح- با ژنها و ریشههای بیولوژیک هر شخص میباشد.
.................................
# ۱۵-۱۴سال پیش، سفارت در کییف، مترجمی داشت که ایشان روساکراینی بودند و زبان فارسی میدانستند.
آقایی بودند که نزدیک به ۶۰ سال سنشان بود، و از سنین خردسالی و سپس مدرسه، بواسطهی کار والدینشان،
در ایران زندگی و درس خوانده بودند، و سپس هم در دانشگاه فردوسی مشهد، و هم در دانشگاه تهران،
در رشتهی زبان و ادبیات فارسی، به تحصیلات آکادمیک نیز پرداخته بودند. به بیان دیگر، بزرگشدهی ایران بودند،
که در سالهای پس از فروپاشی به اکراین بازگشته و در سفارت ایران بعنوان مترجم فعالیت داشتند. ...
همان دوران، سال ۲۰۰۴، روزی برای گرفتن گواهی تجرد(به زبان فارسی) به سفارت رفتم.
مدارک انجام شد و پس از یک ساعت، آقای مترجم لطف کردند و خودشان گواهی دستنویس را تحویل دادند.
از آنجا که قبل از آن، از شهر محلسکونت با سفارت تماس گرفته بودم و با ایشان صحبت داشتم،
از اینرو خودشان از جایگاه کنسولی سفارت آمدند بیرون و برای احوالپرسی، گواهی یادشده را نیز لطف کردند.
از جهت صحبت به فارسی که داشتند، با آنکه جاهایی منومن انجام میدادند و گاه بدنبال واژهی مورد نظر میگشتند،
و من نیز باتوجه به سواد آنزمانم(که بسیار بدتر از حالا بود)، جاهایی از واژههای روسی استفاده میکردم تا بحث زود پیش رود،
ایشان در کل، همانند آقای ۵۰-۶۰ سالهی ایرانی صحبت میکردند و نوع صدایشان هم بسان مردهایعاقلهمرد ایرانی بود.
اما بازگردیم به موردی که چند رج بالاتر داشتیم، یعنی نقش خون و روح با ژنها و ریشههای بیولوژیک هر شخص ...
وقتی گواهی دستنویس فارسی ایشان را باز کردم، اپتدا هیچ نفهمیدم، بعد دیدم که متن ایشان که خوشخط هم نوشته بودند،
مشکل کارش که سبب ایرانی نبودن نوشتارش میگشت، این هست، که بسیاری از واژههای متن، نقطه نداشتند!. ...
* امیلیانوی گرامی، ...
- در مورد تصویر گرافیکی -Space- که فرمودید، ضمن سپاس از لطفی که دارید، توضیح بیان میگردد.
سال ترسیمش، زمستان ۱۳۷۸ میباشد. توضیحات تکمیلی در رجهای پسین ...
- در هنرگرافیک، ردهبندی هست با نام "Besic Art". قبل از آن، لازم به یادآوریست که اینجانب زبانانگلیسی نمیدانم،
اما واژههای تخصصی زمینههای هنری را، بواسطهی اینکه زمان تحصیل، با همین نامهای اوریجینال انگلیسی و یا فرانسویشان،
به ما آموزش میدادند، از اینرو اگر معنی دقیق واژه را ندانم، اما -مفهوم و کارایی- آنرا میدانم و حس میکنم. در همین رابطه،
جالب است که بگویم، یکی از خندهدارترین مواردی که با آن برخورد داشتم، برای نمونه، فوتوشاپ به زبان روسی و یا پارسیست،
چرکه زمان تحصیل ما، برنامههای گرافیکی که با آنها کار میکردیم(و همچنان نیز با همان نسخهها مشغول هستم)،
همگی ورژنهای اصلی و انگلیسیزبان آنها هستند، و تمام بخشها و آیکنهایشان را، بطور حفظشده و خودکار،
با دیدن نام انگلیسیشان، درک مفهومی برایم ایجاد میشود. این مساله به -عادت- و -چگونگی شروع کار- باز میگردد.
چراکه در زمینه برنامه تدوین و مونتاژ فایلهای تصویری و صوتی، چون از اپتدا نسخه ترجمهشده به روسیاش را داشتم،
بنابرین اگر بخواهم با انگلیسیزبانش کار کنم، از عهدهی فهم آن برنخواهم آمد. پوزش میخواهم از زیادهگویی.
بازگردیم به بحث اصلی./ "Besic Art" یا "مبانی هنر"، به مفاهیمی واژهگونه گفته میشود که بر اساس ماهیت آنها،
هنرجو و هنرمند حرفهای، بتواند با سادهترین حالات ترسیم، حس و حال آن مفهوم را به بیننده برساند،
و سپس آن کار تصویرشده، خود میتواند بعنوان مبنا و اساس برای شکلگیری پوستر و تابلوهای کامل نیز استفاه گردد.
برای انجام این مفاهیم مبانیهنر در گرافیک، میبایست با ابزار قلم راپید و یا عکاسی و یا کلاژ، آنها را به تصویر کشید.
دو وسیلهی مهمی که هنرجویان و دانشجویان رشتهی گرافیک از ترم اول با آن آشنا میشوند، -قلم راپید- و -کاتر- است،
چراکه با -راپید- در اندازههای مختلفش، میبایست به تبحر در سادهسازی تصویری و بیان مبانیهنر در ترسیمگرافیکی رسید،
و با -کاتر-، به تبحر در برش دادن مقوا و سپس چیدمان آن در قالب کلاژ برای نشان دادن مفهوم تصویر. ...
در توضیح بیشتر برای مبانیهنر و مفاهیم مختلفش در گرافیک، نمونه کارهای مبتدی زیر که تقدیم میگردند،
مربوط به ترم اول دوران دانشجویی اینجانب در رشته گرافیک، پاییز و زمستان ۱۳۷۸ میباشند. همانند سایر زمینهها،
هیچ ادعایی نداشته و ندارم، و امید آنکه کاستی کارها را، یاران و هنرمندان ارجمند، به بزرگی خویش ببخشند.
در نمونه کارهای زیر، شش مفهوم از مبانی هنر گرافیک، با قلمهای راپید، بر روی کاغذ کشیده شدند.
هیچگاه اهل تقلید نبوده و نیستم، برای همین برای انجام هر واژه و مفهوم، سعی میکردم که بدنبال موردی طبیعی بگردم،
و سپس آنرا با سادهسازی و با کمک "یونیت، سابیونیت و سوپریونیت"، در قالب تصویرگرافیکی، ترسیم نمایم.
۱) مفهوم مبانی هنر گرافیک به نام: "تمرکز ~ Concentration"
- همانگونه که تماشا میگردد، با استفاده از -یونیت- (یونیت واحد شکل در گرافیک هست)،
میبایست طرح و تصویری ترسیم داشت، که حال و هوای ماهیت واژهی "تمرکز" را برای مخاطب رسانا باشد.
در نمونهی اول، آبشاری را برای خود تصور داشتم که از یک نقطهثابت، منابع آب به اطراف روان میسازد.
پس آن یک نقطه، مرکز تمرکزخطی و کناری، برای جریان آب است. در تصویر دوم، آتشبازی در آسمان را،
با استفاده از یونیتی شبیه به قطرهی باران ترسیم داشتم، تا مفهوم -تمرکز مرکزی- را، برای چشم رسانا باشد.
۲) مفهوم مبانی هنر گرافیک به نام: "تضاد ~ Сontrast"
- این شیوه، یکی از معروفترین سبکها در مبانی هنر (تمام هنرها) میباشد، که تصویر انجامشده،
رسانای حالت -تضاد- برای مخاطب باشد. حالتی که ایجاد جاذبهی دیداری مینماید و چشم را در کادر به حرکت درمیآورد.
با استفاده از واحد یونیت شبیه به قاشق غذاخوری، تصویر را با راپید کشیدم که دو بخش بالا و پایین آن، -تضاد- را نشان میدهند.
.
.
.
- یک پرانتز: در سینما، بویژه در فیلمهای پرمخاطب، همین مفهوم -تضاد- بسیار کارایی دارد. برای نمونه،
قهرمان زن فیلم، بسار نرم و نازک و مینیاتوری است، که بناگاه دلدادهی جوان و یا مردی میشود،
که به زبانزد همگان: "نتراشیده و نخراشیده است" ... و مخاطب نیز داستان را میپذیرد و آنرا دنبال میکند.
در فیلمهای -آدریانوچلنتانو- نیز، نوع ژستها و بازیگری که ایشان دارد، در کنار زنی که ایدآل از دیدگاه ظاهر بنظر میرسد،
سبب جذب مخاطب به برکت فراهم آوردن فضایی گیرا با کمک مفهوم -تضاد- میگردید (برای نمونه، تصویر بالا).
و یا حتا در فیلمهای کمی تا قسمتی ارو.تیک ایتالیایی که دهه هفتاد میلادی ساخته میشدند و در دنیا مخاطب فراوان داشتند،
از همین ویژگی تضاد میان نوع تیپ و ظاهر قهرمان زن و مرد فیلم استفاده میشد و مخاطب هم آنرا میپذیرفت،
که برای نمونه، مردی که ژولیده و نتراشیده است، مشغول به دیدزدن و یا تلاش برای دستیافتن،
به زنی هست که آن زن حوریبولوری میبود. و هیچگاه دیدن چنین تضادی برای مخاطب، مشمئز کننده نیست،
تا جاییکه حتا مسالهی دلدادگی میان شامپانزه* و زن، بارها در فیلمها مطرح شده و مخاطب هم آنرا پذیرفته است.
یکی از آخرین نمونههای چنین تضاد پررنگی، فیلم خوشساخت فرانسوی "2015-The Brand New Testament" -
(در دوبلهروسی با نام: -نوترین عهد- ... -عهد- نه بمعنای عهدوپیمان، بلکه آن عهد که در -عهد عتیق- است) میباشد.
در این فیلم، زن داستان (با بازی -کاترین دنو-)، شیفتهی یک گوریل میشود، و اقدام به ایجاد روابط رمانتیک با او میپردازد.
تا جایی که وقتی مرد به خانه میآید، شامپانزه غیرتیشده و به سمت مرد یورش میآورد./ بهرحال فرانسویها همیشه باید "خاص" باشند!.
این فیلم چندین جایزه جهانی را در رشتههای گوناگونهنری، از آن خود کرده است. ساختارش بسیار بسیار نو و چشمگیر است.
- اینها در اصل با چنین کارهایی، -مکتب فمنیزم*- را گسترش میدهند. -زنسالاری*- که دنیا را به هرجومرج و بیاخلاقی کشانده.
و البته که برای انجام چنین تفکری، از حاشیههای مختلف و مکتوب در زیر نقاب کمدیسیاه و سفید و غیره استفاده میکنند،
تا بتوانند در پسزمینهی بظاهر اساسنامهدار طرح اصلی داستانشان، مفاهیم و دیدگاه خود را به بیننده، غیرمستقیم تزریق کنند.
یکی دیگر از نمونه فیلمهای فرانسوی صدالبته بسیار خوشساخت، اما فرافکنانه و سرنگونساز حریم مینوی انسانی،
فیلم "1999-Belle maman" میباشد که همین -کاترین دنو- در آن ایفای نقش داشت.
انگار شعار فیلم با زبان قوی سینمایی و پردازش داستانش اینست:
"آزاد باش!، هر طور که دلت میخواهد و هوای نفسات میگوید زندگی کن، چراکه هیچ حریم و چارچوبی وجود ندارد".
اما مساله اینجاست که -هواینفس- یک چیز است، و -انحراف فکر و اخلاق-، مسالهای دیگر. ... این فرانسویها،
در بسیاری فیلمهای دوران کنونی، براحتی انحرافات و بیماریهای ذهن کجاندیشانه را، در قالب هواینفس نشان میدهند،
آنها را مطرح میدارند و انگار نسخهای از قبل تعیینشده و موجه، برای سبک اخلاقی و بایدها و نبایدهای جامعه میپیچند.
پینوشت این بخش:
* اگر مسالهی دلدادگی میان گوریل(شامپانزه) با زن را مطرح داشتم،
به هیچشکل قصد جسارت به خانمها نبود. بلکه فقط از دیدگاه بیان تصویری سینمایی،
و بررسیهای فیلم که انجام میدهیم، این مساله مطرح گردید. درست همانگونه که،
دلدادگی میان فلرتشیا و گالیور، با آنکه تضاد شدید بینشان بود، اما مورد توجه مخاطب قرار میگرفت.
* همچنین اگر از مکتب زنسالاری و فمنیزم انتقاد کردم، قصدم کوچک شمردن زن نیست.
(زن در اصل، بسیار قویتر از مرد است، چرا که دارای قدرت اغواگری و افسونگری میباشد،
و اگر مرد حواسش جمع نباشد، زن براحتی میتواند با یک اشاره، او را به سمت خود جلب نماید).
از سوی دیگر، مردسالاریمحض هم مورد درستی نیست. اما در زمانحال، افرادی که دم از فمنیزم میزنند،
میخواهند شرایطی ایجاد شود، تا زن، جای مرد را نیز بگیرد، و خیلی هم مطمئن هستند که زن،
هم میتواند در اجتماع بیرون موفق باشد، و هم درون خانه. که اما در اصل و واقعیت، ماجرا اینگونه نیست.
قدیمها، مرد در جبههی بیرون از خانه به تلاش میپرداخت و هیزم به خانه میآورد(یعنی تامین شرایط معیشیتی و مالی میداشت)،
و زن در درون خانه، با وجود و نهاد زنانهاش، و استفاده از آن هیزمی که مرد میآورد، -چراغ کانون زندگی- را، گرم نگاه میداشت.
اما حال شرایط خیلی فرق کرده. این سیستمهای نادرست جهانی که با زبان فمنیزم و بالبهبالدادن نادرست به زنسالاری انجام میشود،
نتیجشاش این است که دنیا را دارند میبرند به سمت تکجنسیتی شدن. البته شاید اگر از روی دوم سکه هم نگاه کنیم،
شاید این -هوی-، جواب همان -هایی- هست که قرنها، با مردسالاریصرف، در جهان همراه بوده است. به بیان دیگر، سالیانسال،
مردها هر چه خواستند انجام دادند، و حال زنها(البته برخی از آنها منظور هست، و به هیچشکل، قصد جسارت به همه نیست)،
اقدام به راهرفتن در جلوی مردها نمودند. جالب است که مطرح گردد، در کشوری چون اکراین، و همچنین جاهایی مشابه چون روسیه،
فضای جامعه، به شدت زنسالارانه است. دلیلش اینست که بویژه در اکراین، از چندین قرن پیش، رفورمفمنیستی ایجاد میشود،
بدین ترتیب که زمان ارباب و رعیتی (فئودالیزم)، زنها که دوش به دوش مردها در زمین و مزرعه کار میکردند(دهقانان)،
به مردهایش اعتراض میکنند که: "ما هنگام کار کردن، دوشبهدوش شما هستیم، اما پس از کار، شما جمعمردانه تشکیل میدهید،
به گفتگو میان خودتان میپردازید، و با ایجاد چنین حالت تفکیکجنسیتی، ما زنها را محدود میکنید که برویم بنشینیم در مطبخ!،
و فقط خوراک برای شما تامین سازیم. از این به بعد، ما هم باید کنار شما هنگام نوشیدن و استراحت پس از کار بنشینیم،
ما نیز حق داریم که مثل شما مردها، در جامعه عمومی، بلند بخندیم و رفتارهای آزدانهای که شما مردها دارید را،
ما نیز انجام داده و دارای حقوق برابر با شما گردیم، وگرنه دیگر غذاپختن و خانهداری برایتان انجام نخواهیم داد!".
چنین اعتراض و ایجاد رفورمی که از سوی زنها مطرح میگردد، بدیهیست که در اپتدا با مخالفت مردهایشان مواجه میشود،
اما پس از مدتی، مردها تسلیم میشوند و زنها به خواستهی خود میرسند. از اینرو حال پس از گذشت چندین قرن از این رفورم،
اجتماعی که اکراین باشد، دهههاست که دارای جامعهای بشدت زنسالارانه هست. البته برخی* از مردهای اسلاو، خود نیز مقصرند،
چراکه در ذات و ساختار روحی، دارای رفتارهای لوس و بچهگانه میباشند. آبزیرکاه و موذی هم هستند.(*برخی=۷۰% به بالا).
بازگردیم به صحبت اصلی و بررسی بخشهای ۶گانهی مبانی هنر در گرافیک ...
۳) مفهوم مبانی هنر گرافیک به نام: "حرکت"
- البته برای بیان و ترسیم تصویر مفهوم "حرکت"، از عکاسی استفاده داشته بودم.
در عکس سیاهوسفید بالا، بخشی از پردهی فلزی کرکرهای، در قاب دوربین ثبت شدند،
که پرههای آن، با فاصلههایی که میانشان است، حالت "حرکت" را برای مخاطب تداعی دارند.
۴) مفهوم مبانی هنر گرافیک به نام: "تابش/تشعشع ~ Radiation""
- در این مفهوم بیسیکال، میبایست با طراحی و استفاده المانهای ساده همچون یونیت و یا اشکال هندسی،
حالتی را برای چشم مخاطب ایجاد ساخت، که نگاه بیننده، با دیدن تصویر، دارای حالت تابشی و گردشی،
و مفهوم دایرهوار نگاه، در صفحهی گرافیکی گردد.
۵) مفهوم مبانی هنر گرافیک به نام: "-فضا-(ایجاد حالت سهبعدی در صفحهی دوبعدی) ~ space"
- توضیح اینکه، اینجانب، در زمینهی مفهوم و در کل سختارهای سهبعدی، علاقه و درکی ندارم.
نمونهی بالا را نیز فقط از برای انجام مشق دانشگاهی، در زمستان ۱۳۷۸، با قلمهای راپید ترسیم داشتم،
و همانطور که تماشا میگردد، حرف "C" را بگونهای طراحی داشتم، تا حالتی برجسته و سهبعدی در صفحه داشته باشد.
از دید خودم، ترسیم بالا، کار ضعیفی در وادی سهبعدیسازی هست، چراکه برای نمونه، در این بخش مدرن در هنر گرافیک،
در دهه هفتاد میلادی، بواسطهی شور و حالی که دنیا برای استقبال از -عصر سهبعدی- و فراتر رفتن از حالات دوبعدی میداشت،
هنرمندان گرافیست بسیاری در اروپا و امریکا، اقدام به خلق آثاری چشمگیر در زمینهی سهبعدیسازی در فضایکاغذی نمودند.
در ضمن لازم به یادآوریست که رویسخن ما، دورانی از هنر گرافیک را شامل میشود، که برنامههای گرافیکی دوبعدی و سهبعدی،
هنوز ساخته نشده بودند، از اینرو گرافیستها، فقط با پیشزمینهی قوی ذهنی و استفاده از وسایل رسم و طراحی، بگونهای سنتی،
دست به خلق آفرینههایی میزدند که در قاب دوبعدی کاغذ، نتیجهی دیداریشان، میشد تداعی حالاتفضایی و سهبعدی برای چشم مخاطب.
۶) مفهوم مبانی هنر گرافیک به نام: "-بافت-(بافتسازی) ~ texture"
- نمونه کار انجامشده در این زمینه را، با استفاده از عکاسی انجام داده بودم.
تصویر موزاییکهای پیادهرو هست که در مفهوم "بافت" قرارمیگیرد. البته کارهای ترسیم با راپید هم داشتم،
که زمان دانشجویی (۱۳۷۸-۱۳۸۰)، بنا به درخواست اساتید، ارمغان داده شدند به آرشیو دانشگاه،
بیآنکه اسکن و یا عکسی از آنها برای خودم باقی ماند.
(Designed by 59 - (2018
- و برای بخش پایانی این صحبت، اسکنهای زیر نیز تقدیم میگردند، که جزو مشقهای دانشگاهی بودند. ...
میبایست یک حرف از حروف الفبا را انتخاب، و آنرا با شیوههای ۶-گانهی مبانیهنرگرافیک که در بالا توضیح دادهشدند،
با استفاده از قلمهای راپید، طراحی میداشتیم. این سبک طراحی، خود بعنوان لوگوسازی نیز میتواند مورد استفاده قرار گیرد.
همانگونه که در اسکن کارها تماشا میگردد، اینجانب حرف "ع" را انتخاب، و آنرا با شیوههای گوناگون، پردازش داشتهبودم.
نکتهی تکمیل اینکه، زمانیکه گرافیست، در خوشنویسی هم دستی دارد، آنگاه تلفیق این دو هنر، بسیار کارایی مفیدی،
برایش در انجام کارهای لوگوسازی با استفاده از حروف، در پی خواهد داشت. ...
پینوشت .:
- سه نمونه کار زیر را، همان دوران دانشجویی، در قالب پوستر طراحی داشتم،
که در نمایشگاهها قرار میگرفتند. در ساختار آنها، از موارد ۶گانهی مبانیهنرگرافیک استفاده شده است.
این نسخهها، ورژنهایی هستند که پس از اتودهای راپیدی، با برنامهی فریهند، آنها را اجرای نهایی داشتم.
(دو پوستر اول: "چاپ و جهان حروف" - پوستر سوم: "آلودگی محیط زیست" - ابعاد چاپشده و اصلی: ۵۰*۷۰ س.م.)
یاد خاطرات گرامی ~ سلامت باشید ~ وقت خوش
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
1. "59" عزیز، باز هم ممنونم از شما؛ بخاطر، خاطره ها و نوشته های زیباتون.
2. مثل همیشه اختیار دارید. اصلاً قرار نیست تمام نوشته هامون پاسخ داشته باشن و نوشته باید خودش بیاد. این طوری هم درست تره و هم گفتگوها روال طبیعی تری به خود می گیرن؛ درست، مثل صحبت کردن معمولی.
3. راستش در مورد گزینه ی Opera Turbo هم بی اطلاع بودم و تا قبل از اطلاع رسانی شما با این نرم افزار آشنا نبودم.
باز هم ممنون از اطلاع رسونی تون. خیلی عالیه.
4. بله، شنیده بودم که هیتلرینگ در همه ی کشورها وجود داره.
پس عمو "پوتین" هم شما رو بی نصیب نذاشته؛ ولی، عوضش باعث می شن آدم به روزتر باشه و من یکی که مطلب جدیدی؛ بخصوص، در زمینه ی آی تی یاد می گیرم، خیلی حال می کنم و فکر می کنم هنوز جوونم و زنده. اینو جدی عرض می کنم.
5. در مورد موسیقی بی کلام "پل عاطفه"ی "شادمهر عقیلی" من شرمنده ام؛ چون، فایل شما رو نگرفتم؛ چون، داشتمش.
اما، از این که باعث زحمت و دوباره کاری شما شده م، عذر می خوام. حق با شماست.
6. تعاریف شما از Pain & Gain ("عرق جبین، کد یمین"( اونقدر زیاد بود که وسوسه شدم فیلمو از وب بگیرم و به تماشاش بشینم.
فیلم رو دیدم و متأسفانه از اون ژانرهایی بود که باهاش ارتباطی برقرار نکردم. کج سلیقه ام دیگه، ببخشید.
اما یک بار دیدنش خالی از لطف نبود. ضمناً با زیرنویس فارسیش؛ بخصوص، سی دقیقه ی آخر فیلم خیییییییییییلی حال کردم، خیلی.
بارها عرض کرده م این که بنده یا بعضی از دوستان، با بعضی از ژانرهای فیلم ها و داستان ها و کتاب ها و ... ارتباط برقرار نمی کنیم، کاملاً طبیعیه.
هر آدمی سلایق مختلف داره و همه هم محترم و دوست داشتنی ان. اصلاً برای همین گونه های مختلف ایجاد شده ن.
اما، مسلماً خیلی ها برای مثال از فیلم بالا ممکنه بی نهایت خوششون اومده باشه یا حتا آرشیوش کنن؛ برای مثال، مطمئنم "شروین" خان هم با این فیلم خیلی حال می کنه و حتا شاید دیده باشدش.
7. اما، در مورد فیلم The Big White زنده یاد "رابین ویلیامز":
بنده متأسفانه این فیلمو ندیده م؛ اما، همیشه بازی های به قول شما "زیرپوستی" و هنرمندانه ی این هنرمند فقید رو دوست داشته م.
یه فیلم دیگه هم با "ال پاچینو" بازی کرده به نام "بی خوابی"؛ که، اونجا هم خیلی خوب بود و وقتی تعریف یه خطی شما رو از فیلم خوندم، نمی دونم چرا بی اختیار یاد اون فیلم افتادم.
8. و می نویسم "تعریف یه خطی" شما از فیلم، این حُسن بسیار خوبی از شماست که قصه ی فیلم رو لُو نمی دید و می ذارید بیننده لذتشو ببره.
به قولی Spoiler نیستید و برای همین محبوب بنده و امثال بنده اید.
من یکی، دو تا دوست و آشنای اسپویلر دارم؛ که، سعی می کنم خیلی دیر به دیر ببینمشون یا اگه با دیدنشون بحث رو به فیلم یا سریال بکشونن، یا محل رو ترک می کنم یا مستقیماً ازشون می خوام ادامه ندن!
(ناگفته نماند که ساااال هاست دیگه سریال دنبال نمی کنم؛ چون، خیلی وقتگیره.)
9. در مورد توضیحات کامل و معلم گونه ای که به سبب تصویر گرافیکی و زیبای "Space" شما به میون اومد، تنها می تونم از شما تشکر کنم.
این قدر خوب و جامع نوشته بودید که دیگه جای حرفی باقی نذاشته بودید. واقعاً بسیاری از پست های ارزشمندتون به مثابه ی کلاس درس می مونه و این یکی دیگه از اون موارد بود.
این که در نوشته ها و ضمن پرداختن به گرافیک، تلفیق و گریزی داشتید به سایر هنرها؛ بخصوص، سینما یا نقدهای اجتماعی و فرهنگی، هم خیلی عالی تر کرده بود کار رو. بسیار بسیار لذت بردم و بسیار متشکرم از تو، دوست خوبم.
فقط یه سؤال:
"سابیونیت و سوپریونیت"ی که فرمودید به چه معناست؟
ترجمه ی تحت اللفظیشون رو می دونم که به ترتیب "زیرواحد" و "کلان واحد" می شه، منظورم در فن هنر و گرافیک بود.
چون "یونیت" رو بالاتر توضیح دادید.
ممنون.
10. شما به سبب تسلط بالا به هنر گرافیک، طراحی، عکاسی و هنرهای تجسمی، طرح Spaceتون رو "ضغیف" و ابتدایی می نامید؛ اما، از دید بنده خیلی هم زیبا و ارزشمنده.
شاید؛ و البته، شاید، امروز شما این کارتون رو کمتر قبول داشته باشید و اگه این طور باشه، باز نشانه ی بالا بودن سطح امروزتون نسبت به 20 سال قبله و این بسیار طبیعیه. اصلاً این یعنی رشد.
من اما، با توضیحات ارزشمند شما متوجه شدم که باید طرح ها رو با دقت بیشتری نگاه و موشکافی کنم تا بیشتر لذت ببرم.
11. لوگوهای حرف "ع" عالی بود.
اگه اشتباه نکنم به تلفیق خطاطی و نقاشی "خطاشی" می گن؛ که، معادل انگلیسیش می شه "تایپوگرافی" (Typography).
من سال ها پیش با این هنر به طور خیلی اتفاقی و توی وب آشنا شدم؛ زمانی که، می خواستم یه سری از مفاهیم، واژگان و اصطلاحات انگلیسی رو با فلش کاردهای سنتی یا الکترونیکی (اسلایدهای پورپوینت) به بچه ها آموزش بدم.
یادمه از دیدن واژه هایی مث clock یا elevator و چند مثال دیگه ی زیر اون روز خیلی لذت بردم. هنوز هم برام زیبا و جالبن:
http://up.upinja.com/1u23n.jpg
http://up.upinja.com/v51qx.jpg
http://up.upinja.com/l8tl2.jpg
http://up.upinja.com/l3esb.jpg
http://up.upinja.com/5d7bf.jpg
12. پوسترهای بخش پایانی نوشته های خوبتون هم که دیگه آخرش بودن.
بسیار حرفه ای و امروزی؛ بخصوص، با پوستر سوم ("آلودگی محیط زیست") و ساده تر بودن اثر بیشتر حال کردم.
13. بارها عرض کرده م بنده موقع پاسخ دادن به نوشته ها، رج به رج می خونم و می یام جلو. امروز هم بعد از تموم شدن نوشته های بالا، دیدم توی پوسترهای آخر، به "تایپوگرافی" اشاره داشتید و خوب، پاسخ چند سطر بالاتر خودم رو گرفتم و مطمئن شدم که درسته.
پی اس: هیچ وقت به شخصه با واژه ی "خطاشی" برای نهاده ی واژه ی بالا ارتباط برقرار نکرده م و به نظرم واژه ی خشک و نتراشیده و نخراشیده ای می یاد؛ که، نه راحت تلفظ می شه، نه فارسی سره ست، نه زیبایی و کاربرد داره؛ اما، فقط شنیده بودمش.
همین.
و بدرود.
2. مثل همیشه اختیار دارید. اصلاً قرار نیست تمام نوشته هامون پاسخ داشته باشن و نوشته باید خودش بیاد. این طوری هم درست تره و هم گفتگوها روال طبیعی تری به خود می گیرن؛ درست، مثل صحبت کردن معمولی.
3. راستش در مورد گزینه ی Opera Turbo هم بی اطلاع بودم و تا قبل از اطلاع رسانی شما با این نرم افزار آشنا نبودم.
باز هم ممنون از اطلاع رسونی تون. خیلی عالیه.
4. بله، شنیده بودم که هیتلرینگ در همه ی کشورها وجود داره.
پس عمو "پوتین" هم شما رو بی نصیب نذاشته؛ ولی، عوضش باعث می شن آدم به روزتر باشه و من یکی که مطلب جدیدی؛ بخصوص، در زمینه ی آی تی یاد می گیرم، خیلی حال می کنم و فکر می کنم هنوز جوونم و زنده. اینو جدی عرض می کنم.
5. در مورد موسیقی بی کلام "پل عاطفه"ی "شادمهر عقیلی" من شرمنده ام؛ چون، فایل شما رو نگرفتم؛ چون، داشتمش.
اما، از این که باعث زحمت و دوباره کاری شما شده م، عذر می خوام. حق با شماست.
6. تعاریف شما از Pain & Gain ("عرق جبین، کد یمین"( اونقدر زیاد بود که وسوسه شدم فیلمو از وب بگیرم و به تماشاش بشینم.
فیلم رو دیدم و متأسفانه از اون ژانرهایی بود که باهاش ارتباطی برقرار نکردم. کج سلیقه ام دیگه، ببخشید.
اما یک بار دیدنش خالی از لطف نبود. ضمناً با زیرنویس فارسیش؛ بخصوص، سی دقیقه ی آخر فیلم خیییییییییییلی حال کردم، خیلی.
بارها عرض کرده م این که بنده یا بعضی از دوستان، با بعضی از ژانرهای فیلم ها و داستان ها و کتاب ها و ... ارتباط برقرار نمی کنیم، کاملاً طبیعیه.
هر آدمی سلایق مختلف داره و همه هم محترم و دوست داشتنی ان. اصلاً برای همین گونه های مختلف ایجاد شده ن.
اما، مسلماً خیلی ها برای مثال از فیلم بالا ممکنه بی نهایت خوششون اومده باشه یا حتا آرشیوش کنن؛ برای مثال، مطمئنم "شروین" خان هم با این فیلم خیلی حال می کنه و حتا شاید دیده باشدش.
7. اما، در مورد فیلم The Big White زنده یاد "رابین ویلیامز":
بنده متأسفانه این فیلمو ندیده م؛ اما، همیشه بازی های به قول شما "زیرپوستی" و هنرمندانه ی این هنرمند فقید رو دوست داشته م.
یه فیلم دیگه هم با "ال پاچینو" بازی کرده به نام "بی خوابی"؛ که، اونجا هم خیلی خوب بود و وقتی تعریف یه خطی شما رو از فیلم خوندم، نمی دونم چرا بی اختیار یاد اون فیلم افتادم.
8. و می نویسم "تعریف یه خطی" شما از فیلم، این حُسن بسیار خوبی از شماست که قصه ی فیلم رو لُو نمی دید و می ذارید بیننده لذتشو ببره.
به قولی Spoiler نیستید و برای همین محبوب بنده و امثال بنده اید.
من یکی، دو تا دوست و آشنای اسپویلر دارم؛ که، سعی می کنم خیلی دیر به دیر ببینمشون یا اگه با دیدنشون بحث رو به فیلم یا سریال بکشونن، یا محل رو ترک می کنم یا مستقیماً ازشون می خوام ادامه ندن!
(ناگفته نماند که ساااال هاست دیگه سریال دنبال نمی کنم؛ چون، خیلی وقتگیره.)
9. در مورد توضیحات کامل و معلم گونه ای که به سبب تصویر گرافیکی و زیبای "Space" شما به میون اومد، تنها می تونم از شما تشکر کنم.
این قدر خوب و جامع نوشته بودید که دیگه جای حرفی باقی نذاشته بودید. واقعاً بسیاری از پست های ارزشمندتون به مثابه ی کلاس درس می مونه و این یکی دیگه از اون موارد بود.
این که در نوشته ها و ضمن پرداختن به گرافیک، تلفیق و گریزی داشتید به سایر هنرها؛ بخصوص، سینما یا نقدهای اجتماعی و فرهنگی، هم خیلی عالی تر کرده بود کار رو. بسیار بسیار لذت بردم و بسیار متشکرم از تو، دوست خوبم.
فقط یه سؤال:
"سابیونیت و سوپریونیت"ی که فرمودید به چه معناست؟
ترجمه ی تحت اللفظیشون رو می دونم که به ترتیب "زیرواحد" و "کلان واحد" می شه، منظورم در فن هنر و گرافیک بود.
چون "یونیت" رو بالاتر توضیح دادید.
ممنون.
10. شما به سبب تسلط بالا به هنر گرافیک، طراحی، عکاسی و هنرهای تجسمی، طرح Spaceتون رو "ضغیف" و ابتدایی می نامید؛ اما، از دید بنده خیلی هم زیبا و ارزشمنده.
شاید؛ و البته، شاید، امروز شما این کارتون رو کمتر قبول داشته باشید و اگه این طور باشه، باز نشانه ی بالا بودن سطح امروزتون نسبت به 20 سال قبله و این بسیار طبیعیه. اصلاً این یعنی رشد.
من اما، با توضیحات ارزشمند شما متوجه شدم که باید طرح ها رو با دقت بیشتری نگاه و موشکافی کنم تا بیشتر لذت ببرم.
11. لوگوهای حرف "ع" عالی بود.
اگه اشتباه نکنم به تلفیق خطاطی و نقاشی "خطاشی" می گن؛ که، معادل انگلیسیش می شه "تایپوگرافی" (Typography).
من سال ها پیش با این هنر به طور خیلی اتفاقی و توی وب آشنا شدم؛ زمانی که، می خواستم یه سری از مفاهیم، واژگان و اصطلاحات انگلیسی رو با فلش کاردهای سنتی یا الکترونیکی (اسلایدهای پورپوینت) به بچه ها آموزش بدم.
یادمه از دیدن واژه هایی مث clock یا elevator و چند مثال دیگه ی زیر اون روز خیلی لذت بردم. هنوز هم برام زیبا و جالبن:
http://up.upinja.com/1u23n.jpg
http://up.upinja.com/v51qx.jpg
http://up.upinja.com/l8tl2.jpg
http://up.upinja.com/l3esb.jpg
http://up.upinja.com/5d7bf.jpg
12. پوسترهای بخش پایانی نوشته های خوبتون هم که دیگه آخرش بودن.
بسیار حرفه ای و امروزی؛ بخصوص، با پوستر سوم ("آلودگی محیط زیست") و ساده تر بودن اثر بیشتر حال کردم.
13. بارها عرض کرده م بنده موقع پاسخ دادن به نوشته ها، رج به رج می خونم و می یام جلو. امروز هم بعد از تموم شدن نوشته های بالا، دیدم توی پوسترهای آخر، به "تایپوگرافی" اشاره داشتید و خوب، پاسخ چند سطر بالاتر خودم رو گرفتم و مطمئن شدم که درسته.
پی اس: هیچ وقت به شخصه با واژه ی "خطاشی" برای نهاده ی واژه ی بالا ارتباط برقرار نکرده م و به نظرم واژه ی خشک و نتراشیده و نخراشیده ای می یاد؛ که، نه راحت تلفظ می شه، نه فارسی سره ست، نه زیبایی و کاربرد داره؛ اما، فقط شنیده بودمش.
همین.
و بدرود.
Emiliano- تعداد پستها : 1670
Join date : 2009-09-12
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
1. دوستان عزیزم، سلام.
2. من امروز بعد از مدت ها یه انیمیشن قشنگ دیدم. انیمیشنی مربوط به بزرگ سال ها و ضد جنگ.
آخرین کار مشابهی که دیدم مربوط می شه به فیلم "مدفن کرم های شب تاب"؛ که، به جنگ جهانی دوم پرداخته بود.
این کار؛ اما، به مسائل خاورمیانه مربوط می شه و به فرهنگ ما نزدیک تره.
اسمش هست:
"پروانه" (یا اسم دومش هست: "نان آور").
The Breadwinner (Parvana)
با جستجوی یکی از این دو نام، می تونید به لینک های رایگان بارگزاری این فیلم برسید.
البته من الآن متوجه شدم انگار دوبله ی فارسی هم شده؛ اما، نسخه ای که من دیدم، نسخه ی اصلش بود با زیرنویس فارسی.
..........................
4. منتظر نظر دوستان خوبم و همچنین منتظر نوشته های ارزشمند :59" عزیز هستیم.
فعلاً.
Emiliano- تعداد پستها : 1670
Join date : 2009-09-12
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
- پست این نوبت بدلیل طولانیشدن مطالب، به دو بخش تقسیم شد،
تا پروسه انتشارش در فروم رویایی، از جهت فنی انجام گردد.
هر دو پست اکنون بشکل پیوسته تقدیم میگردند. ...
- بنام پروردگار، که یاد نام او، طبیعت، هنر و زیباییست ...
آغاز برنامه با یک گرامیداشت از هنرمندی فقید ...
- زنده یاد "صمد پلسنگی"، از گویندگان و بازیگران قدیمی رادیو و تئاتر بودند که دیماه ۱۳۹۳، چشم از جهان فروبستند.
ایشان فعالیت سداپیشگی را از دههی چهل خورشیدی آغاز داشتند و در بسیاری از نمایشنامهها و قصههای رادیویی،
در جایگاه گوینده، تنظیمکنندهی متن کلام و کارگردانی صدا، و همچنین اجرای قطعات ادبی و بیان شعر به سبک دکلمه،
به هنرنمایی پرداختند. فایل تصویری ارزشمند زیر، که بگمانم تولید صداوسیما هست، شامل بررسی کارنامهی هنری ایشان،
مصاحبه با گویندگان و همکارانشان دربارهی او، و همچنین پخش نمونه آثار اجراشده با صدای استاد صمد پلسنگی میباشد.
ضمن سپاس از تهیهکنندگان این ویدیوی ماندگار، یادآور میگردد که در بخش پایانی فایل تصویری، یک قطعه دکلمه شعر،
همراه با تصاویری خیالانگیز پخش میشود، که مربوط به اجرای هنر گویندگی زندهیاد پلسنگی از سال ۱۳۵۵ میباشد.
شعری که ایشان با احساس کامل و صدای هنایشگذار و متینشان میخوانند، از اشعار رمانتیک فروغ فرخزاد است،
با موسیقی پروازگونه و سبکبار، ساختهی استاد فریبرز لاچینی. ... آمیزش آسمانگونهی صدای استاد پلسنگی،
با واژگان عاشقانهی شعر فروغ همراه با موسیقی راستین استاد لاچینی، سه ضلع مثلثیاست با نام "رهایی" ...
https://www.aparat.com/v/Y14ie
https://shenoto.com/tag/صمد-پل-سنگی
https://www.mehrnews.com/photo/2467272/تشییع-پیکر-زنده-یاد-صمد-پل-سنگی
* با درود خدمت فروم جاودان رویایی، و تمامی یاران و همراهان گرامی. ...
امیدوارم که حال و هوای جسم و روح و خیال همگی، سرشار از سرخوشی و سلامتی باشد. ...
- امیلیانو گرامی با درود. انیمیشن ایرلندی -نانآور- که فرمودید را، راستش تابستان سال گذشته،
چون بر روی یکی از دیویدی مجموعه فیلمهای خارجی دوبله بهروسی که میگیرم بود، همان پارسال نگاه کردم.
البته بیش از ۱۵-۲۰ دقیقه نتوانستم آنرا ببینم، چون فضای داستان و بویژه نورپردازی که برایش بکار برده اند،
بسان فیلم هست و از این جهت، کار فضای سنگین(خستهکننده) داشت. به بیان دیگر، از دید کوچک من، کارتون و انیمیشن،
مفهوم فانتزی و خیالگونه هست، از اینرو، بیان داستانهای سنگین و بیش از اندازه ملودرام(بویژه در ژانر ناتورالیستی)،
برای آن، خارج از محدوده مینماید. از نگاه مبتدی اینجانب، آنجا که توان نشاندادن و پردازش داستان با هنر فیلمسازی نباشد،
آنگاه باید رفت سمت انیمیشنسازی، تا با بهرهجستن از امکان نامحدود تصویر در فراسوی نگارگری و استفاده از تکنیکهای مختلف،
که البته همگی آنها در زمان حال با زبان طراحیسهبعدی کامپیوتری به تحقق میرسند، دست به خلق آفرینههای فانتزی و خیالگونه زد.
درست همانگونه که تمامی کارتونها و انیمیشنهای مطرح تاریخ پویانمایی، از آن بهرهمند بودند .:
تاموجری، پلنگصورتی، رابینهود، اوگیوسوسکها(محصول فرانسه)، شرکها، ماداگاسکارها و ...
"نانآور" میتوانست در قالب فیلمسینمایی ساخته شود، و نه انیمیشن. و البته خرسندم که مورد پسند شما قرار گرفت.
.
.
.
- در همین رابطه، دو فیلم امریکایی در سبک ساختاری فیلم-انیمیشن "2002&1999 - 2&1 Stuart Little" را،
چندی پیش بهتازگی دیدم و بسیار خوشم آمد. فضای جاری در این دو فیلم، هم از دیدگاه تلفیق انیمیشن سهبعدی با فیلم، شایان توجه هست،
و هم از جهت حس مهربان آن، در نشان دادن فضای گرم خانواده، وفاداری و احساس اندیشههای مثبت، درخور توجه و تمجید میباشد.
براستی که هالیوود و والتدیسنی امریکا، مفهوم راستین تولید فیلم و انیمیشنهای فانتزی و ماندگار هستند. ...
و البته پس از آن، کشور "فرانسه" نیز دارای هنر انیمیشنسازی کاربردی و قوی میباشد.
.
.
.
-بسیار خوشحالم که مطالب، خاطرات و مشقهای گرافیکی که در پست پیشین تقدیم شدند، مورد پسند و تایید شما قرار گرفتند.
از شما نیز برای تمام تصاویر، فایلها و مطالب کامل و دقیقی که نگارش میفرمایید، بسان همیشه، سپاسگزارم.
- توضیح اینکه، "ساب یونیت"، در اصل میشود همدم و زوج برای "یونیت"، که با ادغام شدن آنها، "سوپر یونیت" پدید میآید،
و سپس خود "سوپریونیت"، با قرارگیری در یکی از حالات ۶گانهی مبانی هنر، تبدیل میشود به نمادی گرافیکی، بویژه در آرمسازی.
در دو اسکن زیر، به ترتیب عقربههای ساعت(از بالا سمت چپ به راست و سپس پایین)، کادرها نشاندهندهی این گفتار هستند.
دو مجموعهی زیر، جزو کارهای ژوژمان اینجانب در سال ۱۳۷۹ بودند. اپتدا یونیت طراحی شده، سپس سابیونیت، بعد با هم ترکیب شده،
و در نتیجه از میان محل ترکیبشان، -سوپریونیت- انتخاب و با استفاده از حالت تمرکزمرکزی و تشعشع، آرم و نماد طراحی شده است.
.......
.
.
.
- امیلیانو گرامی در مورد نکتهی بسیار بجایی که اشاره داشتید، و سپاسگزارم، توضیح اینکه(البته بهتر در جریان هستید)،
یکی از دغدغههای اصلی گرافیستهای ایران، همانا بخش اضافه کردن "متن و عنوان" به کار گرافیکی میباشد،
چراکه در زبان انگلیسی و بسیار زبانهای دیگر، حروف هیچگاه -پیوسته- نوشته نمیشوند، از اینرو گرافیستهای غیرایرانی،
دستشان در تلفیق متن و حروف نوشتهشده با ترکیب گرافیکی پوستر و دیگر محصولات نگارگریشده، بسیار باز است.
از سوی دیگر، مسالهی -پیوسته نویسی- که ما در شیوهی نگارش زبان پارسی داریم، سبب گشته تا در طول تاریخ،
مفهوم -خطاشی- یا -نقاشیخط- پدید آید. به بیان دیگر، شیوهی اتصال حروف در زبان پارسی، دست هنرمند ایرانی را باز گذاشت،
تا بتواند هنر نقاشی را در دل اتصال حروف وارد سازد، و محصول نهایی را تلفیقی از -خوشنویسی و نگارگری- ارائه دهد.
از پیشگامان عرصهی نقاشیخط در ایران، میتوان به زندهیاد استاد "رضا مافی"، و همچنین استاد "نصراله افجهای" اشاره داشت.
نتیجهگیری: از دید کوچک اینجانب، تایپوگرافی که زادگاهش اروپاست، وفادار به هنر گرافیک است، چراکه داستانسرایی نمیکند،
بلکه با استفاده از قابلیت و شکلظاهری که میتوان برای حروف الفبای لاتین ایجاد ساخت، تابلوی گرافیکی بر مبنای حروف، طراحی میگردد.
اما خطاشی یا نقاشیخط ایرانی، بسیار وابسته به نقاشی میباشد، در نتیجه خروجی و محصول نهاییاش، انگار که فرزندی از نگارگری است.
از اینرو، تایپوگرافی را مسالهای کامل جدا از مفهوم نقاشیخط ایرانی میدانم، درست همانگونه که مفهوم گرافیک از دنیای نقاشی مستقل میباشد.
در دو تابلوی زیر که توسط اینجانب طراحی و کار شدند، یک مصرع از شعر حافظ بزرگ -در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد- را،
با سبک -خوشنویسی دکوراتیو- بر مبنای نستعلیق نوشتم، که محصول نهایی، فرمی شبیه به -جام- یا نمادی مشابه آن را ایجاد ساخته.
سپس خط دکوراتیو را بر روی تصویری که از یک خشت عکاسی داشتم، تلفیق نهایی انجام دادم. و یک ورژن گرافیکیتر نیز برایش کار کردم.
همانگونه که در تابلوهای زیر تماشا میگردد، هیچ نشانی از داستانسرایی رایج در خطاشیایرانی با استفاده از نقاشی و نگارگری وجود ندارد،
بلکه با استفاده از خوشنویسی دکوراتیو و سپس رنگ و عکس در حد گرافیکی، یک تابلو پدید آمده است، از اینرو از نگاه کوچکم،
دو نمونهی زیر را میتوان در مفهوم واژهی هنر تایپوگرافی و سبک طراحیخوشنویسی ایرانی با زبان جهانی دانست،
شیوهای که استوار بر گرافیک است .:
(راستش را بخواهید، خیلی علاقمندم که روزیروزگاری، اگر نسخهی قهوهایرنگ تابلوی بالا، قابل باشد،
بعنوان نمونهی سبک -خوشنویسی دکوراتیو ایرانی بر مبنای نستعلیق-، در کتاب هنر مدارس چاپ شود) ...
(البته امیدوارم که این اتفاقخجسته، در زمان زندهبودنم پدید آید، چون به هیچشکل،
دوستدار -شهرت پس از مرگ- نیستم، یعنی حال و حوصلهاش را ندارم -لبخند-)
(زبانزد گویایی در زبانپارسی داریم که میفرماید: -
"شتر در خواب بیند پنبهدانه، گهی لفلف خورد، گه دانهدانه" ...)
- چندین سال پیش به بهانهی نشر فیلم مجسمه-۱۳۷۱ در فروم رویایی،
آدرس سایت رسمی آقای "ابراهیم وحیدزاده" نیز در فروم رویایی قرار گرفت .:
http://www.vahidzadeh.com/films.asp
- بیشک سایت جناب وحیدزاده، یکی از معدود پایگاههای اینترنتی در ایران هست،
که دارای عکسهای رسمی از تمام فیلمهای ساخته شده توسط ایشان، -متن فیلم و همچنین پشتصحنه- میباشد.
در کنار این، فیلم موفق و خوشساخت "مجسمه-۱۳۷۱"، یادآور یکی از چهرههای فقید هنر دراماتیک نیز هست ...
* گرامی میداریم نام و یاد بازیگر سینما و تلویزیون ایران - زنده یاد "منوچهر حامدی" را - بازیگری خوب در صدا و تصویر ...
- زندهیادان "منوچهر حامدی" و "احمد هاشمی"، در نمایی از فیلم "دو روی سکه-۱۳۷۰" .:
- سال ۱۳۷۴ که منوچهرحامدی بناگاه بر اثر تصادف فوت شدند، یکی از همکاران پدرم در -اداره منابع طبیعی#-،
که از بستگان ایشان بودند، روزی همان دوران تعریف داشتند که زنده یاد حامدی،
انسان بسیار سخاوتمند و دستودلبازی بودند، تا جاییکه هرگاه قرارداد جدیدی برای بازی در فیلم و سریال میبستند،
بستگان و آشنایانشان را به ضیافت شام در -رستوران هتل#- دعوت میکردند و در اصل برای هر قرارداد، "خرج میدادند".
مسالهی فوت ناگهانی ایشان(از زبان فامیلشان که همکار پدرم بودند) بدینگونه بوده است، که سال ۱۳۷۴،
روزی پس از فیلمبرداری پلانی که ایشان بازی داشتند(فیلم "گریز از مرگ-۱۳۷۴" / نام اول: "نخل محبت")،
از آنجا که سکانس در جادهی خارج از شهر بوده است، و همچنین زندهیاد حامدی، کتوشلوار سفید رنگ و شیکی بر تن داشتند،
پلانآخر را که میگیرند، ایشان با شوقوذوق به عوامل میگویند: "حال که چنین لباس شیکی پوشیدهام، بروم آنسمت جاده،
و یک سیگار هم بگیرم" ... و بدینترتیب هنگام عبور از عرض جاده، ماشینی به ایشان برخورد میکند و از دنیا میروند.
یادشان گرامی. ... نکتهی تاملبرانگیز اینکه، اکنون که مشغول نوشتن این متن هستم، نام "منوچهر حامدی" را که جستجو کردم،
به پستی رسیدم در سایتی با نام "مهاجران" که مربوط به ایرانیان ساکن کانادا میباشد. در مطلب یادهشده که توسط خانم نگار بیک،
نوشته شده است، عنوان گردیده که سال ۲۰۱۲(۱۳۹۰)، دختر مرحوم حامدی(خانم شیرین حامدی) بهمراه همسر و فرزندانشان،
در تصادف بینجادهای در کانادا، هر چهار نفر فوت شدهاند!. http://www.mohajeran.ca/?p=10449
مرحوم حامدی سال ۱۳۷۴ در تصادف جادهای در ایران فوت شد، و سپس ۱۶ سال بعدش، دخترشان نیز بهمراه همسر و فرزندانشان،
در تصادف جادهای در کانادا. ... روح همگی رفتگان شاد.
* یک میانبرنامهی یادمانهسرشت از جنس عکسها و مطالب دیدنی و خواندنی و نوستالژیک -همراه با یک خاطره-،
و سپس گذر به بخش دیگر برنامه این نوبت، که خاطرههایی از سالهای ۱۳۶۸ و ۱۳۶۹ میباشند. ...
لازم به یادآوریست که تمامی عکسهای زیر، برگرفته از فضای نت مجازی(اینترنت سنتی) میباشند،
که برای اولینبار آنها را دیدم و سبب گشت تا خدمت فروم رویایی نیز به اشتراک قرار گیرند.
در زیر هر تصویر، لینک منبع و مرجع آن قرار دارد. ...
* مصاحبه با بازیگران سریال "در خانه-۱۳۶۵" و مرور خاطرات ایشان .:
http://jamejamonline.ir/sima/3138269179534059678/بــا-هــم-در-خــانه
................................................
*در رابطه با سریال "در خانه-۱۳۶۵"، بیان یک خاطره از زبان نگارنده.
- پیشگفتار: همانگونه که بهتر در جریان هستید،
جناب آقای مجتبی یاسینی (کارگردان و تهیهکنندهی قدیمی)،
از سهامداران خاطرات خوب دوران کودکی و نوجوانی نسل ما هستند،
و سهم بسزایی در -خاطرات تلویزیونی نسل ما- دارند.
ایشان -کارگردانی صاحب سبک- در سریالسازی تلویزیونی برای گروه نوجوان میباشند،
بویژه با ساخت مجموعه نمایشی "ما میتوانیم"، که سبک درست تئاتریک را در قاب تلویزیون به نمایش کشید.
با آرزوی سلامتی و موفقیتهای روزافزون برای ایشان و تمام همکاران گرامییشان.
خاطرهای که بیان میگردد، خالی از هرگونه سؤبرداشت و سؤتفاهم نسبت به ایشان است.
................................................
#(خاطرهی "هتل فردوسی" - تهران ۱۳۷۸)
- اسفندماه سال ۱۳۷۸، زمانیکه مشغول به کار و تحصیل در ترم اول رشته گرافیک بودم،
از آنجا که مادربزرگ شوهرخالهام که بزرگ خاندان ایشان بشمار میآمدند، در سن بالای نود سالگی فوت شدند،
برایشان -مجلس یادبود به صرف شام- در هتل فردوسی تهران برگزار شد. تعداد میهمانان و مدعوین مراسم زیاد بود،
زیرا وقتی شخصی که بزرگ یک خاندان است فوت میشود، صاحبان مجلس اقدام به دعوت تمامی بستگان و آشنایان،
از هر سوی فامیلی سببی و نسبی مینمایند. آن شب نیز تعداد میهمانان مراسم زیاد بود، از اینرو انتخاب هتل بزرگ فردوسی،
بعنوان محل برگزاری مجلسیادبود بجا انجام شده بود. آنزمان تالار هتل فردوسی تهران، دارای فضایداخلی آرامبخشی بود.
سقف سالن آن بلند نبود و از نورپردازی ملایم و مناسب حالوهوای شب برخوردار بود. چیدمان داخلیاش نیز بدینترتیب بود،
که مجموعه مبلهایی به شکل نیمهداره با فاصله از هم قرار داشتند که دارای میز نیز بودند، از اینرو هر ۵-۶ نفر از بستگان،
که نسبت فامیلی نزدیکتری با یکدیگر داشتند، باهم و در کنار هم، پشت یک میزمبلمانی مینشستند، و در این بین میتوانستند،
به مجموعه مبلهای ترکیبی مشابه که اطرافشان قرار داشت، برای سلامواحوالپرسی با سایر بستگان دور و نزدیک نیز بروند.
از دوران قبل از آن میدانستم که آقای مجتبی یاسینی(کارگردان و تهیهکننده تلویزیون ایران)، از بستگان شوهرخالهام هستند،
برای همین در آن شب از سال ۱۳۷۸، وقتی به مجلسیادبود واقع در هتل فردوسی رفتیم، حدس زدم که ایشان هم خواهد آمد،
از اینرو از اپتدای مراسم، دایم چشم به اطراف میگرداندم تا آقای یاسینی را بیابم و بتوانم با او در مورد فیلم و تلویزیون صحبت کنم.
بویژه آنکه دو ماه قبل از آن، در دیماه ۱۳۷۸، فیلم "شوخی-۱۳۷۸" نیز به اکران سینماها درآمده بود که در آن، مجتبی یاسینی هم،
به ایفای نقش پرداختهبود و با آنکه برای اولینبار در جایگاه بازیگرحرفهای قرار میگرفت، اما از عهدهی پرسوناژ منفی که در فیلم داشت،
بخوبی برآمدهبود و امید آن میرفت که از آن پس در کنار کارگردانی، به دنیای هنرپیشگی نیز وارد شود، که البته این مساله اتفاق نیفتاد.
...............................................................................................................................
(استقبال مخاطب از فیلم "شوخی-۱۳۷۸" بدین حد و اندازه بود که زمان اکراناش در زمستان ۱۳۷۸، از آنجا که دیماه آنسال،
با ماه رمضان برابر گشته بود، پس از چند روز اول نمایش فیلم "شوخی" در سینماها و فروش بالای آن در گیشه، از سوی تهیهکنندگاناش،
در سانسهایی که پس از غروب آفتاب و زمان افطار بودند، در سالنهای سینما بین تماشاگران، -کیک و آبمیوه رایگان- پخش میگردید!.
فیلم "شوخی-۱۳۷۸"، در اصل برگرفته از فیلم امریکایی "Hero" میباشد که از بازیگران آن، میتوان به داستینهامفن اشاره داشت.
نکتهی تاملبرانگیز اینکه، فیلم امریکایی یادشده، در سال ۱۹۹۲ میلادی، با بودجهی ۴۲میلیوندلار در امریکا ساخته شده بود،
که اما شوربختانه در گیشه، با فروش بسیار کم ۱۹میلیوندلار مواجه میشود و از اینرو، دچار شکست سنگین تجاری میگردد!.
اما وقتی ۷ سال پس از آن، در ۱۳۷۸ برابر با ۱۹۹۹، در ایران میآیند و از روی آن اقدام به ساخت فیلم "شوخی" مینمایند،
فیلم در اصل کپیشدهی ایرانی"شوخی"، با استقبال کمنظیر مخاطب و فروش بسیار بالا در گیشه مواجه میگردد! ...)
https://www.bahesab.ir/time/conversion/
................................................................................................................
باری، آنشب در بخش اپتدایی مراسم ترحیم که بیشتر به احوالپرسی و گفتگو میان خویشاوندان دور و نزدیک سپری شد،
هر چه به اطراف نگاه انداختم، نتوانستم آقای یاسینی را میان حاضرین مجلس در تالار هتل بیابم. زمان کمی گذشت،
و نوبت به صرف شام رسید. از آنجا که تعداد حاضرین مراسم زیاد بود، کمی صبر کردم تا اطراف میزهای بزرگی که،
دیسها با خوراکهای مختلف بر روی آنها قرار داشتند خلوت شود، تا بعد بتوانم دسترسی بهتری به غذاها داشتهباشم.
وقتی به کنار یکی از میزهای حاوی خوراکهای ایرانی و بینالمللی رفتم، دیدم که مجتبی یاسینی نیز آنجا ایستاده است،
و مشغول کشیدن غذا در ظرف خود میباشد. من که از دیدنشان بسیار خوشحال شده بودم، با آنکه خودم نیز بشقاببدست،
آمادهی انتخاب و برداشتن خوراکهای مورد نظر بودم، بیدرنک غذاخوردن را فراموش کردم و با شوق نزد ایشان رفتم.
اپتدا سلام کردم و خود را از جهت نسبتفامیلی معرفی داشتم و سپس گفتم که از دوران کودکی و سالهای آغازین دهه شصت،
همیشه جزو مخاطبین سریالها و برنامههایی بودم که ایشان برای تلویزیوندوستداشتنی کارگردانی میداشتند. همچنین از بازیگریشان،
که ۲ ماه قبل از آن با اکران فیلم "شوخی-۱۳۷۸" به ایفاینقش پرداختهبودند، تعریف و تمجید کردم و گفتم که یک کارگردان خوب،
زمانیکه راهنمای بازیگری برای هنرپیشهی فیلمهایش است، همچنین خود نیز در صورت لزوم، میتواند یک بازیگر خوب هم باشد.
آقای یاسینی که دیگر ناخودآگاه هوش و حواساش بجای برداشتن غذا و صرف شام، به صحبتهای من جلب شده بود، با لبخندی،
که نشان از رضایت توجه مخاطب به ایشان بود، نیمنگاهی به من انداخت و سپس سرش را به نشان خرسندی تکان داد.
از حق که نگذریم، آنشب در میان جمعیت حاضر در مراسم، من شاید تنها شخصی بودم که نزد ایشان بعنوان مخاطب کارهایشان رفتم،
و سر گفتگو را با او باز کردم. از سوی دیگر، آنزمان سال ۱۳۷۸، در بخش صبحگاهی یا عصرگاهی برنامه کودکان و نوجوانان تلویزیون،
سریالی تازه و جدید پخشمیشد که ماجرای چند هممدرسهای یا بچههایی در آن سنوسال بود که در حیاط خانه با یکدیگر بازی میکردند.
این سریال از جهت فضای ساختاری، نوع دکوپاژ، طراحی صحنه و پرسوناژهایی که داشت، به شدت یادآور سریال "در خانه-۱۳۶۵" بود،
از اینرو آنزمان سال ۱۳۷۸، با آنکه حتا دوران نوجوانی را پشت سر گذاشته و دیگر وارد سالهای آغازین دوران جوانی شدهبودم،
اما چندباری آن سریال را نگاه کردهبودم که در تیتراژش، نام مجتبی یاسینی نوشتهشدهبود. سریال رویسخن، ساختار خوبی نداشت،
و با توجه به شباهتهایش به "در خانه"، انگار از روی آن دستنویس و کپی شده بود. از سوی دیگر، وقتی نام آقای یاسینی را،
در تیتراژ آن دیده بودم، بیگمان ایشان یا کارگردان آن سریال بودند، و یا در غیر اینصورت، تهیهکنندهاش بشمار میآمدند،
که در هر دو حال، جزو سازندگان و مسئولین اصلی آن سریال -تقریبضعیف.تقریب کپیکاریشده- بشمار میآمدند.
به همین دلیل بود که آنشب هنگام شام در مراسم، پس از صحبتهای آغازین با آقای یاسینی، مشغول به کشیدن غذا که شدیم،
سر صحبت را راجع به آن سریال هم باز کردم و گفتم: "راستی این سریال تازهای که پخش میشود و نام شما نیز در تیتراژش هست را،
چند باری با اشتیاق نگاه کردم، یک جورهایی یادآور تولیدات تلویزیون در نیمه اول دهه شصت است!". آقای یاسنی که پیدا بود،
انسان کمحرف و برخلاف من گزیدهگویی هست، نیملبخند دیگری زد و سرش را چند باری به نشان تایید حرفهایم تکان داد.
من که در اصل خودم گویندهاصلی در گفتگو و دیالوگ با ایشان بودم، ادامه دادم: "میدانید، در کل این سریال تازهی شما،
انسان را به یاد -در خانه- میاندازد!، حس نوستالژی دارد!، چون همان کاراکتر بچهها و حوضآب و حیاط خانه در آن وجود دارد!".
آقای یاسینی که ظرف غذایش را کشیده بود و به پرحرفیهای من هم گوشمیداد، بناگاه ثابت ماند، نگاهاش را به سمت دیگری برگرداند،
و لبخندی هیستریک زد. از این قسمت به بعد، من نزدیک به دو-سه دقیقه همراه ایشان که به بخشهای دیگر میز برای برداشتن دسر،
و مخلفات غذا به آرامی حرکت میکردند، بدنبالشان میرفتم، اما او به من توجه نمیکرد، به بیان دیگر، نمیخواست من را ببیند.
دنبال ایشان رفتنهایم که حتا حالت التماس بهخود گرفتهبود، کمی دیگر نیز ادامه پیدا کرد، اما سرانجام با حالتی که به زبانزد همگان،
بسیار "خیط" شده بودم، همچون شخصی که انگار حرف بدی به همصحبتاش زده و حال با بیتوجهی از جانب او توبیخ میشود،
دست از پا درازتر، همراه با بشقاب غذا، به کناری رفتم و مشغول صرف شام، با حال و روحیهای سرخورده شدم. آنشب پس از شام،
مراسم مرثیهخوانی در زیر نور شمعهایی که بر سر میزهایمبلمانی توسط کارکنان تالار قرار دادهشدند، انجام گردید که بسیار قابل توجه بود.
برای بخش آوازخوانی، آقای میانسالی با نام فامیلی "شیرازی" که ریش سپیدی داشتند، به مراسم دعوت شدهبودند که بدون موسیقی،
اشعاری مناسب حالوهوای مجلسیادبود را، بر روی آهنگهای قدیمی میخوانند. آقایشیرازی دارای صدا و نوایی بسیار خوش و آهنگین بودند،
از اینرو هنگام اجرای ترانهها و آوازهایشان که در فضای نیمهتاریک سالنپذیرایی هتل انجام میشد، براستی که حالتی ملکوتی پدید آمدهبود.
وقتی مراسم تمام شد و همگی به خیابان آمدیم، مرحومه مادربزرگم نزد من آمد و با چهرهای که ناراحتی و عصبانیت در آن بود گفت:
"آخه بچه!، تو چرا برای شخصیت خودت ارزش قایل نیستی؟، از دور داشتم میدیدمت!، اینهمه دنبال اون آدم که توی تلویزیونه دویدی،
اما اون م.ر.ت.ی.ک.ه.، یک ذره هم بهت توجه و نگاه نکرد!". مادربزرگ اینها را با حس دلسوزی میگفت و از من دفاع میکرد.
پس از ماجرای آنشب، خیلی با خود فکر کردم که آقای یاسینی، از چه بخش از صحبتام تا بدین اندازه ناراحت شد که تصمیم گرفت،
من را در گفتگو ترد کند؟. اگر به فرض محال، آن مجموعه به کارگردانی یا تهیهکنندگی ایشان نبود، خیلی راحت میتوانست بگوید.
در غیر اینصورت، اگر از مشابه دانستن آن کار با -در خانه- ناراحت شده بود، بازهم میتوانست صحبت را ترک نکند،
چون انتقاد بخشی از کار هنری هست و هنرمندان و اهالی فرهنگ و ادبیات، در همهحال میبایست از -انتقاد بجا-، استقبال نمایند.
بهرحال من خودم را مقصر میدانم که شاید صراحتگفتارم سبب رنجش ایشان شد، و همینجا از ایشان پوزش میخواهم.
نکتهی جالب اینکه، با توجه به اخباری که داشتم، ایشان همیشه پشت سر همکارانشان بویژه مجریان و بازیگران،
در مجالس میهمانیهای خانوادگی صحبت میکردند و خصوصیترین مسایل بازیگران و افراد معروف را که سبب تذکرات،
و یا دوری موقت از کار به آنها میشد را، برای بستگان دور و نزدیک با آبوتاب تعریف میداشتند و مجلسگرمی مینمودند.
ادامه مطالب در پست پسین ...
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
(ادامه مطالب از پست بالا) ...
- بازگردیم به ادامهی تصاویر و مطالب نوستالژیک ...
* مصاحبه با آقای "مهدی ظهوری" - مجری و تهیهکنندهی جنگها و برنامههای تلویزیون در دهههای ۶۰ و ۷۰ .:
http://www.sourehcinema.ir/?p=52063
* تصویری بسیار خاطرهانگیز از چگونگی عروسکگردانی مجموعهی نخست کلاه قرمزی(صندوق پست) از سال ۱۳۷۲ ...
حضور جناب "حسن پورشیرازی"(عروسکگردان و بازیگر هنرمند) در تصویر زیر، بسیار جالب و مستند هست .:
(پشت صحنهی مجموعه ماندگار: "صندوق پست-۱۳۷۲"(کلاه قرمزی و پسرخاله) - اسکنشده توسط "امیلیانو گرامی". با سپاس از ایشان)
* ماشینهای گشت و اسکورت امنیتی در دهه شصت .:
http://www.ion.ir/News/22365.html
* تصویری از بازیگر مشهور دهه شصت - جناب آقای "بیژن امکانیان" در دهه ۶۰ .:
https://www.dustaan.com/بیژن-امکانیان/
* یادآوری از هنرمندی که خوشدرخشید ... .:
* منبع عکس بکاررفته در پوستر بالا: (وبلاگ "تاریخ شفاهی تاترخراسان").:
https://teatrekhorasan.persianblog.ir/vZgqRnKM1LtEE16NBAA6-اقای-احمد-فخر-مجسمه-ساز-چهره-نگار-بازیگر-تاتر-دهه-50-عضو-گروه-تاتر-نیما
https://teatrekhorasan.persianblog.ir
* مصاحبه با جناب آقای "احمد فخر" - بازیگر مشهور پرسوناژ منفی در سریال خوشساخت "مزد ترس-۱۳۷۱". ...
این گفتگو در سال ۱۳۸۸، توسط "ماهنامه حوزه هنری خراسان رضوی" با ایشان انجام شدهاست، که فایل آرشیوی پیدیاف آن،
در سرچ گوگل موجود و قابل دریافت میباشد. با کسب اجازه از تهیهکنندگان ماهنامهی یادشده، بخش مصاحبه با جناب احمد فخر،
برای آسانی دسترسی و خواندن مطلب آن، در قالب تصویر زیر قرار گرفت. / حضور "احمد فخر" در سریال -مزد ترس۱۳۷۱-،
با بازیگری مناسبی که برای کاراکتر مرموز و معماگونهی قاتل ارائه داد، و همچنین سداپیشگی استاد "ناصر طهماسب" بجای او،
نقشآفرینی تازه و بکری در ژانر سینمای پلیسیمعمایی ایران رقم زد. ...
* پشتصحنهی یکی از فیلمهای دهه شصت، با حضور: "مختار سائقی"، "فرامرز قریبیان" و "جهانگیر الماسی" .:
https://www.mobna.com/188071/خاطره-بازی-مختار-سائقی-با-این-عکس-مربو-2.html
* جناب آقای "علی پروین" در دهه شصت ...
- توضیح اینکه، شلوار چهارخانهای که ایشان پوشیدهاند، مد روز در نیمهی دوم دهه۶۰ بود،
و خودم زمانیکه ۹-۱۰ ساله بودم(سال ۱۳۶۸-۶۹)، دقیق چنین شلواری داشتم و با آن به دبستان میرفتم .:
https://www.parsnews.com/بخش-ورزشی-7/101467-تیپ-علی-پروین-در-دهه-عکس
* تصویر برخی از مجریان و گزارشگران ورزشی در دهه شصت و هفتاد. ...
- توضیح اینکه، با جناب آقای "بهرام شفیع" که همگی از آغاز دهه شصت آشنا هستیم.
همچنین نفر دوم از سمت راست، جناب آقای "عباس بهروان" نیز یکی از مجریان و گزارشگران خوشصدا و فعال،
در زمینهی پوشش اخبار ورزشی ایران در دهه شصت و هفتاد بودند. بویژه زمانیکه تیمهای ایران در رشتههای گوناگون ورزشی،
برای شرکت در مسابقات جهانی به کشورهای دیگر میرفتند، جناب بهروان نیز، اکیپ و تیم ارسالی را همراهی میداشتند،
و از آنجا که گاه مسابقات در کشورهای دور بودند، تداخل زمانی پیش میآمد. خوب بیاد دارم که سال ۱۳۷۵ یا ۷۶،
ایشان همراه گروه ورزشی ایران به کشوری دور رفته بودند، که زمان و ساعت آنها، آغاز بامداد یا نیمهشب بود،
اما در ایران، ساعت ۹-۱۰ شب بود. از اینرو آقای بهروان با چهرهای که پیدا بود تازه از خواب بیدار شده اند،
با حالتی نیمهخوابنیمهبیدار، در جلوی دوربین نشسته بودند و اخبار تیم را مستقیم برای تلویزیون ایران توضیح میدادند.
http://otaghkhabar24.com/news/41907
* تصویری دیدنی از پشتصحنهی مجموعهی ماندگار "النگ و دلنگ-۱۳۷۰"، با حضور جنابان:
"ناصر طهماسب"، "خسرو احمدی"، "عیسی یوسفیپور" و "حسن پورشیرازی" - ۱۳۷۰ خورشیدی .:
http://www.farhangnews.ir/content/202596
* اطلاعات و تصاویری نوستالژیک از تاریخچهی ماشین خاطراتما "رنو۵" - نویسنده: "support" ~ فروم "دان آلفا" .:
http://forum.downallfa.com/showthread.php?t=1268&s=e82380f8be07866df6c3513cf4b1cf1f
- هر سال با فرارسیدن فصل تابستان همراه با هوای گرم و نور آفتاب درخشاناش،
خاطرات دوران کودکی و زمانی که در دهه شصت به مدرسه میرفتیم نیز زنده میگردد،
چراکه آندوران در چنین روزهای تابستانی، که سه ماه تعطیلی از درس و مشق و مدرسه بود،
یکی از خوشترین سرگرمیهای ما، رفتن به استخر و تن سپردن به آب خنک و گاه سردی بود،
که حتا در گرمترین تابش سوزان نور خورشید، سبب لرزیدنمان در چلهی تابستان میگردید. ...
اولینبار که بطور رسمی به کلاس شنا رفتم، تابستان سال ۱۳۶۸ بود که ۹ ساله بودم.
آنزمان من و پسرخالهام که چهار سال کوچکتر از من بود را، باهم در کلاسهای آموزش شنا،
که در "کانون مفتح(کاخ جوانان سابق) - شعبه مرکزی تهران، پایینتر از حسینیه ارشاد" برگزار میشد ثبتنام کردند،
و بدینگونه بود که تابستان۶۸، هفتهای چندبار به استخر میرفتیم. از آنجا که کاخجوانان میانه دهه۴۰ ساخته شده بود،
هم در بخشهای داخلیاش که شامل کتابخانه، سالن نمایش فیلم(سینمای کوچک)، کافهرستوران، اتاق موسیقی و غیره بودند،
و هم در قسمت بیرونی که دو استخر بسیار شیک قرار داشتند، از معماری مدرن، اروپایی و چشمگیری برخوردار بود. ...
در جلسات اولی که به کلاسهای شنای کانونمفتح(کاخ جوانان) میرفتیم، از آنجا که هنوز مبتدی بودیم و شنا بلد نبودیم،
با برنامهریزی مربی کاردانی که داشتیم، آموزش شنا را برایمان از استخر مستطیلیشکل و کمعمق حیاط کاخجوانان آغاز داشتند.
استخر دوم که کمی آنطرفتر قرار داشت، به شکل مربع بود، با عمق ثابت سه متر، که دارای دایپ نیز بود، استخری بود حرفهای.
از آنجا که استخرها در فضای باز بودند، از اینرو آبی که در آنها جریان داشت، بسیار خنک بود، انگار که جریان از کوهیخ داشتند.
همین سبب میگردید تا بویژه در یکیدو هفتهی اول کلاسها، هنگام مشق شنا، همگی اپتدا در استخر بلرزیم و تنها آرزویمان این باشد،
که مربی هر چه زودتر در سوت خود برای وقت استراحت بدمد، تا ما از آب بیرون آمده و بر روی سنگفرش و فضای چمن کنار استخر،
بسان شیرهایدریایی در زیر نور آفتاب قرار گیریم، و سوزش آب یخ قطبی استخر را، با سوزش نور زرین خورشید، همچو مرهمی التیام بخشیم.
هفتهها یکی پس از دیگری سپری شدند و با سیستم منظم و طبقهبندی شدهای که مربیمان ارائه میداد، شنایکرال را بطور مبتدی آموختیم.
همچنین "پادوچرخه" و حفظ قرارگیری بر روی آب نیز به ما آموزش داده شد، برای همین پس از ۴-۵ هفتهی اولی که در استخر کمعمق بودیم،
اجازهی استفاده از استخر حرفهای عمیق و سهمتری نیز به ما داده شد، بویژه آنکه همگی مشتاق پریدن از روی دایپ آن، به داخل آب بودیم!.
تابستان۶۸ به میانه رسیده بود. روزی پس از انجام آموزش شنا در استخر کمعمق، مربی اعلام کرد که بچهها به ترتیب صف و با حفظ نظم،
در صورت تمایل میتوانند از دایپ استخرعمیق به نوبت بالا رفته و سپس به داخل آب بپرند. خود ایشان نیز همچون نجاتغریق، ناظر خواهد بود.
در گروه ما، چند نفری از این مساله استقبال نکردند و برای استراحت به قسمت کناری رفتند و یا در آب استخر کمعمق باقی ماندند.
من که شوق فراوانی برای استخرعمیق داشتم، به پسرخاله گفتم -تو همینجا بمان، برایت هنوز زود است!-، اما من میروم و از دایپ میپرم!.
به سمت پلهکان استخر سهمتری براه افتادم. تا قبل از آن، یکیدو نفر از بچهها از دایپ به داخل آب پریده و مشغول بیرون آمدن از آن بودند.
مربیمان نیز کنار استخرعمیق ایستاده بود و با دقت، پریدن و بیرون آمدن متقاضیان تجربهی پرش به داخل استخر حرفهای را، نظارهگر میبود.
نوبت من که رسید، از نردبان فلزی دایپ با غرور بالا رفتم، و بر روی آن قرار گرفتم. فاصلهی دایپ تا سطح آب، همان سه متری میگردید،
که عمق استخر بود. وقتی بر روی دایپ ایستادم، اپتدا حس خوبی داشتم، چون در نگاهاول، محیط اطراف و افق روبرو را، مستقیم میدیدم.
اما وقتی جلو آمدم تا بر لبهی دایپ قرار گیرم، همینکه چشمم به پایین و سطح آبیرنگ آب افتاد، سرم گیج رفت و دچار احساس ناامنی شدم.
اپتدا خواستم از پریدن صرفهنظر کنم و راه بالاآمده را، به آرامی به عقب برگردم، اما وقتی متوجه نگاههای بچهها که پایین کنار استخر،
ایستاده بودند و منتظر پریدن نفر بعدی به داخل آب بودند گردیدم، با خود گفتم هرطور که شده باید به پایین بپرم و آبرویم را حفظ نمایم.
در همین افکار بودم که با خیزبرداشتنی، پاها را از لبهی دایپ جدا ساختم، و -تازهشناگر مبتدی و کمتجربهام- را، به هوا و جاذبهاش سپردم.
حس عجیبی بود، چراکه اولینبار آنرا تجربه میداشتم. انگار در یک آسانسور نامرئی ایستاده بودم که با سرعت رو به پایین حرکت میکرد،
و من و تصاویر محیط اطراف نیز، همراه با شتاب پرعجلهای که آن آسانسور داشت، بگونهای غیرارادی و خودکار، بهسمت آب کشیده میشدیم.
کف پاهایم که به سطح آب برخورد کرد، دریافتم که دیگر پرش از دایپ را بهخوبی انجام دادم و بزودی از استخر بیرون خواهم آمد،
اما وقتی خودم را در حجم سنگین فضای درون آب دیدم، دوباره دچار حس ناامنی شدم و محیط داخل آب برایم ترسناک گردید.
با حرکت پاها و تکان دادن آنها به اطراف، خود را به سطح آب رساندم و سپس با انجام حرکت پادوچرخه که از مربی آموزش دیده بودیم،
سعی کردم خود را بر روی سطح آب نگه دارم. چند ثانیهای با حرکت پدالگونهی پاها و تکان دادن دایرهوار دستها، بر روی آب ماندم،
که ناگهان درد شدیدی در کشالهی ران پا احساس کردم، بگونهای که بخش درونی ماهیچه تیرکشید و سپس تمام پا از حرکت باز ایستاد.
زمان به چشمبرهمزدنی نگذشت، که با نیروی جاذبهی داخلی آب، همچون جسمی که هیچ اختیاری از خود نداشت، به درون آب کشیده شدم.
اپتدا با دست و پا زدن سعی به بالا آمدن نمودم، اما وقتی آب استخر جرعهبهجرعه به گلویم وارد شد، حس کردم که دیگر توان و قدرتی ندارم.
محیط داخلی آب، در جلوی چشمانم تیره و تار شد، و سپس با حس نیمهبیهوشی که بر وجود چیره گشت، فهمیدم که دارم غرق میشوم. ...
در همین لحظه، با حالت نیمههوشیاری که داشتم و همچنان هم با آخرین توان باقیمانده، بین عمق آب و سطح بالایش دست و پا میزدم،
بطور نیمهواضح متوجه شیرجهزدن شخصی به داخل استخر که مشغول غرقشدن در آن بودم شدم. شخصی که به داخل آب شیرجه زد،
بهسرعت خود را به من نیمههوشیار رساند، یک دستش را از کنار بر روی چانهام قرار داد، و سپس به حالتی که صورتم رو به آسمان بود،
آرام و سبکبار، من را همراه خود بر روی آب کشید و به دیواره رساند. بعد با کمک او، دستانم را به لبهی استخر گرفتم و از آب بیرون آمدم.
حس کردم که از -نیستی-، دوباره به -هستی- و -زندگی- دست پیدا کردم. وقتی از آب بیرون آمدم و در کنار استخری که چند ثانیه قبلاش،
مشغول غرقشدن در آن بودم قرار گرفتم، با حالتی ناتوان به عقب برگشتم و دیدم شخصی که جانم را از غرقشدن نجات داد، مربی خودمان است،
هماویی که از چند دقیقه قبلاش، به کنار استخر عمیق آمده بود، و بسان دیدبانی تیزچشم، پریدن ما از روی دایپ را، مسئولانه نظارهگر بود.
با صدایی لرزان از او تشکر کردم و سپس با پاهایی که همچنان حس ترس در آنها بود، به سمت استخر کمعمق و مستطیلیشکل، قدم برداشتم.
همچو شخصی که میان غریبهها، در جستجوی یار و آشنایی هست، بدنبال پسرخالهام گشتم. اپتدا به داخل استخر کمعمق نگاه کردم، اما آنجا نبود.
کمی که گشتم، دیدم که همچون دلفینی که از آب به بیرون میپرد، کنار استخر مشغول آفتاب گرفتن است. خود را به او رساندم و کنارش نشستم.
یاد جملهای که چند دقیقه قبل به او گفتهبودم: "تو همینجا بمان، برایت هنوز زود است!" افتادم، و از فخرفروشی که بخاطر بزرگتر بودنم داشتم،
خجالت کشیدم. ... آنروز وقتی نزدیک به ظهر، کلاس شنایمان تمام شد، نزد مربیمان رفتم، و از او برای نجاتدادن جانم، دوباره تشکر کردم.
مربی خوبمان که سی سال سن داشت و عضو فدراسیون نجاتغریق بود گفت: "وقتی همسن شما بودم، شنا رو اولینبار همینجا یاد گرفتم".
پینوشت۱:
(کاخجوانان دیروز و کانون مفتح امروز - نویسنده: فاطمه عسکرینیا) .:
http://mahaleh.hamshahrilinks.org/Mahaleh/منطقه-3/Contents/کاخ-جوانان-دیروز-و-کانون-شهید-مفتح-امروز
پینوشت۲.:
- اکنون پس از نگارش خاطرهی بالا، نام "کاخجوانان" را که در نت جستجو کردم،
به ویدیوی کوتاه ۴۶ثانیهای رسیدم که مربوط به شعبهی مرکزی کاخجوانان(کانون مفتح) میباشد که کلاس شنا میرفتیم.
ویدیوی نوستالژیک رویسخن، مربوط به سال ۱۳۵۲ هست، یعنی زمانی که کاخ دوران اپتدای گشایشاش بوده است.
در این ویدیو، دو استخر مستطیلی و مربع شکلی که در خاطره به بیان آنها پرداختم، کامل نشان داده میشوند،
و دیدنشان بسیار خاطرهانگیز است. البته زمانی که اینجانب همراه با پسرخاله به کانون مفتح(کاخ جوانان سابق) میرفتیم،
از آنجا که تابستان سال ۱۳۶۸ بود، دیگر ۱۶سال از دورانی که در ویدیوی زیر نشان داده میشود گذشته بود، با اینحال،
فرم و شکل ظاهری دو استخر که در خاطره شرح داده شدند، دارای همان حالتی بود که در فایل تصویری زیر از سال۵۲ بیادگار ماندهاند.
در پلانی که استخر مربعشکل نشان داده میشود، آن استخر دارای دو دایپ است. دایپ کوتاه را بیاد ندارم، شاید زمانی که به آنجا میرفتیم،
دیگر وجود نداشته. روی صحبت در خاطره، دایپ اصلی هست که با فاصله چندمتری از سطح آب قرار دارد. با سپاس از ناشرین این ویدیو.
* استخر کاخ جوانان تهران سال ۱۳۵۲ .:
https://www.shabakema.com/video/299625/44%2B-استخر-کاخ-جوانان-تهران-سال-1352
پینوشت۳.:
- عکسهایی بسیار نوستالژیک از استخری قدیمی همراه با خاطرات آن -
عکاس و نویسنده: جناب آقای "هوشنگ بهرامی" - وبلاگ "مسجدسلیمان" .:
http://www.mi-s.blogsky.com/tag/استخر
.
.
.
و ...
#"خاطرهای دیگر، بیاد استخررفتنهایمان در دوران کودکی و نوجوانی - تابستان ۱۳۶۹" ...
- انتهای دهه شصت، یکی از همکاران پدرم در اداره منابعطبیعی، علاوه بر اینکه کارمند سازمان جنگلها و مراتع بودند،
همچنین بعدازظهرها پس از اتمام کار اداره، بعنوان یکی از نجاتغریقهای استخر بزرگ امجدیه تهران نیز فعالیت داشتند.
ایشان از جهت سن، چند سالی از پدرم بزرگتر بودند، اما پسرشان همسن من بود. از اینرو سالهای دههشصت و اوایل هفتاد،
هرگاه بویژه در فصل تابستان همراه با پدر به اداره ایشان میرفتم، جناب همکار که اتاق محل کارشان نزدیک به واحدمطالعات بود،
به آنجا میآمدند و با شوروحال و احوالپرسی فراوان، از ما و سایر همکاران پدر که از دهه۵۰ هممیز یکدیگر در اداره بودند،
دعوت بعمل میآوردند که همگی همراه فرزندانتان روزی پس از اداره، باید باهم به استخر امجدیه برویم و آنجا مهمان من خواهید بود.
سپس هربار که مساله دعوت به استخر که از نجاتغریقهای باسابقهی آن بودند را مطرح میساختند، به من نیز با خوشحالی نگاه میکردند،
و میگفتند: "-حامد- شما هم بیا!، من هم -حامدم- را میآورم!". من اپتدا از اینکه او من را با نام دیگری صدا میزد، تعجب میکردم،
اما بعد دریافتم که نام فرزند او که همسن من بود، -حامد- است، و از آنجا که ایشان بسیار پسرش را دوست میداشت و با او مهربان بود،
انگار با دیدن سایر بچهها که همسوسال پسرش بودند، نام و یاد فرزندش برایش تداعی میشد، که این نشان از احساس قوی پدرانه در او بود.
سرانجام لطف و دعوتهای جناب همکار پدر، به بار نشست، و با برنامهریزی که انجام شد، در یکی از چهارشنبههای اواخر تابستان ۱۳۶۹،
قرار بر این شد که من و پدرم بهمراه چند نفر از همکاران نزدیک ایشان که آنها نیز پسر همسنوسال من داشتند، همراه با جناب همادارهای،
پس از ساعت یک بعدازظهر که اداره تمام میشد، به استخر امجدیه که از یک دهه قبل از آن، عصرها محل کار دوم ایشان بشمار میآمد برویم.
من آنزمان ۱۰ساله بودم و از آنجا که از تابستان قبلاش، آموختن شنا را آغاز داشته بودم، شنایم مبتدی و در حد متوسط بود.
چهارشنبهی موعد که فرا رسید، از صبح همراه پدر به اداره رفتم. چند نفر از همکاران ایشان هم همراه با پسرهایشان آمدهبودند،
و از همه مهمتر اینکه، جناب نجاتغریق، فرزندش -حامد- را نیز آورده بود و با شوق فراوان پدرانهای که داشت، او را معرفی میکرد.
ساعت کاری که تمام شد، از اغذیهفروشی نزدیک اداره، به تعداد ساندویچ گرفتیم، و بعد بصورت چندماشینه به سمت استخر براه افتادیم.
جناب نجاتغریق همراه با پسرش حامد + من و پدرم + سه نفر از همکاران پدر که دوتایشان دو پسر و یکیشان یک پسر داشت،
در مجموع تعداد نفراتمان میشد ۱۲ نفر!، که با سه ماشین به سمت استخر امجدیه حرکت کردیم. پس از رسیدن به محل و پارک اتوموبیلها،
به بخش ورودی ورزشگاه که باجه بلیتفروشی برای استخر بود آمدیم تا بلیت بخریم. همکار پدر که نجاتغریق آنجا و دعوتکنندهی ما بود،
با اصرار فراوان بیان داشت که همگی مهمان او هستیم و اگر کسی بلیت بخرد، از ما رنجیده میشود، چراکه ما به دعوت او به اینجا آمدیم.
سپس گفت که شما به چیزی توجه نکنید!، به اطراف هم نگاه نکنید!، من اینجا ۱۴-۱۵ سال است که نجاتغریقام و کلی سابقه دارم،
اول خودم میروم داخل، بعد شما به ترتیب دنبالم بیایید. آقای نجاتغریق این جملات تاکتیکی را گفت، سپس با پسرش نزد باجه بلیتفروشی رفت،
و درحالیکه ما را با اشارهی کوتاه سر و چشم به مسئول آنجا نشان میداد، جملهای به او گفت و بعد با حامد از بخش باجه به داخل عبور کرد.
ما نیز در یک صف نچندان کوتاه بدنبالاش براه افتادیم. وقتی از کنار باجه رد میشدیم، بلیتفروش با چشمانی کنجکاو که دایم در حرکت بودند،
تعداد نفراتمان را میشمرد و از آنجا که من در انتهای صف بودم، هرکدام از همکاران پدر همراه با فرزندانشان که از کنار باجه عبور میکردند،
نگاههای آقای بلیتفروش بیشتر و بیشتر تعجبزده میشد، انگار که هیچگاه باجهای برای اجازهی ورود به ورزشگاه و استخرش وجود نداشت!.
بخش بلیتفروشی را با موفقیت رد کردیم و وارد سالنی شدیم که جلویش درب کمعرضی برای ارائه بلیت و ورود به استخر قرار داشت.
در جلوی آن درب که ورودی نهایی برای استخر بشمار میآمد، جوانی ایستاده بود که بسیار جدی و کمی هم بداخلاق بهنظر میرسید.
ایشان با مشخصات مناسبی که برای این منصب داشت، اپتدا بلیتها را بادقت چک میکرد، سپس اجازهی ورود به استخر را صادر میداشت.
آقای نجاتغریق که سردسته و مدعو ما بود، با همان سیستم قبلی، همراه پسرش به سمت ورودی استخر رفت و به جوان کنترولچی سلام کرد.
جوان مسئول، با حس بداخلاقی که در چهره داشت، سری از روی آشنایی تکان داد و بدون هیچ حرفی، راه را برای عبور او و فرزندش باز کرد.
آقای نجاتغریق بدون آنکه مستقیم به جوان نگاه کند، بلافاصله با صدایی که حالت قدرت و دستور داشت به او گفت: "اینها همراه من هستند".
جوان کنترولچی چشمانش را بازوبسته کرد و با بالابردن ابروها، خویش را بگونهای جلوه داد که انگار نمیخواست چیزی بهروی خود آورد.
در همین زمان، همکاران پدر و فرزندانشان که جلوی ما بودند، یکییکی بدون ارائهی بلیت، از کنار جوان به بخش استخر وارد شدند.
۴-۳ نفرشان که رد شدند، مسئول کنترل بلیت، بناگاه طاقتاش تمام شد و درحالیکه باعصبانیت به سمت نجاتغریق نگاه میکرد گفت:
"د بسته دیگه!، آخه چن نفر!؟. هر هفته یه دسته آدم میاری اینجا دنبال خودت. هی من هیچی نمیگم!. د آخه چن نفر دیگه؟ ...".
جوان کنترولچی اینها را با صدایی که بیشتر شبیه به دادزدن بود میگفت، و همکار پدر که نجاتغریق و مدعو ما بود،
با آنکه کمی هم در چهره سرخ شده بود، پس از آنکه همگی ۱۰نفرمان در صحت و سلامت به بخش استخر وارد شدیم،
با خیالی راحت همانند میزبانی که از عهدهی پذیرایی میهماناناش برآمده، ما را به سمت رختکن راهنمایی کرد. ...
http://www.milaidhoo.com
http://www.milaidhoo.com/meet-the-milaidhoo-family/gallery
جاودان باد یاد خاطرات کودکی و نوجوانی
سلامت باشید ~ وقت خوش
اين مطلب آخرين بار توسط 59 در الخميس يوليو 05, 2018 7:34 am ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است. (السبب : جایگزینی تصویر اصلی از پشت صحنهی مجموعه ماندگار: "صندوق پست-۱۳۷۲"(کلاه قرمزی و پسرخاله) - اسکنشده توسط "امیلیانو گرامی". با سپاس از ایشان.)
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
1. درود بر همه.
2. درود بر "59" عزیز.
3. ممنون که نظر خودتونو درباره ی "نان آور" ("پروانه") نوشتید.
بله، همون طور که به درستی اشاره کردید، این کار، بسیار بسیار سینمایی کار شده و عرض کرده بودم که کارتون آدم بزرگ هاست؛ درست مثل، "وای ئی"" (Wall E).
البته اون هم کار برای بزرگ تر ها بود؛ اما، یه کوچولو فانتزی هم داشت؛ اما، "پروانه" فقط بخش "قصه در قصه"ش به سمت فانتزی پیش می ره؛ که، اگه شما می دیدیدش، بهش می رسیدید.
در عین حال نمی خوام "دهن لق"! (spoiler) باشم؛ تا، اگه روزی خواستید دی وی دی تونو ببینید، منو ناسزا نگید!
انیمیشن "پرسپولیس" "مرجان ساتراپی" هم از این دسته.
اونو هم به احتمال زیاد مشاهده کردید. مربوط به تاریخ معاصر کشورمونه.
4. بله. "استوارت کوچولو" عالی بود. منم دیدمش؛ اما، با دنباله ش نتونستم ارتباط برقرار کنم و استحکام اولیش رو نداشت.
5. من هم از شما ممنونم؛ بخاطر، روشنگری های خوبتون در مورد "ساب یونیت" به زبون ساده و عالی.
طرح های شما هم عالی بود؛ بخصوص، الآن که نوشته های شما رو مجدد خوندم و روشون تمرکز بیشتری کردم.
با این دید، آدم از دیدن گرافیک لذت مضاعف می بره. من قبلاً هم این هنر رو خیلی دوست داشتم؛ اما، الآن خیلی بیشتر.
6. در مورد پیوسته نویسی و خوشنویسی اشاره های خوبی داشتید.
حتماً در جریان هستید که این دو هنر هم مثل بسیاری از هنرهای دیگه در واقع به چینی ها مربوط می شه و وقتی می یاد ایران، به خوبی بومی سازی و ایرانیزه می شه.
باز هم سپاسگزارم از تو، دوست بسیار خوبم؛ برای، توضیحات عالی و این که آفرینه ها و تجربه های زیبا و بسیار ارزشمندتون رو با ما به اشتراک می ذارید. سپااااس.
7. واقعاً بسیاری از کارهای شما لایق این هستن که در سطح کشوری و حتا فرامرزی دیده بشن و شاید آموزش و پرورش با تغییر رویکردهاش و کنار گذاشتن مافیایی که گاهی برش حاکم می شه، بتونه در آینده از هنرهای شما و دوستان ارزشمند دیگه در جای جای کشور استفاده کنه.
با توجه به تغییرات کتاب های درسی در چند سال اخیر، این آرزو خیلی هم دور به نظر نمی رسه.
شاید اگه ایران بودید، می تونستید دفتر تدلیف رو متقاعد کنید.
8. راستی، دقت کردید که هنرمندای واقعی معمولاً چند هنره هستن؟
خیلی از بازیگرا، نقاش ها و نوازنده های بسیار خوبی هستن یا مجسمه سازی می کنن.
شما هم علاوه بر آواز خوندن و گرافیک و خوشنویسی در سطح عالی، عکاسی هم می کنید و نثر بسیار زیبایی هم دارید.
حتا فکر می کنم هنرهای دیگه ای هم دارید؛ که شاید، رو نکرده باشید.
9. در مورد علت و نحوه ی فوت زنده یاد "منوچهر حامدی" خبر نداشتم.
واقعاً خیلی حیف شده ن.
بازی ایشون رو توی "اجاره نشین ها" بی نهایت دوست داشتم.
یادمه از بزرگی شنیده بودم اگه آدم دقت کنه، معمولاً فیلم های موفق و به خاطر موندنی، نقش منفی های خوب و به قول معروف "لج درآری" داشته ن.
یادمه زنده یاد "حامدی" خیلی عالی لج آدم رو درمی آورد.
درست مثل دو عزیز دیگه:
خانوم "جمیله شیخی" در سینمای وطنی و "آمریش پوری" در سینمای بالیوود.
طرفه این که برای این دو بزرگوار هم باید عنوان "زنده یاد" به کار ببریم.
یاد همه ی این دوستداران هنر گرامی باد؛ بخصوص، اون هایی که عادت نداشتن بگن یا فقط نقش اول و سوپراستار رو بازی می کنن، یا هیچی!
اینا هنرمند واقعی بودن به نظر من.
البته مطمئنم شما هم با بنده همرأی می باشید، "59" گرامی؛ چون، قبلاً با نوشتن تاریخچه های مفصل و کاملی در مورد بازیگرانی که داشتن از یادها می رفتن، به خوبی حق این عزیزان رو ادا کردید.
10. میان برنامه های شما عالی بود!
درست مثل وله ی بین جُنگ های تلویزیونی، بجا و درست!
11. چه جالب!
من قبلاً هم اشاره کرده م: شاید 10 بار "شوخی" رو دیده بودم؛ اما، فکر نمی کردم یکی از بازیگراش آقای "یاسینی" باشن!
خیلی جالب بود. راستش اصلاً فکر نمی کردم ایشون بازی کرده باشن!
به تیتراژ هم دقت نکرده م و این فیلم رو توی آرشیو هم ندارم که بهش رجوع کنم.
پی اس:
آرشیو انبار موش گونه م به دادم رسید!
یه لحظه شک کردم نکنه "شوخی" رو داشته باشم؛ لااقل، کلیپی ازش رو. حدسم درست بود:
بخاطر کات کردن موسیقی بی نظیر پایانی این فیلم (که، فکر می کنم پیش تر براتون آپلودش کرده م، تو همین انجمن)، 9 دقیقه ی آخر یکی از پخش های فیلم رو توی هاردم داشتم.
تاریخ ضبط مربوط می شه به 16 سپتامبر 2013؛ که، دقیقاً می شه 25 شهریور 1392.
لوگوی "شبکه ی سه" رو هم اون گوشه ش داره.
با حرکت کردن نیسان قرمز "حبیب رضایی" و شروع سکوئنس موسیقی "یا مولا" ("ای دوست") با تم افغانی، تیتراژ که می یاد بالا می نویسه:
شوخی
(بر اساس فیلم قهرمان ساختهء استیون فریزر)
بازیگران:
.
.
.
و هفتمین نام، نام آقای "مجتبی یاسینی"ه!
"59"، یادتونه جریان سوتی "مهران مدیری" و تکذیبش رو براتون نوشتم؟
من حتا تا اون روز؛ یعنی، تا حدود 30 روز پیش هیچ عکسی از "مجتبی یاسینی" هم ندیده بودم و راستش، هیچ ذهنیتی هم ازشون نداشتم.
اون روز که عکس رو دیدم، انگار هزار ساله ایشون رو می شناسم؛ اما، با خودم گفتم شاید به علت ارادت قلبی به ایشون و دوست داشتن کارهاشون بوده؛ اما، امروز، 11 تیر 1392، به لطف تو، دوست خوبم، این معما هم حل شد!
ایشون نقش منفی ناشر ذغلباز و صاحب نشریه ی زردی هستن؛ که، برای فروش بیشتر، وارد بازی دادن "حبیب" خان می شن.
و به فرمایش شما چقدر هم خوب از عهده ی این نقش براومده ن!
حیف واقعاً! حیف این همه استعداد که ادامه نداشت.
باز هم ممنونم از شما.
این هم برگ سبز امروز بنده برای شما:
http://s8.picofile.com/file/8330732692/Shoukhi.jpg
12. بله. شوخی همون "قهرمان"یه؛ که، شما به خوبی اشاره فرمودید؛ اما، اگه به بایگانی های خودتون و انجمن مراجعه فرمایید، می بینید که بنده اشاره کردم یکی از بهترین کارهای بومی سازی شده ی ادبیات خارجی محسوب می شه.
با تماشای فیلم، بیننده ذره ای احساس نمی کنه که این کار، کاری خارجی و نوشته ی فردی غیر ایرونیه.
یه کوچولو شبیه به "سارا"ی "مهرجویی"؛ اما، خیلی برتر از اون.
کار به قدری ایرونی شده ست، که اولین بار که آخر تیتراژ خوندم بر اساس قصه ای خارجیه، باورش برام سخت بود. چند سال بعدش هم "Hero"ی "داستین هافمن" رو دیدم و منم باهاش ارتباط برقرار نکردم.
13. چقدر خوب شد که این خاطره ی عالی رو با ما به اشتراک گذاشتید و خیلی ناراحت شدم از برخورد نابجای ایشون.
شاید انتظار نداشته ن شما - که این همه با نعریف و تمجید ایشون رو بالا بردید - ازشون انتقاد کنید و شاید فکر کرده ن اون همه بالا بردن، برای زمین زدن نهایی بوده؛ اما، مطمئناً سوء برداشتی بوده که در اون لحظه و یک آن برای ایشون به وجود اومده و من خوب می دونم که شما مسلماً قصد و نیت خوبی داشتید و هدفتون فقط بهتر شدن کارهای ایشون بوده و بس.
من هم امیدوارم ایشون خواننده ی این سطور شما باشن و بعد از این همه سال این سوء برداشت رفع بشه.
با این حال، خیلی خوبه که شما با احترام تمام از ایشون نام برده و می برید و کینه ای ازشون به دل ندارید.
دست مریزاد.
14. راستش باید اعتراف کنم که تا به امروز نام آقای "مهدی ظهوری" رو هم نمی دونستم.
دوباره یکی به نفع شما! دو - هیچ!
هیچ وقت اسمشون رو نمی دونستم و فقط یادمه همیشه خندون بودن و همیشه با خودم می گفتم اون مجری ریشو و خندونه!
یادمه "جنگ هفته" یک دوجین مجری داشت و معروف ترین هاش آقای "علیرضا غفارزاده"، آقای "مهدی ظهوری" و یکی دیگه بودن؛ که، چشم های درشت و صدای بمی داشتن.
در اینجا به همین بهونه دو فایل تقدیم شما و دوستان می شه:
تو اولی از آقای "ظهوری" عزیز کار می ذارم و دومی رو به عنوان معمایی مطرح می کنم که اگه شما یا سایر دوستان می دونید، نام این مجری خاطره انگیز سال های دور رو هم بفرمایید:
(و باز هم عرض می کنم معمایی که خودم جوابشو نمی دونم.)
http://s8.picofile.com/file/8330733050/Jonge_Hafteh_3_Feat_Reza_Rouygari_Mehdi_Zohouri_Iran_Iran.mp4.html
http://s8.picofile.com/file/8330732892/Jonge_Hafteh_7_.webm.html
پی اس 2:
نامگذاری فایل اول بعد از کمک شما بوده و قبلاً فایل، نام مجری رو نداشت.
حتا اگه معما حل نشه، امیدوارم از دو هدیه ی بسیار ناقابل بنده استفاده کرده باشید.
منبع اولی برنامه ی "چهل تیکه"ی "شبکه ی نسیم"ه؛ با این تفاوت که، با بهترین کیفیت و به طور مستقیم از تی وی گرفتمش.
درش دو تا از محبوب های شما هم هستن: خانوم "پرسون" و آقای "رویگری".
دومی هم باز از "شبکه ی نسیم"ه و برنامه ی "نسیم یادها"ی سال های دور.
کیفیتش کمی پایین تره؛ چون، از سایت این شبکه دریافتش کرده بودم.
15. سایر تصاویرتون هم عالی بود؛ خصوصاً، "رنو 5"ها!
راستش پشت صحنه ی "صندوق پست" رو قبلاً دیده بودم و باز در اینجا دوس دارم نسخه ی کامل تر اون عکس رو تقدیم شما کنم تا جایگزین قبلی کنیدش:
با احترام:
http://s8.picofile.com/file/8330732684/Sandoughe_Post.jpg
16. چهره ی پُف کرده و خواب آلود "بهرام شفیع" عزیز فکر کنم یاد همه ی هم سن و سالامون باشه.
من فکر کنم کلاً خیلی هم خوشخواب تشریف داشت و در حالت معمول و بین گزارش ها هم در حد چند میلی ثانیه چرت می زد و ریست می شد!
17. پشت صحنه ی "النگ و دولنگ" و دیدن "ایرج طهماسب" در کنار "خسرو احمدی" و "عیسی یوسفی پور" عالی بود.
18. خوش به حالت که شنا بلدی. من همیشه در آرزوی یادگرفتنش موندم و هنوز هم بلد نیستم.
علتش هم کمرو بودنم بود. از 17، 18 سالگی و با شروع اضافه وزن هم دیگه اگه چند درصد امید مونده بود برای یادگرفتنش، اون ها هم نابود شد و حالا هم که وزنم خوبه، سن و سالش نیست دیگه!
فقط امیدوارم نگی که دیر نیست و تو این سن هم می شه شنا یاد گرفت.
اما، همیشه به دو گروه با حسرت نگاه می کردم: یکی به راننده ها (تا قبل از گرفتن گواهینامه) و یکی شناگرا (فکر کنم تا آخر عُمر!).
19. خاطره ی شناتون عالی بود و نفس خواننده رو تو سینه حبس می کرد؛ فقط جسارتاً، "دایو" درسته.
خاطره ی دومی اما حس تعلیق کمتری داشت و می شد حدس زد که آخرش یه خان نه، یه خان، باید کمی خجالت وارد ماجرا شه. عصبانیت آخری ("د بسّته دیگه!") ولی عااالی بود!
20. باز هم ممنونم از شما.
منتظر نوشته های خوب شما و دوستان هستم.
21. فعلاً.
Emiliano- تعداد پستها : 1670
Join date : 2009-09-12
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
* با درود خدمت تمام یاران ارجمند.
امیلیانو گرامی با درود.
- سپاس از دیدگاه لطف شما در مورد ۲پست پیشین اینجانب در این تالار، و تمام مواردی که مطرح ساختید.
- تصویر اصلی پشتصحنه مجموعه صندوق پست-۱۳۷۲ را در پست بالا جایگزین داشتم،
و سپاس فراوان از شما که این تصویر خاطرهانگیز نیز، از مجموعه زرین اسکنهایی بوده که انجام داده بودید،
و بطور گسترده از یک دهه پیش تاکنون، به برکت شما، در فضای مجازی پخش میشوند و غنیمت بسیار ماندگاری هستند.
- واژهی "دایو" از دیدگاه نسخهی نوشتاری صحیح است، اما از جهت بیان، راحت تلفظ نمیشود،
از اینرو در زبان عامه، همان "دایپ" گفته میشود، یعنی "و" جای خود را به"پ" میدهد. از سوی دیگر،
از آنجا که خاطرهی "استخر کاخجوانان - تابستان ۱۳۶۸" جزو یادمانههای دوران دبستان اینجانب بود،
از اینرو واژهی "دایو" را همانگونه که در گفتار تلفظ میکنیم نوشتم~(یعنی: "دایپ")،
تا از دیدگاه سنخیت -مفهوم و متن-، دارای یکپارچی گردد. همچنین تا آنجا که بیاد دارم،
هرچه ما استخر میرفتیم، همین "دایپ" همهجا گفته میشد، چون تلفظش بسیار راحتتر از "دایو" است. ...
- در مورد "فیلم شوخی"، توضیح کوتاه اینکه، با آنکه زمستان ۱۳۷۸، ۲ یا ۳ بار آنرا در سینما تماشا داشتم،
اما همان زمان هم، ساختار کپیشدهاش از فیلمیغربی، به روشنی پیدا بود. از این جهت از دید کوچک من،
این فیلم(شوخی-۱۳۷۸) دارای هیچ ارزش و جایگاه مستقلی در سینمایایران نیست، همانگونه که.:
[دو فیلم "شوکران-۱۳۷۷" و "زندگی خصوصی-۱۳۹۰" ~
(که هر دو کپی از فیلم جانانهی "Fatal Attraction-1987"(در دوبلهیروسی: "گرایش شوم ~ هوس کشنده") میباشند]،
و همچنین "مومیایی۳ - ۱۳۷۸"(که آنهم ۱۰۰% کپی هست) و دیگر موارد، از جهت اینکه کپیکاریشده هستند،
هیچ جایگاه مستقلی در -سینما و هنر فیلمسازی ایران- ندارند، حال چه خوب ایرانیزه شدهباشند، و چه بد.
کپیکاری - سرقت است، و کاری بیشرمانه بهشمار میآید. / جالب و خندهدار اینجاست که سازندهی شوکران،
در مصاحبهای با جرات بیان داشتند، که فیلمنامهاش را پس از آنکه با همکاری شخص دیگری نوشتند،
آنرا در بانک فیلمنامهی ایران نیز به ثبت رساندهاند. ...
- در مورد دو فایل تصویری که لطف داشتید و همچنین مبحث مجریان جنگ هفته، توضیح اینکه،
همانگونه که قبل نیز بارها گفتهبودیم، یکی از مجریان جنگ هفته، جناب آقای "علیرضا غفاری" بودند(و نه "غفار زاده") .:
https://www.aparat.com/v/i2IaX
- همچنین نام و تصویر مجری دیگر آن که در فایل تصویری دوم، شما "بحالت معما" مطرح داشتید را،
در طی این سالها، حداقل ۲بار اینجانب در فروم رویایی، دربارهاش نوشتهبودم، همراه با تصویرشان،
که جناب آقای "فرهمند" میباشند (بخش پینوشت در پست زیر که بیش از یکسال پیش آنرا مطرح داشتم، آنهم در دو تالار) .:
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t17p975-topic#9514
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t25p275-topic#9563
- و البته سپاس برای فایل اولی که "مهدی ظهوری" و "رضا رویگری" در جنگ هفته بودند. اینرا ندیدهبودم. ممنونم.
دو مطلب کوتاه اینکه، خانم محترمی که مجری برنامهی چهل تیکه هستند و با اطلاعرسانی که خودتان داشتید،
از وجود آن برنامه باخبر شدم، "محبوب من" نیستند. صدالبته که برای ایشان و تمام همکارانشان،
و همچنین تمام عوامل برنامه خاطره، احترام قایلم، اما بکار بردن واژهی -محبوب-، ادبیات درستی نیست که آنرا بکار بردید.
انتقادها و تمجیدهایی که بیان داشتم، نسبت به خود این دو برنامه بوده، و نه شخص فیزیکی و حقوقی عوامل و مجریان محترم آنها.
(Emiliano: [درش دو تا از محبوب های شما هم هستن: خانوم "پرسون" و آقای "رویگری"] ...)
....................................................................................................................
در مورد جناب "رضا رویگری"، در مورد بازیگری ایشان بویژه در ایفای نقشهای منفی، رکوپوستکنده و بیتعارفی همچون:
[-*شاپوری بوتیک*(در فیلم "بوتیک-۱۳۸۲")- و -*پرسوناژ کارگردان*(در فیلم "ستارهها-جلد۱:ستاره میشود-۱۳۸۴"-]،
برای جناب رویگری، عنوان "استاد رضا رویگری" را قایل هستم و هنر بازیگری ایشان، در خور تمجید و تعریف میباشد،
اما در وادی خوانندگی، صدای ایشان از دید کوچک اینجانب، گوشخراش هست، با آنکه همین صدا هنگامی که صحبت میکنند،
و با آن دیالوگ در فیلمها میگویند، بسیار شنیدنیاست، اما بدرد خوانندگی نمیخورد، چون گوش را آزار میدهد.
- سخن پایانی اینکه (بی هیچ منتی میگویم، فقط توضیح میدهم) :
برای نوشتن مطالب، خاطرات، انجام تصویرسازی آنها، و همچنین تهیه و تنظیم و ویرایش پستهای بلندبالایی،
که از ژرفای وجود کوچکام تقدیم فروم رویایی میشوند، گاه برای یک پست، تا ۲۰ ساعت زمان صرف میشود،
یعنی روزی سه ساعت در طی یک هفته. ... از این جهت، زمانی که پست و مطالب را به نشر فروم زرین میرسانم،
این توقع کوچک در ذهن کوچکترم ایجاد میگردد، که حداقل آن پست و برنامه، ۳-۴ روز در سرتیتر تالارش قرار داشتهباشد.
اما برای نمونه، شما -امیلیانوی گرامی-، پست دوبخشی کوچک اینجانب را، از روی زمان نشر آنها که مشخص است،
یک روز بعد از زمان نشرش، با پست تازهی خودتان که صد البته بررسی مطالب کوچک من بوده، میبندید.
و در پایان مطلبتان هم مینویسید که منتظر نوشتههای بعدی نیز هستید. بسیار هم عالی،
اما برای مطالبی که ۲۰ ساعت زمان صرف نگارش و تهیه و پردازش آنها میشوند، کاش شما نیز،
حداقل ۳-۴ روز احترام قایل باشید و با عجله و سرعت، اقدام به نوشتن پاسخ و یا پست بعدی در آن تالار نفرمایید.
چون تمامی واژهها که تقدیم میگردند، از دستگاه خودکار و اتومات بیرون نمیآیند، بلکه برایشان روح و زمان صرف میگردد.
در ضمن، در عکس مجریان ورزشی که پست پیشین قرار دادهبودم، صحبت درباره جناب آقای "عباس بهروان" بود و نه "بهرام شفیع".
البته سالی که نکوست از بهارش پیداست و پیدا هم بود. ...
اگر مایل باشید، خودتان ادامه دهید. چون بنده هیچ مالکیت و منصبی اینجا نداشته و ندارم. خوشبختانه قدرت حذف پست هم ندارم.
کوچکترین عضو بوده و هستم، شاید باشم شاید هم نه. / همین اکنون، چند پست و خاطره تقریب آماده و نیمهآماده همچنان در دست دارم،
چون بسیاری از این مطالب جاری و همچنین سه خاطرهای که در پست پیشین تقدیم شدند را، همین یک هفته -۱۰ روز پیش، بتازگی نوشتم.
در کنار این، کلی هم رووس مطلب برای خاطرات پیشروی دارم، اما باید شوق و ذوق باشد تا انجام شوند. در غیر اینصورت انسان سرد میشود.
پارسال همین موقع که شما چندین بار به من تهمت زدید که فایل فیلم کندو را برایتان فرستاده بودم، که چنین چیزی نبوده،
سردشدن آغاز شد. (البته بعدش عذرخواهی داشتید، اما تهمت زدن کار خوبی نیست. چون آب ریختهشده به جوی باز نمیگردد).
بعد ۴ ماه پیش، در سال نوی ۱۳۹۷، پست حذف کردید(که در ضمن، دو پیام خصوصی که فرستاده بودید را،
همان زمان، نخوانده پاک کردم)، و اگر پادرمیانی کازوش گرامی، و خوابی که مهندس ایندیاناجونز را دیدم نبود، به فروم برنمیگشتم.
هیچ منتی هم نبوده و نیست. و یا حال، از پست دوبخشی که چون همیشه، با جان و دل و زحمت انجام وظیفه داشتم، یک شبانهروز نگذشته،
سریع باعجله، پست تازه قرار دادید و منتظر نوشتههای بعدی نیز هستید. من کارخانه نیستم. اگر مایل باشید، از این به بعد خودتان ادامه دهید.
زحمت تهمت زدن، و همچنین حذف پست نیز، دیگر به دوشتان نخواهد بود. در ضمن من همانقدر که با سایر یاران فروم،
آشنا بودهام، به همان اندازه، افتخار آشنایی و همصحبتی با شخص شما را نیز داشتهام، و دوست هیچکس اینجا نبودهام.
اینهایی که میگویم، دلیلش اینست که هر اخلاق بدی که داشته باشم، اما اهل پشت سر صحبت کردن نیستم.
چون نارضایتیها همیشه در صحن علنی و تالارهای آشکار فروم در نوشتنهایمان که محصول پندار و گفتارمان هستند ایجاد میشوند،
از اینرو موارد را همینجا بصورت آشکار نیز مطرح داشتم. / پوزش میخواهم از پر حرفی. سلامت باشید. وقت خوش.
............................................
*پینوشت.:
- دلیل دانستن نام فامیل مجری بخشهای جنگ هفته که آقای"فرهمند" میباشد و از نیمه دوم دهه هفتاد آنرا میدانستم،
اینست که سال ۱۳۷۹، از طریق یکی از اساتیدمان در گرافیک که از همکاران جناب فرهمند بودند، تلفن دفتر تبلیغاتی،
که آقای فرهمند مدیر آن بودند را گرفتم، و روزی به دفترشان تماس گرفتم. با چهرهی ایشان از همان دههی شصت،
بهواسطهی جنگ هفته و بخشهای آن که در استودیوهای بزرگ تلویزیون، واقع در زیر برج آزادی بودند ضبط میشدند،
از دوران شصت آشنا بودم. برای همین وقتی نام فامیلیشان را هم دانستم، روزی که سال ۱۳۷۹ به ایشان زنگ زدم،
با جناب فرهمند که صدای گرم و اخلاق بسیار خوشی داشتند، در تلفن صحبت از دهه شصت و یاد جنگ هفته زنده گردید.
بعد از آنجا که دفتر تبلیغاتی ایشان، در زمینهی آگهیهای بازرگانی فعالیت داشت،
درخواست کردم تا چگونگی همکاری در این زمینه را بفرمایند، که آقای فرهمند نیز لطف فرمودند و تعرفه بازاریابی تیزرها را،
به فاکس دفتر محل کارم که در اصل یک میز آنجا اجاره میداشتم، فرستادند. آنزمان بازار تبلیغات تلویزیونی، بسیار داغ شده بود،
و سیستم زمانی آنهم، همانگونه که بهتر میدانید، بصورت ثانیهای هست. یعنی هر ثانیه تبلیغ تلویزیونی، دارای قیمت است.
برای همین در مورد کار بازاریابی، آنزمان جناب فرهمند فرمودند که اگر از صاحبانکالا و تولیدکنندگان،
بتوانید درخواست ساخت تیزر بگیرید، با توجه به طول زمان تبلیغ، ۲۰ تا ۲۵ درصد، پورسانت به خود شما تعلق میگیرد.
که البته موردی را نتوانستم بیایم، چراکه این کار نیز، مونپولشده و بسیار در گیر و دار چارچوب خودش است.
چون صحبت سر مبالغ سنگین و بسیار پولساز، برای هر سه ضلع این مثلث است: (بازاریاب - سازنده تبلیغ - پخش آن در تیوی).
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
سلام خدمت 59 و امیلیانوی عزیز
صحبت از مجری های دهه شصت خواندن شد
فکر می کنم دیدن این ویدیو خالی از لطف نباشد
خواننده مهمان برنامه - گویا "بهزاد" تاخیر می کند و مهدی ظهوری خودش شروع به خواندن می کند
[url=[/url]
صحبت از مجری های دهه شصت خواندن شد
فکر می کنم دیدن این ویدیو خالی از لطف نباشد
خواننده مهمان برنامه - گویا "بهزاد" تاخیر می کند و مهدی ظهوری خودش شروع به خواندن می کند
[url=[/url]
babak- تعداد پستها : 318
Join date : 2009-09-11
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
با درود فراوان به همه یاران این فروم خاطره انگیز
جناب ۵۹ گرامی این شعر در وصف شما است
گله از چشم تو دارم که شبانگه تا روز
خواب می بیند و خلقی ز غمش بیدارند
من همچنان بیدارم تا باز چشمم به مطالب ارزشمند شما روشن شود.
با احترام
kazvash
۱۳۹۷/۰۴/۱۷
جناب ۵۹ گرامی این شعر در وصف شما است
گله از چشم تو دارم که شبانگه تا روز
خواب می بیند و خلقی ز غمش بیدارند
من همچنان بیدارم تا باز چشمم به مطالب ارزشمند شما روشن شود.
با احترام
kazvash
۱۳۹۷/۰۴/۱۷
kazvash- تعداد پستها : 60
Join date : 2011-06-26
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
*پیشگفتار: اگر اینجانب در چند سال اخیر، از بکاربردن واژهی "دوست" خودداری مینمایم،
و هربار هم تاکید میدارم که در فروم رویایی و تمام فضایمجازی، با هیچکس دوست نبودهام، دلیلاش اینست:
چند سال پیش به فکر افتادم که عنوان "دوست"، مفهومی فیزیکی هست، و زمانی باید بکار رود،
که دو یا چند انسان، سالهای سال یکدیگر را در زندگیواقعی دیده باشند، با هم به سفر، میهمانی، رستوران،
و سایر مناسبات اجتماعی که در دنیای واقعی اتفاق میافتد رفته باشند، سرد و گرم زندگی مادی را کنار هم چشیده باشند،
و آنگاه پس از چندین و چند سال، بواسطهی همهدف بودن از جهت کاری و فکری، در زیر سایهی مناسبات واقعی زندگانی،
برای همدیگر دارای عنوان "دوست" میگردند. اما مننوعی در فروم رویایی که عمر خود و یارانش جاودان باد،
هیچگاه دیدار فیزیکی با گرامیان نداشتهام. البته ۳-۴ بار در طی این سالها، "مهندس ایندیاناجونز" را در خوابهایم دیدهام،
یکبار نیز "بابک گرامی" را در خواب دیدم، و با این بزرگواران در همان فضای خواب و رویای صادقه، به گفتگو پرداختم،
که بسیار هم مستند و صمیمانه بود و قبل دربارهاش در فروم نوشتهبودم. از سوی دیگر چون همگی ما اعضای فروم رویایی،
در مدار فکری یکدیگر در وادی نوستالژی و هنر و ادبیات، سالیانسال است که قرار داریم، از اینرو تمامی ارجمندان،
دارای جایگاه مستقلی از مفهوم و واژه دوست هستند، که ناماش میشود "یار"، یعنی با آنکه یکدیگر را هیچگاه رو در رو،
در زندگیواقعی ندیدهایم، اما میتوانیم فکر یکدیگر را بخوانیم، میتوانیم با آنکه که هزاران کیلومتر از هم دور هستیم،
همساننگری و همساناندیشی داشته باشیم، چراکه در مدار فکری و فراسوی مینوی باهم قرار داریم،
پس جایگاهمان دارای مفهومی مستقل از دوستبودن است، که ناماش از دید کوچکام، میشود "یار".
در ضمن آنها که در زندگی واقعی با یکدیگر دوست هستند و بواسطهی مناسبات کاری و غیره،
همدیگر را بطور فیزیکی و واقعی میبینند، اگر در دوستیشان به جایگاه یکساناندیشی برسند،
و در مدار مینوی یکدیگر قرار گیرند، آنگاه از جایگاه دوست، برای یکدیگر تبدیل به "یار و یاران" هم میشوند،
جایگاهی که ما در فروم رویایی، بگونهای مستقیم به آن رسیدیم. امیدوارم که دلیل استفاده نداشتن از نام دوست را،
سرانجام توضیح داده باشم. با احترام خدمت یاران راستین. ...
- با درود خدمت یاران ارجمند فروم رویایی و تمامی گرامیان در دنیای یادمانهها ...
* بابک گرامی، با درود و عرض ادب خدمت شما.
- عجب فایل آرشیوی قدیمی و نوستالژیکی را از آوازخواندن آقای "مهدی ظهوری" به اشتراک فروم رویایی قرار دادید!.
چندین و چند بار آنرا تماشا داشتم. چه گروهنوازی خوبی هم دارد. از حق که نگذریم، اجرای جناب ظهوری بعنوان خواننده،
بسیار بسیار بیشتر از هنرنماییهای ایشان که دهههای شصت و هفتاد در جایگاه مجری بودند، بهدلم نشست ...
از سوی دیگر، این ویدیو همراه با توضیحات و نامهایی که در آن بیان داشتید، سبب رسیدن به موارد نوستالژیک دیگری نیز شد.
بیجهت نیست که شما و سایر اساتید فروم زرین و جاودان، دارای نشان و مدرک "استادی" در زمینهی یادمانهها هستید،
و بندهی کوچک، همیشه ریزهخوار این سفرهی رنگین به برکت شما و سایر بزرگواران بوده و هستم و خواهم بود.
در ادامه به بیان نکات نوستالژیکی که ویدیوی قدیمی شما سبب یافتن آنها گردید میپردازم. با احترام. ...
توضیح کوتاه و خودمانی اینکه، از دید کوچکم، همان زمان دهه شصت و آغاز هفتاد، وقتی جناب ظهوری را در تلویزیون میدیدیم،
ایشان همیشه بسیار خوشرو بودند و اغلب لبخند نیز بر چهره داشتند، بسیار هم عالی. اما از سوی دیگر شاید بگونهای غیرارادی،
زمانی که لبخند میزدند، ابرو و چشمانشان حالت گرهخورده پیدا میکرد، و اینجا بود که -مای مخاطب-، چهرهی خوشتیپ ایشان را،
بگونهای میدیدیم که انگار در آن تناقض میان اخم چشموابرو با لبخندی که بر لب داشتند پدید میآمد. اما برای نمونه،
در ویدیوی بالا که لطف فرمودید، ایشان حالت چهرهشان ثابت هست، و بسیار هنایش مثبتتری بر دیدگان مخاطب میگذارد.
همچنین صدایشان در مقام گوینده و مجری، در کل و با ارفاق، مناسب بود، البته به جایگاه صدای "علیرضا غفاری" هیچگاه نمیرسید،
اما آواز که خواندند، با خود گفتم که -آقای ظهوری خواننده-، از -جناب ظهوری مجری-، از دیدگاه سداپیشگی خیلی حرفهایتر است!،
پس ای کاش که به حرفهی خوانندگی و اجرای رسمی تصنیف و ترانه و آواز نیز بطور جدی میپرداختند. ...
بابک گرامی، شما با این ویدیوها و اطلاعات کاملی که از برنامهها و سریالهای قدیمی دارید، بسیار خرسند خواهیم بود،
که از "برنامه آقای کشاورزی" که اوایل دهه شصت شبها از کنال دو نشان میدادند، فایل و اطلاعات تکمیلی به ارمغان بیاورید.
۸-۷ سال پیش با -مهندس ایندیاناجونز- نیز صحبت این برنامه را داشتیم که مجری آن خودشان مهندس کشاورزی بودند،
سنشان کم نبود اما تنومند و سرحال بودند و متخصص باغبانی و کشاورزی، و خوب بیاد دارم که صحبت از گلهای دیفنباخی،
و چگونگی پرورش آن در فضای داخل آپارتمان میداشتند. از جهت چهره، کمی تا قسمتی شبیه به آرتورسیکلارک بودند،
عینک هم داشتند. در کل برنامهی ایشان به بررسی پرورش گلوگیاه در شرایط خانگی میپرداخت، برنامه رنگی بود.
زمان پخشاش سنم کم بود، ۴-۵ سال داشتم - سالهای ۱۳۶۳-۶۴، اما آن برنامه و مجری گرامیاش را خوب بیاد دارم.
کادرها و تصاویر نیمهواضح-نیمهروشنی که از برنامه "آقای کشاورزی" از دوران اوایل دهه۶۰ در ذهنم باقی مانده،
برایم جزو رنگینترین کادرها از مفهوم نوستالژی میباشد و دیدن دوبارهاش، بسان آرزوییست دیرین ...
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t20p275-topic#3324
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t20p275-topic#3340
* کازوش گرامی با درود و عرض ادب خدمت شما. بندهیکمترین کی باشم که لایق شعر نغز و بااحساس شما گردم.
همیشه انرژی مثبت و پاک به ارمغان میآورید و وجودتان در کنار سایر اساتید راستین این محفل شیرین، غنیمت بزرگیست.
همچنین از اطلاعات و احاطهی خوب و کاملی نیز در زمینههای هنری، ادبی و نوستالژیک، برخوردار هستید.
بسیار سپاسگزارم از دیدگاه مهر و واژگان نیک شما. امیدوارم که لایق باشم، یعنی روزی سرانجام درخور آن گردم. ...
من کوچک - آبدارچی فروم هستم، با حقوق ثابت ماهی "۷ چوق" که میشود برابر با: "دو میلیارد تیلیارد بیلیون دلار آمریکا".
و سپاس پروردگار را که با این مبلغ، نان و مرغ بریان و پیتزا و استیک و نوشیدنیهای گوارا، برای همگیمان برپاست.
سلامتی و برکت، همراه شما و تمامی یاران باد، همیشه تا همیشه. به ادامهی برنامه نیز تشریف بیاورید. با سپاس فراوان.
- ویدیوی نوستالژیکی که بابک گرامی در پست بالا قرار دادند، سبب یافتن و مطرح ساختن موارد یادمانهسرشتی گردید.
اپتدا اینکه، زمان و سال اجرای آن برنامه، با توجه به فضای سالن و عکسهای نصبشده بر دیوار،
بیگمان مربوط به یکی-دو سال انتهای دهه شصت و یا آغاز هفتاد است، یعنی پس از ۱۳۶۸ میباشد، از ۱۳۶۹تا۱۳۷۰-۷۱.
اگر اشتباه نکنم، قطعه آوازی که مهدی ظهوری آنرا خواندند، در دستگاه ماهور میباشد، البته جاهایی به راستپنجگاه نیز اشاره دارد.
(چون ماهور و راستپنجگاه، بسیار بهم شبیه هستند. ماهور پایانههای بیانیاش، چه در وکال و چه نواختن، حالت بالارونده دارند،
اما دستگاه راستپنجگاه، بسان پرندهایست که میخواهد پرواز کند، اما زود سر به فرود میآورد، انگار که خودسانسوری میکند)
خواندن آقای ظهوری در ویدیوی قدیمی بالا، که البته کم جای برای جوابساز باقی میگذارند و بیشتر به اجرای وکال توجه دارند،
یادآور بخش اپتدایی از آلبوم ماندگار "جام تهی" با شعر "فریدون مشیری" و موسیقی "فریدون شهبازیان" میباشد .:
"پر کن پیاله را کین آب آتشین، دیریست که ره به حال خرابم نمیبرد ...
این جامها که در پی هم میشود تهی، دریای آتشست که ریزم به کام خویش"
به بیان دیگر، پیداست که ایشان به آلبوم یادشده خوب گوش فرا دادند و سپس با شعر دیگری که جایگزین داشتند، از دیدگاه ملودیک -
بسان "پر کن پیاله را"، به خواندن ماهور پرداختند. هیچ انتقادی نیست، کارشان خوب و قابل توجه است. مورد مهم دیگر اینکه،
شنیدن "ماهور" برای ما، از دیدگاه گوشنوستالژیک، هم یادآور موسیقی سریال امیرکبیر است(که آنهم در فضای ماهور اجرا شده بود)،
و هم خاطرات سکانسهایی دلنشین از فیلم "مادر-۱۳۶۸"، چراکه ساختار برخی از قطعات موسیقی مادر نیز در ماهور میباشد.
و اینجا بود که پس از دیدن و شنیدن فایل تصویری آقای ظهوری که بابک گرامی قرار دادند، بیاختیار بیاد موسیقی فیلم مادر نیز افتادم!،
و با عبارت "موسیقی فیلم مادر" در جستجوگر یاهو، به لینکهای خبری و موسیقایی رسیدم و روشن شد ۷ سال پیش در ایران(۱۳۹۰)،
موسیقی متن فیلم مادر، کامل در قالب سیدی منتشر شده است!، که این مهم را تا به امروز بشخصه نمیدانستم و سبب خرسندی گشت.
* "انتشار موسیقی فیلم «مادر» پس از۲۲سال - (۱۳۹۰)" .:
(با سپاس از نویسندهی این متن که کامل و شایسته به بررسی پرداختند)
https://www.fardanews.com/fa/news/149203/انتشار-موسیقی-فیلم-مادر-پس-از22سال
- یاران ارجمند، در لینک زیر، تمامی ۱۹ تراک موسیقی متن فیلم مادر، ساخته آهنگساز ارجمند - جناب "ارسلان کامکار"، موجود میباشد.
خواهشمندم که در صورت دسترسی، سیدی اوریجینال آنرا تهیه فرمایید که هم احترام به استاد "علی حاتمی" و -فیلم ماندگار مادر- خواهد بود،
و هم پاسداشت هنریارزشمند است که استاد "ارسلان کامکار"، با ساختن موسیقی کامل ایرانی و استاندارد، آنرا به انجام رساندند.
موسیقی فیلم مادر، با آنکه تمام و کمال ایرانیست، همچنین از دیدگاه جهانی نیز، موزیک و نغمهای استاندارد و تبارمند بشمار میآید،
تا جاییکه مخاطب غیرایرانی نیز، همچون خود فیلم مادر و زبان جهانی سینماییاش، با موسیقی آن نیز ارتباطی صمیمانه برقرار میسازد.
http://www.navayab.com/download-madar-by-arsalan-kamkar/
- مطلب یادمانهنشان دیگر اینکه، بابک گرامی در پست پیشین خود، نام و یادی زنده ساختند،
از خوانندهی نوستالژیک دوران شصت - بویژه زمان جنگ و سپس نوروز ۱۳۶۷ که اولین سالنوی پس از جنگ بود،
و سخن از جناب آقای -"مهدی بهزادپور"(بهزاد)- بهمیان آوردند، نام و نوایی که برای نسلما بسیار خاطرهساز بودهاست.
- هنرمند در هر زمینهای که فعالیت داشتهباشد، همانند -خمیر نان- است، خمیری که با استعداد و مهارت شخصی هنرمند،
ورز دادهشده و پرورش یافتهاست. از سوی دیگر، محل شکوفایی و به تحققرسیدن هنر هنرمند، همانند -تنور نانوایی- است،
که آن خمیر هنر، بر دیوارهی آتش تنور نانوایی قرار داده میشود، و سپس محصول نهایی که "نان برشته" باشد، بهعمل میآید.
"هنر هنرمند = خمیر نان" ... "محل و کشور شکوفایی هنر = تنور نانوایی" ... "نان برشته = شهرت راستین برای هنرمند"
جناب بهزاد، خمیر هنرشان، در تنور ایران برشته گشت و صدایشان در دهه شصت، آوازه و مشهور در ایران گشت.
اما وقتی بخاطر اقامت و زندگی در امریکا، از آغاز دهه هشتاد خورشیدی اقدام به خواندن در آنجا پرداختند،
با آنکه صدایشان به خودیخود زنگدار و هنایشگذار است، اما محتوا و واژگان ترانههایشان،
به هیچشکل در خور هنری که در دهه شصت در ایران به جایگاه راستین آن رسیدند دیگر نبود و نیست.
شوربختانه موسیقی ایران از یک دهه و نیم پیش تا کنون، به کژراهه رفته است،
و امروز بگونهای رسمی شاهد آن هستیم که خوانندگان مطرح و خوشسابقهی ایرانی چه در داخل و چه خارج،
همگی گرفتار تقلید و خواندن ملودیها به سبک عربی-ترکی هستند، انگار نه انگار که روزی روزگاری،
در دهههای ۵۰، ۶۰ و ۷۰ خورشیدی، همین خوانندگان در ایران و امریکا، موسیقی راستین پاپموزیک ایرانی میخواندند.
امید آنکه خوانندهی تبارمندصدا - "مهدی بهزادپور(بهزاد)"، بازهم همانند گذشته، به خواندن تصنیفهای شایسته بپردازند.
* تمامی تصنیفهای مشهور و ماندگاری که جناب بهزاد در دهه شصت خواندند، همچون:
"تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو، پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو"(حافظ) -
"صبح سعادت دمید صبح چه نور خداست، صورت و تصویر کیست، این شه و این میر کیست"(مولانا) و ...،
ساختهی آهنگساز ارجمند - جناب آقای "احمدرضا مویدمحسنی" هست که با نگارش و تنظیم چنین آهنگهایی،
بیشک در همان دهه شصت، به جایگاه استادی رسیدند. با آرزوی سلامتی و موفقیت برای ایشان. ...
https://ahmadrezamohseni.wordpress.com/2015/12/22/dar-setayesh-az-ahmad-reza-moayed-mohseni/
https://ahmadrezamohseni.wordpress.com
.
.
.
* در رابطه با جناب بهزاد که سخنشان توسط بابک گرامی بهمیان آمد،عکسهایی قدیمی و بسیار نوستالژیک ...
توضیح: سایت رسمی که معرفی میگردد، با نام: "datkam.com" ~ "مجموعه کامران" -
(مجموعه تصاویر تاریخی با مجوز رسمی از سازمان میراث فرهنگی)
متعلق به آقای "کامران نجفزاده" هست، و عکسهای رسمی که اسکن میدارند، دارای حقنشر میباشند.
ضمن سپاس از ایشان، تصاویر نوستالژیک زیر، مربوط به -جشن بانک مرکزی- با حضور چهرههای مشهور است،
که زمان برگزاری آن، با توجه به اینکه -فرهنگ مهرپرور- در قید حیات بودند، اوایل دهه هفتاد میباشد.
در عکسهای خاطرهانگیز زیر، هنرمندان و ورزشکارانی چون: "مجتبی میرزاده"، "مهدی بهزادپور(بهزاد)"،
"فرهنگ مهرپرور"، "منوچهر آذری"، "علی پروین" و "محمدرضا عابدزاده" حضور دارند. ...
http://www.datkam.com/post/detail/Fa/2-6-1-3-9-0/مهدی-بهزادپور-خواننده-ایرانی-دهه-هفتاد.aspx
http://www.datkam.com/post/detail/Fa/2-6-1-3-5-0/منوچهر-آذری-و-فرهنگ-مهرپرور.aspx
http://www.datkam.com/post/detail/Fa/2-6-1-3-6-0/منوچهر-آذری،-علی-پروین،-احمدرضا-عابدزاده-و-فرهنگ-مهر-پرور.aspx
http://www.datkam.com/post/detail/Fa/2-6-1-3-4-0/احمدرضا-عابدزاده-و-مهدی-بهزادپور.aspx
http://www.datkam.com/post/detail/Fa/2-6-1-3-8-0/نوازنده-کمانچه-در-گروه-همراه-مهدی-بهزادپور.aspx
.
.
.
* یادآوری نام جناب "بهزاد"(مهدی بهزادپور)، همچنین سبب زندهشدن خاطراتی از یک برنامه قدیمی نیز گشت ...
- میانهی دهه هفتاد، سالهای ۱۳۷۴-۷۵، زمانیکه کانال پنج(شبکه تهران) فعالیت خود را آغاز داشته بود،
جمعهشبها برنامهای از آن شبکه پخش میشد که شاید ناماش "دیدار با هنرمندان" و یا عنوانی شبیه به آن بود.
برنامه یادشده که محصول تامین و تولید شبکهپنج بود، هربار برای مصاحبه به منزل هنرمندان موسیقی و بازیگری میرفت.
در یکی از قسمتهای آن برنامه که به منزل خوانندهی خوشصدا - جناب آقای "مهدی سپهر" رفته بودند،
ایشان در مصاحبه تلویزیونی عنوان داشتند که مهندس راهوساختمان هستند و دربارهی فعالیتهای موسیقاییشان نیز توضیح دادند.
- - - - - - -
https://www.aparat.com/v/9Jnpz
- - - - - - -
# [گفت و گوی تفصیلی با "مهدی سپهر": به جای لس آنجلس رفتم مجلس!] - سه شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۴ .:
https://musiceiranian.ir/73065-sepehr.html
- - - - - - -
# مصاحبه اختصاصی تصویری با "مهدی سپهر" خواننده پیشکسوت موسیقی پاپ - بسال ۱۳۹۵ .:
https://www.youtube.com/watch?v=X0pqfUBivWM
- - - - - - -
# برنامه تلویزیونی "با صبح" با حضور استاد "مهدی سپهر" - تابستان ۱۳۹۶ .:
https://www.youtube.com/watch?v=24lBMUDqXS4
....................................................................................................................
- در قسمتی دیگر، برنامه یادشده به منزل جناب آقای "رضا بابک" رفته بود. محل مصاحبه در آشپزخانهی خانه ایشان بود،
که مبلمان و کابینتهای چوبی به رنگ روشن(رنگ اصلی چوب) داشت. جناب بابک برای پذیرایی، هندوانه برش دادند،
و با همان تیپ و میزانسن هنایشگذاری که در سریالها، کمی تا قسمتی دستپاچه و عصبی به نظر میرسند،
با حالتی که دلسوزی و دلواپسی از شیوهی پذیرش و پذیرایی از میهمان را داشت، پیشدستی برای عوامل برنامه قرار دادند،
و همزمان به صحبت و ارائه کارنامهی هنری خویش نیز پرداختند. میمیک صورت ایشان، در ذهنم بیاد مانده است. ...
# [«رضا بابک» هنرمند تکرار نشدنی اما گوشه گیر اکباتان] - چهارشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۵ .:
http://4ekbatan.ir/pages-5919.html
.................................................................................................................................
- در یکی دیگر از قسمتها که زمستان ۷۵ یا ۷۶ بود، به منزل "مهدی بهزادپور" رفته بودند. آنزمان آقای بهزاد هنوز ساکن ایران بودند.
خانهشان بزرگ و دارای محوطه نیز بود، از اینرو در بخش برنامه که تصنیف با صدای او پخش میکردند، تصاویری از برفبازی ایشان،
همراه با فرزندانشان را در فضای باز و حیاط خانه ویلاییشان نشان میدادند. سپس جناب بهزاد دربارهی فعالیتهای دیگرشان گفتند،
که در زمینهی سوارکاری و پرورش اسب نیز فعالیت دارند. نکته جالب اینکه آنزمان با توجه به علاقه و همچنین سختگیریهای اجتماعی،
که در ایران نسبت به گردنبند و دستبند(بویژه طلا) برای آقایان انجام میگرفت، در برنامهی یادشده نیز، با آنکه مهدی بهزاد،
یک پیراهن یقه اسکی زمستانی و مشکی رنگ بر تن داشتند، اما درخشش زرین گردنبند طلای کارتیه ایشان، از زیر لباس یقهاسکی،
بسیار خودنمایی میداشت، از اینرو پیدا بود که سازندگان برنامه پس از میکس و آمادهسازی آن قسمت، در بازبینی نهایی،
با تذکر از جانب واحد سانسور مواجه شده بودند، برای همین دست به مونتاژ و قیچیکاری دوباره زده بودند،
برای همین پلانهایی که آقای بهزاد چه در فضای داخلی خانه هنگام مصاحبه، و چه در باغ و حیاط ویلایشان نشان داده میشدند،
کادرهای کلوزآپ(نمای نزدیک) ایشان را بجایش تصاویری اینسرت و میانی از در و دیوار و برف جایگزین داشته بودند -لبخند-،
تا درخشش گردنبند کارتیه که بر گردنشان بود، نتواند زیاد خودنمایی داشته باشد!. با آرزوی سلامتی و موفقیت برای جناب بهزاد.
* مصاحبه تصویری با "مهدی بهزادپور(بهزاد)" که در امریکا انجام گرفته است - تابستان ۲۰۱۴ *
قسمت اول .:
https://www.youtube.com/watch?v=WniWda5pc7A
قسمت دوم .:
https://www.youtube.com/watch?v=0fv8nue6cZg
* و مطلب پایانی برای این نوبت اینکه ...
- در راستای زیورآلات و گرایش استفادهی آن توسط ما مردان، چندی پیش به این فکر افتادم که(ایران اکنون را نمیدانم)،
اما در همین اکراین، ۱۶-۱۷ سال پیش که تازه آمده بودم، بسان ایران دهههای ۶۰ و ۷۰، میان مردان و جوانان پسر،
علاقه به استفاده از زنجیر طلا و نقره در قالب دستبند و گردنبند بسیار زیاد بود. خودم حتا پس از دیپلم دبیرستان، از سال ۱۳۷۷،
تا سال ۲۰۰۵ میلادی(۱۳۸۴ خورشیدی)، ۶-۷ سال دستبند و گردنبند نقره داشتم و همانند ژیگولها، آنها را حمل میداشتم -لبخند-،
اما بعد همچو شخصی که دیگر عطشاش خاموششده، حس کردم که دورهی این سوسولبازیها به سر رسیده و باید "مهجوب" شوم!(لبخند).
جالب اینجاست که اکنون این تب استفاده از زیورآلات برای آقایان، بنابر آنچه که در محل اقامت میبینم هم، سالهاست که فروکش کرده.
ایران را نمیدانم، ... شاید آنجا نیز هم ...
(تصاویر از نت - جستجوی گوگل) .:
یاد خاطرات گرامی ~ سلامت باشید ~ وقت خوش
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
با سلام خدمت یاران فروم خاطره انگیز
و با درود فراوان به ۵۹ گرامی
من در دریای اطلاعات و خاطرات شما و دیگر یاران، قطره ای بیش نیستم.
ممنونم از لطف و معرفت شما.
اما در خصوص مطالب اخیر که بسیار خاطره انگیز بود چند نکته ای به خاطرم آمد که نوشتن آنها خالی از لطف نمی باشد.
اول اینکه من عاشق بازی و چهره و صدای استاد عزیز جناب رضا بابک هستم.
چه در نقش اسد خمارلو درسریال زیبای آرایشگاه زیبا و چه در نقش خروس در سریال عروسکی خونه مادربزرگ.
ولی یادم هست اولین بار در تئاتر تلویزیونی حکایت مسافر گمنام با چهره و بازی ایشان آشنا شدم و از همان موقع چهره ایشان که تا حدودی شبیه بکی از دایی های مادرم بود، به دلم نشست. و بعد ها در سریال آئینه نیز از بازی ایشان لذت بردم.
امیدوارم همیشه سالم و تندرست باشند.
نکته بعدی اینکه من هم شیفته صدا وچهره مردانه استاد بهزاد هستم.
یادم هست که در دهه هفتاد ، هفته ای چند بار ، یکی از تصنیف های ایشان را رادیو پیام پخش می کرد.
البته این تصنیف توسط استاد بهرام حصیری نیز اجرا شده بود و چون موسیقی اول این تصنیف به نسبت طولانی بود، یکی از لذت های من و مرحوم مادر این بود که حدس بزنیم که اجرا مربوط به کدام خواننده است.
نام این تصنیف را نمی دانم ولی قسمتی از تصنیف این بود:
"من آن شمع سحرگاهم که دارم عمر کوتاهی
مگو با من مگو با من چرا هر لحظه می کاهی"
اگر یاران فروم هر دو تصنیف را در اختیار داشتند خوشحال میشوم که به اشتراک بگذارند.
با احترام
kazvash
۱۳۹۷/۴/۲۲
پی نوشت:
متن تصنیف را پیدا کردم
دل من ، هم چو نیلوفر به موج خون نشسته
ببین آئینه ی روحم زسنگ غم شکسته
تو ای همزاد رویایی ، مگو از رنج تنهایی
مرا با خود رها کن در دل شب های یلدایی
من و این کوه درد و غربت و آزرده جانی ها
سرشک حسرت و کنج غم و بی همزبانی ها
من آن شمع سحرگاهم که دارم عمر کوتاهی
مگو با من ، مگو با من ؛ چرا هر لحظه می کاهی
چون بلبلی بی آشیان ، آواره از بستان شدم
دور ازوطن ، از سوز دل مانند نی نالان شدم
تا من جدا ای آسمان از جمع سرمستان شدم
چون زورقی بی بادبان ، سرگشته در طوفان شدم
من آن شمع سحرگاهم که دارم عمر کوتاهی
مگو با من ، مگو با من ؛ چرا هر لحظه می کاهی
خوانم به شوری عاشقانه ، هر روز نامت با ترانه
سرسبز مان ایران زیبا ، ای راز عشق جاودانه
روزی به شوقت چون کبوتر، پر می کشم از آشیانه
با من بگو بازآ پرستو ، تا پرکشم آیم به خانه
من آن شمع سحرگاهم که دارم عمر کوتاهی
مگو با من ، مگو با من ؛ چرا هر لحظه می کاهی
و با درود فراوان به ۵۹ گرامی
من در دریای اطلاعات و خاطرات شما و دیگر یاران، قطره ای بیش نیستم.
ممنونم از لطف و معرفت شما.
اما در خصوص مطالب اخیر که بسیار خاطره انگیز بود چند نکته ای به خاطرم آمد که نوشتن آنها خالی از لطف نمی باشد.
اول اینکه من عاشق بازی و چهره و صدای استاد عزیز جناب رضا بابک هستم.
چه در نقش اسد خمارلو درسریال زیبای آرایشگاه زیبا و چه در نقش خروس در سریال عروسکی خونه مادربزرگ.
ولی یادم هست اولین بار در تئاتر تلویزیونی حکایت مسافر گمنام با چهره و بازی ایشان آشنا شدم و از همان موقع چهره ایشان که تا حدودی شبیه بکی از دایی های مادرم بود، به دلم نشست. و بعد ها در سریال آئینه نیز از بازی ایشان لذت بردم.
امیدوارم همیشه سالم و تندرست باشند.
نکته بعدی اینکه من هم شیفته صدا وچهره مردانه استاد بهزاد هستم.
یادم هست که در دهه هفتاد ، هفته ای چند بار ، یکی از تصنیف های ایشان را رادیو پیام پخش می کرد.
البته این تصنیف توسط استاد بهرام حصیری نیز اجرا شده بود و چون موسیقی اول این تصنیف به نسبت طولانی بود، یکی از لذت های من و مرحوم مادر این بود که حدس بزنیم که اجرا مربوط به کدام خواننده است.
نام این تصنیف را نمی دانم ولی قسمتی از تصنیف این بود:
"من آن شمع سحرگاهم که دارم عمر کوتاهی
مگو با من مگو با من چرا هر لحظه می کاهی"
اگر یاران فروم هر دو تصنیف را در اختیار داشتند خوشحال میشوم که به اشتراک بگذارند.
با احترام
kazvash
۱۳۹۷/۴/۲۲
پی نوشت:
متن تصنیف را پیدا کردم
دل من ، هم چو نیلوفر به موج خون نشسته
ببین آئینه ی روحم زسنگ غم شکسته
تو ای همزاد رویایی ، مگو از رنج تنهایی
مرا با خود رها کن در دل شب های یلدایی
من و این کوه درد و غربت و آزرده جانی ها
سرشک حسرت و کنج غم و بی همزبانی ها
من آن شمع سحرگاهم که دارم عمر کوتاهی
مگو با من ، مگو با من ؛ چرا هر لحظه می کاهی
چون بلبلی بی آشیان ، آواره از بستان شدم
دور ازوطن ، از سوز دل مانند نی نالان شدم
تا من جدا ای آسمان از جمع سرمستان شدم
چون زورقی بی بادبان ، سرگشته در طوفان شدم
من آن شمع سحرگاهم که دارم عمر کوتاهی
مگو با من ، مگو با من ؛ چرا هر لحظه می کاهی
خوانم به شوری عاشقانه ، هر روز نامت با ترانه
سرسبز مان ایران زیبا ، ای راز عشق جاودانه
روزی به شوقت چون کبوتر، پر می کشم از آشیانه
با من بگو بازآ پرستو ، تا پرکشم آیم به خانه
من آن شمع سحرگاهم که دارم عمر کوتاهی
مگو با من ، مگو با من ؛ چرا هر لحظه می کاهی
kazvash- تعداد پستها : 60
Join date : 2011-06-26
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
* با درود خدمت فروم رویایی و تمامی یاران ارجمند در دنیای شیرین و جاودان نوستالژیها و خاطرات ...
- کازوش گرامی، با درود خدمت شما. امیدورام که همراه سایر یاران، سلامت و سرخوش باشید. همیشه تا همیشه.
سپاسگزارم از دیدگاه مهر شما و خرسند که در زیر سایهی خوشایند فروم زرین و اساتید گرانقدرش منجمله شما،
نوشتهها، مطالب و خاطرات کوچک اینجانب، مورد پسند و تایید شما بزرگواران قرار میگیرد.
در ضمن، امیدواریم که امیلیانو گرامی نیز هر چه زودتر به فروم رویایی بازگردند (جایشان خالیست).
اگر اشتباه نکنم، ایشان برای خرید فیلم به جنوب فرانسه رفته، تا سپس بتوانیم به بررسی آنها بپردازیم.
همانگونه که بهتر میدانید، جنوب فرانسه و بویژه جزایر قناری، جای خیلی ناجوری هست -لبخند-،
چون در کل، تمام اروپاییها و امریکاییها، جایشان در جهنم است. فقط خاورمیانهایها میروند بهشت (یخ در بهشت)!...
* "منوچهر آذری" در نمایی از فیلم "یک مرد یک خرس - ۱۳۷۱" .:
* مطلب همگون با موضوع "پیرایشگاه" ~ (خاطرات سلمانیرفتن - سالهای ۱۳۶۸ و ۱۳۷۶) .:
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t22p1000-topic#9644
- عرض شود که، شوربختانه تمام بازیگران حرفهای و خوشسابقهی گذشته، با آنکه همچنان سرحال و آماده هستند،
اما بواسطهی نبودن فیلمنامهی درخور، و وجود چنین فضای لوسی که سینمای ایران گرفتارش شده،
این بزرگواران خانهنشین شدند و هزاران افسوس. اینجانب از چندین ماه پیش، دیگر فیلم ایرانی نمیبینم،
و حداقل اینکه اعصابم در این زمینه راحت شده. به روی کار آمدن کوهی نابازیگر که یا با پول وارد شدند و یا قبل از آن،
فوتبالیست و بقال و قصاب و چقال بودند، براستی که جایگاه هنر دراماتیک ایران را به زیر پرسشی سنگین برده است.
هیچ نظارتی هم وجود ندارد و هرکه تعداد گوسفندهایش بیشتر باشد، آنگاه با فروش آنها، و بدست آوردن پولیکلفت،
امکان بیشتری برای تهیهکنندهشدن و یا بازیگرشدن دارد. شما ببینید در فیلم "مجردها-۱۳۸۳"، آن سکانسی که،
هنرمند راستین - جناب "منوچهر آذری"، در نقش مغازهدار و صاحب دفتر فنی زیراکس و نوشتافزار بازی داشتند،
چقدر سکانسی شیرین و گویاست!، چرا؟، چون بازی و صدا و هنری که -استاد آذری- همانند همیشه بکار میبرند،
یعنی افشاندن بذر "برکت" بر فضای فیلم که سبب گیراشدن و مانایی آن محصول هنری برای همیشه میگردد.
این بزرگواران و همنسلانشان، تکرار ناپذیرند، اما سالهاست که دیگر به کار دعوت نمیشوند، اگر هم بشوند،
فیلمنوشتها و همچنین شرایط مالی از جهت پرداخت دستمزد و غیره بقدری پایین و نازل و ناشایست است،
که این هنرمندان راستین، خانهنشینی را به جان میخرند، صورتشان را با سیلی سرخ نگاهمیدارند،
اما تن به تباه ساختن کارنامهی خوشی که از دهههای ۶۰ و ۷۰ برایشان بیادگار مانده، نمیسپارند.
چندی پیش مصاحبهای از سال ۱۳۹۳ با هنرپیشهی پیشکسوت - جناب "محمد برسوزیان"،
دیدم که خواندن آن، براستی که ناراحتکننده هست ...
- "محمد برسوزیان: بعد از چهار دهه فعالیت بازیگری، همچنان مستاجرم" - .:
http://banifilm.ir/محمد-برسوزیانبعد-از-چهار-دهه-فعالیت-با/
- در مورد تصنیف "مگو با من" که فرمودید و شعر نغز آنرا نیز نگارش داشتید، عرض شود که،
اگر اشتباه نکنم، این تصنیف به همراه آهنگ دیگری(که در رجهای پسین لینک تصویری آنها قرار خواهند گرفت)،
از جمله آثاری بودند که "آرشیوی" و تولید واحد موسیقی تلویزیون بودند، به بیان دیگر، تک آهنگ بودند،
و در هیچیک از آلبومهایی که با صدای جناب "بهرام حصیری" منتشر شدند، موجود نمیباشند. از سوی دیگر،
از آنجا که فرمودید جناب بهزاد نیز این تصنیف را خوانده بودند(که البته آنرا نشنیدم و دربارهاش اطلاعی ندارم)،
و همچنین با توجه به اینکه اولین آلبوم رسمی که با صدای بهرام حصیری توسط کمپانی سروش در نیمه اول دهه هفتاد،
با آهنگسازی زندهیاد استاد بیبدیل در ویالننوازی راستین به سبک ایرانی - جناب استاد "اسدله ملک"، بوده است:
آلبوم فاخر "جان عاشق"، پس شاید تصنیف "مگو با من" نیز با توجه به حالوهوایش، ساخته استاد ملک بوده است.
- در مورد تصنیف "مگو با من" و همچنین اثر دیگری با نام "دل لاله گون"،
که هر دو با صدای بهرام حصیری خوانده شده بودند، از میانه دهه هفتاد،
که -شبکه تهران(کانال پنج)- گشایش یافت، کلیپهای این دو تصنیف دایم از کانال۵ پخش میشدند.
https://www.youtube.com/watch?v=4hF3XjU6OLk
https://www.youtube.com/watch?v=9yDB8eRCL_w
*ارمغانی که پس از سالها، یافتناش شگفتی ساخت ...
- کازوش گرامی!، به برکت اینکه صحبت از جناب بهرام حصیری بهمیان آوردید،
اکنون در بین نوشتن و پرداختن به این متن، سرانجام پس از سالهای سال،
به آهنگ مشهور و قدیمی که عاشقانه آرزوی شنیدن دوبارهاش را داشتم،
به لطف و برکت موضوعهایی که مطرح داشتید، رسیدم و آنرا یافتم!. این شور و حال،
تقدیم شما و یاران باد. هر آرزویی که دارید، اکنون در دل مطرح سازید، و اگر قسمت باشد،
بیشک به آرزویتان میرسید، چراکه سبب یافتن آهنگی گوهربار گشتید. سپاس فراوان دارم، درود بر شما. ...
- عرض شود که، چهار سال و نیم پیش در بهار سال ۲۰۱۴، در فروم رویایی، صحبت از استاد علی جعفریان،
و یکی از ساختههای ناب ایشان بهمیان آوردم، که نیمه دهه هفتاد، با صدای جناب بهرام حصیری خوانده شده بود .:
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t5p600-topic#8193
- آهنگ شورانگیز یادشده، نیمهی دوم دهه هفتاد، بویژه جمعه عصرها از کانال یک، بارها و بارها پخش میشد،
و اکنون بیشک جزوی از نوستالژیهای شنیداری ما میباشد. همانگونه که قبل نیز توضیح داده شد،
نسخهی بیکلام این آهنگ در قالب کلیپی از حرکت اسلوموشن قایقموتوری بر آبهای تالاب انزلی پخش میگردید.
و سرانجام اکنون به لینک آن رسیدم. [با جستجوی بخشی از شعر و کلام آهنگاش برای بار هزارم در نت،
اینبار کاشف بعمل آمد که سال گذشته -بهار۱۳۹۶-، هر دو نسخهی باکلام و بیکلام این موسیقی طربانگیز،
در سایت رادیو -ایرانصدا- قرار گرفته است]. و چه شور و حالیست وصفناپذیر، شنیدن این شاهکار موسیقایی.
* استا گرانقدر "علی جعفریان"، شما زنده هستید و روحتان جاریست، چراکه آهنگهایی که سبکبالانه ساختید،
همچون مرغان آزاد و رها در دل کهکشان موسیقی راستین ایران، پروازی همیشگی دارند، ...
پروازی که در سرای نقش و نگار نیلگون آسمان هنرها و آوای نیکاندیشیها، جلوهاش مانا و جاودان است.
روح استاد علی جعفریان شاد و آرامشی آسمانی تقدیم بر ایشان باد ....
- تصنیف رویسخن، با نام "بهانه ها"، در لینک زیر موجود میباشد. از دیدگاه خاطرات و نوستالژیها،
روی سخن ما، نسخهی بیکلام این آهنگ است که پیشنهاد میگردد اول آنرا به گوش جان بسپاریم،
تا یاد نیمهی دوم دهه هفتاد و آن عصرهای جمعه که این موسیقی جانافروز بارها پخش میشد، برایمان زنده گردد.
آهنگ ارکسترال "بهانه ها"
آهنگساز: استاد "علی جعفریان"
شاعر: استاد "مشفق کاشانی"("عباس کیمنش")
تنظیمکننده: "منوچهر بیگلریپور"
خوانندهی نسخهی باکلام: "بهرام حصیری"
*لازم به ویرایش است که این شاهکار در -دستگاه ماهور- ساخته شدهاست، و نه در -دستگاه شور-،
که در لینک پایین توسط "كارشناس موسیقی اداره رادیو IRIB"(ایران صدا)، نادرست نوشته شدهاست.
جاهایی از شعر را نیز اشتباه نوشتند، که نسخهی صحیح آن، اکنون درج میگردد. ...
.........
كار شب و روز منه، خاک رهت با مژه رفتن،
ساز من و سوز منه، این همه از عشق تو گفتن،
در دل ما در دل ما گل جوانه است، بر لب ما شكوفههای عارفانه است
شور شیرین، عشق فرهاد، نشانهای ز قصهی ماست، فسانهها همیشه زیباست
با گل بودن، از گل گفتن، یه خاطره به باغ رویاست، بهانهی این دل شیداست
تا همسفر كبوتران ترانهی ماست، سرچشمهی این ستارهها، كرانهی ماست
بر بام هر كوكب، آواز شبانه است، در نای هر پرده، گلبانگ زمانه است
(زندهیاد "مشفق کاشانی") ...
.........
*لینک مستقیم برای دریافت نسخهی بیکلام آهنگ آسمانی "بهانه ها" .:
http://music.iranseda.ir/downloadfile/?attid=22077&VALID=TRUE&q=9
*لینک و منبع هر دو نسخهی باکلام و بیکلام این جاوداننغمه .:
http://music.iranseda.ir/DetailsAlbum/?VALID=TRUE&g=30124
* دربارهی استاد فقید "علی جعفریان"(۱۳۱۵-۱۳۹۲)، پست و مطلبی تازه نیز در دست میباشد،
که هرگاه تکمیل گردد و زماناش فرا رسد، به نشر فروم رویایی خواهد رسید. با احترام.
- با یادآوری دو کلیپ بالا به خوانندگی بهرام حصیری،
بجاست تا از فیلمساز ارجمند - جناب آقای "مرتضی مومنی"،
که از میانه دهه هفتاد در شبکه تلویزیونی تازهتاسیس آنزمان - کانالپنج(شبکه تهران)،
اقدام به ساخت چنین نماهنگها و مجموعههای شعر و موسیقی میداشتند نیز سخن بهمیان آوریم.
برنامههای موسیقایی که بکارگردانی جناب مرتضی مومنی ساختهمیشدند، خوانندگان در آنها،
به بازخوانی آلبومهای اجراشدهشان بصورت تصویری میپرداختند. مجموعههای وزینی چون:
"نغمهها"، "گلپونهها" و برنامههای موسیقیوشعر که از دکور و نورپردازی شایستهای نیز برخوردار بودند.
بجز دو کلیپ بالا(که سال پخششان شاید ۱۳۷۷ و پس از آن بود)، کمی قبلتر، یعنی از انتهای سال ۱۳۷۵ و بهار ۱۳۷۶،
توسط جناب مرتضی مومنی، چند نماهنگ بصورت تک کلیپ، با اجرای علیرضا افتخاری ساخته شده بود،
که مرتب بویژه در بخش شامگاهی کانالپنج، نشان داده میشدند. اولین آنها، اجرای تصویری تصنیف "شورعاشقانه"،
از آلبوم "شورعشق"(انتشار: ۱۳۷۴ - ساختهی استاد "فریدون شهبازیان") بود، که علیرضا افتخاری در عمارت تاریخی عالیقاپوی اصفهان،
ایستاده بود و آهنگ -شور عاشقانه-(بر مبنای ملودی استاد "مرتضی نیداوود" را)، با حسوحال راستین خود، اجرا میداشت .:
*با سپاس از جناب "مهدی صدری"، که کلیپ نوستالژیک -شورعاشقانه-،
(پخش اول از شبکه تهران، شبهای زمستان ۱۳۷۵ و بهار ۱۳۷۶)، از آرشیو ایشان است.
(هر دو فایل را بارگیری، سپس باهم انتخاب، و از حالت فشرده خارج سازید)
http://s8.picofile.com/file/8331917818/Shure_Asheghane_1375_part1.rar.html
http://s9.picofile.com/file/8331913126/Shure_Asheghane_1375_part2.rar.html
.........
با یادت سرمستم ای نگاه آسمانی
یادم کن تا هستم ای امید زندگانی
تا به هر ترانه، میکشد زبانه، شور عاشقانهی من
حال دل میگویم با زبان بیزبانی
هر لبخندت، با من گوید، دل مده به دست غم در این عالم
بنشین با عشق، تا گل روید، زین شب خزانی
تا که از نگاه تو نور شادی میبارد
دل ز مهربانیات شور و شادیها دارد
با تو خزان من بهاران، با تو شبم ستاره باران از نورافشانی
چه بخواهی، چه نخواهی، دل عاشق ره تو پوید به هر نشانی
دل و جان سرمست از شوق نگاه تو، همه جا حیرانم دیده به راه تو
که بدین روح افزایی، زیبایی رویایی، چون بهشت جاودانی
چه شود گر بازآیی، چون نفس باد سحر، میرسدم جان دگر
دیده کشد سوی تو پر، همسفرم شو که میتوانی
پر و بالم را با دیدارت کی بگشایی؟
تب و تابم را با لبخندت کی بنشانی؟
با یادت سرمستم ای نگاه آسمانی
یادم کن تا هستم ای امید زندگانی
(جاودانیاد "فریدون مشیری")
.........
* خاطرهای کوتاه برای این بخش .:
- استاد "فریدون مشیری"، زمانیکه در قید حیات بودند، بر طبق عادتی دیرین و نیکو،
روزهای شنبه یا دوشنبه به محل دفتر کتابفروشی انتشارات "چشمه" میآمدند،
و با علاقمندان به هنر شعر و کلامشان، دیداری مستقیم و رودررو تازه میساختند.
اپتدای پاییز سال ۱۳۷۹، من نیز که از این موضوع باخبر شدهبودم، روز شنبه یا دوشنبهای بود،
که مشتاقانه به محل -نشر چشمه- رفتم. استاد مشیری در پشت پیشخوان مغازه و کنار قفسههای کتاب،
معصوم و مهجور نشسته بودند و در دنیای خودشان بودند. به آرامی خدمتشان رفتم و سلام بیان داشتم.
استاد که بخاطر بیماری، بسیار رنجور شدهبودند، با گرمی جواب سلام من کوچک را پاسخ فرمودند.
سپس گفتم استاد: "با یادت سرمستم ای نگاه آسمانی ... یادم کن تا هستم ای امید زندگانی".
استاد مشیری با شنیدن شعر زیبای خودشان، چهرهشان غرق در اشک شد و شروع به خواندن شعر،
بصورت تمام تا آخر آن نمودند. من کوچک که منقلب شدهبودم، وقتی استاد شعر را کامل خواندند،
نگاه به چهره و چشمان بارانی ایشان که انداختم، دریافتم که "او" دیگر در این جهان نیست،
و جایی بس بالاتر از دنیای مادی قرار دارد. ... یکی-دو هفته پس از آن آخرین دیدار بود،
که استاد فریدون مشیری در آبانماه ۱۳۷۹ درگذشتند و پیکرشان از مقابل همان کتابفروشی نشر چشمه،
اپتدا به سمت تالار رودکی، و سپس به منزلگاه نهایی، با حضور گستردهی علاقمندان هنر پاکشان، بدرقهای راستین شد.
*(خاطرهای دیگر از دیدار با استاد فریدون مشیری - زمستان ۱۳۷۸) .:
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t17p600-topic#7507
.
.
.
- کلیپ دیگر از آن دوران میانی دهه هفتاد با حضور "علیرضا افتخاری" و بکارگردانی "مرتضی مومنی"،
اجرای تصویری تصنیف "ٔگل بهاری" از آلبوم "زیباترین"(انتشار: اسفندماه ۱۳۷۵ - ساختهوتنظیم "محمدجواد ضرابیان") بود،
با کلامی شیرین و بااحساس از استاد "فریدون مشیری"، که لوکیشن آن در کنار آبشار و رودخانهای قرار داشت:
"نازنینم چون گل بهاری، صفای جان و دل من بنفشه زاری، چه کردهای با دل من خبر نداری ... -
لحظهلحظه میدود دلم به سوی تو، ذرهذره میشود در آرزوی تو، به هر دو عالم ندهم نگاه دلجوی تو" ...
این نماهنگ خوشتماشا نیز در بهار و تابستان ۱۳۷۶، بصورت مرتب، غروبها و شبها از کنالپنج پخش میگردید.
*با سپاس فراوان از همکاران گرامی: جنابان "مهدی~(نغمهگر عشق)" و "ناصر قرهباغی~(مدیر یاهوگروپ)"،
به ترتیب برای ضبط و انتشار، و بازنشر کلیپ یادمانهسرشت پیشروی ... یاران سپاس ...
(هر دو فایل را بارگیری، سپس باهم انتخاب، و از حالت فشرده خارج سازید)
http://s9.picofile.com/file/8331844826/Zibatarin_Tasnife_GoleBahari_Bahar_1376_part1.rar.html
http://s9.picofile.com/file/8331845100/Zibatarin_Tasnife_GoleBahari_Bahar_1376_part2.rar.html
.
.
.
- و همچنین دیگر نماهنگ مشهور بکارگردانی "مرتضی مومنی" و اجرای "علیرضا افتخاری" مربوط به اجرای تصویری -
تصنیف "ٔزیباترین" از آلبوم "زیباترین"(انتشار: اسفندماه ۱۳۷۵ - ساخته و تنظیم " محمدجواد ضرابیان") بود،
با کلامی سوزناک از استاد زندهیاد "محمود مشرف آزاد تهرانی"~(م.آزاد") .:
.........
به سر شد جوانی دریغا از تو هرگز ندیدم مهربانی
گل من در فراقت تبه شد زندگانی
چه شبها که تنها به یادت گریه کردم
چو ابر نو بهاری، چه کنم بیقرارم، فغان از بیقراری
https://iwant.persianblog.ir/k1okxnal11IpyoYpMLRy-زیباترین
.........
- این نماهنگ از بهار۱۳۷۶، همانند کلیپهای بالا، بارها از کنالپنج پخش میگردید. لازم به توضیح است که نسخه اول کلیپ پیشروی،
که بهار ۱۳۷۶ یک یا نهایت دو بار فقط پخش شد، در بخشی که آهنگ به اوج میرسد و -استاد افتخاری- میخواند:
"آه ای نازنین، ای زیباترین، منم زار و حزین، ز هجرت این چنین، مرنجان دلم را، سرشکم را ببین" ...
علیرضا افتخاری همگام با ریتم آهنگ و به اوج رسیدن آن، دستهایش را بصورت ترتیبی و مرحلهبهمرحله باز میکرد،
و در نهایت به شکلی که شخص با سری رو به پایین و دستانی به اطراف بازشده دارد(همچون حالت صلیب)،
در اصل همراه خواندن شعر و موسیقی، به بیان حالات تصویری و مفهوم تصنیف از دیدگاه دراماتیک و ریتم نیز میپرداخت،
که اما! پس از پخش اول و دوم آن از تلویزیون(کانال پنج) بهار۱۳۷۶، از جانب واحد قیچیکاری و سانسورپیشه،
کار ایشان بسان حرکت موزون(رقص) تشخیص داده شد و از اینرو آن بخشها را سانسور و بجایش تصویر اینسرت،
از دکور و حیاط محل اجرای کلیپ قرار دادند!، که این تغییر قیچیکارانه، در کلیپ زیر نمایان است .:
*منبع فایل تصویری: وبلاگ وزین "خورشید شبستان" - هنرمند و همکار ارجمند: "میلاد محمدی".
http://www.mediafire.com/file/hqdriudcd48qud9/zibatarin.wmv
http://khorshideshabestan.blogfa.com/post-54.aspx
- آندوران سالهای ۱۳۷۵، ۷۶ و ۷۷، زمانیکه این سه نماهنگ بالا برای اولینبار از کانالپنج پخش میشدند،
سال سوم-چهارم دبیرستان بودم و با درسهای سخت رشته ریاضیفیزیک که برایم مفهوم نبودند کلنجار میرفتم،
اما شبها تا دیروقت پای تلویزیون مینشستم، تا کلیپهای علیرضا افتخاری را با شوق فراوان، تماشاگر باشم ...
یاد خاطرات گرامی ~ سلامت باشید ~ وقت خوش ...
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
1. سلام به همه ی دوستان عزیز.
خوشحالم که باز هم "59"، "بابک"، "کازوش" و "افشین" عزیز رو (البته غیر مستقیم) تو جمع دوستان می بینم.
2. "59" عزیز، ضمن تشکر از جنابعالی برای اطلاع رسانی از نام آقای "مجید فرهمند"، یکی از مجری های "جنگ هفته"، باز هم ندونم کاری بنده رو بابت پاسخ دهی و تکراری بودن فایل تصویری، که تقدیم شد، ببخشید.
برای جبران فایل تکراری، امروز با یه ویدئوکلیپ (نماهنگ) از "فتحعلی اویسی" عزیز در برنامه های پیشین "خندوانه" خدمت رسیدم؛ که، امیدوارم شما یا بعضی از دوستان ندیده باشید و لذتشو ببرید.
اغراق نباشه از اون سال تا به امروز خودم شاید 50 بار دیدمش و هر بار هم لذت بردم ازش.
خود جناب "اویسی" هم با موزیک و حال مردم و نوازنده ها خیلی خیلی حال می کنه و اینو بعد از تماشای ویدئو بهش خواهید رسید:
برای این که مشکل سری های پیشین پیش نیاد و فایل ها تکراری نباشه، تصمیم گرفته م از این به بعد برای فایل های مشکوک استاپ کادرهایی ازشون بذارم که بیننده بدونه با چه فایلی طرفه:
اگه ندیدینش، پیشنهاد می کنم حتماً تماشاش کنید. ضرر نخواهید کرد. این هم لینک دانلودش:
http://s9.picofile.com/file/8332430876/Khandevaneh_Fath_Ali_Oveysi.mp4.html
(ضمناً برای اسنپ کردن از نرم افزار K-Lite Mega Codec Pack 14.3.0 عالی کمک گرفته م.)
3. فعلاً.
خوشحالم که باز هم "59"، "بابک"، "کازوش" و "افشین" عزیز رو (البته غیر مستقیم) تو جمع دوستان می بینم.
2. "59" عزیز، ضمن تشکر از جنابعالی برای اطلاع رسانی از نام آقای "مجید فرهمند"، یکی از مجری های "جنگ هفته"، باز هم ندونم کاری بنده رو بابت پاسخ دهی و تکراری بودن فایل تصویری، که تقدیم شد، ببخشید.
برای جبران فایل تکراری، امروز با یه ویدئوکلیپ (نماهنگ) از "فتحعلی اویسی" عزیز در برنامه های پیشین "خندوانه" خدمت رسیدم؛ که، امیدوارم شما یا بعضی از دوستان ندیده باشید و لذتشو ببرید.
اغراق نباشه از اون سال تا به امروز خودم شاید 50 بار دیدمش و هر بار هم لذت بردم ازش.
خود جناب "اویسی" هم با موزیک و حال مردم و نوازنده ها خیلی خیلی حال می کنه و اینو بعد از تماشای ویدئو بهش خواهید رسید:
برای این که مشکل سری های پیشین پیش نیاد و فایل ها تکراری نباشه، تصمیم گرفته م از این به بعد برای فایل های مشکوک استاپ کادرهایی ازشون بذارم که بیننده بدونه با چه فایلی طرفه:
اگه ندیدینش، پیشنهاد می کنم حتماً تماشاش کنید. ضرر نخواهید کرد. این هم لینک دانلودش:
http://s9.picofile.com/file/8332430876/Khandevaneh_Fath_Ali_Oveysi.mp4.html
(ضمناً برای اسنپ کردن از نرم افزار K-Lite Mega Codec Pack 14.3.0 عالی کمک گرفته م.)
3. فعلاً.
Emiliano- تعداد پستها : 1670
Join date : 2009-09-12
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
Emiliano نوشته است:
1. سلام به همه ی دوستان عزیز.
خوشحالم که باز هم "59"، "بابک"، "کازوش" و "افشین" عزیز رو (البته غیر مستقیم) تو جمع دوستان می بینم.
2. "59" عزیز، ضمن تشکر از جنابعالی برای اطلاع رسانی از نام آقای "مجید فرهمند"، یکی از مجری های "جنگ هفته"، باز هم ندونم کاری بنده رو بابت پاسخ دهی و تکراری بودن فایل تصویری، که تقدیم شد، ببخشید.
برای جبران فایل تکراری، امروز با یه ویدئوکلیپ (نماهنگ) از "فتحعلی اویسی" عزیز در برنامه های پیشین "خندوانه" خدمت رسیدم؛ که، امیدوارم شما یا بعضی از دوستان ندیده باشید و لذتشو ببرید.
اغراق نباشه از اون سال تا به امروز خودم شاید 50 بار دیدمش و هر بار هم لذت بردم ازش.
خود جناب "اویسی" هم با موزیک و حال مردم و نوازنده ها خیلی خیلی حال می کنه و اینو بعد از تماشای ویدئو بهش خواهید رسید:
برای این که مشکل سری های پیشین پیش نیاد و فایل ها تکراری نباشه، تصمیم گرفته م از این به بعد برای فایل های مشکوک استاپ کادرهایی ازشون بذارم که بیننده بدونه با چه فایلی طرفه:
اگه ندیدینش، پیشنهاد می کنم حتماً تماشاش کنید. ضرر نخواهید کرد. این هم لینک دانلودش:
http://s9.picofile.com/file/8332430876/Khandevaneh_Fath_Ali_Oveysi.mp4.html
(ضمناً برای اسنپ کردن از نرم افزار K-Lite Mega Codec Pack 14.3.0 عالی کمک گرفته م.)
3. فعلاً.
پیشگفتار: خدمت امیلیانو گرامی و یاران ارجمند عرض شود که،
پوزش میخواهم اگر اکنون که چند ساعتی از پست جناب امیلیانو در تالار فیلم گذشته است،
پست تازهی خویش را به نشر میرسانم. ماجرا چنین رقم خورد که امیلیانوی گرامی،
با پست اخیرشان(پست بالا)، در اصل -دسته گلی یادمانهسرشت- به باغ فروم رویایی ارمغان آورد،
و همچنین مواردی که بندهی کوچک در راستای صحبتهای دیگر ایشان، امروز مشتاقانه نوشتم و تصویرسازی نیز انجام شد،
همگی در اصل میشود میوه و ثمرهی پست اخیر ایشان، از اینرو، پست کنونی اینجانب، ادامهی مطالب ایشان است.
شوق و ذوقی که اساتید و یاران فروم جاودان به ارمغان میآورند، بیهمتا و بسودنی بوده و هست و خواهد بود.
* با درود خدمت فروم جاودان رویایی و یاران ارجمند ...
* امیلیانو گرامی، با درود فراوان خدمت شما.
اول اینکه، بسیار خوشحال شدم که با مطالب و پستهای تازه، به فروم رویایی تشریف آوردید. خوش آمدید.
- در یک پرانتز، این توضیح را نیز خدمت مخاطبان گرانقدر و میهمانان گرامی فروم رویایی بیان داشته باشم،
که هنگام خواندن سلسله مطالب فروم رویایی، اگر جاهایی با اختلاف دیدگاه و انتقاد میان ما اعضای فروم مواجه میشویم -
(یعنی مطالب انتقادی که گاه به سبب دلخوری نوشته و مطرح میشوند - برای نمونه، میان منکوچک و امیلیانو گرامی)،
این دلیل آنست که در فروم زرین، همه چیز شفاف هست و گاهی که نکاتی مشاجرهگونه مطرح میگردند،
اصل و اساس فضای صمیمانه و محفل یاران که داریم، هیچگاه خدشهدار نمیشود، بلکه با بیان انتقادها،
جریان آبشار فروم راستین و رویایی، دارای اتمسفر و هوایی تازه و بهروزرسانیشده میگردد. اینجانب(۵۹)،
آبدارچی فروم بوده و هستم، و شاگرد تمامی اساتید و پیشکسوتان این سرای دلنشین میباشم، همیشه تا همیشه.
- امیلیانوی گرامی، ضمن سپاس برای آپلود فایل اجرای وکال آقای فتحعلی اویسی، از آنجا که لطف داشتید،
و بهخوبی، استاپکادرهای آنرا قرار دادید، بنا به دلیلی* که قبل نیز گفته بودم، فایل تصویری که لطف فرمودید رو نگرفتم،
اما از آنجا که بر دیدگاه* خودم، که اکنون آنرا بازهم خواهم گفت مطمئن گردم، با جستجوی عبارت:
"خوانندگی فتحعلی اویسی در خندوانه" ، به فایل تصویری که لطف داشتید، در سایتهای دیگر نیز رسیدم،
که میشد آنرا بحالت آنلاین دید. اجرای خوانندگی ایشان را، بیش از چند ثانیه بیشتر نتوانستم ببینم و تحمل کنم (بسیار بد است).
http://www.mp4.ir/Video?Watch=740-821008300/خواندن-فتحعلی-اویسی-در-برنامه-خندوانه
https://film.tebyan.net/film/180580/خوانندگی-فتحعلی-اویسی-در-خندوانه#TargetPlayerPos
- صد البته خرسندم که مورد پسند شما قرار گرفته، اما از دیدگاه کوچک من(بگذارید بهحساب کجسلیقگیام)،
در کل که بگویم، جناب فتحعلی خان اویسی، با نوع چهرهی گویا و نگاه نافذی که دارند، در دهه شصت تا نیمهی هفتاد،
یکی از درخشانترین بازیگران "ژانر منفی و همچنین سبک جدی" در سینما و تلویزیون ایران بودند،
که هیچکس را توانایی رسیدن به جایگاه ایشان نبود، از بس که نوع -نگاه بازیگر- چشم و چهرهی ایشان،
در فضای شرقی هنر دراماتیک ایران، منحصربفرد و رئالیستی بدون هیچگونه حالات مصنوعی و بدور از اغراق بود.
بیایید دوباره بیاد بیاوریم پرسوناژ ایشان را در فیلم "پرنده کوچک خوشبختی-۱۳۶۶"!، با آن چشمان عقابگونهای،
که نگاه مخاطب را بر صفحهی اکران فیلم میخکوب میساخت. و دیگر فیلمهای دوران۶۰ تا نیمهی۷۰ با بازیهای گیرای ایشان را.
حتا در همان نزدیک به دو دهه(شصت و هفتاد)، در برخی فیلمها، با آنکه نقششان منفی نبود و فقط انسان جدی را بیان میداشت،
در کنار جدی بودن میزانسن و میمیکت چشم و صورتشان، همچنین پرسوناژشان دارای رگههایی از -طنز نامحسوس و زیرپوستی-،
نیز میبود که در کارنامهی بازیگریشان، بدون آنکه آنرا را از مسیر صحیح دراماتیک خود دور سازد، به آن تنوع نیز میبخشید.
برای نمونه، بازی کوتاه اما بیادماندنی که فتحعلی اویسی در نقش دکتر مرکز توانبخشی، در فیلم "هامون-۱۳۶۸" ایفا داشت،
آنجا که با حفظ هیبت و جدیتی که پرسوناژ پزشک کمی تا قسمتی مغرور او در خود نهادینه داشت، سوار بر ویلچربرقی میشد،
و با طنز زیرپوستی که در چهره و صدا ایفا میساخت، با حالتی که تنوع به کاراکتر جدی او میداد، در سالن توانبخشی چرخ میزد.
همچنین ایفای نقش در یک قسمت از سریال ماندگار "خودرو تهران ۱۱ ~ ۱۳۷۵-۱۳۷۶"(در اپیزود: "یک قرار مهم")،
که با حفظ جایگاه انسانی پولدار و همچنین باکلاس و نزاکت بالای اجتماعی که شخصیت مغرور و با اعتمادبنفسی داشت،
همچنین شخصیت آن کاراکتر را برای -مای مخاطب-، همراه با بذلهگویی نامحسوسی که آن پرسوناژ داشت نیز بیان میداشت.
* بازیگریهای شاهکار و بیادماندنی جنابان "فتحعلی اویسی" و "رسول نجفیان"، در ششمین اپیزود،
از سریال ماندگار بانو مرضیه برومند "خودرو تهران ۱۱ ~ ۱۳۷۵-۱۳۷۶"، با نام: "یک قرار مهم" .:
https://www.youtube.com/watch?v=cOoCWzSYqC4
- فتحعلی اویسی در چنین بازیهای متفاوتی که دوران شصت تا اواخر هفتاد ارائه میداد(یعنی کاراکترهایی که منفی نبودند)،
از سبک جدی بودن نگاه بازیگر خویش دور نمیشد و حفظ جایگاه میداشت. اما از انتهای دهه هفتاد، بناگاه و غیرمنتظره،
با بازی در فیلم کپیکاریشدهی "مومیایی۳-۱۳۷۸"، فتحعلی اویسی از اصل و اساس هنر راستین بازیگری خود فاصله گرفت،
و سپس با شروع دهه هشتاد و بازی در کوهی از فیلمها و نقشهای بظاهر کمدی(که هیچگونه درخور چهره و صدای ایشان نبود)،
دیگر بطور رسمی، از آن -فتحعلیاویسی بازیگر صاحبسبک و هنایشگذار-، خودخواسته و بیرحمانه دور شد و بر آثار راستین خود،
که نزدیک به دو دهه به برکت آنها مشهور واقعی گشته بود، نیشخندی زد و از دفتر توجه -من نوعی- ناماش پاک شد. ...
تغییر سبکی که جناب فتحعلی خان اویسی در کارنامهی خویش انجام داد، از دید نگارنده، بیرحمی بود که ایشان به هنر خود انجام داد،
و همچنان نیز حیرانم که چرا؟. همچنین مسالهی خوانندگی ایشان نیز، از نگاه کوچک من، تیر خلاص کاملی بود که خودخواسته انجام داد،
چون صداهایی که دارای -افکت گفتاری- هستند(برای نمونه، حروف "ز" و یا "س" را با شدت خفیف و یا توکزبانی بیان میدارند)،
حتا اگر خوشصدا هم باشند، اما جایی در وادی وکال و خوانندگی ندارند، چون گوش مخاطب را با -دستانداز شنیداری- مواجه میسازند،
حال آنکه صدای جناب اویسی، با آنکه از جهت دیالوگ و صحبت بطور نسبی مناسب است، اما جنس و استعداد خوانندگی ندارد.
بهرحال، این دیدگاه کوچک بنده بود، و صرفهنظر از موارد گفتهشده، برای خودم، همان -فتحعلیاویسی دهههای شصت و هفتاد-،
معیار و سنجه بر هنر راستین دراماتیک ایشان است، و خاطرات خوش کاراکترهای جانانهای که آن دوران ایفا داشتند، در خیالم پابرجاست.
(از امیلیانوی گرامی سپاسگزارم که همچون همیشه، سبب طرح موضوع و گفتن نکات بالا گشتند. و ضمن احترام به دیدگاه تمام یاران)
- امیلیانوی گرامی، شما همچنین اکنون با شفافسازی که برای اسم آقای فرهمند بیان داشتید: "مجید فرهمند"،
چون اسم ایشان را نمیدانستم و فقط نام فامیلشان را همانگونه که در پستهای بالاتر اشاره داشتم، از انتهای دهه هفتاد میدانستم،
با مساله شفافسازی نام و فامیلی کامل ایشان، در اصل "شما گلی کاشتید، بس نوستالژیک و خاطرهانگیز!"، چراکه اکنون،
وقتی عنوان "مجید فرهمند" را برای اطلاعات تکمیلی در جستجوی گوگل نوشتم، به ویدیویی قدیمی رسیدم!،
که اجرای ایشان از سری اول برنامهی جنگ هفته(اگر اشتباه نکنم، زمستان ۱۳۶۶)، به مناسبت دههی فجر است،
همراه با تیتراژ بسیار نوستالژیک سری اول جنگ هفته!، همانکه شمعها در کادر بودند، با موسیقی که نینوازی داشت.
بیش از این توضیحی نیست، جز آنکه ببینیم و سفر به -تونل زمان- به سالهای میانی دهه شصت داشته باشیم.
بیجهت نیست که نویسندگان و بنیانگزاران خوشسابقهی فروم رویایی، همچون "اسمم"، "بابک"، "امیلیانو"،
"ایندیاناجونز"، "کازوش"، و دیگر یاران، منجمله تمامی خواهران ارجمند فروم رویایی، که تلاش فراوان داشتند،
همگی دارای عنوان "استاد رشتهی یادمانهشناسی" هستید، چون با بیان یک موضوع، سبب کشف موارد دیگر نیز میشوید.
درود بر همگی. بازهم یادآور میشوم که حق امتیاز یافتن ویدیوی خاطرهانگیز زیر -سری اول جنگ هفته با آن تیتراژ ناباش-،
امیلیانوی گرامی میباشند که با مطرح داشتن نام کامل جناب فرهمند("مجید فرهمند")، سبب یافتن این کادرهای نوستالژیک گشتند.
*فایل تصویری ویدیو قدیمی ~ "مجید فرهمند - جنگ هفته - دهه فجر ۱۳۶۶" .:
http://film.akairan.com/023kfi.مجید-فرهمند
یاد خاطرات گرامی ~ سلامت باشید ~ وقت خوش ...
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
- در نماهای آغازین از اپیزود آخر(با نام: "گفتگو با مادر") در فیلم شاهکار "کائوس-۱۹۸۴" بهکارگردانی "برادران تاویانی"،
زمانیکه قهرمان داستان(مرد نویسندهی میانسال با ریش پرفسوری) از لوکوموتیو پیاده میشود و به شهر زادگاهاش قدم مینهد،
هنگام عبور از آن محل، در کنار ایستگاه راهآهن بچههای نوجوانی را میبیند که با استفاده از شن و ماسه یا مادهای شبیه به آن،
جای بلندی همچون تپهای کوچک درست کردهاند که اپتدا از آن بالا میروند، سپس دستهایشان را بازکرده و بعد به حالت شخصی که،
آزاد و رها میباشد، خود را به دامان هوا و فراسوی بدون محدودیتاش سپرده، با حالتی گردشی بدنشان را به ماسهها زده،
و از تپهی کوچک به پایین غلت میخورند. این بازی بچهها، نگاه مرد داستان را با توجهی که برای او ایجاد ساخته، نشانگر میشود.
سپس در انتهای همان اپیزود، زمانیکه مرد نویسنده در فراسوی خیال، مادر مرحوماش را میبیند و دل به شنیدن خاطرات نوستالژیک مادر،
برای چندمینبار از دوران نوجوانیاش مینهد(با قرارگیری در منزل و زادگاه بهیاد شنیدن خاطرات مادرش میافتد که اینبار ما نیز همراه او،
آن یادمانهها را بصورت تصویری میبینیم)، مادر مرد نویسنده نیز در دوران نوجوانیاش همراه با همسالاناش، بسان نماهای آغازین اپیزود،
از تپهی شنی یا آهکی کنار ساحل، با دستانی که به اطراف بازکرده بودند، خودشان را آزاد و رها به سمت آبهای نیلگون دریا میدواندند.
تماشای اپیزود یادشده(-گفتگو با مادر- از فیلم "کائوس")، برایم از دیدگاه پرداخت بااحساسی که نسبت به مفهوم یادمانه و نوستالژی،
در خود نهادینه دارد، بسیار بسودنی و درخور توجهی ژرف بوده و هست، بویژه آنکه چنین خاطرات یادمانهسرشتی از دوران کودکی را،
خود نیز روزیروزگاری قدیم، از زبان مادربزرگم شنیده بودم ....
https://www.aparat.com/v/03Ydk
- از زمانیکه بهیاد دارم، یعنی از ۳-۴ سالگی تا ۱۲-۱۳ سالگی، بیشتر زمانها در خانهی پدربزرگمادربزرگم(والدین مادرم) بودم،
چراکه پدر و مادر خودم، از آنجا که هر دو شاغل بودند و بخصوص مادرم بسیار نسبت به حرفهی دبیری و آموزگار بودنشان،
حساسیت و جدیت فراوان و شاید بیش از اندازهای نشان میداد، از اینرو بود که در آن دوران سنی ۳ تا ۹ سالگی،
برخی روزها من را صبح زود به خانهی پدربزرگ میبردند و سپس خودشان بهسراغ اداره و مدرسهی محلتدریس میرفتند.
در خاطرات آغازین ذهنم که دوران زمانی پیوسته و پنج-شش سالهای را شامل میشوند(از سال ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۸)،
نام و جایگاه "مادربزرگ"(مادر مادرم)، نقش بسیار پررنگ و شفافی را ایفا میسازد. من در ۴شهریور۱۳۵۹، ۷ماهه بدنیا آمدم،
برای همین یک ماه در دستگاه بودم، و همچنین بنا به گفتهی دکترها، میبایست نهایت تا چندی بعدش، به همانجا که آمدهبودم،
یعنی آنجهان بازمیگشتم(یعنی میمردم). از سوی دیگر، مادربزرگم نیز ۷ماهه بدنیا آمده بود، از اینرو چنین مسالهای که ایجاد میگردد،
ایشان تمام سعی و تلاشاش را مینهد تا -منههفتماهه-، همانند او زنده بمانم. در همین راستا، پس از آنکه یک ماه در دستگاه بودم،
من را به صلاحدید مادربزرگ، به خانهی آنها میبرند، و والدینم نیز موقتی ساکن آنجا میگردند، تا در سایهی پرستاری و توجهات مادربزرگ،
"منه مردنی" زنده بمانم. خوشبختانه یا شوربختانه، این مساله به برکت تلاشهای شبانهروزی مادربزرگ اتفاق میافتد، و حتا بگونهای،
که در پاییز یا زمستان ۱۳۵۹، پس از چند ماه پرستاری ویژهای که مادربزرگ از اولین نوهاش که من بودم به عمل میآورد،
آن نوزاد نارس ۱کیلو&۴۰۰گرمی و مردنی، تبدیل به کودکی سرحال میگردد، و تعجب بستگان و آشنایان را نیز برمیانگیزد،
چراکه تا قبل از آن، یعنی در یکی-دو ماه پس از تولد، هر زمان که میهمان به منزل پدربزرگ میآمده،
من که در گهوارهی اتاق پشت میهمانخانه قرار داشتم، اگر گریه میکردم، میهمانان گمان میکردند که صدای گربه میآید!،
از بس که ضعیف و بیجان بودم. اما با پیگیریها و مراقبتهای شبانهروزی مادربزرگ که طبسنتی را نیز خوب میدانست،
موجود ازدسترفتنی و بیمقداری که من بودم، زود جان میگیرد و همچون نوزادیطبیعی در شکل و ظاهر بهنظر میرسد.
مادربزرگ خود نیز در شهریورماه سال۱۳۱۳، ۷ماهه بدنیا آمده بود و ایشان را نیز مادربزرگاش با تمهیدات طبسنتی قدیم،
از نوزادینارس و بسیار نحیف، در همان شرایط خانگی رشد و نمو میدهد، از اینرو مادربزرگام همیشه از مادربزرگ خویش،
با عنوان زنی بسیار باسیاست و کاردان یاد و خاطرات زنده میساخت. و شاید بهمین دلیل بود که او نیز نسبت به منه۷ماهه،
چنین حس مسئولیتپذیری بهکارگرفت، و در کنار این، از آنجا که انسانی بسیار رکگو و با صراحتکلام در گفتار و رفتار بود،
همیشه و حتا در جلوی سایر نوههایش عنوان میداشت که جایگاه من برای او، با دیگر نوهها و حتا فرزنداناش فرق دارد،
چراکه برایم زحمت دوچندان با جان و دل کشیده است. همانگونه که برای مادربزرگ، مادربزرگاش زنی باسیاست بود،
به همان نسبت از دید من، مادربزرگ نیز خود بانویی باسیاست و ثابتگفتار بود و بههیچعنوان اهل دورویی و چاپلوسی نبود،
از اینرو گاهی با دلسوزی فراوان، از من که سادگی و زودباوری در رفتار با دیگران داشتم، بهدور از جمع، انتقاد میداشت،
اما در حضور دیگران، اگر والدینام مرا در موردی سرزنش میساختند، ایشان از من دفاع میکرد و میگفت که حق با من است.
از همان دوران خردسالی، بزرگشدن من در منزل پدربزرگمادربزرگم، در سالهای کودکی و حتا پس از آن بهگونهای بود که برخی روزها،
و حتا شبها آنجا منزل ایشان بودم و هرگاه که عصرگاه والدینام پس از کار و تلاش روزانه بهدنبالام میآمدند تا به خانهی خودمان برویم،
من گریه میکردم و میگفتم: "نمیآیم، از شماها خوشم نمیآید، میخواهم همینجا پیش پدربزرگمادربزرگ بمانم". بویژه که اگر ۴شنبه بود،
که فردایش که ۵شنبه فرامیرسید، آنگاه میتوانستم همراه با پدربزرگ، از صبح به محل چاپخانه و کتابفروشی او بروم، چون در طی هفته،
ایشان که از سال۱۳۶۱، به مدیریت -شرکت چاپ و نشر کتابهای درسی- درآمده بود(از ۱۳۶۱ تا ۱۳۷۹)، از روز شنبه تا چهارشنبه،
به محل کارخانهی چاپونشر واقع در جاده مخصوص کرج میرفت، و فقط عصرها به انتشاراتی و کتابفروشیاش مستقیم سر میزد،
اما ۵شنبهها از صبح به انتشاراتی خودش میرفت، و زمان خوبی بود که من از همان سنین کم، با ایشان به فضای کتاب و چاپ میرفتم،
و بوی کاغذ و مرکب چاپ، از دوران کودکی برایم به رایحهای آشنا تبدیل شده بود. در ضمن، زمان موشکباران، دوران میانی دهه شصت،
که ۵-۶ ساله بودم، چندین بار هنگام عصر، از آنجا که خبر حملات هوایی صددام در شهر پخش میشد و جنگ شدید روانی ایجاد میساخت،
ما نیز همانند بسیاری دیگر از ساکنان شهرهای مورد هدف صددام، منجمله تهران، بصورت خانوادگی و چندماشینه به اطراف شهر پناه میبردیم،
و شب را همراه با ترس و لرز و بیخوابی، به صبح میرساندیم. در یکی از آن غروبهای سرد و تاریک زمستانی از سال ۱۳۶۵ یا ۶۶ بود،
که برای فرار از شهر و بمباران هوایی، به کارخانه چاپ و نشر کتابهای درسی که پدربزرگ مدیریت آنرا برعهده داشت پناه بردیم و شب را،
در اتاق محل دفتر ایشان گذراندیم، دقایقی که هر ثانیهاش، برابر با آژیرخطر و پناه گرفتن کنار دیوار و میز، و انبار زیرزمینی کتابها همراه بود.
باری، در دوران کودکیام، همانگونه که گفته شد، والدین مادرم که پدربزرگ و مادربزرگ من بودند، نقش اساسی را ایفا میداشتند. ...
مادربزرگ، دخترخالهای داشت که همسن و همنام یکدیگر بودند، با این تفاوت، که مادربزرگ "مهری"، و دخترخاله "مهری سادات" نام داشت.
خانم -مهری سادات- نیز در دهه شصت و حتا پس از آن، در محلهی پیروزی تهران همراه خانوادهشان منزل داشتند، و از این جهت که خانهشان،
در دوران دهه شصت(تا سال۱۳۶۷)، تقریب نزدیک به منزل پدربزرگ میگردید، با مادربزرگام علاوه بر همسن و همنام و همنسبت بودن،
همچنین هممحل نیز میگشتند، که این سبب میشد تا مادربزرگودخترخاله، بتوانند بسان دوران کودکی، بازهم با یکدیگر رفتوآمد داشتهباشند.
صبح یکی از روزهای ابری و پاییزی از سال ۱۳۶۳ یا ۶۴ بود. من ۴-۵ ساله بودم و هنوز به مدرسه نمیرفتم.
از آنجا که شب قبلاش به خانهی والدینام نرفته و منزل پدربزرگ خوابیده بودم، صبح سر سفرهی صبحانه که سهنفری نشستهبودیم،
مادربزرگ به پدربزرگ گفت که پس از رفتن شما به سر کار، تا نیمساعت-یکساعت دیگر، من هم با ۵۹ میرویم منزل مهریسادات،
و شاید نهار را هم آنجا بمانیم، از اینرو شما زمانیکه رسیدی شرکت چاپونشر، اگر زنگ زدی و دیدی که تلفنمان جواب نمیدهد،
یکوقت نگران و دلواپس نشو، بدان که ما پیش دخترخالهام هستیم و تا عصر که هوا تاریک نشده، به خانهی خودمان بازمیگردیم. ...
هر زمان که مادربزرگپدربزرگ بایکدیگر صحبت میداشتند، منکوچک که بسان سرجهازی همراه و دنبال ایشان در منزل و بیرون خانه بودم،
همیشه حالتی در چهره و نگاه ایجاد میساختم که انگار حرفهای آنها را نمیشنوم، بلکه تمام و کمال در دنیای بظاهر کودکانهی خود هستم،
اما در اصل تمام صحبتهای میان آنها که گاه مربوط به اختلافات فامیلی و نقد و بررسی رفتار بستگان، و گاه عروس و دامادهایشان میشد را،
بطور مستقیم میشنیدم و در همان دنیای کودکی، احساس غرور و بزرگسالی میداشتم که من نیز در جریان صحبت آدمبزرگها قرار دارم.
صرف صبحانه که تمام شد، زنگ درب خانهی حیاطدار پدربزرگ که در خیابان پیروزی تهران محلهی کوکاکولا قرار داشت نیز بهصدا درآمد.
بر طبق روزهای هفته، ماشین پیکان دولوکس با آرام شرکت چاپونشر کتابهای درسی بود که بهدنبال پدربزرگ برای رفتن به سر کار آمده بود.
مادربزرگ همانند همیشه، بسان همسری وفادار، پدربزرگ را تا درب حیاط بدرقه کرد و چند جمله همچون دعا برای حفظ سلامتی بیان داشت.
نیمساعت-یکساعتی گذشت و مادربزرگ بنا به دقتی که در نظافت و گرتگیری خانه داشت، پس از جاروبزدن به اتاق و نظم و ترتیب وسایل،
چادر مشکیرنگاش را بهسر کرد، دست منرا محکم گرفت و از خانه به خیابان آمدیم. هوا ابری بود و شبقبلاش نیز باران باریده بود.
در هوای پاییزی و زیر سقف ابرهای نقرهفام آسمان برگریزان، با مادربزرگ بهسمت منزل مهریسادات، پیاده و قدمزنان بهراه افتادیم.
از چند کوچه که پایینتر از خانه بود عبور کردیم و رسیدیم به کوچهای باریک که ماشینرو نبود و جویآب هم در قسمت میانیاش داشت.
بعدها فهمیدم که این کوچه که در قسمت جنوبی محلهی پیروزی تهران قرار داشت، در اصل یکی از پسکوچههای باریک و مشهوری بود،
که لوکیشن خانهی پرسوناژ "سید رسول" ~ با بازی ماندگار "بهروز وثوقی" در فیلم "گوزنها-۱۳۵۳" در آن واقع شده بود. ...
با مادربزرگ وارد آن کوچهی باریک که کمی نیز از باران شبقبلاش نمناک شده بود شدیم، و سپس جلوی یکی از خانهها ایستادیم.
مادربزرگ زنگ درب آن منزل را زد. از داخل حیاط آن خانه، صدای جیغوداد به بیرون میآمد، انگار چند نفر بدنبال هم میدویدند!.
من که دچار طپشقلب شده بودم، چادر مادربزرگ را محکم گرفته بودم. ایشان با حالتی که اعتمادبنفس به من میداد جوری رفتار داشت،
که انگار از آن خانه صداهای عجیبوغریب نمیآید، اما در عین حال حواساش به من نیز هست و هوایم را دارد، پس نباید نگران باشم.
چند لحظهای گذشت و سرانجام درب خانه باز شد. خانمی که چادر گلدار خانگی بهسر داشت پشت درب ایستاده بود که با دیدن مادربزرگ،
سلام و خوشآمدگویی بیان داشت و ما را به داخل خانه دعوت کرد. اینجا بود که برای اولینبار دریافتام که ایشان همان مهریسادات است.
مادربزرگ و دخترخاله که هر دو مهرینام بودند، مشغول به سلام و احوالپرسی شدند و مهریسادات همچنین با من نیز خوشوبش میداشت،
به مادربزرگ میگفت که ۵۹ چقدر بزرگ شده است، همچنین احوال پدربزرگام را نیز میپرسید. آنها مشغول صحبت شدند و از حیاط خانه،
به سمت ساختمان دو-سه طبقهای که آنجا قرار داشت بهراه افتادند. من که هنوز ذهنام مشغول به جیغودادی که قبل از آن شنیده میشد بود،
بناگاه نظرم به دیوار کناری خانهی مهریسادات جلب شد. دیواری بود آجری که بین حیاط خانهی آنها و همسایهشان قرار داشت. ...
در وسط آن دیوار، سوراخ تقریب بزرگی قرار داشت. پیدا بود که با کلنگ بر آن دیوار کوبیدهاند و آن سوراخ را ایجاد کردهاند،
اما از آنجا که حفره بهشکل دایرهای دقیق درنیامده بود، در گوشهوکنارش که آجرها بیرون زده بودند، مقداری سیمان مالیده بودند،
و آنرا از حالت بینظمی که در شکلهندسی داشت کمی بهبود بخشیده بودند. عرض سوراخ دیوار کم نبود و میشد حتا از آن عبور کرد.
در همین افکار بودم که دوباره همان صدای جیغوداد از اطراف بهگوش رسید. فریادها نزدیک و نزدیکتر شد و بناگاه از داخل سوراخ دیوار،
یکی-دو بچه که همسنوسال من بودند، از حیاط خانهی کناری به حیاط خانهی مهریسادات و جایی که من ایستاده بودم دویدند و وارد شدند،
سپس صدای فریاد دیگری بهگوش رسید و دختربچهای که از من چند سال بزرگتر بود، با شلوغی و صدایی نعرهوار و غیرعادی،
از همان سوراخ دیوار از حیاط کناری به خانهی مهریسادات وارد شد و با حالتی که عادی نبود، شروع به دویدن به دنبال بچهها کرد.
من که ترسیده بودم، زود خود را به داخل ساختمان رساندم و دیدم که مادربزرگ نیز خودش دارد به سمت من میآید،
در نتیجه همراه با او وارد خانهی مهریسادات شدیم. دخترخالهی مادربزرگ، اپتدا چای آورد و آندو مشغول به صحبت شدند.
من با آنکه هنوز از صداهای جیغ و آن سوراخ عجیب دیوار ترس در ذهن داشتم، به اتاق کناری که آنجا بود رفتم.
در اتاق یک میز نهارخوری بزرگ قرار داشت که با توجه به کودک ۴-۵ سالهای که من بودم، تقریب همقد سطحمیز میشدم.
مهریسادات با مهربانی به آن اتاق آمد و تلویزیون پارسی که آنجا بود را روشن ساخت، بعد یک صندلی نزدیک به آن گذاشت،
و منکوچک را برای تماشای بخش صبحگاهی برنامه کودک کانالدو بر روی صندلی قرار داد و سپس -بیسکوییت مادر- آورد.
آنروز نهار را نیز منزل مهریسادات میل کردیم و هوا هنوز تاریک نشده بود که به سمت خانه براه افتادیم. ...
بعدها با پرسوجویی که از مادربزرگ داشتم، دریافتم که آن دختر همسایهی مهریسادات که از من بزرگتر بود،
و با جیغوداد بدنبال بچهها میدوید، در اصل دیوانه بوده است، اما دیوانهای بیآزار، که فقط گاهی برای بازی و شیطنت،
بدنبال بچهها میدویده است، از اینرو میان خانهی آنها و خانهی آن دختر که والدیناش از بستگان همسر مهریسادات بودند،
از آنجا که خانههای هردوشان دیگر کلنگی بهشمار میآمده و قصد ساختوساز دوباره در همان دوران یا کمی بعدش را داشتند،
آمده بودند و سوراخی در دیوار ایجاد کرده بودند تا دختر مجنون، بتواند بدونآنکه هوای کوچهرفتن و فرار احتمالی از خانه بهسر زند،
میان دو حیاط در رفتوآمد باشد و انرژیاش را در فضای داخلی و زیر نظر بزرگترها خالی کند، و نه اینکه قصد بیرونرفتن بهسر نهد.
از ماجرای آنروز و رفتن به منزل مهریسادات و دیوار سوراخدار خانهشان و دختر دیوانهی همسایهشان، تقریب یک دهه گذشت. ...
روزی از تابستان سال ۱۳۷۳ یا ۷۴ بود که منزل پدربزرگمادربزرگ نهار میهمان بودیم. مادربزرگ در دیگی بزرگ -کلمپلو- پخته بود.
از صبح که به خانهشان رفتیم، مادربزرگ انگار حالوهوایی داشت که خیالاش بهیاد دوران کودکی و خاطرات آنروزها پرکشیده بود.
وقتی مشغول به کشیدن غذا از قابلمهیبزرگ در دیسهای پلوخوری شد، دایم دعا میخواند و نام مادربزرگاش را بهزبان میآورد.
پس از صرف نهار، بنا به عادت همگانی، هرکس در گوشهای مشغول به استراحت شد، اما من و پسرخاله که برخلاف دیگران،
اهل خوابیدن ظهرهنگام نبودیم، بسان قبل به حیاط خانه رفتیم و پاهایمان را در آب حوض قرار دادیم. یک ساعتی بدینترتیب گذشت،
و ما به داخل ساختمان آمدیم و دیدیم که مادربزرگ بر طبق رسم دیرینی که داشت، چای جوشاندهی گلگاوزبان دم کرده است.
بقیه هنوز در خواب نیمروزیشان بودند، برای همین مادربزرگ سه استکان گلگاوزبان ریخت و با پسرخاله و ایشان،
سهنفری مشغول به نوشیدن آن شدیم. مادربزرگ هنوز در حالوهوای مادربزرگ خودش بود. وقتی من و پسرخاله،
از دستپخت آنروز ایشان و کلمپلوی خوشمزهای که بسان سایر خوراکها همیشه بهخوبی آنرا طبخ میساخت تعریف داشتیم،
مادربزرگ اپتدا چشماناش را باز و بسته کرد و سپس درحالیکه انگار تصاویر دیگری بجز اتاق و محیط خانه را میدید،
به بیان خاطرهای از زمان کودکی خویش پرداخت. خاطرهای که همچون اپیزود "گفتگو با مادر" در فیلم "کائوس-۱۹۸۴" بود.
مادربزرگ با نگاهی که دوران کودکی خویش در دههی بیست را از پس دورانها میدید تعریف داشت که ...:
"وقتی ۱۰-۱۱ ساله بودم، مادربزرگم برای من و دخترخالم مهریسادات، دو دست لباس بلند دوخته بود،
که جنس پارچهشون خنک بود، برای همین وقتی اونها رو میپوشیدیم، گرمای هوای تابستونهای قدیم، اذیتمون نمیکرد.
یادش بخیر، بعضی روزها نهار جمع میشدیم خونهی مادربزرگ. من و مهریسادات، از لباسهای تازمون خیلی خوشحال بودیم.
مادربزرگم زن باسیاستی بود، از وقایع دوران خودش همیشه آگاه بود. تابستونها یه صندلی بزرگ میگذاشت کنار باغچه مینشست،
و بازی ما نوههاش رو نگاه میکرد، و در این بین هر چند لحظه یکبار، تذکراتی هم بهمون میداد که یک دختر چگونه باید رفتار کنه،
تا شخصیت زن بودنش رو در آینده حفظ کنه. یه روز که نهار رفته بودیم خونهی مادربزرگ، من و دخترخالم مهریسادات،
اون دو تا پیراهنهای بلند خنک و تابستونیم رو پوشیده بودیم. هنوز وقت نهار نرسیده بود، برای همین من و مهریسادات،
از شوق اینکه حیاط خونهی مادربزرگ حوض بزرگی داشت، دلمون خواست آبتنی کنیم. با همون لباسهامون رفتیم کنار حوض،
بعد روی لبهی اون ایستادیم. من که این سمت حوض روبروی مهریسادات بودم، گفتم هر کی اول بپره برندس، تو میپری یا من؟.
مهریسادات گفت بیا باهم بپریم، منم گفتم باشه. بعد هر دوتامون -دستهامون رو به اطراف باز کردیم- و در حین اینکه میخندیدیم،
هولوپی خودمون رو انداختیم توی حوض آب و شروع به آب پاشیدن به همدیگه کردیم. بعد از حوض اومدیم بیرون،
رفتیم کنار باغچه زیر نور آفتاب دراز کشیدیم تا لباسهامون خشک بشن. وقتی روی زمین دراز کشیده بودیم، ابرها رو میدیدیم،
که توی آسمون حرکت میکردن و تمام شوق کودکیمون در دیدن چنین لحظههایی بود. وقتی که لباسهامون خشک شدن،
دوباره رفتیم بالای حوض، و با دستانی که به اطراف باز بودند، توی آب پریدیم. یکی-دو بار دیگه اینکار رو تکرار کردیم،
تا اینکه مادربزرگمون صدامون زد، بچهها - مهری و مهریسادات، نهار حاضره، بیایید اگه لباسهاتون خشک شدن.
وقتی رفتیم داخل اتاق، دیدیم که سفرهی سفید بزرگ پهن کردن، بشقابها رو چیدن. مادربزرگم روی زمین نشسته بود،
و از قابلمهی روحی بزرگی که کنارش قرار داشت، -کلمپلو با تهدیگ سیبزمینی- در ظرفها میکشید، با تهدیگ سیبزمینی.
یادش بخیر، مادربزرگم خیلی زن باسیاستی بود. دست پختش هم عالی بود، یادش بخیر، یادش بخیر ...".
مادربزرگ در آن بعدازظهر گرم از تابستان۱۳۷۳-۷۴، چنین خاطرهای را از مادربزرگ خویش،
از دوران کودکیاش در اوایل دههی بیست خورشیدی، برای من و پسرخاله که نوههایش بودیم بیان داشت، ...
خودش روزی نوهی مادربزرگاش بود، و حال ما نوهی او بودیم و خاطرات دوران کودکیاش را با گوش جان میشنیدیم.
نوروز۱۳۹۲ که پس از نزدیک به ۱۰سال برای ۴۰روز به تهران رفتم، وقتی نزد پدربزرگمادربزرگ(والدین مادرم) رفتم،
دیدم که مادربزرگ پادرد دارد و از آن مهمتر، از جهت روحی، دیگر حالوحوصلهی قدیم را نداشت، چراکه تابستان سال۱۳۷۹،
برادر ایشان(یعنی دایی مادرم) که از مادربزرگ چند سالی کوچکتر بود، بناگاه بخاطر مشکلات قلبی فوت شد که این مساله،
تاثیر بسیار منفی از جهت حال روحی برای مادربزرگ بهمراه داشت، چون ایشان با برادرشان از جهت دردودل بسیار نزدیک بود،
و فقدان برادر برای او، حقیقتی بود که نتوانست با آن کنار بیاید. همچنین در آن نوروز۱۳۹۲، به مادربزرگ گفتم: "یادتان میآید،
اوایل دهه شصت وقتی کوچک بودم، با هم میرفتیم خانهی دخترخاله شما - خانم مهریسادات، راستی حالشان چطور است؟".
مادربزرگ کمی تامل داشت و سپس گفت، آنها دیگر همگی از این جهان رفتهاند و فوت شدهاند، بعد به من نگاهی کرد و گفت:
"دفعهی دیگه هر زمان که باشه، اگر بیایی ایران، دیگه من هم نخواهم بود. ما زندگیمون رو دیگه به انجام رسوندیم،
امیدوارم شما خوشبخت باشید و در زندگی موفق و سلامت"، من گفتم: "این چه حرفی هست که میگویید؟،
سایه شما و پدربزرگ سالیانسال بر سر ما باشد". از آن دیدار ۴سال گذشت. نوروز۱۳۹۶ که فرا رسید، بنا به رسم هرساله،
به منزل پدربزرگ برای تبریک نوروزی زنگ زدم. عذرخواهی کردم که نتوانستم به ایران بیایم و حضوری تبریک بگویم.
مادربزرگ در تلفن گفت که این آخرین سال است که باهم صحبت میکنیم!، گفت هرجا که هستی، خوب و خوش باشی، گفت خداحافظ!.
۱۰ماه پس از آن آخرین مکالمهی تلفنی با مادربزرگ گذشت. آخرین دوشنبهی سال۲۰۱۷ میلادی، یعنی کمی بیش از ۸ماه پیش بود،
که در یک غروب پر سوز و برف زمستانی، برای آمدن به منزل، وارد ایستگاه مترو شدم. همینکه از پلهها به زیرگذر مترو پایین آمدم،
همانند یک پلان بسیار کوتاه و نیمثانیهای، چهرهی دایی مادرم، یعنی برادر مرحومشدهی مادربزرگ را دیدم، که انگار سوار بر اتومبیل،
با سرعت برای انجام دیدار و ملاقاتی میرود. دیدن او در عالم واقعی که دنیای خواب نبود، برایم خیلی تعجببرانگیز بهنظر رسید،
تا جاییکه وقتی از پلههایبرقی به سالن اصلی برای سوار شدن به قطار مترو وارد شدم، همچو انسانی که مسخ شده باشد،
همچنان خیالم از تصویر مستندی که همچون فیلم دیده بودم، برایم گیجوحیران بهنظر میرسید. از آن آخرین دوشنبه سال۲۰۱۷،
چند روزی گذشت، که نامهی ایمیلی از طرف برادرم بهدستم رسید که در آن عنوان شده بود، مادربزرگ در همان ساعت شامگاه،
در آخرین دوشنبهی سال میلادی، دیده از جهان فرو بست و در آرامش به دیار باقی شتافت. بیجهت نبود که برادر مرحوماش،
در همان ساعت غروب و قبل از شامگاه، مشتاقانه برای استقبال از او، به محل دیدار در حال حرکت بوده است. ...
با شنیدن خبر درگذشت او، اپتدا سعی کردم که منطقی باشم و حتا بهروی خود نیاورم. اما بعد، چندین ساعت گریه کردم، خیلی خیلی زیاد.
یاد تمام خاطرات دوران کودکی زمانیکه نیمه اول دهه شصت روزها با مادربزرگ برای خرید به مغازههای چهارراهکوکاکولا میرفتیم افتادم.
یاد آن روزهای موشکباران افتادم که مدارس در زیر آسمان هواپیماهای عراقی تعطیل میشدند و مادربزرگ به جلوی دبستان ما میآمد،
با چشمانینگران به بچههایی که باعجله در زیر آژیرخطر به بیرون مدرسه میآمدند نگاه میانداخت تا منرا زودتر بیابد و بهخانهشان ببرد.
یاد آن آخرین دیدار و آن آخرین مکالمهی تلفنی با او افتادم که گفت: "خداحافظ"، ...
اما من هنوز هم به او میگویم "سلام"، چراکه یادها و خاطرات خوش،
نشانی از جاودانگی و زندگی مینوی در فراسوی کهکشانها هستند ...
درود بر مهربانیها، وفاداریها و نیکیها ...
درود بر عشق که کلید رستگاریهاست ...
درود بر حس والای آرامش، که پرواز خیال به پاکیهاست ...
سلام و درود بر همگی ...
- این یادها و خاطرهها، تقدیم گردید به تمامی پدربزرگها و مادربزرگها،
به تمامی ایشان و همچنین پدربزرگها و مادربزرگهایشان، که یادمانهها و نوستالژیها،
به برکت آنها نیز جریان دارد، و شیوهی درست و راه و رسم راستین زندگانی را برای ما به یادگار نهادند.
یاد خاطرات گرامی ~ سلامت باشید ~ وقت خوش ...
اين مطلب آخرين بار توسط 59 در الأربعاء أكتوبر 17, 2018 1:01 pm ، و در مجموع 4 بار ويرايش شده است. (السبب : ویرایش تایپی)
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
- با درود و بیان احترام و ادب خدمت فروم رویایی و تمامی گرامیان. امیدوارم که همانند همیشه، سلامت و سرخوش باشید.
همگی یاران و ارجمندان بهتر در جریان هستند که فیلمهای مطرح و ماندگار جهان بویژه محصولات سینمای هالیوود،
از آنجا که هم با مخاطبیمیلیاردی در سراسر جهان روبرو هستند، و هم میبایست تا محتوا و پیام را نیز حفظ نمایند،
گاه در بیان سوژه و خط اصلی داستان، با استفاده از ترفند اغراقنمایی و بزرگنمودن بیش از حد موضوع کلیدی فیلم،
اپتدا بذر جذب نگاه مخاطب با سلیقههای گوناگون را در بستر فیلم مینهند، سپس با بهرهجستن از فریبایی ایجادشده،
اقدام به پردازش و پرداختن به مفاهیم نهفته در سوژهی داستان، با زبان قوی و بسودنی هنرهفتم و فیلمسازی مینمایند، ...
و اینجاست که مخاطب اگر حتا بگونهای مستقیم از چگونگی ساختار -ترفند اغراقنمایی و هنایش آن بر پیامرسانی- آگاه نباشد،
اما خروجینهایی و هدفاصلی فیلم را پس از تماشای یک یا چندبارهاش، -بهگونهای مفهومی- احساس و بهرهوری خواهد داشت.
فیلم "پیشنهاد بیشرمانه(Indecent Proposal-1993)"، یکی از آفرینههای ماندگار، خوشپیام و نیکمفهومیست،
که از -ترفند اغراقنمایی و هنایش آن بر پیامرسانی- بهخوبی و با ساختاری راستین بهرهجسته است. اغراقنمایی در این فیلم،
بگونهایست که حتا شاید مخاطب در اپتدا آنرا کمی خیالی و دور از دسترس برای خود بهشمار آرد، اما با کمی نگاه ژرف،
میتوان دریافت که موجودیت -پرسوناژ مرد ثروتمند- و -پیشنهاد بیشرمانهای- که او با خیال راحت مطرح میسازد،
و از آن عجیبتر جواب مثبتی که سرانجام به آن دست پیدا میکند، در اصل حاکی از زبان سمبلیک در داستان است.
زندگی در تمام زمینهها و مناسباتاش، بویژه در مسالهی مهم و سرنوشتساز "ازدواج و تشکیل زندگی مشترک"،
پس از دورهای اپتدایی و کوتاه، میتواند با چالشهایی بیتعارف اعم از مشکلات مادی و مینوی دچار گردد،
و اینجاست که زوجها برای یافتن رخنه از مسایل، گاه دست به رفتارهایی میزنند که عمق چالهی چالش را بیشتر میگرداند.
کاراکتر مرد ثروتمند و تئوری متریالیستی محضی که در ذهن دارد، زبان مجازی در فیلم است(و مورد واقعی نیست)،
بلکه نشان از مشکلات ایجادشده در زندگی مشترک دارد، و همچنین این مهم، که چگونه باید با مسایل برخورد داشت.
فیلم خوشساخت و خوشمفهوم "پیشنهاد بیشرمانه-۱۹۹۳"، بهواسطهی زبان سمبلیک و اغراقشدهی روشنی که دارد،
هم از دیدگاه دیداری و هم خط شنیداری داستان، شوربختانه امکان پخششدن رسمی در ایران را نداشته و ندارد.
ضمن احترام و سپاس خدمت سازندگان این فیلم بامفهوم، بویژه کارگردان ارزشمند - جناب استاد "Adrian Lyne"،
و همچنین تمامی بازیگراناش که هم از دیدگاه انتخاب رلهایشان و هم هنر بازیگریشان، بسیار بسودنی ایفای نقش داشتند،
نگارنده بر خود این جسارت را مجاز دانست تا نسخهای متمایز از این فیلم را در قالب دیالوگ و تصویرسازی انجام،
و به بهانهی تغییر سوژه، این امید باشد که صداوسیمای دوستداشتنی که همگی با آن از اپتدای دوران کودکیمان بزرگ شدیم،
روزیروزگاری حداقل بیاید و این نسخهی پاستوریزه از فیلم یادشده را دوبله و پخش نماید!. باشد که مورد قبول قرار گیرد.
برای رسیدن به نسخهی قابل پخش، از ترجمهی مندرآوردی و تغییرپذیری سوژهی داستان بر اساس ساختار دیداری و کادرها،
بهرهجسته و به این ورژن جایگزینی رسیدهشد. لازم به یادآوریست که نسخهی زیر، هیچگونه نقیضه یا نقدطنزی بر این فیلم نیست،
بلکه چون همگی ما و جهان از دوستداران مفهومی این اثر هستیم، تلاش بر آن شد تا در جاهایی که سانسور هست نیز،
بتوانند این فیلم درخشان(نسخه زیر) را نشان دهند. فیلمی که ناماش نیز حال نه "پیشنهاد بیشرمانه"، و بلکه تغییر یافته است.
شاید بهبیان روشنتر، نسخهی "پیشنهاد زندگی" از "پیشنهاد بیشرمانه"، نقد و اعتراضیست نسبت به مسالهی سانسور ...
راوی:
- یکی بود یکی نبود. داستان از آنجا آغاز میشود که در قرن۲۱ و دههی دوماش که زمان حال باشد،
در یکی از قارههای دور افتاده و فقیری که پشت کرهی زمین قرار دارد و از آن با نام یو.اس.آ یاد میشود،
مرد ثروتمندی میزیست که از مال و جاه و پول و عیش و عشرت زندگی، همه را یکجا باهم داشت، اما!،
اما دایم بدنبال گمگشتهای میگشت تا روح خود را نیز سیراب سازد. او شبها به کلوبها و مراکز تفریحی میرفت،
تا شاید بتواند میان افراد حاضر، پارهی تن خویش را بیابد. و در یکی از همان شبها بود که سرانجام به آرزویش رسید.
و حال این شما و این ادامهی -قصهی مرد ثروتمند و گمگشتهاش- در فیلمی با نام: "پیشنهاد زندگی" ...
.
.
.
- هنوز هم مثل دورانی که کوچولو بودی، خنگ و ابله هستی ...
یادمه اونزمانها هروقت با مادرت میرفتیم توی اتاق مهمونخونه،
درب رو قفل میکردیم تا اونجا پهن بشیم و به کارهای شخصیمون برسیم،
تو که خودت رو بههوای برداشتن یواشکی شوکولات زودتر به اونجا رسونده بودی،
میرفتی زیر میز قایم میشدی و من و مادرت که جلوتر از پنهانشدن تو باخبر شده بودیم،
اتاق رو بناچار ترک میکردیم، و همین باعث شد که زندگیمون از هم بپاشه و بعد از مدتی طلاق گرفتیم ...
.
.
.
- پدر!، خودتی؟، باورم نمیشه، یعنی بعد از اینهمه سال تو هنوز زندهای و حتا میلیاردر هم شدی!. ...
پدر تو آدم ناجوری بودی، یک مرد کثیف بهتماممعنا، که هر سه ماه یکبار میرفتی حموم و بهخودت لیف میکشیدی.
یادمه اونموقعها که بچه بودم، یعنی در دهه نوستالژیک هشتاد میلادی که ایرانیها بهش میگن "دهه شصت"،
تو هر شب پس از الواتی و خوشگذرونیهات مییامدی خونه و بدون توجه به من که کوچیک و حساس بودم،
اول یک دست مفصل مادرم که همسرت بود رو کتک میزدی، بعد میرفتی آشپسخونه، درب رو بهطور نیمهباز میبستی،
و شروع میکردی به نعره کشیدن و عاراااق خوردن. بعد که حسابی مستوپاستیل میشدی، مییامدی میرفتی اتاق من،
و از کامپیوتر تازهای که مامان با پول فروختن آشنذری تونسته بود برام از بازار سانفرانسیسکو قسطی بخره،
با استفاده از برنامهی یاهومسنجر که با کلی زحمت تونسته بودم دانلودش کنم، وارد لیست چت با دوستام میشدی،
بعد به اونهاییشون که میدونستی پدرهاشون طلاق گرفته بودن، میگفتی تا بگن مامانهای مجردشون بیان در چت،
و بدینترتیب با قرار و مداری که هر شب با یکی از اون زنهای مجرد میگذاشتی، به بهانهی ماهیگیری گولشون میزدی،
میبردیشون به اطراف تگزاس و در کلبهای که از پدربزرگ بهت ارث رسیده بود، به نقشههای شومت با اونها میپرداختی. ...
فقط عموسام میدونست که هر بار پس از این کارهای ناجور تو، این من بودم که در مدرسه جلوی همکلاسیهام شرمنده میشدم.
پدر تو با این کارهای ضداخلاقیت، نظام خانوادگی و اصالت فرهنگی ما و منشور حقوق بشر ابرام لینکولت رو زیر پا و دستت گذاشتی.
و حال پس از دو دهه شدی میلیاردر و لبخند مهربانانه میزنی، اما هیچکس نمیدونه از کجا به اینجا رسیدی(از فساد به فساق رسیدی).
.
.
.
- دخترم عذر میخوام، منرو ببخش. ضمن سپاس برای اینهمه سخنرانی که اکنون داشتی، راستش از حرفهات هیچچیز متوجه نشدم،
فقط همین رو فهمیدم که وقتی یاهومسنجر و کامپیوتر پنتیوم۲۳۳ تازه اختراع شده بودن، تو و مامیجونت مشغول خوردن آش بودین.
حالا بگذریم. بریم سر اصل مطلب. راستش در این چند شبی که گاهی مییام اینجا به این پاساژ مرکز تفریحی و شهربازی سرپوشیده،
تو رو زیر نظر داشتم و خوشحال شدم. راستی اون جوانیالقوزی که همراهت هست و معمولا زیپ شلوارش هم بازه کیه؟، کیت میشه؟
.
.
.
- پدر لطفا درست صحبت کن!. اون جوان نامزد من هست، "محبوب من" هست، چند ماهه که عقد کردیم و قراره بهزودی باهم ازدواج کنیم،
اما با این خرج و مخارج زندگی و بویژه مشکلات تحریمهای کشورمون امریکا که بر علیه پرشیا و راشیا و جنگ در اوکرایینا ایجاد کرده،
باعث شده که این مسایل در رو و توی زندگیما هنایش بگذاره، در نتیجه همین جورجخخخخشتکپاره که نامزدم هست و محبوبم نیز هم،
کار مهندسیش رو در شرکت ساختمانی چندملیتی با نام امریکنراشنبیلدینگشارلاتانیزم از دست داده، و اینه که ما آسوپاس اینجا شدیم،
تا بلکه بتونیم با استفاده از انداختن سکه بهداخل دستگاههای خودپرداز، با نیت خیرخواهانه و سالم، یکی رو بکنیم دو تا، دو تا رو صد تا،
پولی دربیاریم، جشن عروسی بگیریم و بعدش فوری برای ادامه زندگی به یکی از جزایر قناری واقع در جنوب فرانسه نقلمکان(مهاجرت) کنیم.
.
.
.
- دخترم میدونی، مشکل تو و محبوبت - مستر جورج زیپ شلوار جلو باز نژاد، اینه که هر دو تاتون دهنهاتون بوی شیر میده(شیر خر).
هر جفتتون هنوز خام و سبز و نپخته و کودن و گاگول هستین. فکر کردین زندگی یعنی همین سانفرانسیسکو که درش قرار دارین،
اما نمیدونین که این فقط اسکرینسیور هست، چراکه امریکا و کلا هر کشوری، بجز سانفرانسیسکو، دارای جاهای دیگری هم هست،
که اصل و اساس زندگی در اونجاها خلاصه میشن، و تجربه و بیتجربگی در اون مکانها هست که تازه از غربالگری لازم میگذرن.
من پیشنهادی دارم که به شما دو نوگل خاردار، میتونه کمکرسون باشه. پس بریم به سالن اصلی مرکز تفریحی، تا راهحلام رو بگم.
دخترم، راستی شما که هنوز شام نخوردید؟. آخه تو داشتی با کشرفتن شکلاتهای روی میز، خودت رو خفه میکردی(هههههه).
امشب مهمون خودم هستین. اینجا شعبهی کیافسی هست که صاحباش آشناست. پس بریم تا با همراهی نامزد کچلات، هم شام بخوریم،
و هم راهحل زندگی و موفقیتهای آینده رو بهتون بگم. اخمهات رو با یک لبخند باز کن دیگه. باید دیدارمون رو جشن بگیریم. ...
.
.
.
- امیدوارم از شام خوشتون اومده باشه. خلالدندون بکشید تا کبرهی دهنتون پاک بشه و لبخندتون زشتتر بهنظر نیاد. و اما اصل مطلب.
از مسالهی بیپولی و اینکه خونتون رو بزودی از دست میدین باخبرم. پیشگو نیستم، آمار رو از دستیارم گرفتم که از همهچیز باخبره.
همچنین از اینکه همدیگرو عاشقانه دوست دارین هم خبر دارم. از طرف دیگه، تو مرد جوان!، بهرحال بهزودی میخواهی بشی داماد رسمی من،
که این خودش جایگاه کمی نیست اما!، اما با این بیکاری و بیپولیت چه میخواهی بکنی؟. اگر فکر خام کردی یا میکنی که من میشم للهی تو،
بدون که سخت در اشتباهی، چون من خودم سرویس شدم تا بدین جایگاه ممتاز در زندگی رسیدم، پس به کسی باج نمیدم، اونهم به تویی،
که زیپ شلوارت معمولا بازه و سر و ریختت هم مثل شاسگولهای زمان هیپیها در نیویورک خودمون هست. با اینحال پیشنهاد سازندهای دارم.
بر طبق قراردادی که به امضا میرسه، مسالهی ضبط خونتون توسط بانک به تعویق خواهد افتاد، زمان اضافه و تکمیلی بهتون تعلق میگیره،
به این شرط که تو فعلا دست از سر دخترم برداری و مدتی ازش دور بشی. برای اینکه دوریتون راحتتر انجامشه و الکی احساسی نشین،
من اونرو برای مدتی با کشتی تفریحیم همراه با دوستام میبرم به سفر. و تو داماد آینده، میمونی اینجا و فکرات رو خوب جمع میکنی.
اگر تا برگشتن ما از سفر -آبهای بهدور اقیانوس جهان در ۷۷ روز-، تونستی کار پیدا کنی، که هیچ، برگشتیم، عروسیتون با خودم،
میگم بچهها در همین میسیسیپی کنار رود نیل تخت بزنن، بساط کابابوشاراب راه میندازیم که بوش بره تا کارتر و کلینتون رو هم بیاره،
اما اگر کار برات پیدا نشد، اونوقت نامزدیتون رو باید بهم بزنین، وگرنه بدهی قسطهای پرداخت نشدهی خونه، همش میریزه سره کچل تو.
یادت باشه، با یک دست نمیشه چهار تا خربوزه و دو تا بادمجون رو باهم بلند کرد. این رو همیشه مد نظرت داشته باش، آفرین.
.
.
.
- میبینی دخترم، زندگی بدون نامزد و همسر بد نیست، آزادی همینه. در ضمن این کشتی در فرع متعلق به توست چون در اصل واسهیخودمه.
راستی حال مادرت چطوره؟. هنوز هم قرص روان و اعصاب مصرف میکنه؟. اونموقعها که زیاد میخورد. کلا خیلی چیزها میخورد.
ببینم بعد از اینکه من ازش جدا شدم، ازدواج که نکرد؟، آخه کی مییاد اونرو بگیره با اون شکلش؟. همیشه با خودم فکر میکنم،
تو که زشت از آب دراومدی، همش بخاطره اینه که ریختت به مادرت و خونوادهی اونها کشیده شد، و نه به من که خوشتیپمکویینام.
راستی توی این لباس، چقدر شبیه به "اوشین" شدی!. یادته سریالش رو، که پرشینها در دهه شصتشون نگاه میکردن، ما نیز هم. ...
اولش جملهای داشت که میگفت: "زندگی ذوزنقهایست در حرکت مستطیلیشکل". چه جمله بامسمایی بود. با مسمابادمجون نگاهش میکردیم.
.
.
.
- پدر!، اول اینکه، راجع به اهانتهات نسبت به ریخت من و مامی، سکوت میکنم و جوابت رو نمیدم. فقط همین رو بگم،
که بعد از اینکه تو(شما) از مامان جدا شدی، مامی با یک مرد پولدار و بسیار خوشتیپ ازدواج کرد که هنوزهم باهم هستن،
و صاحب ۷ فرزند شدند. مرده خیلی مامی رو دوست داره، خودش هم خیلی پولداره. بهقول مامی: "همهچیز تمومه".
مسالهای دیگه اینکه، تو هنوز هم مثل زمان بهقول پرشینها -دهه شصت-، سریالها رو باهم اشتباه میگیری!.
سریال اوشین که اولش جمله نداشت، اونی که جمله داشت و گاری نشون میدادن، سریال "هاچیکو در سرزمین عجایب" بود،
که با گاری میبردنشون به یک شهری که ساعت درش نداشت، و بعد از مدتی گوشهاشون دراز شد. یادش بخیر ...
.
.
.
- اینا چیه؟، این کبریتتبلیغاتی و کارتویزیتی که توی کیفت پیدا کردم مال کیه؟، هان بگو؟. آهان خودم همه رو فهمیدم!،
در اون ۷۷روزی که با باباجونت اقیانوسپیمایی میکردی، اون تو رو با همکاراش آشنا کرده، که شرکتدار و کارخونهدارن!،
تا بعد از اینکه ما رو از هم طلاق داد، بتونه تو رو به عقد یکی از اونها که گرافیست هست دربیاره!. چیه توقعش رو نداشتی؟،
که اینقدر باهوش و ذکاوت باشم؟. اون بابای قوروملنگ تو، دور و برش پر از آدمهای ناجوره، که باهم روابط فوقافلاکوهی دارن،
به بیان دیگه، اگر بابات موافقت کنه که تو بشی زن یکی از اونها، اونوقت باهم کلی آپارتمانسازی میکنن. بابات آدمفروشه!.
من که کار پیدا کردم و دارم قسط خونه رو پرداخت میکنم!، پس این دیگه چه بازی کثیفی هست که بابات داره انجام میده؟.
آیا پدرت در زیرشلواریش مگس و پشه داره؟، که اینهمه در ذاتش مرز داره؟. جواب منرو بده ای شانیزهیناشیزه!. ...
.
.
.
- دخترم امیدوارم که از سوتفاهمهای ایجادشده ناراحت نشده باشی. ماجرا این هست، در مدتی که با کشتی سفر میکردیم،
اون کارتویزیت برای یکی از دوستانم بود که بجای اینکه بندازم توی جیب کتام، از اونجا که شب در عرشه تاریک بود،
انداخته بودم توی کیف تو، پس به شوهر وحشیت بگو که جای نگرانی نیست، هیچکس توی زشت رو نمیخواد از اون بگیره.
حالا برای اینکه عشق پدرانهی من نسبت به هردوتون رو بیشتر احساس کنی، بدون که این خونهی مجلل و بی در و پیکر رو،
میخوام تا در شبعروسیتون بهتون هدیه بدم که امیدوارم کوفتتون بشه، البته یک شرطی داره که باید قبول کنید. ...
برای مدتی، تو دوباره باید از نامزدجونت جدا بشی و پیش خودم و تحت نظر خودم زندگی کنی.
شوهر شاسملنگت تابحال گوشدرازه خوبی بوده و داره اقساط آلونک زوار در رفتتون رو پرداخت میکنه، اما این کافی نیست،
شما باید تا زمان عروسی و تشکیل رسمی زندگی، به مراحل بالاتر برسید. اینها همه از روی دلسوزیخرکیمن نسبت به شماست.
.
.
.
- د خفه کرد این بابات با این جداسازیهای جنسیتی که همش بین منوتو ایجاد میکنه!. نکنه دهه شصت در پرشیا معمور بوده؟،
که همش گیر میده به من و تو و مانع زندگیمون میشه!. اصلا حالا که اینجوری شد، من میخوام برم دوکتورای آرشیتکتی بگیرم،
واسههمین چه بابات بگه چه نه، باید برای مدتی از هم جدا شیم، تا سر کچلام خلوت شه، و سروسامون بدم به کار و تحصیلاتم.
عجب خاندان سیریشی هستین!، یکی از یکی ناجنستر و پاچهورمالیدهتر. دایم هم کلهپاچه و سیرابشیردون میخورین و عارووغ میزنین.
.
.
.
- دخترم همونطور که پیشبینی میکردم، شوهرت آدم گرایشداری نسبت به مواد محترقه و کشفی که رازی انجام داد، از آب دراومد.
بهش توجه نکن، من خودم حامی و پشتیبان تو هستم. در صندوقعقب ماشین، کوسن و پشتی هم هست. راستش از تو پنهون نباشه،
از خودمم که نیست، پس بگم، یکی از شریکهام که البته باهم دوست نیستیم اما "یار" همدیگه هستیم و از طریق نت میشناسمش،
چند تا چاه نفت داره، کلی پولداره، بانکها دیگه جا برای نگهداری اسکناسهاش ندارن. اگر تو به عقد نهکاتش در بیای،
اونوقت وضع هممون از این چیزی هست، هزاران هزار واتو برابر بهتر میشه. پولمون از بیل و دستهی هاونگ بالا خواهد رفت.
این نامزد بدمسته لات و اوباشت هم به درد این میخوره که شبها بیاد جلوی کابارهها و نایتکلوبها،
و شروع کنه به عربدهکشی و دادوبیداد کردن. نوبره والا، کارهایی که من سیسال پیش میکردم رو،
این جوجهتیغی حالا داره تکرار میکنه. البته رفتارهاش برام یکجورهایی نوستالژیک هست، چون یاد جوانیهام میافتم،
اما آن کجا و این کجا!. یادش بخیر، وقتی شبها با مامیت دعوام میشد، از خونه میزدم بیرون، پاستیل میشدم،
بعد مییامدم جلوی همین هتل شرایتون که الان روبروش ایستادیم، و شروع میکردم به عربدهکشی ...
.
.
.
- من دکترای آلشیتکتی گرفتم که هیچ، تازه کلی دکتر و مهندس هم الان شدن شاگردم. شرکت ساختمانی هم زدم.
کلا بعد از اینکه به لطف و برکت بابات از هم جدا شدیم، تازه فهمیدم که زندگی یعنی چی، آزادی یعنی چی ...
من خیلی از شما پدرزن سابقام ممنون هستم که راه راست رو به من نشون دادین. ۱ در دنیا، ۲ در آخرت.
و در ضمن، ای همسر سابقام، امشب در این مجلس، چه لباس جالبی پوشیدی!. قبلها که باهم زندگی میکردیم،
نمیدونستم که اهل فوکول-کراوات هستی!. بابیجون این لباس رو برات خریده؟، یا اینکه خودت دوختی ناقولا؟.
.
.
.
- خانم محترم، راستش مسالهای پیش اومده که باید بهتون بگم. شما البته که خیلی شباهت دارین،
اما تازه فهمیدم که شما "دختر من" نیستید!. این فقط یک شباهت ظاهری بود که من رو تا بدینجا کشوند.
من دختر اصلیام رو بتازگی پیدا کردم. پس از شما عذر میخوام که چند ماهی مغزتون رو پانچ کردم.
لطفا تا دیر نشده برید سراغ شوهرتون که دهانش رو ناخودآگاه اینهمه وقته به مرکز سرویس مجاز سپردم!.
برید و تا دیرتر از این نشده، زندگیتون رو باهم بسازید، من رو هم ببخشید. اما خداوکیلیش که حساب کنیم،
با این اشتباه لپی که انجام دادم و فکر کردم که شما دخترم هستید، شما و نامزدتون در این یکیدو سال رو اومدین،
پس امیدوارم من رو ببخشید. خوشبخت باشید بچهها، خدا نگهدار. حالا ماشین رو ترک کن دیگه. برو گمشو ...
.
.
.
- آقا منه سر تا کمر تقصیر رو ببخشید که دیدگاه خودم رو مطرح میکنم. همونطور که بهتر میدونید،
بندهیکمترین الان دیگه نزدیک به دو دهه هست که رکاب در پای جنابعالی هستم و شوفرشخصیشما میباشم،
و از آنجا که شما راستدست نیستید، پس اینجانب یکجورهایی نقش دستچپ شما رو در امور ایفا مینمایم،
پس عرایض بنده پر بیراه نیست. شما الان چند ساله که پاپیچه جوانها و افراد مختلف در اجتماع میشید،
و اونها رو با فرزند نداشتتون اشتباه میگیرید!. حتا هفتهیپیش به یک خانمسندار و سانتیمانتالی در مرکزتفریحی گیر دادید،
که الاوبلا اون عمهی شما هست و میخواستید جلویهمه ماچش کنید!، اما اون زن با کیف زد توی فرق سرتون،
و گفت که مرتیکهی فلانفلانشده برو جدوآباد خودت رو ماچ کن. حالا صحبت بنده این هست که بیایید و مثل قدیم،
خوردن قرصهای ضدروانگردانتون رو دوباره از سر بگیرید، تا دیگه دچار توهم و مسایل اشتباهگرفتندیگران نشید!.
در کنار این، ازدواج هم میتونه راهحل مناسبی باشه که سرتون گرم زنوزندگی بشه و دست از سر کچل دیگران بردارید.
آقا راستش از شما پنهون نباشه، بنده عمهای دارم که سالهاست مجرده و اگر افتخار بدید، میتونیم باهم فامیلشیم!. ...
.
.
.
- سلام. میدونم که در این چند سال خیلی بالاوپایین شدی. حسابی سرویس مجاز و غیرمجاز شدی.
اگه افتخار داشته باشم، من رو به کنیزیت قبول کن، تا بشیم زنوشوهر رسمی، و یکعمر همدیگرو عذاب بدیم.
اون مرتیکه، بابای واقعی من نبود، ختایباصره صورت گرفته بود، فکر کرده بود که من دخترش هستم.
امیدوارم جزه جیگر زده به تیغ کارما گرفتار بشه و حالا خودش رو یکی دیگه به جای ننش اشتباه بگیره. ...
مهم اینه که این هم درسی بود که ما میبایست از امتحانش سرکوتاه بیرون میاومدیم. دیگه این رو نگم چی بگم؟.
The End ...
"پیشنهاد زندگی"
نمایشنامهای در شانزده پرده
بهاجرادرآمده در "فروم کودکی و نوجوانی"
متن و تصویرسازیها از ۵۹
تهیه و تنظیم، توسط دفتر نشر و گسترش حقایق تلخ در اینترنت
شهریورماه ۱۳۹۷ آفتابی، برابر با ۲۰۱۸ خارجی
.............................................................................................
http://s8.picofile.com/file/8335441934/NayameshnameYe_Pishnahade_Zendegi_Dar_16_Parde.jpg
(HQ).:
وقت خوش
سلامت باشید ...
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
* با درود خدمت فروم جاودان و زرین رویایی،
و تمامی یاران در دنیای هنر و فرهنگ و یادمانههای طلایی ...
.
.
.
- تصویر تاملبرانگیز بالا را بتازگی در جستگویگوگل یافتم و قبلها آنرا ندیده بودم.
کادریاست خوشنقش بجامانده از سریال خاطرهانگیز "باز مدرسم دیر شد" از سال ۱۳۶۲ ...
عکس رویسخن مربوط به پشتصحنهی این سریال هست. نگاهبازیگر و چهرهی هنرمندان راستین،
بسیار هنایشگذار در قابتصویر ثبت شدهاند. "اکبر عبدی" با آن چشمان و میمیک صورتاش،
که شیطنت پرسوناژ نقش -محسن- را بخوبی رسانا میباشد. زندهیاد بانو "مهین شهابی"،
با نگاه تاثیرگذار، آیندهنگر و دلسوزی که برای نقش -مادر محسن- با چشمان به افق دوختهی خویش دارد،
و چهرهی دراماتیک زندهیاد "اسماعیل داورفر" که با سختگیریبجا و حالت انتقادی، نگران فرزند بازیگوششان است.
.
.
.
*منوچهر نوذری، عزتالله مقبلی، مهین دیهیم، مرتضی احمدی، کنعان کیانی، مهدی کاشانیان، مریم ریاضی،
فرهنگ مهرپرور، علیرضا توپچیان، عبدالحسین اسکندری، سعید رابعی، ایران شاقول، رضا صفدری، ژاله علو، جواد آتشافروز،
مهدی بهنام، منوچهر آذری، علیرضا جاویدنیا، حسن سلطانی، پریچهر بهروان، فاطمه بیدمشکی، علی غلامعلی، مجید فرهمند،
علیرضا قراگوزلو، حسین پاکدل، ابوالفضل طباطبایی، علیرضا غفاری، سعید میناروش، و ...،
چه صداهایی، چه شخصیتهای هنرمندی، که نام وزین "آن صداوسیمای دهههای شصت و هفتاد"،
آراسته به سدا و سیمای آنها بود. ...
.
.
.
- پدیدهی "آنتیک" به موردی گفته میشود که در زمان ساخت و تولید،
از عناصر اصولی و قابلتوجهی برخوردار بوده، و حال که از بودناش سالها در بستر زمان گذشته،
بر اهمیت ماهیت و موجودیتاش افزوده میگردد، چراکه بسانآن در حالحاضر دیگر یافت مینشود.
انسانها نیز با گذر دورانها و جایگزینی فصلها، میتوانند ویژگی و عنوان شایستهی "آنتیک" دریافت نمایند،
آنگاه که بسان و همانندشان، در وادی فعالیت و حضور بودنشان، امروزهروز دیگر وجود نداشته باشد.
آن بازیگران، گویندگان، خوانندگان، فیلمسازان، و در یکواژه - اهالی و اربابان راستین هنر و فرهنگ،
که در فصل دهههای شصتوهفتاد خورشیدی(و قبل از آن) فعالیت داشتند، "آنتیک" به معنای راستین واژه هستند،
چراکه امروز هرچه آمده، تنها سایهای کمسو، تقلیدوار و تکراری از نوع درجه سه، و توخالی پر از هوای ادعاست.
- ببخشید زنگ میزنن، چند لحظه صبر بفرمایید ...
- الو، بله؟، ... شما!، شما هستین؟!، باورم نمیشه ...
(دست و پام داره میلرزه)، چشم قربان، حتما، اطاعت میشه.
چای، قهوه، نسکافه، نوشیدنیهای زیرمجموعنشان از کشف رازی،
هرچه میل دارید بفرمایید، تقدیم میشه. چشم چشم، به روی چشم و گوش و پسگردن.
وقتعالی خوش. خیلی خوشحال شدم(از ترس دارم قبضهروح میشم). سپاسگزارم، خدانگهدار ...
- هیچ باورم نمیشد که چنین شخصیتی بین صحبت ما تماس بگیرند و نکاتی را تذکر دهند.
میدونید کی الان زنگ زد؟، بگم؟. ... "رییس واف"(مدیرکل تشکیلات وزارت امنیت فروم) ...
خود شخص شخیصشان بودند. با صدای جدی و مقطوع فرمودند که، از جهت تقویم خورشیدی که حساب کنیم،
امسال که سال۱۳۹۷ را به نیمهرساندیم، معنی و مفهوماش ایناست که مبحث نوستالژیها و یادمانههایمان،
تنها کمی بیش از دو سال از عمرشان باقیمانده، چراکه وقتی سال۱۴۰۰ خورشیدی فرا رسد،
آنگاه دیگر "دهه شصت" به ژرفای قرنگذشته میرود، و تا دههی شصت و هفتاد بعدی،
کلی زمان باید بگذرد، که(شاید) دیگر به عمر ما قد ندهد. پس در طی این ۲سال و اندی زمان باقیمانده،
تا انتهای این قرن خورشیدی، باید هر چه در توان داریم، از دهه شصت و هفتادی که در دوران کودکی و نوجوانیمان،
تجربه داشتیم، مراسم پاسداشت و بزرگداشت بهعمل آوریم و قدرش را دلسوزانه بدانیم، چرا که سال۱۴۰۰ که فرا رسد،
آن شصت و هفتاد ما، برای همیشه با قطار زمان به دل تاریخ خواهد رفت و گفتن دربارهاش دیگر مفهومی نخواهد داشت.
جناب رییس واف، که تصویرشان نیز اکنون برای اولینبار در فروم رویایی قرار میگیرد، اینها را که گفتند،
ناخودآگاه کمی گریهام گرفت و احساس سرگشتگی و ناامیدی پیدا کردم، اما ایشان که خیلی هم جدی هستند،
فرمودند که بچهجان بجای ننهمنغریبمبازی، به کارت برس و در ضمن به نمایندهی فروم نیز زنگ بزن،
ببین در فرانسه مشغول به چه کاریست ...
- بنا به دستور رییس بزرگ واف -جناب شنگولمآبمنشیان-، تماس با فرانسه انجام شد(تماس تلفنی منظور هست).
جناب نمایندهی ما که در جنوب فرانسه نزدیک به مقر اصلی فروم رویایی مشغول به کیفوحال است،
میگوید که بحث ممیزی در فرانسه بدینگونه است، که وقتی فیلم را برای بازبینی نهایی به ادارهی مربوطه میبرند،
اگر کارشناسان ببینند که آن فیلم، خالی از هرگونه موارد مثبتهجدهیست، آنگاه کارگرداناش را بسیار سرزنش نموده،
و میگویند این چه وضعیست که فیلم شما دارد؟، بروید و صحنههایشنیع به آن اضافه دارید، تا اصالتمان حفظ گردد.
در ضمن از سویی دیگر، ...
- طی بیانیهای که دیشب نصفهشب از طرف دفترصدبرگ زیر نظر "وزارت فرسنگ و ارفاق" در کشور فرانسه منتشر گردیده،
خطاب به فروم رویایی چنین آمدهاست، که پس چرا دیگر "فیقلم" معرفی نمیکنید؟، مگر دلتان کتک میخواهد؟ (فیقلم = فیلم).
پاسخ نماینده ما که در جزایرقناری مشغول عیشونوش است به آنها چنین بود که چشم، به خودتان فشار نیاورید، معرفی خواهیم داشت،
و حال چون شمایسفارشدهنده، فرانسوی هستید، پس فیلمها را نیز از دیار خودتان انتخاب و نزد یاران تقدیم میداریم.
باشد که روابط کشور فرانسه با دنیای هنر و فرهنگ و نوستالژیهای ما، همیشه روشن و آفتابی باشد، همراه با عینکدودی ...
.
.
.
- مخاطبان و تماشاگران خوشذوق در فراسوی فیلموسینما،
از زمانیکه فیلم شهیر "The Intouchables-2011" به اکران درآمد،
به برکت بازی صمیمانه و باورپذیری که قهرمان اصلی این اثر آموزنده و خوشساخت به اجرا رساند،
با این بازیگر راستین بهتر آشنا شدند. جناب آقای "Omar Sy"، زادهی ۱۹۷۸ در کشور فرانسه میباشند.
ایشان تا به امروز در سی فیلم بلند سینمایی در نقشهای اصلی و کلیدی با سبکهای متفاوت هنرنمایی داشتند،
و در سال۲۰۱۲ بواسطهی بازی در آفرینهی The Intouchables، به دریافت جایزهی "سزار" نایل آمدند.
بنابر آن فیلمهایی که تا به امروز با بازیگری ایشان دیدهام، بجز فیلم بالا که قبل معرفی شده بود،
همچنین سه فیلم دیگر نیز با هنر بازیگری جناب "عمر سی" شایان توجه است، که حتا معیار و سنجهی بهتری،
برای تواناییهای دراماتیک ایشان میباشد. با آرزوی سلامتی و موفقیت برای کاردانانراستین در تمامی زمینهها.
* "Samba-2014" (در دوبلهی روسی با همین نام) .:
- توضیح: یک کمدی درام و باورپذیر.
.
.
.
* "Two Is a Family-2016" (در دوبلهی روسی با نام: "۱+۲") .:
- توضیح: فیلمیاست که در نگاه نخست، ممکن است فقط سرگرمکننده و از جنس گیشه بشمار آید،
که اما با ایجاد همین ساختار خوب که چشم مخاطب را بدونتوقف از آغاز تا پایان بر اکران نگاه میدارد،
اصول راستین زندگانی را در قالب آموزههای مهر و وفاداری، با چاشنی هنر سینما، به نمایش در میآورد.
.
.
.
* "Chocolat-2016" (در دوبلهی روسی با همین نام) .:
- توضیح: این آفرینه که میتواند در زمرهی مشهورترین فیلمهای جهان از دیدگاه هنایش بر مخاطب قرار گیرد،
بر اساس سرگذشت و زندگی واقعی قهرماناش ساخته شده است، از اینرو با داستان رئالیستی که پیش روی داشتند،
ساختاری بسیار ملموس و تأثیرگذار از جهت دکوپاژ و میزانسن، صحنهآرایی و نورپردازی، بهانجام رساندند.
در این بین، هنر بازیگری جناب "عمر سی"، براستی که مثالزدنی و در باورپذیرترین سطح دراماتیک است.
ایشان با آنکه پرسوناژ یک نفر را ایفاگر است، اما سه نقش متفاوت را از جانب او، در طول فیلم هنرنمایی مینماید.
.
.
.
پینوشت: در فیلم ماندگار "سازش-۱۳۵۳" نیز، اسطورهی بازیگری ایران "بهروز وثوقی"،
در اصل، سه نقش متفاوت را ایفا، و همچنین با صدای خودش بجای آنها سداسازی و گویندگی داشته است:
۱-پرسوناژ جواد ... ۲-پرسوناژ دکتر رستگار ... ۳-پرسوناژ بازیگر نقش حاجی در نمایش مجلسعروسی
* در ادامهی پست این نوبت، یادی داشته باشیم از اتومبیل نوستالژی شصتوهفتادیما،
همچنین گرامیداشت از دو شخصیت هنری-ادبی،
و سپس یک خاطره، که همسان با گفتارهای جاری، تقدیم میگردد ...
*مطلبی بسیار خواندنی و نوستالژیک دربارهی تاریخچهی ماشین یادمانهنشان "نیسان پاترول"
- تولید پاترول در ایران از سال ۱۳۶۴ خورشیدی آغاز،
و در مجموع ۶۱۵۵۲ دستگاه نیسان پاترول در ایران تولید شد ...
(با سپاس از نویسنده که اطلاعات جالبی دربارهی پاترول ارائه دادند - متن کامل در لینک زیر)
https://www.parsine.com/fa/news/192578/دهه-شصت-زمانی-که-پاترول-در-اوج-بود
.
.
.
- علیرضا افتخاری، هنرمندی بامعرفت و وفادار به ارزشهای انسانیست ...
مهرماه سال ۱۳۹۵، زمانیکه استاد مصطفی کیانی نراقی، از مشاهیر شعر و ادب و نویسندگی و گویندگی رادیو،
چشم از جهان فروبستند، استاد علیرضا افتخاری همچون همیشه، با شناختی وفادارانه از ارزشهای ادب و اندیشه،
در مراسم استاد کیانی، در شهر تاریخی نراق(در نزدیکی شهر دلیجان واقع در استان مرکزی) و اصفهان حضور یافت.
دو تصویر صمیمانهی زیر، حضور علیرضا افتخاری همراه با کیقباد کیانی(فرزند استاد کیانی) و دکتر همایون صدیقپور،
بهتاریخ مهرماه سال ۱۳۹۵، در مراسم زندهیاد مصطفی کیانی نراقی، بهیادگار نشانگر است. ...
* "مصطفی کیانی نراقی"(۲۰شهریور۱۳۱۱ ~ ۱۱مهر۱۳۹۵) - شاعر، نویسنده و گویندهی رادیوتلویزیونملیایران در اصفهان بود.
- برای آشنایی بیشتر با زندهیاد "مصطفی کیانی نراقی" و آثار ایشان در زمینههای ادب و اندیشه و فرهنگ،
از وبلاگ "سلحشوران شهر نراق" که در سرای تاریخشفاهی با خاطرات و تصاویر قدیمی فعالیت دارد، دیدن فرمایید.
دو عکس بکار رفته در تصویر بالا نیز، برگرفته از پست مربوط به استاد کیانی نراقی، از وبلاگ رویسخن میباشد.
با سپاس از نویسنده(گان) و مسئولین این سایتوبلاگ جامع و مستند، که از دیدگاه ثبت وقایع، بماند در آرشیو زمان.
*استاد مصطفی کیانی نراقی: شاعر، منتقد ادبی، نویسنده و مجری رادیو .:
http://salahshorannaragh.blog.ir/1395/08/18/استاد-مصطفی-کیانی-نراقی-کتابدوست-کتابشناس-منتقد-ادبی-فرهیخته-فرهنگی-نویسنده-و-مجری-رادیو
* سایتوبلاگ "سلـحــشـوران شـهـر نــراق" .:
http://salahshorannaragh.blog.ir
https://www.vajehyab.com/dehkhoda/کیقباد-2
.
.
.
*پینوشت این بخش .:
- سال ۱۳۷۳ که برنامه "صبح بخیر ایران" پخش خود را از کانال یک آغاز داشت،
نوار کاست "سرمستان" نیز با صدای "علیرضا افتخاری" بهانتشار رسید. ...
آندوران تازه به سال اول دبیرستان رفته بودم و ساعت ۶ صبح یا زودتر که از خواب بیدار میشدم،
تا برای رفتن به دبیرستان آماده شوم، تماشای -صبح بخیر ایران- که ابتکار نوینی بهشمار میآمد،
در سحرگاهان خوابآلود، غنیمتی بود تا به شوق دیدن تلویزیون، انرژی تازه بگیریم و روز را آغاز نماییم.
زمانیکه دوران ۱۳۷۳-۷۴ در صبحهای زودهنگام همراه با غبار و مه پگاهین، مجری صبحبخیرایران،
که آقای "اقبال واحدی" بود، گاه با چهرهای که خودش هنوز بین حالت خوابوبیداری قرار داشت،
در صفحهی تلویزیون ظاهر میشد، با خود میگفتم که -عشق به صداوسیما- و انجام کار و حرفه، جای خود محفوظ!،
اما کار ایشان ساده نیست که در این زمان آغازین روز، از یکی-دو ساعت قبل خود را به تلویزیون رسانده،
و یا اگر گاهی شیفت کاری شبانه بوده، اما در هر حال حضورش در قاب جعبهی جادویی، ارزشی بس فراوان دارد،
چراکه انگار موتور ذهن مایمخاطب و تمام کشور را، با همتی که او و عوامل برنامه انجام میدادند، روشن ساخته،
و روز و زندگی تازه را با شوروحالی امیدوارکننده نزد مردم به ارمغان میآوردند. یکی از بخشهای نشاطآور صبحبخیرایران،
آیتم پخش موسیقی بود که همراه با تصاویری جذاب از طبیعت، در قالب نماهنگ پخش میشد. زمان پخش این قسمت موسیقایی،
حوالی ساعت هفت صبح بود، یعنی وقتیکه دانشآموزان و دانشجویان و کارمندان ادارات، دیگر نزدیک به آستانهی درب،
ایستاده بودند تا خود را برای رسیدن به محل کار و تحصیل بهراس ساعت ۷:۳۰ یا نهایت ۸ صبح برسانند، و درست در این لحظه بود،
که کشمکشی میان -خواهش دل- برای شنیدن بخش موسیقی صبحبخیرایران، و -مسالهی زمان- که میگفت باید از خانه بیرون روی!،
در درون انسان آغاز میشد. از اینرو بود که من بیشتر زمانها، بخش موسیقی صبحبخیرایران را درست ایستاده بر آستانهی درب،
درحالیکه کیف دبیرستان بر دوشام، و چشمانام اما دوخته به تلویزیون داخل اتاق بود نگاه میداشتم. در دوران میانی دهه هفتاد،
در طی سالهای ۱۳۷۳ تا ۱۳۷۵، دو نماهنگ تماشایی در بخش موسیقی صبحبخیرایران پخش میشدند. اولی ساختهی،
آهنگساز فقید و مشهور ایتالیایی - زندهیاد "رابرت مایلز (۱۹۶۹-۲۰۱۷)" بود با نام اوریجینال: "بچهها (Children)"،
آفرینهای هنایشبرانگیز و بسیار پر شورونشاط در سبک موسیقی پرواز خیال(ترانس)، که براستی شنیدناش در زمان آغازین پگاه،
حالوخیال را از خوابآلودگی دور، و به سمت افقهای روشن و پرنور در روز و زندگی نوینی که پیشروی بود فرا میخواند ...
توضیح: نماهنگی که با موسیقی "Robert Miles - Children" از صبحبخیرایران سالهای۱۳۷۳-۷۵ پخش میشد،
بطور مجزا بر روی کادرهایی از طبیعت کار شده بود، و از جهت تصویری، اشتراکی با ورژن اصلی کلیپ آن در لینک زیر نداشت.
*(گرامی میداریم نام و یاد "روبرت مایلز" - آهنگسازی که در جوانی به جایگاه استادی رسید، و زود هم از زندگی به جهانباقی پر کشید)
https://www.youtube.com/watch?v=QwqmJilXxJY
- و اما یکی دیگر از نماهنگهای بخش جذاب موسیقایی برنامه صبحگاهی کانال یک "صبح بخیر ایران" در میانه دههی هفتاد خورشیدی،
تصنیف قدیمی بود از نوار کاست "سرمستان-۱۳۷۳"، ساختهی استاد "عباس خوشدل"، با نظارت تنظیموضبط از استاد "فریدون شهبازیان"،
با شعر و کلامی نغز از "محمدعلی چاووشی" و استاد "ساعد باقری"، که نوای روحبخش "علیرضا افتخاری"، آنرا بهبازخوانی رساندهبود .:
(...ای ساقی ما سرمستان، جامی بده جانم بستان، ز همه گریزان، نالهخیزان، بر تو رو کردم، یارب، یارا، دریاب ما را ...)
نکتهی بسودنی این بود که نماهنگ تصنیف ایرانی سرمستان، از جهت سبک موسیقی و حالوهوای ملودیک،
درست نقطهای مکمل و همیار برای آهنگ خارجی در نماهنگ اول بهشمار میآمد، چراکه موسیقی جاودان رابرتمایلز،
در سبک الکترونیک و پویا با زبان روز جهان، بهسال ۱۹۹۴ ساخته و اجرا گردیده بود، و اما ملودی آهنگ سرمستان،
دو دهه قبلتر از آن، یعنی انتهای دهه چهل یا اوایل پنجاه خورشیدی برای اولینبار ساخته شده بود، که در سال ۱۳۷۳،
با ارکستراسیون تازه و با صدای علیرضا افتخاری بهبازخوانی رسیده بود، بازخوانی که از اجرای اولاش بهتر و قویتر بود.
و درست همین تضاد میان این دو آهنگ، با پخش یکیدرمیانشان در میانه دهه هفتاد، سبب ایجاد هارمونی و رنگارنگی مفهومی،
در آیتم موسیقایی صبحبخیرایران گشته بود که به برکت این عوامل، شوق شنیدن این دو -موسیقی متضاد- را، بیشتروبیشتر میگرداند.
- چندی پیش، مهندس "ناصر قرهباغی" - یار دیرین و مدیر یاهوگروپ هواداران علیرضا افتخاری، در اقدامی خوش و نیکو،
با استفاده از دستگاه ضبطصوت قدیمی و آرشیو موسیقیشان، از مرحلهی پخش تصنیف رویسخن از نوار کاست سرمستان،
خوشذوق و حرفهای فیلمبرداری داشت، و برایم در قالب فایلی تصویری ارسال نمود. سپس درست چند روز پیش بود که،
از ایشان خواستم تا آن فایل را در سایت والامقام یو.تیوب بارگزاری نماید، تا سپس در فروم رویایی، بهشکل تلویزیون آنرا ببینیم،
چراکه تماشای -پخش صدای تصنیف سرمستان- با چرخش قرقرههای کاست در کلیپ ایشان، درست همان حسوحال شنیدن این آهنگ را،
در صبحهای زود از سالهای۱۳۷۳~۷۵، با طعمی یادمانهسرشت، بهارمغان حالحاضر میآورد. با سپاس از ناصر قرهباغی گرامی،
که ویدیوی زیر را فیلمبرداری و سپس در یو.تیوب قرار دادند، که اکنون بطور ویژه از جانب ایشان در "فروم رویایی" تقدیم میگردد .:
......................................................................................................
*همچنین کلیپ دیدنی و شنیدنی دیگر، ساختهی "ناصر قرهباغی" با نام "هفت دقیقه با علیرضا افتخاری".:
https://www.youtube.com/watch?v=NziCv9WJM8M
* آدرس این سایت تخصصی نیز تقدیم به تمامی علاقمندان به تاریخ ایران،
منجمله به ناصر قرهباغی، که در زمینهی دوران و عصر قاجار،
علاقهی ویژه و تحقیقات انجام میدهد .:
http://www.qajarwomen.org
- گرامی میداریم نام و یاد بانو "مهین شهابی" را، که بازیگری بااخلاق و راستین، با صدا و چهرهای دراماتیک بودند .:
http://www.qajarwomen.org/fa/people/3660.html
http://www.qajarwomen.org/fa/about.html
.
.
.
.
.
.
.
# خاطرهی "عموجان" ...
- روح رفتگان شاد و آرامشی آسمانی تقدیم به آنان که خوب زیستند و از دروازهی زندگی سربلند گذر کردند.
عموی بزرگم که پزشک جراح بودند و زمستان سال ۱۳۸۶ خورشیدی در هفتمین دهه از عمرشان مرحوم شدند،
در زندگی از جهت مالی و رفاه وضع خوبی داشتند و به همان نسبت، خیرخواه و کمکرسان به نیازمندان هم بودند.
ایشان وقتی هنگام طبابت متوجه وضع اقتصادی نامناسب بیمار میشدند، علاوه بر اینکه هیچ مبلغی از او نمیگرفتند،
همچنین بر طبق قرار و مدار با داروخانههایی که آشنایشان بودند، داروهای بیمار را نیز رایگان برایش تامین میساخت. ...
میانه دهه هفتاد که هنوز دبیرستان را تمام نکرده بودم و بحث کنکور و تحصیلات عالیه در جامعه آنروز بسیار و بیش از حد داغ بود،
یک روز جمعه نهار منزل عمو بودیم. وقتی صحبت به ادامه تحصیل و ورود به دانشگاه رسید، عموجان ماجرای خود را تعریف داشت،
که اوایل دهه سی، زمانیکه دبیرستان را با معدل پایین و لبمرز قبولی بهاتمام رسانده بود، از آنجا که به پزشکی بسیار علاقه داشت،
در دانشکدهی مربوطه که آنزمان سال ۱۳۳۲ یا ۱۳۳۳ تازهتاسیس بهشمار میآمد، برای شرکت در کنکور ورودی اقدام مینماید.
قرار میشود که داوطلبان در روز جمعهای که مقرر شده بود، به محل سالن امتحان ورودی(کنکور پزشکی آنزمان) بیایند.
عموجان میگفت که روز امتحان، از آنجا که فصل زمستان بود و از بخت و اقبال خوش، برف سنگینی هم باریده بود،
ایشان خود را با زحمت به محل برگزاری جلسهی امتحان میرساند. چند دقیقهای در هوای سرد زمستانی میگذرد،
و عقربههای ساعت، زمان شروع امتحان را نشان میدهند. مسوول مربوطه نزد داوطلبان میآید، نگاهی میاندازد و میگوید:
"ما امسال ۱۲نفر ظرفیت پذیرش دانشجو در دانشکدهی پزشکی داریم. شما که داوطلب هستید، در مجموع ۸نفر میباشید،
پس همگی قبول، دیگر نیازی به امتحان نیست، هر هشت نفرتان پذیرفته شدید!". و بدینترتیب، آن برف سنگین زمستانی،
که سبب شده بود تا دیگر داوطلبان نتوانند خود را به محل امتحان ورودی برسانند، اسباب نیکی میگردد تا سایرین بدون امتحان،
و غربالگریهای گاه سنگین و خارج از واقعیت کنکورها، به رشتهی مورد علاقهشان وارد شده و جزو پزشکان آینده گردند. ...
عموجان در سالهای دهه سی تا میانه چهل، باعلاقه در رشتهی پزشکی با تخصص جراحیداخلی تحصیل، و دورهی طرح را نیز میگذراند.
سپس نیمه دوم دهه چهل که برای ورود به حرفه اقدام مینماید، در تهران که از آنزمان به زیر سایهی رقابتهای کاری و تجاری رفته بود،
در جایگاه پزشک تازهکاری که ایشان بودند، نمیتواند جایگاه شغلی برای خویش بیابد، از اینرو بنا به صلاحدید و مشورت پدربزرگام،
راهی یکی از شهرهای شمالی ایران واقع در سواحل کاسپین میشود، و با شروع طبابت در آن منطقه که کمبود پزشک داشتند،
پس از مدت کمی چنان سرش شلوغ و کارش پر رونق میگردد که با موفقیت مادی بدست آمده، از همکاران جوانتر برای کار دعوت،
و خود دهه پنجاه در تهران اقدام به گشایش مطبهای خصوصی مینماید. با اینحال در بیمارستان دولتی محل خدمتاش نیز،
طبابت را همچنان ادامه و هفتهای یکبار بعنوان دکتر کشیکشبانه فعالیت را حفظ مینماید، و موفقیتهای شغلی و برکتهای مالی،
هیچگاه سبب نمیگردد که خود را از انجام کارهای زحمتساز و گاه خالی از مسایل مالی در عرصهی پزشکی دور سازد. ...
از سالهای آغازین دهه شصت که خوب بیاد دارم، عموجان بیشک پربرکتترین و موفقترین فرد در بین فامیل و آشنایان،
در زمینههای مالی بود که همچنین جزو سهامداران چند بیمارستان خصوصی نیز بهشمار میآمد. منزل چندطبقهی ویلایی،
همراه با استخر و تیر بسکتبال، که در کنار فضای حیاط خانه و جلوی درب ورودی، چند اتومبیل شیک هم بنا به فصل بود.
ماشین خروشان بیوک دندهاتومات که سوار شدناش همچون سفر با کشتی لوکس بر آبهای اقیانوسی خوشرنگ بود،
و به مفهوم ماشینسواری در خیابان، رنگ و جلایی دیگر میبخشید. همچنین یک ماشین جیپ اسپورت، یک کامارو،
و چند ماشین دیگر که عمو در سالهای شصت و هفتاد، بنا به مد روز در بازار اتومبیل، آنها را نیز داشت،
که در میانشان ماشین مقتدر نیسان پاترول هم موجود بود، پاترولی برنزی رنگ و پرجذبه ...
اما در بیشتر زمانها، استفادهگر از این اتومبیلها و امکانات خودرویی از جنس ثروتمندانه، فرزندان و اهالی منزل بودند،
چراکه عمو خودش در دهههای شصت و هفتاد، خودخواسته و شاید با حسی نوستالژیک، بیشتر سوار بر ماشینی میشد،
که در دهه چهل آنرا برای اولینبار در زندگی خریده بود، و در نتیجه صحنهای جالب و حتا پرسشبرانگیز رقم میخورد!.
زمانیکه در آن دهههای شصت و هفتاد با بایدها و نبایدهایشان در جامعه، شخصی که با ظاهر بهقول آن روزها طاغوتی،
کتوشلواری گران بر تن داشت، صورتاش سهتیغه، رایحهی ادکلناش عطری گرانقیمت، و کراوات لباساش مارکی مشهور بود،
با تمامی این خصوصیات ظاهری و شیک، پشت فرمان ماشین پیکان مدل قدیمی و کمی تا قسمتی دربوداغان نشسته بود،
که در اصل وقتی با آن پیکان به سر کار و ویزیت بیماران میرفت، لحظههای نوستالژی را برای خود از گذشتهها رقم میزد.
عموجان با آنکه هم بقدر کافی فعال و هم دارای رفاه و برکت بود، اما تنها خوشی که داشت، گذراندن آخرهفته در خارج شهر بود.
ایشان از همان اپتدای دهه شصت، باغچه و ساختمانی کوچک در اطراف تهران فراهم آورده بود، که هر هفته پنجشنبهها و جمعهها،
اگر در شهر میهمانی نبود، حتم به آنجا میرفت و بساط ضیافت شام پنجشنبهشب و نهار روز جمعه را آنجا برپا میساخت. ...
تمام عشقاش این بود که هر هفته پس از پنج روز کاری و فشرده که در مطبها و بیمارستانها میداشت، پنجشنبهصبح فرا رسد،
تا بتواند با همان پیکان سپید رنگ قراضه، همراه با یکی از خواهرزادهها و برادرزادهها که من نیز چند بار دهه هفتاد همراهاش بودم،
بحالت دوسه نفری و بدون شلوغی، به خارج شهر رود، در طول مسیر از ضبطصوت پیکان نسلاولاش، آهنگهای قدیمی گوش دهد،
سپس در بین راه از مغازهای که با صاحباش آشنا بود و حتا تا فامیلها و همسایههای او را نیز رایگان ویزیت و طبابت میکرد،
چندین و چند کیلو جوجهکباب زعفرانی و شیشلیک فرد اعلا بخرد، تا بعد که به محل باغچه و ییلاق میرسیدیم،
قبل از اینکه سایرین و فامیلها با ماشینهایشان برسند، بتواند خودش به تنهایی بساط هیزم و کباب و آتش جوجهکباب را،
براه بیندازد، سپس جامی به کف آرد و با این خیال آرام، به سراغ دستگاه موتوربرق رود، و فضای باغچه را آبیاری نماید.
آن زندگی پردرآمد با خدمتکار سرخانه و خرج و مخارجی که تا بالاترین سطحرفاهی در اختیار عمو بهبرکت زحماتاش بود،
بهرهمندی و حظ بردن ثروتمندانهاش، در اصل از برای خانوادهی ایشان بود، چراکه خودش چشمی به مال دنیا نداشت،
و لذت راستین زندگانی را در همان لحظههایی میدید که زمین باغاش را آبیاری، و به گلهای باغچهاش رسیدگی میداشت.
از یازده سال پیش که عمو مرحوم شدند، تابحال چندین بار خواباش را دیدهام. همیشه سرحال و سرکیف است.
تابستانی که گذشت، یک شب خواب دیدم که در طبقهی اول ساختمانی ایستادهام که راهپله به سمت بالا داشت.
در این لحظه متوجه شدم که مرحومعمو، در بالای پلهکان ایستاده، اما بر خلاف ظاهر خوشلباس و سرحالی،
که در خوابهای قبلی داشت، اینبار کمی رنجور است. من که با دیدناش در این حالت کمی منقلب شده بودم،
خواستم از پلهکان بالا رفته و در پاگردی که ایستاده بود نزدش روم. اما عمو سریع واکنش نشان داد و گفت:
"نه!، تو نیا بالا، همان جا بمان، حالم خوش نیست!". اینرا گفت، و من بناگاه از خواب بیدار شدم. ...
آنروز با خوابی که شبقبلاش دیده بودم، ذهنام دایم مشغول بود. بعد فکر کردم تنها کاری که از دستم برمیآید،
انجام خیرات برای آرامش روح عموی مرحوم است. برای همین در حد کوچک خود، مقداری خوراک تهیه کردم،
و به شخص نیازمندی که در خیابان کنار باک زباله مشغول جمعآوری بطریهای خالی و ظروف پلاستیکی بود،
همراه با کمی پول آنرا تقدیم کردم و گفتم اگر ممکن است از عموی مرحومام یادی کنید تا به آرامشاش برسد.
دو شب پس از آن، دوباره عمو را در خواب دیدم، که از پلههای خانهی قدیمی پدربزرگ با شوروحال بالا میآمد.
هم سرکیف بود و هم خوشلباس همچون خوابهای قبلی. سپس رو به من که نزدیک آستانهی درب ایستاده بودم،
با گرمی در گفتار گفت: "میخوای بریم یه جای خوب؟. جایی رو میشناسم که نوشیدنی و کتلتهای خوشمزهای داره،
بیا بریم، مهمون خودمی". ... من که با دیدن عمو در عالم خواب با ظاهر آراسته و پر شور و حالی که داشت،
خوشحال شده بودم، با حالتی مطمئن به او گفتم: "نه عمو، خیلی ممنون، نمییام، فعلا میخوام همینجا بمونم ...".
یاد خاطرات گرامی،
وقت خوش، سلامت باشید ...
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
# خاطرهی "بقالی" - دهه شصت، زمان جنگ ...
- دهه شصت زمان جنگ و موشکباران که خیابان پنجم نیرویهوایی در منطقه پیروزی تهران زندگی میکردیم،
در اطراف خانهمان سه بقالی با فاصله از یکدیگر وجود داشتند. اولی سر کوچه قرار داشت، با نام "بقالی آشنا"،
که صاحباش شخصی بود بهاسم "احمد آقا". ایشان انسانی بیحوصله، بداخلاق و از زمینوزمان ناراضی بود.
همچنین بنا به گفتهی برخی از هممحلیها و بویژه پدرم، احمدآقا کمیتاقسمتی گرانفروش نیز تشریف داشت،
و علاوه بر این، اجناس کوپنی و آنچه که با "دفترچه بسیج" میشد دریافت نمود، در بقالی احمدآقا جایی نداشتند،
چون ایشان بیشتر علاقمند به فروشآزاد و آنچه که برایش آورندهی سود مستقیم مالی میشد میبود. با اینحال جناب احمدآقا،
دارای مشتریهایی ثابت و همیشگی بود، چراکه تاریخچهی حضور بقالیاش در آن محل، تا به آنروز که میانه دهه شصت بود،
به بیش از یکدههونیم میرسید، به بیان دیگر، بقالیآشنا از انتهای دههچهل که منطقه نیرویهوایی به بهرهبرداری کامل رسیده بود،
کار خود را آغاز نموده بود و حال پس از گذری پانزدهشانزدهساله که به اوایل و سپس میانه دهه شصت و زمان جنگ رسیده بودیم،
احمدآقا جزو کاسبهای قدیمی بود، و شاید به همین دلیل با اخلاق سرسختی که داشت، به هر کسی رویخوش نشان نمیداد.
بقالی ایشان با آنکه پدرم خیلی کم از آنجا خرید میکرد و میگفت این آدم گرانفروش است و ما از او خرید نخواهیم داشت،
اما برای من جای خوشایندی بود، چون اجناساش همیشه جور، و اهالی متمول محله، گاه با ماشین برای خرید به آنجا میآمدند.
من هم تمام عشقام در دوران میانی دهه شصت، این بود که چند تومانی پولتوجیبی از خانه بگیرم، تا بروم پیش احمدآقا و بگویم:
"آقا لطفا آدامس خروسنشان بدهید!"، و احمدآقا هم با بیحوصلگی تمام و حالتی که انگار من سارقمسلح در "بقالیآشنا"ی او بودم،
حرف زدن با دوست و آشنایش که یکی از مردهای بازنشستهی محل بود که نزد او برای صحبت میآمدند و کنارش پشت دخل مغازه،
بر روی چهارپایه مینشستند را قطع کند، سپس اول با چهرهای گرفته و نیمهعصبانی، پولخردهای من را بشمارد، بعد با حالتی اخمو،
یک بسته آدامس بردارد و بر روی پیشخوان شیشهای بقالیاش بگذارد، و سپس حرفوسخن را با رفیقاش ادامه دهد. ...
- دومین بقالی محل، درست در آنسوی کوچه، همعرض جغرافیایی محل قرارگیری مغازهیاحمدآقا واقع شده بود، با نام "بازارک".
در اجتماع دوران شصت، از جهت فروش موادغذایی و پروتئینی، سوپرمارکتها و حتا مینیمارکتها هنوز بوجود نیامده بودند،
اما بودند مغازههایی همچون یک بقالیبزرگ، که در کنار فروشگاههای تعاونی شهر و روستا، آنها نیز بطور خصوصی کار میکردند.
"بازارک" نیز از آندست بقالیهای فروشگاهمانند بود که وقتی وارد آن میشدیم، زمین و کفاش از موزاییکهای بدرنگ خاکستری،
و دیوارهایش مثل بیشتر حمامخانهها در آن روزگاران، از کاشیهای سفیدرنگ پوشیده شده بود، رنگی که سپیدیاش تار و کدر بود.
در بقالی بزرگ بازارک، چند یخچال صنعتی وجود داشت که در آنها محصولات لبنی، گوشت و کنسرو تن ماهی قرار داشتند،
و در اطراف نیز بشکههای خیارشور، ترشی، و گونیهای برنج و حبوبات بر روی زمین قرار داشتند. آنزمان میان اهالی محل،
زمزمهای میگشت، که صاحب این بازارک، -برادرهمرتضایخواننده- است، یعنی همان -برجستهای- که خودش بازیگر است.
در فروشگاه بازارک که هم بقالی و هم قصابی و هم بنشنفروشی بود، علاوه بر چند فروشنده که هرکدام در بخش خود کار میکردند،
همچنین آقایی بود چاق و میانسال، که هم دربان مغازه بود، و هم اجناس و گونیها را جابجا میکرد، با لباسی آبینفتیرنگ بر تن،
که همچون روپوشی بهشکل کت بود، همراه با شلواری از همان جنس. مهمتر از همه این بود که او چه تابستان و چه زمستان،
کلاهی بوقیشکل از جنس بافتنی بر سر داشت. ایشان از جهت چهره، شبیه به -علی سخاوت زاهدی(قوچعلی و آقا نبات)- بود،
و در مجموع ظاهری بسیار بامزه داشت، بویژه آنکه در بیشتر موارد خودش با خودش حرف میزد، و حتا به اشخاصیسومشخص،
زیرلب ناسزا میگفت!. ماجرا این بود که چندین سال قبل از آن، یعنی در دهه پنجاه، در آن محل و خیابان، پیالهفروشی قرار داشته،
و گویا جناب چاقی که با کلاهبوقی کارمند بازارک بود، میتوانسته به آنجا رود و دمیبهخمر زند، اما پس از آنکه پنجاهوهفت میشود،
درب آن مکان شادیانگیز را میبندند، تغییر کاربریاش میدهند، و بدین ترتیب آقای تپل رویسخن، از نوشندگی بطور آزاد، منع میگردد.
- سومین بقالی محله ما در خیابان پنجم نیرویهوایی در زمان جنگ و موشکباران، با دو بقالی قبلی کمی فاصله و نزدیک به مسجد بود.
از جهت فضای داخلی مغازه، از آن دوی قبلی، سادهتر و قدیمیتر بهنظر میرسید، درست همچون بقالاش که شخصی بود با نام "صادق".
بقالیصادق، همچون نام صاحباش، ظاهر و باطن یکی بود. بر روی دیوار یکیدو لامپ مهتابی نصب بود که نوری کمسو اما ممتد داشتند.
همچنین یک یخچال صنعتی در مغازه قرار داشت که آقاصادق با اخلاقی خوش، میزبان مشتریها بود. پدرم میگفت صادق انسان خوبیست،
مثل احمدآقا گرانفروش نیست، همچنین اجناس کوپنی میآورد و اقلامی که با دفترچهبسیج اعلام میدارند نیز در بقالی او قابل دریافت است.
هرگاه به بقالیصادق میرفتیم، او با روییخوش مشغول برش دادن پنیر در سینی و چیدن سطلهای ماست که در یخچال قرار داشتند میبود،
و همزمان به مشتریهایی که برای خرید دفتر و خودکار و مدادهای ارزان قیمتی که بر روی یخچال چیده بود میآمدند نیز، پاسخ میداد.
بقالی آقاصادق، سادهترین مغازهای بوده و هست که از آندوران تاکنون در زندگی دیدهام،
اما یاد آن غروبها و شبهایی که زمان موشکباران در میانه دهه شصت، برای خرید به مغازهی صادق میرفتیم،
همچنان بیش از سه دهه که تا به امروز از آن گذشته، به شکلی پرنور و شفاف، در کارگاه خیال برجای مانده است ...
(HQ).:
*منبع تصاویر:
https://www.pintaram.com/u/tehraneparirooz/1792590455369967906_3770304329
http://pichakmag.ir/2016/11/05/عکس-یخچال-یک-بقالی-قدیمی/
.
.
.
# "خاطرهی اسباببازی" - تابستان ۱۳۷۰ ...
- در دهههای شصت و هفتاد، بخشی از اسباببازیهای ما، یعنی آنها که حجم داشتند و جزو اشیا بودند،
و همچنین اسباببازیهای فکری که داشتیم، در اصل بجایمانده از دهههای ۴۰ و ۵۰ خورشیدی بودند،
بدینترتیب که میان بستگان و آشنایانی که داشتیم، فرزندان آنها که از ما بزرگتر بودند، یک دهه قبل از ما،
با اسباببازیهای خویش بازیهایشان را انجام داده بودند، سپس آن وسایل، از خانهی پدربزرگمادربزرگ،
و یا منزل یکی از اقوام، که حالت بزرگتری و قوموخویشییه صاحبسالارانهتری نزد سایرین بود،
اسباببازیهای یادشده، حال در دهه شصت و اوایل هفتاد، نزد ما و بهدست نسل ما نیز رسیده بود،
به بیان دیگر، انگار که -سرجهازیه ویژهی کودکان- بود، که از نسلی به نسلیدیگر، به ارث میرسید. ...
اوایل دهه هفتاد، با پسرخالهام که چهار سال از من کوچکتر بود(که البته بگمانم اکنون فاصلهی سنیمان یکسان شده باشد)،
روزی از روزهای تابستان ۱۳۷۰ یا ۷۱ بود، که به پاگرد پشتبام خانهمان رفتیم. اگر اشتباه نکنم، نام این محل در زبان پارسی،
"خر پشته" میباشد، یعنی فضایی همچون اتاقیکوچک، که در کنار راهپله، قبل از درب ورودی، به سمت پشتبام خانه قرار دارد.
آنجا یک قفسهی قدیمی کابینت آشپزخانه، و چند جعبهی بزرگ بود، که شوهرخالهام وسایلی را در آنها نگهداری میداشت.
در کابینت قدیمی، تعداد زیادی "مجلهی دانشمند" بود که از دههی۵۰خورشیدی بیادگار مانده بودند، و در اصل میشدند،
نشریاتی که شوهرخاله در دوران نوجوانی و آغاز جوانیاش آنها را مطالعه داشته بود، سپس در دهههای شصت و هفتاد،
بسان لوازم نوستالژیک، آنها را در اسبابکشیها حفظ کرده و بهیاد قدیم محفوظ میداشت(که البته من نیز از همان دوران -
یعنی از اپتدای دههی هفتاد، شمارگان بسیاری از -مجله دانشمند- که آرشیو ایشان بود را ازشان به امانت میگرفتم و میخواندم).
و اما در کنار کابینت کتابخانهنشان یادشده، همانگونه که گفته شد، چند جعبهی بزرگ چوبی و قدیمی نیز در فضای خرپشته بودند.
با پسرخاله خیلی کنجکاو بودیم که درب جعبهها را باز کنیم و از محتویات آنها، همچون جویندگان جسور طلا، باخبر شویم.
اپتدا کمی اینپاوآنپا کردیم، اما سرانجام دل را به دریا زدیم و بدون اجازه، درب یکی از جعبهها را گشودیم ...
درون جعبه، چند بطری خالی بود، بسان همان بطریهایی که در کارتنها میدیدیم که از سمت دریا به ساحل میآمدند،
و درونشان نامه بود. بطریها خیلی شیک و خوشفرم بودند، همچنان دارای مارک و برجسبهای فلزی هم بودند.
بعدها که بزرگتر شدم، دریافتم که آنها، بطری و.ی.س.ک.ی.های اسکاتلندی - اسبسپید و سیاهوسپید بودند،
و در اصل وسایلی بودند که از جانب داییهای شوهرخاله که سالیانسال قبلتر اش به امریکا مهاجرت داشتند،
نزد ایشان برجای مانده بودند. شوهرخاله نیز با آنکه هیچگاه اهل نوشیدن نبود، اما آنها را دور نریخته بود.
باری، در آن بعد از ظهر تابستانی از سال ۱۳۷۰ یا ۷۱، همراه با پسرخاله، در آن جعبهی قدیمی و جادویی،
بجز بطریهای خوشنقش یادشده و چند خرتوپرت دیگر، همچنین دو دستگاه کوچک همچون بیسیم یافتیم!.
اپتدا متوجه ماجرا نشدیم، برای همین عصر که شد و شوهرخاله از محل کار به منزل آمد، بیآنکه بهروی خود آوریم،
و از ماجرای تفتیش وسایل قدیمی حرفی بزنیم، نزدشان رفتیم و از احوالات بیسیمها جویا شدیم که "اینها چیست؟".
شوهرخاله اپتدا کمی تعجب کرد و با حرکت چشم به پسرخاله نگاه کرد که یعنی "-اینها- از کجا به دست شما افتاده؟"،
اما با مهربانی از پرسش صرفهنظر کرد، سپس لبخندی زد و گفت، که نام این دستگاه - "واکی تاکی" است،
که در دههی۵۰ جزو اسباببازیهای پسرداییشان بوده، سپس از انتهای شصت که آنها برای همیشه به امریکا میروند،
وسایلشان نزد ایشان بر جای میماند. شوهرخاله که حال نگاهاش بسان جستجو در روزهای قدیم بود، گفت چه جالب،
اینهمه سال است که این واکیتاکی را کسی روشن و از آن استفاده نکرده، باطری لازم دارد، شاید هنوز کار کند!.
من و پسرخاله که از مراسم تفتیش و فضولیمان بسیار هم راضی بودیم، گفتیم که باید آنرا امتحان کنیم.
برای همین به آپارتمان خودمان رفتم و از چراغقوه و رادیوی کوچکی که داشتم، چند باطری قلمی درآوردم،
سپس خود را به طبقهی بالا نزد آنها رساندم. باطریها را در واکیتاکیها قرار دادیم، و زمان امتحان دستگاه فرا رسید.
قرار شد که آنها در آپارتمان خود باقی بمانند، تا "برد" و طولموج واکیتاکی را امتحان کنیم. ...
سپس من یکی از بیسیمها را برداشتم، و با دانستن این مهم که واکیتاکی ما، کودکانه و اسباببازی هست،
به آپارتمان خودمان بازگشتم. دستگاه را روشن کردم، و با حالتی که در فیلمها دیده بودیم، صدایم را مثلا تغییر دادم،
و خطاب به پسرخاله که در طبقهی بالا بود و واکیتاکی دیگری در دستاش، چند بار گفتم: "۳-۴-۵، صدا مییاد؟".
پسرخاله هم با همان صدای کودکانهاش میگفت: "آره آره، تو الان کجایی؟. ما این بالاییم، جاشون رو پیدا کردیم!".
من ادامه دادم: "صدات درست نمییاد رفیق. عمو(یعنی شوهرخاله) اونجاست؟، بده گوشی رو من بهشون سلام کنم".
واکیتاکیها کار میکردند، و با آنکه صدایشان خیلی شفاف نبود، اما من و پسرخاله که در طبقههای مختلف قرار داشتیم،
صدای یکدیگر را خوب میشنیدیم، از اینرو از آپارتمان خودمان که طبقهی اول بود، به حیاط خانه رفتم،
و در حالیکه در فضای پارکینگ به اینسو و آنسو راه میرفتم، به پسرخاله گفتم که به پشتبام برود، زیراکه بیسیمهای ما،
بردشان خیلی خوب است!. در همین حال و هوای شیطنتهای کودکانه و صحبت با واکیتاکیهای اسباببازینشان بودیم،
که صدایی بسیار شفاف و جدی، بناگاه وارد صحبت ما شد!. صدا هم جدی بود، و هم بازهم جدی و جدیتر ...
گفت که زود از فرکانس بیسیم آنها کنار برویم!. من اپتدا توجه نکردم، و بازهم با پسرخاله صحبت واکیتاکیمان را ادامه دادم.
اما صدایسوم بازهم وارد حرف ما شد، و گفت که اگر از موج آنها کنار نرویم و دستگاهمان را خاموش نکنیم، ردیابی میشویم.
صدایجدی، گفت که دستگاهتان را سریع خاموش کنید، گفت که این آخرین اخطار است. گفت که پ.ل.ی.س صحبت میکند ...
نتیجه: دستگاه واکیتاکی که در امریکای آغاز یا میانهی دهه هفتاد میلادی، "اسباببازی" بشمار میآمده است،
(یعنی همانی که از -پسردایی شوهرخاله- به دست ما رسیده بود، و ظاهری کامل اسباببازیگونه داشت)،
طول برد اش همسان با بیسیم رسمی در دهههای شصت و هفتاد خورشیدی در داخل ایران بود.
به بیان دیگر، اسباببازی قدیمی امریکایی، حتا یک دهه پس از تولید اش، در ایران وسیلهای جدی بشمار میآمد.
یاد خاطرات گرامی،
سلامت باشید، وقت خوش ...
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
پیشگفتار: این نوشتار کوچک - "هزار و چهارصد و چهل و هفتمین" پست اینجانب میباشد،
که بهمناسبت آغاز "هشتمین سال" عضویت رسمی در "فروم کودکی و نوجوانی" تقدیم میگردد ...
- با درود خدمت فروم ارزشمند و زرین رویایی،
و یاران ارجمند در دنیای هنر و فرهنگ و یادمانههای طلایی.
امید آنکه حال روح و جسم تمامی گرامیان خوب و خوش باشد.
البته پنهان نباشد که از وقتی سال نوی ۲۰۱۹ میلادی فرا رسید،
برای بنده، هم حال جسم دگرگون شد و هم حال روح، البته خیالی نیست،
چراکه با روحیهای استوار، دل به امید فرارسیدن نوروز۱۳۹۸ میسپاریم،
ناخوشیها اکنون به فراموشی رفته، و خوشیها از برای همگیمان خواهند شد، آمین ...
بسیار خرسندم که این نوبت نیز افتخار حضور در فروم رویایی -تالار فیلم- فراهم گردید.
با کسب اجازه، در بخش نخست برنامه، به معرفی و بررسی چند فیلم جهانی میپردازیم،
و سپس در ادامه، یادها و خاطراتی از اوایل دهه هفتاد خورشیدی تقدیم حضور میگردند.
*(پرانتز قبل از بخش معرفیفیلم).:
- در مورد سریال نوستالژیک -راه قدس- که اگر اشتباه نکنم اوایل دهه هفتاد در ایران پخش میشد،
همانگونه که بهتر در جریان هستید، هیچگونه فایل تصویری و یا عکسی در نت موجود نیست.
این سریال محصول کشور مصر بوده است که نام اصلی آن "الطريق الي القدس" میباشد.
تنها اطلاعات بدست آمده از آن، شامل نام دو یا سه بازیگر نقشآفرین اصلیاش است،
که چهرههایشان برای ما آشنا هست. با توجه به لینک زیر، نام آنها عبارت است از:
.................................
* نام بازیگران سریال یادشده، در متن زیر با جملهی:
"التلفزيون عن رجالها مسلسل " الطريق الي القدس " ..."
http://www.startimes.com/?t=25721192
"محمود ياسين" - "كرم مطاوع " - "ايمان الطوخي". بازیگر آخر با نام "ایمان"، خانم هستند.
....................................................
* همچنین نام "الطريق الي القدس" در متن زیر که بیوگرافی آقای "محمود ياسين" میباشد:
https://webcache.googleusercontent.com/search?q=cache:5pXvBWR2tpcJ:https://www.alyaum.com/articles/882900/+&cd=5&hl=ru&ct=clnk&gl=ua
http://www.startimes.com/?t=31085997
http://gate.ahram.org.eg/News/599964.aspx
https://www.elcinema.com/person/1016446/gallery/123541131
https://ar.wikipedia.org/wiki/كرم_مطاوع
https://www.elcinema.com/person/1072576/
- من نیز سریال راه قدس (الطريق الي القدس) را بهیاد دارم. فضای گرم و آرامی داشت، از اینرو آنرا تماشا میداشتیم.
نام بازیگراناش نیز که عنوان گردیدند، با توجه به منابع بالا گفتهشدند(امکان موثقبودن یا اشتباه احتمالی، محفوظ هست).
از سوی دیگر، زمان ساخت آن، میبایست همان اواخر دهه ۸۰ میلادی بوده باشد، که سپس اوایل دهه ۹۰ میلادی،
یعنی آغاز دهه هفتاد خورشیدی در ایران پخش گردید. عکس بازیگران فقط از جهت یادآوری چهرههای ایشان قرار گرفت،
چراکه(اگر اشتباه نکنم)، فضای این سریال، بیشتر حالت تاریخی داشت. بهرحال تنها اطلاعاتی که بهدست آمد، مواردی بودند،
که اکنون گفته شدند. دلیل کنکاش در رابطه با سریال راه قدس این بود که، خوب میدانم و بهیاد دارم که در طی این سالها،
توسط امیلیانو گرامی، درخواست یافتن این سریال در فروم رویایی مطرح گردیده بود. خواستم در حد توان، جستجویی انجام دهم.
امید که حال با دانستن نام کامل و تصاویر بازیگران اصلیاش که یافت گردیدند، خود مصریها(بویژه اجداد فرعون)-لبخند-،
دستبهکار شوند و در فرومهای مربوط به نوستالژیهایشان، فایل تصویری از "الطريق الي القدس" قرار دهند. با سپاس.
- درست همان اوایل دهه هفتاد یا انتهای شصت که راهقدس در ایران بخش میشد، قاریان مصری نیز به ایران میآمدند،
و برخیشان که بسیار خوشصدا هم بودند، به اجرای مراسم و خواندن قرآن میپرداختند. در میان آنها،
از صدای آقای "غلوش" بسیار بسیار خوشم میآمد، بویژه آنکه خودم نیز در کنار سرود و آهنگخواندن،
همچنین در صبحگاه و سایر مراسم، قرآن هم میخواندم و در راستای همان -اهداف خوانندگی-،
سعی در پر و بال دادن به صدای ضعیف خود میداشتم، که البته بهجایی هم نرسیدم. صدا مسالهایست رادیکالی،
بهبیان دیگر، یا شخص از آن بهرهمند است، یا نیست. اما -زندگی- مفهومیست نسبی، درست همچون فیلمها،
و هرآنچهکه به دنیای بسودنی و رنگارنگ هنرها و تصویرها و نمایشها و صداها و موسیقیها مربوط میگردد.
- اکنون که نام قاری شهیر مصر آقای غلوش را جستجو داشتم، متوجه شدم که ایشان سال ۲۰۱۶ فوت شدهاند.
یادشان گرامی، صدای بسیار نافذ و خوبی داشتند. در فایل تصویری زیر، یکی از اجراهای استاد غلوش موجود هست،
که اوایل دهه هفتاد یا انتهای شصت، در ایران انجام گردیده بود. آندوران چنین مراسمی دایم از تلویزیون پخش میگردید.
صدای زندهیاد مصطفی غلوش وقتی اوج میخواند، بسیار گیرا و شنیدنی بود، برای نمونه از ۱۱:۲۰ تا ۱۲:۴۲ .:
https://www.youtube.com/watch?v=dFVz6JPlgx0
نکته: لباس مردم حاضر در سالن، یادآوری خوبی از آن دوران است ... عجب فیلمیست این -فیلم زندگانی- ...
- سینمایخوب آن هنرهفتمیست که کشور سازندهی فیلم توانسته باشد بدون تقلید،
در سیر حرکت زمان از خود ویژگیهایی چون کارتویزیت و امضا برجای نهاده باشد. ...
برای نمونه، وقتی صحبت از سینمای ایتالیا بهمیان میآید - چه فیلمهای قدیمی و چه دوران کنونیاش،
در تمام آنها ویژگی نورهای طبیعی، و همچنین صحنهپردازی بهشکل تابلوهای نقاشی، وجودی قابل لمس دارند.
و یا وقتی صحبت از سینمای فرانسه و سبک فیلمسازیاش بهمیان میآید، در -آرشیو مفهومی- ذهن مخاطب،
فراسویی از هنر هفتم ترسیم میگردد که ویژگی اصلی آن، بر زندگی زمینی بدون فلسفهبافیهای مینوی تاکید دارد.
هنر فیلمسازی انگلستان نیز دارای المانهای شاخصی از جنس خودش است، که ما کودکان و نوجوانان دهه شصتی،
بهخاطر دیدن سریالها، فیلمهای تلویزیونی و مستندهایی که ساخت انگلستان در دهههای هفتاد و هشتاد میلادی بودند،
با فیلمسازی بریتانیایی بسیار خوب آشنا هستیم، و اگر با یک ویژگی بخواهیم فیلمهای انگلیس را ترسیم نماییم،
محیطی در ذهنمان تجسم میگردد که دارای فضایی سرد از جنس رنگهای کمی کدر، بدون گرمی و درخشش است،
و در کنار آن، حجم سنگین برپا بودن نظم و رعایت انضباطشخصی و همچنین ظاهرسازی آن در حالتهای اجتماعی،
نوعی از قانونمندبودن را تداعی مینماید، که با آنکه سختگیرانه و خشک است، اما اصیل و تبارمند بهنظر میرسد.
سریالهای تلویزیونی همچون -داستانهای باورنکردنی- و -الیورتویست-، و حتا بعدتر که مجموعه مستربین ساخته شد،
همگی دارای "شرایط ابری"(از نوع مفهومی)، در نور و تصویر صحنه، همراه با دیالوگهایی بدون زیادهگویی میباشند.
سینمای کشور انگلستان نیز، مبحث جدایی از سبک فیلم و سریالهای منسجم تلویزیونیاش نبوده و نیست. ...
دو فیلم اول سینمایی زیر، هر دو محصول انگلستان در دوران کنونی میباشند، که دارای ساختار اصولی دراماتیک هستند.
با آنکه ژانر و موضوع این دو فیلم، در نقطهی مقابل هم قرار دارد، اما زمان داستان و وقایع جاری در هر دو فیلم،
همان دوران تاریخی هست که -نسل ما- بخوبی با آن آشناست، یعنی عصر و زمانی، که در الیورتوییست میدیدیم،
با همان تیپ آدمها، لباسها و ادا و اصولهای منظبط و سختگیرانهشان، که هنگام تماشای فیلمها، کمی سردمان میشود،
فراموش میکنیم که فیلم میبینیم، و با ورود به کادر جادویی تصویر، حضوری واقعی در قاب هنر هفتم بهدست میآوریم.
*("Burke and Hare - 2010") ~
(محصول انگلستان)
(در دوبله روسی با نام: "سر و جان فدای عشق")
- فیلمیست که در آن، هم ژانر کمدیسیاه وجود دارد، هم کمی ژانر وحشت، و هم فانتزی.
یک محصول اونیورسال سینمایی. زمان داستان در دوران الیورتوییست است، که دو جوان ولگرد،
با آگاهی از اینکه دانشکدهی پزشکی شهرشان، برای تامین درس کالبدشکافی دانشجویان،
نیاز به اجساد مردگان دارد و برای آن پول پرداخت میکند، با هر زحمتی که هست تلاش میکنند،
تا از راههای کمی ترسآور، اجساد به دانشکده رسانده و امکان مالی برای تحقق اهداف زندگانی بهدست آورند.
*توضیح: از دید نگارنده، تنها نقطه ضعف این فیلم، حضور بازیگر آن "Simon Pegg" است.
ایشان در فیلمهای بسیاری با ژانرهای گوناگون بویژه در طی سالهای جاری بازی دارد،
اما مسالهی اصلی، دارا نبودن -نگاه و چشم بازیگر- است، از اینرو بازیشان بهدل نمینشیند.
درست همانند "Ryan Reynolds"، که اگر صد فیلم دیگر هم بازی کند،
باز همچنان ذهن مخاطب مملو از این پرسش میگردد،
که او از جان سینما چه میخواهد؟ و اصل چه کسی ایشان را وارد این میدان ساخته؟.
که البته پاسخ بسیار ساده هست، چراکه افراد دیگری همچون "Adam Sandler"،
"Vince Vaughn" و بسیار هالیوودیها، همگی باهم قوموخویش هستند، از دیدگاههنشانهستاره.
- در ضمن، فیلم "مذاکرات مستقیم آقای عبدی-۱۳۹۳"
کپی از فیلم "Buried-2010" است - محصول مشترک "اسپانیا، امریکا، فرانسه"،
با بازی "Ryan Reynolds"، که البته اگر بازیگر دیگری بجایاش بود، بهتر نقشآفرینی میداشت،
اما از آنجا که این فیلم جذابیتاش در تکنیک ساختاریاش است،
از اینرو محصولیست استوار بر صنعتسینما، و نه دراماتیک و بازیگری.
تماشای فیلم "Buried-2010" نیز پیشنهاد میگردد (در دوبلهی روسی با نام: "زندهبهگور").
* پشتصحنهی چگونگی ساخت فیلم "Buried-2010" .:
- راهکاری بسیار ساده، اما ژرف و ابتکاری.
بجایآنکه دوربین را در چنین محیط(لوکیشن) بسته و محدودی حرکت دهند،
لوکیشن(یعنی ۴ضلع جعبهای که بعنوان تابوت است) را، بنا به هر پلان تغییر،
و در اصل، عرض و طول آن تختهها و جعبهها را کم و زیاد مینمودند .:
.
.
.
*("Albert Nobbs - 2011") ~
(محصول مشترک "انگلستان، ایرلند، فرانسه، امریکا")
(در دوبله روسی با نام: "آلبرت نوبس مرموز")
- هنر چهرهپردازی در این فیلم جایگاه بالایی دارد. همچنین تمام بازیها، نورها و صحنهپردازی و دوربین،
در بهترین حالات دراماتیک هستند. بیش از این توضیحی نیست و دعوت به تماشای آن میگردد. ...
.
.
.
*("A Bigger Splash - 2015") ~
(محصول مشترک "ایتالیا و فرانسه")
(در دوبله روسی با نام: "یک شالاپشولوپ بزرگ")
- یک فیلم ایدهآل با زبان روشن و شفاف سینمایی ...
اگر اشتباه نکنم، در اصل بازسازی*** فیلمی قدیمی با بازی آلندلون است(نام آن فیلم را بهیاد ندارم)،
که انتهای دهه هفتاد خورشیدی بر روی ویاچاس دیده بودم، با اینحال فیلم تقریب تازهی رویسخن،
بسیار بهتر از آن نسخهی قدیمی از دیدگاه هنر فیلمسازی میباشد. امتیاز برتر آن، بازیگراناش هستند،
که هرکدام با دقت انتخاب، و با ظرافت هنرنمایی دارند. همچنین لوکیشن فیلم که فضایی چشمگیر دارد،
نور روزهایاش بسیار درخشان، و تاریکی شبهایاش آرامبخش و مهتابی ...
- مکان فیلمبرداری این فیلم، جزیرهای واقع در تنگهی سیسیل، در جنوب کشور ایتالیا بوده است.
جزیرهای که دارای چشمههای آبگرم، صخرههای کوچک گدازهای همچون مجسمههای طبیعی،
و بهمچنین حوضچهها و استخرهای طبیعی میباشد. در تصاویر زیر، آن جزیره تماشا میگردد.
.
.
.
*** ... و بعنوان اشانتیتون (که البته بهتر در جریان هستید)،
یادآوری از نام دو فیلم، که هر دو بازسازی فیلمهایی قدیمی هستند،
و از دید نگارنده، از نسخههای اولیشان بهتر میباشند، تا جاییکه،
تماشای چندینوچندبارهی آنها، همیشه تازه و خوشایند است ...
*("Rat Race - 2001") ~
(محصول مشترک "کانادا و امریکا")
(در دوبله روسی با نام: "دوندگیهای موشیانه" ~ معادل عبارت بهپارسی: "سگدو")
&
*("Swept Away - 2002") ~
(محصول مشترک "انگلستان، ایتالیا، امریکا")
(در دوبله روسی با نام: "رفتگان ~ بردهشدگان")
* گویندگی زندهیاد استاد "ناصر خویشتندار" در بخش خبری "اخبار علمی فرهنگی هنری" - "آبانماه ۱۳۷۲" .:
https://yekupload.ir/0de9adfcf167d72d/Ostad_Naser_Khishtandar_-_Akhbare_ElmiFarhangiHonari_-_Aban1372.wmv
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t2p25-topic#9872
- پاییز ۱۳۷۲ که سال سوم راهنمایی بودم، با قدرشناسی بجایی که از سوی مجتمع آموزشی سروش در تهران انجام گرفت،
تصمیم به برگزاری مراسم بزرگداشت و تقدیر برای پنجاه سال تدریس از معلم ریاضییمان - آقای "حسین وحیدی" گرفته شد.
همانگونه که در فایل تصویری اخبارعلمیفرهنگیهنری نیز بیان میگردد، مراسم یادشده با حضور دانشآموزان و اولیای مدارس،
که آقای وحیدی از قدیم به تدریس در آنها مشغول بودند، همچنین شاگردان سابق ایشان که در آن زمان دیگر برخیشان،
صاحب اسم و رسم نیز شده بودند، در یکی از روزهای پاییزی اوایل دهه هفتاد - آبانماه ۱۳۷۲، در "حسینیه ارشاد" برگزار گردید.
از یکیدو هفته قبل از فرا رسیدن روز مراسم، شور و شوقی میان معلمان پرورشی ایجاد شد تا با استفاده از دانشآموزان واجد شرایط،
بخشهایی همچون اجرای شعر و سرود ترتیب داده شود، تا در روز بزرگداشت میان سخنرانی مدیر و پیشکسوتان همکار با معلم ریاضی،
از قطعههای فوقبرنامه نیز برای تنوع مجلس استفاده گردد. آنزمان همچون دبستان و بعد که بهزور والدین به دبیرستان فرستاده شدم،
همیشه در دوران ۱۲سالهی تحصیل متوسطه، عضو گروه سرود بودم و تکخوان بشمار میآمدم. همچنین در مراسم صبحگاه مدرسه نیز،
قرآن میخواندم و در کل از هر فرصتی برای استفاده از میکروفن و پرواز دادن صدا از طریق آن بهره میجستم. برای بزرگداشت معلممان،
سرودی که سال قبلاش در مدرسه میخواندیم را دوباره چندبار تمرین کردیم، تا روز موعد در حسینیهارشاد بخوانیم. من هم خیلی خوشحال،
که اینبار بجز اجرای سرود در حیاط و نمازخانهی مدرسه خودمان و سایر مدارس، و گاه مساجدی که اطراف مدرسهی راهنماییمان بودند،
که در شبهای اعیاد مذهبی به آنجا میرفتیم، حال اینبار در جای مشهوری چون حسینیهارشاد نیز امکان صدا در میکروفن را پیدا خواهم کرد،
که این آرزو به تحقق پیوست اما نه آنگونه که دلم میخواست، چراکه چند روز قبل از اجرای مراسم، معلم علوم که برنامهریز بزرگداشت بود،
اعلام کرد که از طرف مدیریت گفتهاند که قرآن آغاز مراسم را تو باید بخوانی. من گفتم آنوقت پس تکخوانیام در گروه سرود چه میشود؟،
شاید درست نباشد که هم تکخوان سرود باشم و هم قاری قرآن، پس بهتر است که قرآن اول مراسم را یکی دیگر از بچهها بخواند. ...
معلم علوم که نام فامیلیشان را خوب بهیاد دارم، گفت تو در هر حال در گروه سرود هستی، آن چند بیت تکخوانی هم، مقدارش زیاد نیست،
پس اگر یکی دیگر از بچهها بخواند اشکالی ایجاد نمیشود، خودت هم میان بچهها میایستی و در بخش گروهخوانی سرود فعال خواهی بود،
اما خواندن قرآن مراسم را هم از جهت جایگاهاش که آغاز برنامه است و هم از جهت اهمیتاش، بنا به درخواست مدیر، تو باید انجام دهی.
باری، پس از صحبتهای معلم علوم، با آنکه موقتی از تکخوانی سرود به گروهخوانی انتقال پیدا کرده و بههمین خاطر کمی دلخور بودم،
اما در هر حال سعی به خرسندسازی خویش ساختم، که میکروفن شروع برنامه آنهم در حسینیهارشاد را خودم روشن خواهم ساخت. ...
- در ابتدای لینک تصویری پایین که آنرا بهتازگی یافتم و از انتشاردهندهاش بسیار ممنون و سپاسگزار هستم،
بخش خبری -اخبار علمی فرهنگی هنری، بهتاریخ آبان ۱۳۷۲- از فایل بالا قرار دارد که جناب ناصر خویشتندار،
به بیان و شرح مراسم بزرگداشت معلم ما میپردازد، بعد مصاحبه کوتاه خبرنگار صداوسیما با ایشان پخش میشود،
و سپس مراسم کامل آن روز که در حسینیهارشاد برای بزرگداشت آقای حسین وحیدی برگزار شد موجود میباشد.
در اپتدای فایل زیر به آدرس سایت والامقام یو.تیوب، نوجوانکی که قرآن میخواند من هستم، با صدایی شبیه به گربه،
و چهرهای که به آدمفضاییها شبیه است، خوشحال و سرخوش مشغول پیچوتاپ دادن صدا در میکروفن حسینیهارشاد.
آنزمان سیزده ساله بودم، دورانی که برای ما پسرها، دوران گذر به مرحله نوجوانیست، دورانی حساس و مهم،
از اینرو شاید دلیل صدای گربهمانند و چهرهی آدمفضاییگونهام، همین گذر از کودکی به نوجوانی بوده است(لبخند).
جالب اینجاست که در لینک رویسخن پس از خواندن قرآن، که البته در فواصلی بیشتر به -آواز خواندن- شبیه است،
همان معلم علوم که برنامهریز اصلی و مجری مراسم بود، از من کوچک بخاطر انتخاب سوره تشکر مینماید. ...
حال پرسش این که انتخاب سوره در جای خود مهم، اما از -خواندن و خوانندگیام- چرا تشکر نکرد؟(لبخند).
البته چند روز پس از آن، از طرف آقای وحیدی و بخش پرورشی مدرسه، یک قاب خاتمکاری شیک و نفیس،
و همچنین یک کیف چرمی رمزوقفلدار که بر روی شانه آویخته میشد، بخاطر اجرای قرآنخوانی که آنروز داشتم،
لطف کردند و ارمغان دادند، که آن کیف در چهار سال دوران دبیرستان، کیف مدرسهام بود و کیفیت بسیار خوبی داشت.
* در لینک زیر که بخش اول مراسم یادشده "حسینیه ارشاد - آبانماه ۱۳۷۲" است، تماشا میگردد .:
(از دقیقهی ۰۷:۲۲ تا ۱۱:۱۳ - قرائت قرآن توسط نوجوانک سیزده ساله "۵۹")
https://www.youtube.com/watch?v=X9PQG6k4EMc
(از دقیقهی ۴۱:۱۰ تا ۴۷:۵۴ - اجرای گروه سرود ما. ردیف آخر سمت چپ ایستادهام)
* ادامهی آن مراسم .:
https://www.youtube.com/watch?v=ODJQspjv84E
- خوشبختانه معلم ما جناب آقای حسین وحیدی، همچنان به کار تدریس مشغول هستند،
و در زمان حاضر نیز بعنوان معلم برتر و نمونه، رکورد باسابقهترین آموزگار را دارا میباشند.
منکوچک که البته درس ریاضی را حتا در همان دوران راهنمایی، و بویژه بعد در دبیرستان،
هیچگاه متوجه نمیشدم و شوربختانه استعداد و فهم این علم ژرف و مهم را هیچگاه نداشتم،
اما در آن دوران سهسالهای که جزو شاگردان آقای وحیدی در مقطع راهنمایی بودم،
پیدا بود که سبک تدریس ایشان و تسلطی که در زمینهی آموزگاری دارند، جزو برترینهاست،
تا جاییکه به من که ضعیفترین نمرات را در ریاضی میگرفتم، گاه در زنگهای تفریح کمک میداشتند،
تا حداقل بتوانم نمرهی قبولی بالای ده بدست آورم، و تجدید و رفوزه نگردم ...
* ... در همین رابطه، ویدیوها و لینکهای تصویری تکمیلی .:
(با سپاس فراوان از کانال جناب "Soheil Shivarani" در سایت والامقام یوتیوب -
که سبب یافتن آن ویدیوی نوستالژیک، و سایر لینکها در رابطه با استاد حسین وحیدی گردید)
https://www.youtube.com/channel/UCWTHbk5VNZvupVUFeB8oOBg/videos?view=0&sort=dd&shelf_id=1
(... از شما پنهان نباشد، برای من نیز دیگر "این مهم"، به یک عادت دیرین تبدیل شده است،
که در طی حداقل ۱۰سال اخیر، هرچند وقت یکبار، نام معلمان دورهی ۱۲ساله تحصیل متوسطه،
و همچنان دوران دانشجوییام در ایران را، در نت مینویسم، تا شاید عکس و مطلبی از آنها بیابم،
تا بهپاس خوب و ارزشمند بودنشان، یادشان را همیشه گرامی بداریم ...)
- در ویدیوی حسینیهارشاد، دیدن تمام معلمها و همکلاسیهایی که دوران راهنمایی در طی سالهای۱۳۷۰ تا ۱۳۷۳ داشتم،
حال پس از دو دهه و نیم، بسیار نوستالژیک بود. چندی پیش که فیلم رویسخن مراسم تقدیر از معلم ریاضییمان را دیدم،
فکر و خیالام پر کشید به همان آغاز دهه هفتاد که دوران راهنمایی بودم. خیلی دلم حالوهوای آنروزها را پیدا کرد،
که کاش زمان به عقب برمیگشت، و من میشدم همان بچهمدرسهای ۱۲-۱۳ساله که با یک جهان شوقوذوق،
دلش میخواست زودتر دورهی راهنمایی تمام شود، تا بتواند به هنرستان گرافیک یا مدرسهیعالی صداوسیما رود،
و اما اینبار یا کاریهایی که والدین انجام دادند تا او را از شوق پاک خویش بازدارند انجام نشود،
و یا من -جرات امروز- را آنزمان میداشتم، و هر طور که بود بهجای دبیرستان به هنرستان میرفتم.
ذرهای شک نکنیم که زندگی انسان در دوران بزرگسالی، بر همان پیشینه و اساسی برگزار میشود،
که در دوران کودکی و نوجوانیاش، آجر به آجر ساخته و بنا شده است. همیشه اینگونه نیست که هر شخص،
به هر چه بخواهد بتواند با تلاش خود برسد، بلکه عوامل جانبی که گاه بسیار منفی و مخرب هستند،
نقش و هنایشی پررنگ در ترسیم نگارهی نقاشی انسان، بر بوم و صفحهی بودناش ایفا میسازند.
به مسالهی والدینبودن، به دید شغل نگاه کنیم، که از حرفه و مشغولیتی، حساستر و مهمتر است ...
- چندی پس از دورهی راهنمایی، آغاز سال۱۳۷۶ که سوم دبیرستان بودم و گذر از دوران نوجوانی انجام شده بود،
و صدا هم از مرحلهی تغییرات عبور کرده بود، در مسابقات قرآن شهر تهران اول شدم. سپس قرار به شرکت،
در مسابقات کشوری شد که در همان بهار۱۳۷۶، بهمراه معلم پرورشی دبیرستانمان به فرهنگسرای خاوران رفتیم.
آندوران فرهنگسراها مبحثی نو بود که حتا تعجب همگان را نیز بر میانگیخت، چراکه وقتی وارد فرهنگسرایی میشدیم،
با ساختمانی بسیار شیک از سنگهای گرانقیمت، و همچنین فضایی بسیار مثبت و دلپذیر روبرو میشدیم که این کادرها،
درست برعکس آنچه که در مدارس با میز و نیمکتهای قدیمی دیده بودیم میبود. فرهنگسرای خاوران هم در سال ۱۳۷۶،
که برای شرکت در مسابقات استانی و کشوری قرآن در بین دبیرستانها رفته بودیم، چشم و نظر را بسیار بهخود جلب میساخت.
خوب یادم هست که دو-سه ساعت در یکی از اتاقهای آن، با کلی وسواس مشغول تمرین و آمادهسازی برای خواندن قرآن شدم،
اما چون بجز من و یک نفر دیگر، سایر شرکتکنندهها نیامده بودند، کلی انتظار کشیدیم، ولی مسابقهای آنروز برگزار نشد،
بعد هم ماجرا از سوی دبیرستان ما فراموش گردید و امکان شرکت در مسابقات کشوری از دست رفت. تنها نکتهی مثبت آن روز،
که در ذهنم باقیمانده، این بود که وقتی در میان تمرینها برای استراحت به یکی از سالنهای فرهنگسرای خاوران رفته بودم،
متوجه جناب "علیرضا قراگوزلو" شدم که آندوران خوشبختانه هنوز مجری پخش و اعلامبرنامه در کانال اول تلویزیون بودند.
با دیدن ایشان که بسیار متین و آرام در سالن حضور داشتند، نزدشان رفتم، با خوشحالی سلام و احوالپرسی انجام دادم،
و دکتر علیرضا قراگوزلو نیز با همان صدای نجیب و خوشآهنگشان، من کوچک را مورد لطف قرار دادند. ...
گویا آنروز برای تهیه رپورتاژ از سوی پخش کانال یک به آنجا آمده بودند، که دیدار و گفتگوی خوشایند با ایشان،
خاطرهیای خوش در ذهنام بهیادگار نهاده است، همیشه تا همیشه ...
http://www.avval.ir/profile/d1c8b/خاوران
نام و یاد خاطرات گرامی،
سلامت باشید، وقت خوش ...
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
1. سلام به همه ی دوستان قدیم.
عرض ارادت.
2. مثل همیشه اگرچه از اینجا دورم؛ اما، همیشه خواننده ی نوشته های ارزشمند و دوست داشتنی تون هستم؛ بخصوص، ارساله های زیبای "59" عزیز.
3. دوست خوبم، "59"، امیدوارم کوتاه پاسخ دادن منو به پای بی احترامی نذارید:
4. از این که هنوز به یاد حقیرید، بی نهایت ممنونم.
نوشته ها، قلم و فایل های ارزشمندتون رو همچنان دوست دارم.
تصاویر بازیگران "راه قدس" عالی بود؛ بخصوص، بازیگر "رمانوس لکاپیتوس" (؟)؛ اگه، اشتباه نکنم.
5. ویدئوی قرائت قرآن شما در دهه ی 70 بسیار عالی و خاطره انگیز بود. خیلی هم زیبا و خوش صدا بود.
6. برای این که بدونید بنده هم یاد شما هستم، این تکه از "چهل تیکه" فقط و فقط تقدیم به شما:
اجرای بسیار کوتاهی از برنامه ای مربوط به سینما (احتمالاً از "شبکه ی دو") با اجرای "سعید میناروش" با ریش و سبیل کوتاه و چهره ای اندکی خاطره انگیزتر از فایلی که خودتون از ایشون قبلاً به ما هدیه داده بودید:
http://s8.picofile.com/file/8352318968/Saeed_Mina_Ravesh_2_.mp4.html
منبع: جُنگ "چهل تیکه" ی 22 بهمن 1397، "شبکه ی نسیم".
Emiliano- تعداد پستها : 1670
Join date : 2009-09-12
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
* با درود خدمت فروم رویایی و تمامی یاران ارجمند ...
- امیلیانو گرامی، با درود خدمت شما. امیدوارم که همگی خوب و خوش باشید ...
سپاس از لطف شما، بسیار خرسندم که موارد کوچکی،
که بنده همچنان پرحرفیشان را انجام میدهم، مورد پسند قرار میگیرند.
پوزش میخواهم که دیر پاسخ پست تازهی شما(پست بالا) را مینویسم.
بخشهایی از متن حاضر را، چند هفته پیش نوشته بودم، بعد یک خاطرهی تازه را آغاز به نوشتن کردم،
که اما از آنجا که متناش طولانی شد، هنوز تکمیل نشده، و اگر عمری باشد، تصمیم گرفتم تا چند روز دیگر،
یکباره به مناسبت نوروز۱۳۹۸ تقدیم گردد. امیدوارم که این اتفاق بیافتد. اگر به خودسانسوری دچار نشوم.
دیگه پیر شدیم(خودم رو میگم)، و نهایت یکیدو سال مهمان هستم،
و بعد با شروع سال ۲۰۲۰(و بهمچنین ۱۴۰۰ ایرانی)، باید با سفینهی فضاییمان،
برویم به سیارهای دیگر، حالا شاید به مریخ، شاید هم به عطارد. و شاید هم به کرهی ماه.
بعضی وقتها که کانال حیاتوحش رو نگاه میکنم، یک حسی میگه که این کرهی خاکی،
در اصل برای حیوانات هست، جای زندگی آنهاست، که هرکدومشون با یک برنامهریزی از پیشتعیینشده،
به زندگیشون میپردازن. جسارت نشه، اما ما انگار که جای آنها رو در این کرهی خاکی اشغال کردیم.
جای انسان اگر ارزشی داشته باشه، باید مثل انرژی در فراسوی جهان هستی باشه ...
- عرض شود که، سه بازیگر اصلی سریال راهقدس که اطلاعرسانی داشتیم، همان دو آقا و یک خانم بودند،
که بهترتیب نامهایشان میباشد: "محمود ياسين" - "كرم مطاوع " - خانم "ايمان الطوخي".
نام "رمانوس لکاپیتوس" که فرمودید رو بجا نیاوردم. فوتبالیست لیگبرتر یوونتوسمونیخالعمارات باید باشن؟ -لبخند.
جالب اینجا که، نام "رمانوس لکاپیتوس" رو که در گوگل جستجو کردم، رسیدم به همین پست شما در فروم رویایی(لبخند).
- بعضی وقتها(برای نمونه سالی یکیدو بار)، بازیهای بایرنمونیخ رو نگاه میکنم. عجب نظمی دارند اینها ...
فوتبالشان مساویست با اجرای یک سمفونی منظم و بزرگ، از بسکه هارمونی و یکپارچگی دارند در کارشان.
آنوقت تابستان سال گذشته که جامجهانی بود(که بدترین و دروغیترین جامجهانی فوتبال بود)،
من هم(جوگیر شدهی جو حاکم)، شبها مسابقات رو نگاه میکردم، بویژه چون ایران هم بازی داشت.
بازیهایی که ایران داشت، خیلی بد بود، یعنی فوتبالیست ایرانی میدوید با توپ، بعد از توپ جا میموند،
بعد برمیگشت دوروبرش رو نگاه میکرد که توپ کجاست. این مربی خارجی هم، اینهمه خرج، چه سودی داشته؟.
هر تیمی یک سطحی داره. سطح فوتبال ایران هم همیشه مشخص بوده. چه با مربی ایرانی، چه با مربی خارجی.
بگذریم، عذر میخوام برای زیادهگویی. آخه آدم حرص میخوره، چون ایران یک کشوریست،
که بهترین مهد در جهان، برای نان و آبرسانی به خارجیها میباشد، که بیان گردنشون کلفت بشه.
- امیلیانو گرامی، بسیار ممنونم از برای فایل تصویری جناب سعید میناروش. به به، چه صدایی، چه سیمایی.
این برنامهی سینمایی رو بهیاد دارم. بله، محصول همان کانال ارزشمند دو در آن سالهای ارزشمند بوده است،
چون جناب میناروش، مجری پخش و اجراگر برنامهها بطور ویژه در کانال دو در دهههای ۶۰ و ۷۰ بودند.
بسیار ممنونم از شما که این بخش رو لطف داشتید، همچنین از برنامهی چهلتیکه از برای نشر آن.
- فایل قبلی هم که اجرای استاد سعید میناروش بود را، خانم هایدی چند سال پیش لطف داشته بودند،
که سپس با دریافت اجازه که داشتم، در آپارات هم قرار دادم که در جریان هستید. منظورم این هست،
که امتیاز نشر و اطلاعرسانی نام مجری ارجمند(جناب میناروش)، خانم هایدی بودند.
https://www.aparat.com/v/Ae1Kz
- البته خیلی وقت هست که افتخار دیدن چهلتیکه را ندارم، یعنی پس از آن دو مورد انتقادی که مطرح ساختم،
از دیدنش دلسرد شدم. البته گذرا که دیدم، حضور جناب دکتر ندایی بسیار عالی هست در این برنامه.
دکتر ندایی دارای صدای آرامبخش و متینی هستند، همچنان باسواد نیز میباشند. در ضمن، مجری محترم چهلتیکه،
لباس و انتخاب رنگهایشان مناسب و حرفهای هست، اما ایشان سبک مشخصی در نوع گویش و صدایگویندگی ندارند،
دایم در حال تغییر دادن تن صدا و حالات آوایی بهشکل ناشیانهای میباشند، که این مساله برنامه را از ریتم حرفهای خارج میسازد.
بههمین دلیل مجری، سطح کارشان میان آماتوری و حرفهای هست. شانس هم دارند که دکتر امیرحسین ندایی با چهلتیکه همکاری،
و سطح برنامهشان را اعتبار میبخشند. من البته خودم سر تا پا مملو از ایراد و کمبودهای سوادی و شعوری هستم،
از اینرو چندی پیش با خود قرار گذاشتم که دیگر از هیچچیز انتقاد*** نکنم. اما کار سختی هست!.
بههر حال ما با تلویزیون و رادیو بزرگ شدیم، در دهههای شصت و هفتاد، بهترین مجریها رو دیدیم و شنیدیم،
پس اگر انتقادی انجام بدهیم، حق داریم، چون فرزند صداوسیما هستیم، پس حق بیان دیدگاه را داریم.
نظر من کمترین این هست، که اگر برای نمونه، مجری برنامه خاطره، میشدند مجری چهل تیکه،
آنوقت چهل تیکه به حالت ایدآل از دیدگاه حرفهای نزدیک میشد. چون برنامه خاطره، ضعفاش در ساختار بود،
در اینکه عوامل تولیدش، کار رو ساده گرفته بودند، اما صرفه نظر از آن مورد گفتن "آرزوهای بزرگ" بهجای "آرزوی بزرگ"،
اجرای مجری خاطره، از دیدگاه فنبیان و صدا، به سطح حرفهای نزدیک بود، اما بر عکس این مورد، در چهلتیکه هست،
یعنی ساختار چهلتیکه مناسب، اما نوع صحبت مجری محترم، و ضد و نقیضهایی که در صدا ایجاد مینمایند، غیر حرفهای هست.
مسالهی لباس با انتخاب رنگ، یک چیز هست، اما در نهایت، مجری چه در رادیو و چه در تلویزیون، یعنی فقط "صدا" و "فن بیان".
***[هزارپا(چون در یوتیوب قرار دادند و نام کارگردانی معتبر و نوستالژیک بر روی آن هست را بهزور تا نصفه دیدم،
که ایکاش نمیدیدم!). دیالوگها، ساختار، و هر آنچه که دارد، ا.ف.ت.ض.ا.ح است. صد رحمت به سینمای دهه هشتاد ایران!]
- امیلیانو گرامی، ممنون از لطف شما دربارهی پست خاطره و اجرا در حسینیهارشاد با صدای گربهمانندم از سال ۱۳۷۲(لبخند).
چه خوب شد که شما سرانجام از دانشگاهتان مرخصی گرفتید(لبخند) و به فروم تشریف آوردید.
میدونم که دارید جهشی میخونید تا بهسلامتی، فوقلیسانس و دکترا رو باهم بگیرید. خدا کنه، ما که بخیل نیستیم،
اما این مهم را مد نظر داشته باشید، که -انگلستان باید به شکسپیر بنازد تا دلشن خوش باشد-،
پس به آنها رحم نمایید، و در وادی زبانشناسی و زبان انگلیسی، از سطح شکسپیر بالاتر نروید (لبخند).
- مسالهی دیگه اینکه، البته خودتان بهتر در جریان هستید، چون ماه بهمن گذشته است،
و شما بهسلامتی، وارد ۴۱ سالگی شدید. راستی آبوهوا در آن دیار چگونه است؟،
یعنی در سرای پس از چهلسالگی منظورم است(لبخند). آیا شما در جهانبینی خویش تغییراتی را مشاهده مینمایید؟،
آیا شما اکنون که چهلسالگی را با موفقیت گذراندید، رنگ زندگی را به رنگارنگ تغییریافته میبینید؟.(لبخند).
- بله، بیشک خودتان بهتر میدانید، که برای دریافت هر چه زودتر مدرک دکترا و رفتن به سمت پروفسورا،
اگر استادتان ریش داشت، شما باید با تیپ دهه شصتی(پیراهن سفید یقه سهسانتی + شلوار پارچهای) به دانشگاه بروید.
اما اگر استادتان ریش نداشت، آنگاه پیراهن و شلوار لی یا جین بپوشید، نزد او بروید، صحبت از قدیم بهمیان آورید!،
از کاباره و نایتکلوب بگویید، بعد او نمره خواهد داد و به سلامتی مدرک دکترا را زود دریافت خواهید داشت(لبخند).
.
.
.
# خاطرهی "ریش" - تابستان ۱۳۶۹ ...
- اواخر دهه شصت، سالهای ۱۳۶۸-۶۹، در خیابان اصلی نزدیک به منزل ما، دو مغازه کنار هم قرار داشتند.
اولی، مرغفروشی بود، با یک یخچال ویتریندار بزرگ، و مغازهی کناری، لوازم الکتریکی و لامپ میفروخت.
هر دوی این مغازهها برای شخصی بودند که آنزمان حداقل شصتسال سن داشت، ریش سپیدی هم داشت،
و از جهت اخلاق و برخورد با مشتری، بسیار محترم بود، از اینرو عنوان "ریشسفید محله" برای او درخور و شایسته بود.
در هر کدام از مغازههایاش یک کارمند داشت، که یکیشان مرغها را میفروخت، و دیگری فروشنده و استادکار لوازم الکتریکی بود.
آقای ریشسپید خودش بیشتر در همان مرغفروشی حضور داشت و به الکتریکیاش نیز سر میزد، کنترل مغازهها را در دست داشت.
سالهای پایانی دهه شصت، بویژه تابستانها، به مغازهی الکتریکی او میرفتم، و از مجموعه کیتهای متنوع و مفید شرکت مهران،
محصولی تازه میخریدم، تا با بساط لحیم و لحیمکاری، به ساختن دستگاه رادیوی کوچک و یا چراغچشمکزن دست پیدا کنم.
هرگاه که آقای ریشسپید که صاحب این دو مغازه بود را میدیدم، مودب و حالتی آسمانی داشت. به مشتریهای مغازههایاش،
احترام میگذاشت و دایم جملاتی دعاگونه همچون "خدا به شما برکت دهد"، "مرحمت شما زیاد" و عباراتی نظیر اینها را بیان میداشت.
همیشه هم نگاه چشم و صورتاش رو به پایین بود، و هیچگاه به اطراف نگاه نمیکرد. یکجورهایی، -امین محل- بشمار میآمد.
روزی از روزهای تابستان سال ۱۳۶۹ یا ۷۰ بود، که برای خرید کیت تازه، به مغازهی الکتریکی ایشان رفتم.
وقتی وارد شدم، تصویر آشنایی نظرم را جلب کرد. کمی که دقت کردم، دیدم که بله، خود آقای ریشسپید است،
که به این مغازهاش آمده، اما حال خیلی فرق کرده!، تا جایی که اگر ساعتآهنی و عینکی که به چهره داشت همراهاش نبود،
گمان میداشتم که این شخص، ایشان نیست، بلکه فردی شبیه به اوست. آنروز آقای ریشسپید، ریشاش را کامل تراشیده بود، سهتیغه،
و سبیلاش را نیز بسان لوطیهای قدیم، تاب داده بود. از همه مهمتر اینکه، اویی که همیشه آرام بود و جملات خیرخواهانه بر لب داشت،
حال با این هیبت تازهی بدون ریش، در کلام نیز کامل تغییر یافته بود، و با لحن غیرمنتظرهای که بسان گندهلاتها بر زبان داشت،
خطاب به کارمند مغازهی الکتریکیاش، دربارهی شخص دیگری شدید انتقاد میکرد که:
"اگه اون مرتیکه فلانفلانشده ایندفه هم پول نده، اونوقت حالشو مییاریم سر جاش!. یا پولو میده، یا اینکه میریم ...".
من که ماهت و مبهوت شده بودم، از خرید کیت منصرف شدم، به بیرون مغازه آمدم و با خود گفتم:
"این آقاهه چرا اینجوری شد؟. وقتی ریش داشت، مهربان و با اخلاق بود، اما حالا که سهتیغه شده، کامل فرق کرده!". -لبخند-
- و این هم خاطرهی کوتاهی بود با موضوع: "ریش و اخلاق برای ما مردها" -لبخند- ...
امیدوارم تا چند روز آینده، با پست تازه بهمناسبت بهار و نوروز۱۳۹۸ خدمت برسم.
بهیاد همگی یاران، همیشه هستم ... یاد خاطرات گرامی ...
https://deskgram.net/p/1837603876045632996_5544840413
- استاد امیلیانو،
در زنگهای تفریح در بوفهی سلفسرویس دانشگاه،
میل فرمودن -ساندویچ ماکارونی دو نونه- فراموش نشود ... -لبخند(جدی گفتم)-
وقت خوش، سلامت باشید ...
https://www.taghvim.com
نرم نرمک میرسد از ره بهار ...
خوشبحال روزگار ...
خوشبحال ما ایرانیان،
که ارمغان نوروز،
گنجینهی تاریخ و تمدنمان است ...
اين مطلب آخرين بار توسط 59 در السبت مارس 23, 2019 11:12 am ، و در مجموع 2 بار ويرايش شده است. (السبب : در سطر اول خاطرهی "ریش-۱۳۶۹"، به جای "خیابان" تایپ شده بود "خیان"! -لبخند-. ...ویرایش گردید / "خیان" جاییست که انسانها در کنار آن راه، و ماشینها در وسط آن حرکت میکنند -لبخند- ...)
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
- پست مناسبتی و یادبودنشان این نوبت،
بدلیل طولانی شدن مطالب، به دو بخش(پست) تقسیم شد،
تا پروسه انتشارش در فروم، از جهت فنی انجام گردد.
هر دو پست اکنون بشکل پیوسته تقدیم میگردند.
حافظ بزرگ .:
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد ... هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز ... که سلیمان گل از باد هوا بازآمد
(PhotoS & Design by 59)
.
.
.
* نوروز ۱۳۹۸ - این آیین آسمانی، از تبار دیاری پر ز واژگانی مهربانی
بر سرای ارزشمند فروم زرین رویایی، و تمامی یاران در دنیای یادمانههای شیدایی
با آرزوی سلامتی و برکتهایی جاودانی، پیروز و خجسته، در پناه الطافی خدایی ...
- سلام و درود و ادب، خدمت تمامی گرامییان و ارجمندان ...
بسیار خرسند هستیم که امسال نیز این افتخار نصیبمان گشت تا یک نوروز دیگر را،
در جمع بزرگواران در جهان جاودان یادها و خاطرهها، و فرهنگ و هنرها، جشن بگیریم.
لحظههای زندگانی، قطرهبهقطره دارای ارزشی آسمانی هستند،
از اینرو با غنیمت دانستن نیکیها و خوبیها و خوشیها،
جشنی مهربانانه و مهرورزانه برپا سازیم،
تا شکرگزار نعمتهای پروردگار بودنمان،
باشد بندگی ما در آستان بیکران او ...
(Photo by 59)
- پست نوروزی که تقدیم حضور میگردد، همچون همیشه با طعم و مزهای از جنس نوستالژیهایمان همراه خواهد بود.
البته مسالهی -عیدی گرفتن و عیدی دادن- نیز بویژه در این روزگاری که گرانی همهجا بیداد میکند،
باید در راس امور و آغاز برنامههایمان باشد. بنده که کوچکترین هستم و محتاج عیدیگرفتن از دست اساتید گرامی.
اما با اینحال چشم، -لبخند -، هیچکدام خسیس نیستیم، پس یک سکهی شانس و اقبال تقدیم حضور یاران ...
باشد ضامن سلامتی و برکت برای همگی ارجمندان. حافظ بزرگ چه نیکو فرموده است .:
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد ... به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل ... که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد
- عرض شود، یکسری لینک و تصاویر نوستالژیک که بیشتر مربوط به طول دهه هفتاد هستند را،
از چندی پیش در نت یافتم که نوستالژیک هستند، ارائه میگردند. همچنین چند عکس و تصویر قدیمی نیز،
از آرشیو کوچک خودم که آنها را در همان دوران دهه هفتاد عکاسی داشتم اسکن کردم، تقدیم میگردند.
و سپس در بخش دوم برنامه، یک خاطره از روزگاری، که رویدادهایاش، دیگر به ژرفای زمان پیوسته است.
* تابستان سال ۱۳۶۹، زمانیکه قهرمانان جنگ(آزادگان) به ایران بازگشتند،
سرود بسیار زیبا و خوشنغمهای از تلویزیون و رادیو پخش میگردید،
که فضای آهنگین و پویایی داشت، و توسط گروهی از جوانان خوانده شده بود.
از انتهای مرداد ۱۳۶۹ که اولین گروه آزادگان به وطن خویش بازگشتند،
تا شهریور و همچنین پاییز آنسال، سرود یادشده بارها پخش میگردید.
از آن دوران تاکنون سه دهه میگذرد. در طی این سالها، گاه و بیگاه،
ملودی این آهنگ در ذهنام تداعی میگردید و آرزوی شنیدن دوبارهاش را بسیار داشتم.
تا اینکه ماه پیش با نوشتن بخشی از شعر آن در نت، به فایل ویدیویی این آهنگ رسیدم،
که توسط کانالی در سایت آپارات به تازگی انتشار یافته بود. لحظهی بسیار خوشی رقم خورد،
چراکه این سرود جزو نوستالژیهای شنیداری نسل ما میباشد، بسیار یادمانهسرشت است ...
ای کاش نام آهنگسازش را میدانستیم. اثر خوشریتموآوایی بهانجام رسانده، با سپاس فراوان از ایشان.
... (خسته از چنگ شب - تکسواران فتح - به آغوش میهن - به مهد دلیران - به ایران خوش آمدید) ...
(با سپاس از کانال "آسمان" در سایت آپارات)
https://www.aparat.com/v/TGyV0/سرود_نایاب_بازگشت_آزادگان_خسته_از_رزم_شهر_عاشقان
.
.
.
* اولین گوشی موبایل در ایران - سال ۱۳۷۳.:
https://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=934&articleid=839174
پینوشت .:
- در دنیای امروز که دیگر حتا گرانقیمتترین و ماهوارهمانندترین تلفنهای موبایل، به وسایلی عادی و روزمره،
برای خیل عظیمی از مشترکان تبدیل شدهاند، بازگوکردن تاریخ پیداش چنین ابزاری، شاید حتا عجیب بهنظر رسد.
همانگونه که در لینک بالا گفتهشده، اولین گوشی موبایل، بهسال ۱۳۷۳ وارد ایران شد، که همگی آنرا بهیاد داریم.
از جهت شکل ظاهری و بویژه وزنی که داشت، تفاوت چندانی با یک "آجر" نداشت، اما دارا بودناش، کار هرکسی نبود.
تابستان سال۱۳۷۶، با آنکه هنوز محصل دورهی متوسطه بودم، و در آن سال سوم دبیرستان، در سه درس نیز تجدید شده بودم،
بهخاطر شوقی که برای کار داشتم، بهطور نیمهوقت با حقوق ماهی ۱۰هزار تومان، به انتشارات و کتابفروشی پدربزرگم میرفتم.
آنزمان یکی از ناشرین که از اتفاق در زمینهی نشر کتابهای ویژهی گروه سنی کودکان و نوجوانان، بسیار پرکار و موفق بود،
دو دستگاه از نسل اول موبایل را همراه خود داشت، یعنی دارای دو خط تلفن سیار بود. ایشان ۴-۵ کلاس بیشتر سواد نداشت،
اما از آنجا که فکر تجاریاش در وادی کسب پول بهخوبی فعال بود، با جذب افرادی که دارای تحصیلاتعالیه دانشگاهی بودند،
گروه کارمنداناش را در اصل از افراد باسواد و آگاه تشکیل داده بود، که با چنین طرفندی، فکر را از آنها بهدست میآورد،
سپس سرمایهاش را برای انتشار عناوین کتابهای پرفروش بهکار میبرد، و بدینترتیب به پیشرفت چشمگیر مالی میرسید.
با اینحال، دیدگاه اقتصادی ایشان، هیچ فرقی با یک آهنفروش و یا صاحب نمایشگاه اتومبیل نداشت، چراکه پول، پول است.
جناب ناشر، با چنین سبک بازاری و رمالی که در کار داشت، از جهت ویترین ظاهری نیز، بسان داروغهی ناتینگهام بود،
از اینرو هرگاه به چاپخانه و یا جلسات صنفی میآمد، آن دو دستگاه موبایل آجرمانندش را جلوی شلوار به کمربند میبست،
و بهگونهای هم راه میرفت تا موبایلها خوب در دید چشم همگان قرار گیرند. در همان دوران، سال ۱۳۷۶ یا ۷۷ بود،
که یک شب در کانال محترم چهار، میزگردی در زمینهی بازار کتاب و تاثیر آن بر مقولهی کتاب و کتابخوانی پخش گردید.
در میان میهمانان برنامه، ناشر رویسخن نیز بعنوان شخصی که نبض بازار کتاب را در دست داشت به برنامه دعوت شده بود،
که البته بسیار کمتر از بقیه صحبت میکرد و اگر حرفی هم میزد، این گمان پدید میآمد که گویا او میبایست در استودیویی دیگر،
در برنامهای با موضوع فروش مصالح ساختمانی و نقش صرافیها در روند گسترش بازار ارز حضور یابد، و نه در میزگرد فرهنگی،
که به بررسی کتاب و کتابخوانی میپردازد. نکتهی بسیار جالب این بود که در برنامهی آنشب، آقای ناشر هر دو موبایل بزرگاش را،
جلوی دوربین نیز همراه خود داشت، یعنی موبایلها بسان دو آجر در جلوی شلوار او قرار داشتند و چشمها را خیره به خود میساختند.
* دو تصویر بسیار خاطرهانگیز از هفتهنامهی خواندنی و تماشایی "سینما" - سال ۱۳۷۱ .:
(شمارگان به ترتیب برای مرداد ماه ۱۳۷۱ و سپس مهرماه ۱۳۷۱ میباشند، یعنی زمانیکه کمکم،
زمزمهی حق داشتن دستگاه ویدیو بطور قانونی و رسمی در منازل به گوش میرسید، و سپس در سال ۱۳۷۲،
موسسه محترم رسانههای تصویری و ویدیوکلوپهای دوستداشتنی، پا به عرصه نهادند. چه دورانی بود، فیلم ارزش داشت).
https://www.mystalk.com/detail/1909393847878648572_2105852477/
https://www.parsine.com/fa/news/256194/عکس-زمانی-که-تکلیف-ویدئو-روشن-شد
توضیح: زندگی روزمره و عکسهایی که بویژه در دهههای هفتاد، هشتاد و نود میلادی، با دوربینهای آنالوگ گرفته شدند،
حتا اگر از سادهترین و اتفاقیترین کادرها و زوایا برخوردار باشند، اما ارزش دیداری آنها، بسیار هنایشگذار و ماندگار است.
در سه لینک پایین، عکسهایی آنالوگ و خوشکیفیت موجود هستند که مربوط به سالهای ۱۳۷۰، ۱۳۷۳، و ۱۳۷۵ میباشند.
با سپاس فراوان از عکاسانی که سبب ثبت این تابلوهای تصویری در قاب خاطرهانگیز نوستالژی، برای درج در کتابزمان گردیدند.
* تصویری خوشرنگ و مستند، از کارخانه اتومبیلسازی در ایران، مونتاژ رنو۵ - سال ۱۳۷۰ .:
http://saten.ir/104681/قیمت-باورنکردی-انواع-خودرو-در-سال-۱۳۷۰/
.
.
.
* عکسی بسیار نوستالژیک از اکران فیلم سینمایی کلاه قرمزی و پسرخاله - پاییز سال ۱۳۷۳.:
(... و از آن نوستالژیکتر، سینمای پر ابهت آزادی ست، چه باصلابت بود این آزادی باشکوه ...)
(HQ)~(با سپاس فراوان از عکاس خوشذوق این تصویر نوستالژیک).:
http://www.iipa.ir/News/61032.html
.
.
.
* تصویری یادمانهسرشت از زندگی روزمره در ایران میانه دهه هفتاد - سال ۱۳۷۵ .:
http://shop.iipa.ir/Product/Item/K9t0
پینوشت .:
- در میان عکسها و پوشههایی که از قدیم دارم و همراه خودم هستند،
به چند مورد رسیدم که تاکنون تقدیم نگردیده بودند. آنها را اسکن داشتم که اکنون ارائه میگردند.
* بسیار ساده بهنظر میرسیدند، اما انگار جان داشتند، چون محل نگهداری و محافظت عکسها پس از چاپ،
از آتلیه به منزل بودند. دهههای شصت و هفتاد، ایشان را جدی نمیگرفتیم، اما حال، دیدنشان خوشایند است.
پاکتهایی بودند محل نگهداری عکس، همراه با رونوشتی که اسم و آدرس و توضیحات خدمات عکاسی،
فیلمبرداری و تبدیل سیستمهای تصویری آنالوگ بهیکدیگر را، برایمان اطلاعرسانی میداشتند.
(HQ)~(اسکن تصاویر در اندازهی اوریجینال).:
http://www.borjsefid.com
http://persianhotel.net/persian/hotels/HotelInfo.aspx?HId=58
- همانگونه که در لینک بالا بهخوبی بیان گردیده، "برج سفید" در خیابان پاسداران تهران، سال ۱۳۷۴ به بهرهبرداری رسید.
این برج شیک و خوشساز، آنزمان جزو اولین برجهای تجاری و چندمنظوره بهشمار میآمد که دارای رستورانگردان نیز بود.
از آنجا که برجسفید نزدیک به منزل ما بود، پس از آنکه گشایش گردید، بسیار به چشم میآمد و دیدگان را مجذوب میساخت.
بهار۱۳۷۵ همراه با دوربین اوتوماتی که با پول عیدیهایم خریده بودم، یک روز به بالای برجسفید که رستوران مجلل آن بود رفتم.
از مدیریت بخش کافیشاپ اجازه خواستم، به بالکن یا پشتبام رفتم و دو عکس از مناظر اطراف گرفتم. عکسها کادر سادهای دارند،
از ارزش عکاسی برخوردار نیستند، اما نکتهی مهم این است که از نقطهی دید پرواز پرنده، یعنی از بالاترین جایگاه برج گرفته شدند،
از اینرو فضای اطراف و کوهپایهایبودن تهران، در آنها مشخص است. از سوی دیگر، اکنون دیدن این عکسها برای ساکنان تهران،
باید همچون افسانهای باورنکردنی جلوه کند، چراکه همانگونه که در تصاویر تماشا میگردد، آنزمان هنوز برج و بارویی در آن منطقه نبوده،
اما ۶ سال پیش که به ایران آمدم، تمام منطقهی شمال پاسداران، پر شده بود از خانههای آسمانخراشگونه و برجهای سر به فلک کشیده،
از اینرو دیدن این دو عکس که ۲۳ سال پیش از بالکن برجسفید در بهار سال ۱۳۷۵ گرفته بودم، حال تعجببرانگیز بهنظر میرسد.
* نمای منطقهی شمال شهر تهران، واقع در کوهپایه البرز -
ثبتشده از بالکن رستوران برجسفید یا پشتبام آن - توسط ۵۹ - بهار سال ۱۳۷۵ .:
(HQ)~(عکسها در اندازهی اوریجینال).:
.
.
.
* از گالری و آرشیو ویدیوکلیپهای -پخش صدای ماندگارترین نوارهای کاست موسیقی ایران در دهههای نوستالژیک شصت و هفتاد-،
که توسط -مهندس ناصر قرهباغی- با استفاده از ضبطصوتهای جانانهی آنالوگ قدیم، فیلمبرداری و آمادهسازی شدند، دیدن فرمایید .:
https://www.youtube.com/user/unforgivenld/videos?sort=dd&view=0&shelf_id=1
.
.
.
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t22p975-topic#9511
- همانگونه که در لینک بالا و تصویر متن آن موجود هست،
دو سال پیش، بهار سال ۲۰۱۷، عنوان داشتم که فیلم مشهور دهه شصتی را،
با کیفیت ۳۵میلیمتری آن (اگر شرایط مساعد باشد) به انتشار در فروم رویایی قرار خواهم داد.
از آنجا که حجم فایل تصویریاش، بیش از یک گیگابایت هست، و نباید اندازهی تصویرش کم شود،
تاکنون امکان بارگزاری آنرا در سرور پیدا نکردم، اما هر زمان که امکاناش فراهم شود، تقدیم خواهد شد.
فایل مستر رویسخن، نسخهی ۳۵میلیمتری سینمایی از فیلم ماندگار "اجاره نشینها - ۱۳۶۵" میباشد،
به بیان دیگر، همان نسخهای هست که از انتهای دهه شصت، و بویژه در طول دهه هفتاد،
از تلویزیون پخش میشد، که از جهت فضای رنگ ایستمنکالر و آن نخهای معروف روی نگاتیو،
دقیق همان ورژنیست که تابستان۱۳۶۶ در سینما دیدیم و سپس تا انتهای دهه هفتاد، از تلویزیون نیز پخش میگردید.
زمانیکه "فیلم" خوشساخت باشد، آنگاه نسخههای مختلف تصویری آن نیز، هر کدام دارای ارزش دیداری معتبر هستند.
آنچه که از -اجارهنشینها- در فضای مجازی و آرشیوها موجود هست، یکی نسخهی ویدیویی آن هست،
که توسط شرکت محترم تصویر دنیای هنر، بر روی سیدی در دهه هشتاد منتشر شد، و در نت نیز قرار گرفت.
ما نیز چند سال پیش، همان نسخهی ویدیویی را به بازنشر در فروم رساندیم. همچنین از چند سال پیش،
نسخهی تجدیدکیفیتشدهی اجارهنشینها نیز به بازار آمد و سپس در فضای مجازی هم ارائه گردید،
که یاران بهتر در جریان هستند. اما نسخهی ایستمنکالر ۳۵میلیمتری که دربارهاش میگویم،
در سینما و تلویزیون پخش شده بود، و جایی موجود نیست. شاید در آرشیو ویدیوکلوپهای قدیمی بر روی ویاچاس نیز باشد.
طریقهی دسترسی اینجانب بدینترتیب شد که تابستان ۲۰۰۵ (یعنی ۱۴ سال پیش)، بنا به درخواستی که داشتم، توسط برادرم،
که به شرکت سروشسیما مراجعه کرده بود، یک نسخه از ورژن۳۵ اجارهنشینها را از پخش دهه هفتادی که در آرشیو داشتند،
بر روی دو سیدی رونویسی داشتند، و برادرم برایم ارسال داشت. در طی این سالها، هرگاه اجارهنشینها را با جانودل میبینم،
همین نسخه۳۵ آن است که با شوق از طریق دستگاه دیویدی و اکران تلویزیون نگاه میکنم، چراکه فضای رنگ و تصویر آن،
درست یادآور اکران اولاش در سینما، در تابستان ۱۳۶۶ میباشد. برای زیادهگویی پوزش میخواهم، چون خیلی دوست داشتم،
تا این شور و حال را با گرامیان در دنیای یادمانهها به اشتراک بگذارم. تنها کاری که اکنون میتوانم انجام وظیفه داشتهباشم،
استوپکادرهایی از تیتراژ آغازین این نسخهی۳۵.م.م هست که تقدیم میگردند. امید آنکه فیلم ایستمنکالرش را نیز تقدیم نمایم.
شکی نیست که تجدیدکیفیت فیلمها از راه اسکن نگاتیو و همچنین اصلاح رنگ آنها (اگر خوب انجام شود) مورد کارسازیست،
اما -یادها و خاطرههای ما- از فیلمهایی که بویژه آنها را در سینمای دهه شصت برای اولینبار تماشا داشتیم،
همان کیفیت نور و تصویر فیلم، همراه با خطخطهای نخمانند روی تصویرش را، در ذهن یادمانهسرشت، خواهان و ارزشگذار است.
*کادرهایی بسیار نوستالژیک، از نسخهی سینمایی ۳۵میلیمتری فیلم -اجارهنشینها ۱۳۶۵-، با کیفیت رنگ ایستمنکالر ...
ادامه مطالب در پست پسین ...
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
(ادامه مطالب از پست بالا) ...
# خاطرهی "کارهای گرافیکی آن سالها، و تماس تلفنی آن روزها" - (۱۳۷۸-۱۳۸۱) ...
- اسفندماه سال ۱۳۷۸، که مشغول تحصیل در ترم دوم رشتهی گرافیک بودم،
در یک عصر سرد و غمگین جمعه، یکی از دوستان قدیمی با منزل تماس گرفت.
عنوان داشت که سفارشی دریافت کرده مبنی بر انجام سیدی پرزنته،
و از آنجا که خود ایشان به کارهای نرمافزاری و برنامهنویسی آگاهی خوبی داشت،
دعوت کرد تا بخش طراحیگرافیکی صفحات برنامهی کامپیوتری یادشده،
و همچنین جلد سیدیاش را بر عهده گیرم، و سپس او با برنامهی دایرکتور۸،
فایلهای آمادهشده را بصورت اوتوران درآورده، و کار را به شرکت سفارشدهنده تحویل دهیم.
از جهت مالی هم، پنجاه-پنجاه، مبلغ دستمزد را با یکدیگر تقسیم خواهیم داشت. ...
من قبول کردم و قرار شد تا فردای آنروز پس از دانشگاه، سری به ایشان بزنم.
آندوران، یعنی نیمهی دوم دههی هفتاد، مبحث کامپیوتر و سیدی و اینترنت،
جزو تکنولوژی نوظهور و مبحثی بهروز بشمار میآمد. ...
خوب بیاد دارم که اولین کامپیوترم را چند ماه قبل از آن، در پاییز۱۳۷۸ خریده بودم،
به مبلغ ۷۰۰ هزار تومان، که اگر اشتباه نکنم، نامش پنتیوم۲۳۳ بود،
و بسان یک جنس بسیار تجملی و اشرافی، در اتاق به آن نگاه میشد.
از سوی دیگر، دوست خوب دیروز و امروزم که از سال اول راهنمایی تا پایان دبیرستان،
باهم همکلاس بودیم و سپس دوستیمان را نیز حفظ داشتیم،
که در آن عصر زمستانی و اسفندماهی زنگ زد و دعوت به کار نمود،
از آنجا که از همان دوران دبستان و دبیرستان، بسیار فنی و الکتریکی بود،
آنزمان دو کامپیوتر، سیدیران، سیدیرایتر و سایر لوازم مهم آن سالها را در خانه داشت.
از اینرو فردای آنروز که برای کار سیدی پرزنته نزد او رفتم، اپتدا سر کوچهشان قرار گذاشتیم،
بعد با ماشین رفتیم به محلهای دیگر و سپس وارد آپارتمانی کوچک در طبقه اول از ساختمانی سهطبقه شدیم.
دوستم عنوان داشت که این سوئیت جزو اموال پدری ایشان است که در حال حاضر خالی از سکنه میباشد،
برای همین کامپیوترها و سایر لوازم را اینجا میآوریم و میتوانیم بعنوان -دفتر کار- از آن استفاده کنیم.
آنجا دو میز و چند صندلی هم بود و با اینکه فضای قدیمی و تقریب کهنهای داشت،
اما برای ما که تازهکار بودیم، جای دنج و مناسبی بود. در ضمن حیاط کوچکی نیز داشت.
ایشان سپس توضیح داد که سیدیهای پرزنته، در اصل نسل تازهای از کارتویزیت هستند،
بدینترتیب که شرکتهایی که در زمینهی پروژههای صنعتی و تکنولوژی فعالیت دارند،
حاضر به پرداخت هزینه هستند تا عکس و توضیحات کارهای انجامشدهشان،
در قالب یک فایل اوتوران، با طراحی گرافیکی و موسیقی، به دو زبان انگلیسی و فارسی کار شود،
سپس فایل نهایی را بر روی سیدی در تعداد بین ۱۰۰ تا ۲۰۰ عدد برایشان تکثیر انجام میدهیم،
آنگاه ایشان در مزایدهها و شیوههای کاریابی که شرکت میکنند،
میتوانند بجای کارت ویزیت، به کارفرمایشان یک نسخه سیدی ارائه داده،
تا آنرا در کامپیوتر گذاشته و پس از تیتراژ و تلفیق موسیقی که برایش طراحی میسازیم،
به منوی اصلی برسند و پروژههایی که تاکنون آن شرکت صنعتی انجام داده، با انتخاب زبان،
صفحهبهصفحه بسان مجلهایدیجیتالی ورق بخورد، تا کارفرما با سوابق آن شرکت آشنا گردد.
پس از توضیحات جامعی که دوستم بیان داشت، کامل در جریان قرار گرفتم و از فردای آن روز،
هر روز عصر از دانشگاه به آنجا میآمدم و صفحههای برنامهی یادشده را طراحی میکردم.
رفیق شفیق هم، دیدگاهاش را میگفت، سپس آن صفحههای تکبهتک کارشده را،
در برنامهی دایرکتور۸ با موسیقیها و افکتهایی که در دسترس بود انتخاب میداشتیم،
و بعد ایشان برای آن صفحههای دیجیتالی، مونتاژ و قابلیت حرکتسازی ایجاد میساخت.
در مجموع، دو هفته کامل بر روی این پروژه کار کردیم،
و از آنجا که سوئیت قدیمی یادشده که حال شده بود دفتر کار ما،
یک اتاق کوچک دیگر هم داشت، شبها نیز آنجا میماندیم تا کار را سریعتر انجام دهیم.
نزدیک به محل آن آپارتمان، هم یک ساندویچفروشی،
و هم یک چلوکبابی بود که سفارش غذا را به خانههای اطراف رایگان میرساند،
از اینرو هیچ نگران صرف وقت برای آمادهسازی خورد و خوراکمان نبودیم،
چراکه از بس سرمان در تهیه و تولید پروژه سیدیپرزنته بود،
وقت و حال غذا درست کردن نداشتیم، بلکه با یک تلفن به ساندویچی یا چلوکبابی،
ظرف مدت کمی، غذا را با قیمت مناسب به درب آپارتمان میآوردند.
شرکتی که سفارش کار از او گرفته بودیم، ناماش "پارس کانی" بود،
که در زمینههای سدسازی، استخراج و پردازش سنگهای معدنی،
پروژههای برق فشار قوی، و چنین مسایل مهمی فعالیت داشت،
از اینرو آنها محدودیت مالی برای خرج و مخارج امور تبلیغاتی و سیدیشان نداشتند،
فقط تمام درخواستشان این بود که تا پایان اسفندماه آنسال(۱۳۷۸)، سیدی پرزنتشان را تحویل دهیم،
تا ایشان بتوانند با شروع سال ۱۳۷۹، زودتر از بقیه در مزایدههایی که پیش روی داشتند شرکت کنند.
آنها خودشان شبانهروز در دفترشان میماندند و به کارهای مدیریتی-تکنولوژی که داشتند میپرداختند،
همچنین از ما نیز میخواستند که از فایل اوتورانی که برایشان کار میکردیم،
هر چند روز یکبار تا هرجا که رسیده بودیم، بکآپ بگیریم و کار را لحظهبهلحظه به ایشان نشان دهیم،
تا دیدگاه و ویرایشهای احتمالیشان را بگویند. برای همین ما نیز در طول آن دو هفته (یعنی انتهای سال ۱۳۷۸)،
هر چند روز یکبار که گاه نزدیک به ۱۲شب میشد، به شرکتشان میرفتیم و بکآپ را به تیم اجرایی آنها نشان میدادیم.
خوشبختانه مهندسین، معاونت و مدیر "شرکت پارس کانی"، افراد فهیم و مثبتی بودند. البته من نیز بعنوان گرافیست کار،
و همچنین دوست خوبم در جایگاه مهم برنامهنویس کامپیوتر و سازندهی فایل اوتوران آن سیدی،
هردو نهایت تلاشمان را بهکار میبردیم، برای همین هربار که بکآپ را نشان "پارس کانی" میدادیم،
ایشان آنرا تقریب بدون ویرایش و دوبارهکاری تایید میداشتند، و سپس ما ادامهی کار را پیش میگرفتیم.
آن دو-سه هفته از بس فشار کاریمان بر سر این پروژه زیاد بود، و همچنین هم من و هم دوست خوبم،
هر کدام در رشتههای خویش دانشجو بودیم و نمیبایست از درس و دانشگاه عقب بیفتادیم،
گاه هنگام شبکاریها، ناخودآگاه خوابمان میبرد، اما با شوق فراوان، به تحصیلمان نیز میرسیدیم.
سرانجام فایل اوتوران مناسبی آماده ساختیم، که اما این پایان کار نبود،
چراکه میبایست بنا به سفارش شرکت، آنرا بر روی تعداد ۱۵۰عدد سیدی کپی میگرفتیم.
اینجا بود که اپتدا طراحی جلد سیدی و روی دیسک آنرا نیز انجام دادم، و بعد با کمک دستگاه چاپخانگی،
۱۵۰عدد پرینت جلد و پشت جلد، و همچنین بر روی کاغذ برچسبدار، لیبل دیسک را نیز پرینت گرفتیم،
و سپس با کامپیوتری که داشتیم، دانهبهدانه، فایل اوتوران را بر روی ۱۵۰عدد سیدی مارک سونی کپی کردیم.
نسل امروز شاید خواندن و دیدن این رجها برایشان خندهدار باشد، چون فایل و آهنگ و فیلم و غیره،
در روزگار کنونی، نهایت جایاش بر روی فلشمموری، و یا سرورهای آپلود اینترنتی و موبایلی است،
که کمتر از یک ثانیه میتوان به آن دسترسی داشت،
اما تولید سیدی پرزنتهای که ما دو دههی پیش در انتهای سال۱۳۷۸ انجام دادیم،
زمانی را روایتگر است، که سیدی و کامپیوتر۲۳۳، هر کدام -تکنولوژی روز- بودند،
پس برایش کم زمان و وقت صرف نکردیم، که در آن روزگار، کار بسیار نوینی بهشمار میآمد.
باری، طراحی و تولید پروژهی پرزنته رویسخن را انجام دادیم، و تعداد ۱۵۰عدد سیدی با جلد و مخلفات،
درست انگار که محصول انتشارات و شرکتهای صوتیتصویری بود را، تحویل شرکت محترم پارس کانی دادیم،
ایشان نیز بدون درنگ، دستمزد و فاکتورمان که آنزمان به مبلغ ۹۰۰هزار تومان بود را پرداخت کردند.
از جهت مالی، رقمی در حدود ۲۰۰هزار تومان از این مبلغ، خرجی بود که ما برای متریال کار،
یعنی سیدیهای سونی، کاغذهای پرینتر و لیبلهای برچسبدار، و همچنین کارتریجهای رنگ چاپ، هزینه داشتیم.
در نهایت، ۷۰۰هزار تومان باقیمانده، شد دستمزد کارمان، که با دوست خوبم آنرا نصف کردیم.
البته به ایشان گفتم که باید بیشتر از من سهم برداری، چون هم سفارش کار را خودت گرفته بودی،
یعنی در این مساله، -حق بازاریابی- داری، و هم دو کامپیوتر، پرینتر، اسکنر، و از همه مهمتر،
محل کاری که در آن اطراق و جا خوش کردهایم، از برای تو بوده و هست، پس بیشتر بردار!.
اما ایشان قبول نکرد، و در اصل همانند همیشه، برای من کوچک، نان و برکت بهمراه آورد.
بطور خالص، نفری ۳۵۰هزار تومان، در ازای -دو هفته کار شبانهروزی- بدست آوردیم،
که پول خیلی خوبی بود، -بویژه برای من-، چراکه یک سال قبل از آن، زمانی که در طی سالهای ۱۳۷۷ و ۷۸،
در مغازهی کتابفروشی و انتشاراتی پدربزرگام جان میکندم، حقوقام اپتدا ماهی ۳۰هزار و سپس ۳۴هزار تومان بود،
یعنی پول یک کارگرصفر را میگرفتم، پس حال که انتهای سال ۱۳۷۸ فرا رسیده بود،
در ازای کار دوهفتهای که فشرده و همچنین لذتبخش نیز بود،
دریافت دستمزد ۳۵۰هزار تومانی، برای من بسیار خیالانگیز و خوشایند بود، ...
از اینرو با شراکتی که حال با رفیقام بگونهای موفقیتآمیز بایکدیگر بهخوبی آغاز و بهدست آورده بودیم،
قرار بر این شد که سوئیت ایشان را ترک نکنیم، و آنرا بعنوان محل کار برای امور گرافیکی و برنامهنویسی داشته باشیم.
دوستم نیز با پدرش صحبت کرد و ایشان که صاحبخانه بودند تاییدیه دادند که: "بمانید در این ملک و به کارتان ادامه دهید".
* نرمافزار اتوران، ویژهی شرکت پارس کانی، انجامشده توسط شریفکامپیوتر به مدیریت -مهندس محمود شریفیان-.
طراحی گرافیکی جلد، کاور و لیبل سیدی، و همچنین صفحات برنامه دیجیتال یادشده، توسط ۵۹ - اسفندماه ۱۳۷۸ .:
* بخشهایی از طراحی گرافیکی و فضای داخلی صفحات نرمافزار سیدی پرزنته پارسکانی .:
- باری، پس از چشیدن طعم خوش شراکتکاری و رسیدن به پولی که برابر با تلاش و زحمتمان بود،
در بهار۱۳۷۹ تصمیم گرفتیم تا کمی به سر و وضع آن آپارتمان کوچک که حال دفتر کار ما شده بود برسیم.
در همین راستا، یک میز و چند صندلی فایبرگلاس ارزان خریدیم،
تا اگر مشتری و سفارشدهنده نزدمان بیاید، جای مستقل برای نشستن داشته باشد.
از سوی دیگر، دوستم از آنجا که بخش نرمافزاری و سختافزاری را بر عهده داشت،
کارتهای اینترنت که تازه رواج پیدا کرده بودند را، از یکی از اقوامشان با قیمت مناسب میخرید،
بعد ما با دادن آگهی روزنامهای، کارت اینترنت ذغالی آنزمان که کالبک بود،
و اولین نسل اینترنت در انتهای دهه هفتاد ایران بشمار میآمد را نیز در محل دفترمان میفروختیم.
برای نمونه، مردم زنگ میزدند، آدرس میدادیم، آنها میآمدند و کارت اینترنت میخریدند،
در این بین، اسکن، رتوش و ترمیم، و پرینت عکسهای قدیمی،
که جزو وظایف طراحی و گرافیکی بود را نیز من انجام میدادم.
در کنار این، آن دوران در بهار و تابستان ۱۳۷۹، بعنوان بازاریاب و کمکطراح،
بهمراه تعدادی از همدانشگاهیها که باهم در رشته گرافیک تحصیل میداشتیم،
در دفتر یکی از اساتیدمان نیز فعالیت داشتم که آن بخش کاری، شیفت روزانه بشمار میآمد،
و سپس از زمان عصر و غروب، به سوئیت دوستم که دفتر تازهتاسیس کاریمان شده بود میآمدم،
و بطور متوسط، دو-سه بار در هفته، شبها آنجا میماندیم و به انجام سفارشاتی که داشتیم میپرداختیم،
که البته از پاییز سال۱۳۷۹ که کار بازاریابی را در کنار طراحی بهطور مستقل ادامه دادم،
و همکاریام با دفتر استاد گرافیکمان بخاطر اختلافات مالی قطع شد، بیشتر در همین دفتر خودمان مشغول شدم.
در کل از جهت زمانی، از اسفند۱۳۷۸ تا ۱۳۸۱، دو سال جسته و گریخته، من و دوستم ساکن دفتر ایشان بودیم،
که البته بعد چون میخواستند بفروشند، و همچنین دوستم نیز برای ادامه تحصیل از مقطع فوقدیپلم،
به مقطع لیسانس که در دانشگاه واحد شمال ایران پذیرفته شده بود میخواست نقل مکان کند،
شراکت ما در انتهای سال ۱۳۸۰ تعطیل شد. ایشان به شمال ایران رفت، و من نیز تا نیمسال بعدش که ایران بودم،
یعنی در نیمهی اول سال ۱۳۸۱، در طبقهی سوم استودیو بهمن، که کارگاه گرافیک و چاپ عکس سیاهوسفید بود،
یک میز اجاره میکردم و به انجام امور -طراحی گرافیک برای چاپ افست- میپرداختم.
و اما در آن دو سالی که با دوستم شراکت داشتیم، سفارشهای خوبی نصیبمان میشد.
برای نمونه، برادر ایشان آنزمان در مجتمع تجاری "پایتخت" در تهران،
سیدی بازیهای کامپیوتری که تازه مد شده بود و کار بسیار پردرآمدی بود میفروخت.
از اینرو پس از پروژه سیدی پرزنته پارسکانی که انجام دادیم و قصد ماندن در آن دفتر را گرفتیم،
نام مغازهی برادر ایشان را برای خودمان در نظر گرفتیم، برایش آرم طراحی و کارت ویزیت چاپ کردم،
تا اگر عوامل ادارهیمالییات نزدمان آمدند، بگوییم که ما شعبه و دفتر آن مغازه هستیم! که در اصل هم،
بخش طراحی جلد سیدیهای بازیاش را نیز به ما سپرده است،
که من جلد سیدیها را طراحی میکردم و دوستم نیز چاپ لیبل آنها را،
با همان سیستم شبانهروزی که در کار داشتیم انجام میداد،
بعد در مغازهی برادرش بفروش میرفت. درست انگار که یک مجموعه بودیم.
همچنین برای دو شرکت پروژههای صنعتی دیگر نیز،
طراحی بروشورهای ماهیانهی تبلیغاتیشان را بطور منظم انجام میدادم.
در کنار این خردهکاریهای طراحی گرافیکی و امور سختافزاری و نرمافزاری،
اما یک لقمهی چرب و نرم دیگر هم بجز آن سیدی پارسکانی، به تورمان خورد،
که در طی نزدیک به یک سال، یعنی از تابستان۷۹ تا پایان بهار۸۰، آنرا انجام میدادم.
ماجرا این بود که بگونهای معجزهآسا، از طریق شخصی که واسطه بود،
طراحی جعبه و لیبل و بروشور، و در کل هر آنچه که مربوط به مبحث دارو میشد را،
برای یکی از مهمترین شرکتهای دارو.سازی انجام میدادم که کار بسیار روتین و پردرآمدی بود.
البته پول و چکی که هر چند ماه یکبار از حسابداری آن شرکت عظیم میگرفتم،
همهاش برای خودم نبود، چون به دو نفر که کار آن شرکت را به بیرون پاس میدادند!، پورسانت میدادم،
و همچنین به دوست خوبم که کامپیوترها و لوازم پرینت و محل کار دفترمان از برای او بود نیز هم.
بطور خالص که حساب کنیم، نصف مبلغ دریافتی، بعنوان حق پورسانت و پرداخت جا و کامپیوتر میرفت،
و پنجاه درصد باقیماندهاش، میشد سهم خودم که طراح جعبه و لیبل بودم،
و حتا با این حساب، برایام بسیار باصرفه و خوب بود. ...
در یکی-دو سال انتهای دههی هفتاد، هر چه که جعبه و کاغذ و کارهای چاپی برای دارو بود،
طراحیهایی بود که اینجانب برای آن کمپانی دا.ر.و.سازی.، انجام داده بودم.
علت قطع شدن کار هم این شد که شوربختانه در بهار۸۰، یعنی پس از یک سال کار برای آنها،
بخشی از مدیریت داخلیشان تغییر کرد، سپس دو نفر عاملی که کارچاقکن بودند، از آنجا رفتند،
کارکنان تازه بجایشان آمدند، و کار را به سمت خود و آشنایانشان کشیدند!. ...
اینهم از مشکلات خندهدار در جهانسوم است که یک شرکت غولپیکر دا.روسا.زی،
خودش واحد طراحی نداشته باشد!، بلکه افرادی که مسئول چاپ جعبه و لیبل میباشند،
با طراحانی که مستقل و بیرون از آنجا هستند قرار و مدار بگذارند، کار را از شرکت بیرون برده،
و سپس در این مسیر، خودشان نیز حق پورسانت دریافت کنند. و این درحالی انجام میشد،
که مدیریت اصلی، حتا روحاش هم از این سیستم کاری چپندرقیچی در بخش چاپ و طراحی، خبر نداشت!.
دوران دوسالهی شراکت مستقیم با دوست خوبم، برکت بسیار خوبی داشت ...
- و اما هرآنچه که تاکنون تعریف و بسان خاطرات بازگو داشتم،
در اصل مقدمهی رجهایی بود که اکنون به نوشتن آنها خواهم پرداخت، ...
چراکه اپتدا میبایست میگفتم که چگونگی و -چند و چاند- کار ما در دفتر دوستمان از کجا آغاز شد،
تا اینکه برسیم به خاطرهای که مربوط به آن دوران کاریست، خاطرهای که هیچگاه از ذهنام پاک نمیشود. ...
در بهار۱۳۷۹، پس از آنکه سیدی پرزنتهی شرکت محترم پارسیکانی را انجام و دستمزد خوبی هم گرفتهبودیم،
بر آن شدیم تا از طریق آگهی در روزنامه، مبحث سیدیهای اوتوران را، بگونهای عمومیتر پیگیری کنیم.
بدینترتیب که چنین آگهی را در روزنامه چاپ کردیم:
"هدیهای مناسب. تولید سیدیهای اوتوران از عکس مراسم و عروسی،
همراه با ولههای تصویری و موسیقی. قابل پخش در کامپیوتر" ...
دو سه نوبت این آگهی را در روزنامهی همشهری چاپ کردیم تا اینکه سرانجام،
یک روز از بهار سال ۱۳۷۹ بود که کلاس دانشگاه نداشتم و از صبح در دفتر کار بودم.
دوستم نیز از آنجا که شب قبلاش تا نیمههای شب،
مشغول تکثیر لیبل سیدی بازیهای کامپیوتری که جلدشان را طراحی داشتم بود،
در اتاق دیگر آن سوئیت که حال شدهبود دفتر تازه تاسیس ما، مشغول به استراحت بود.
من هم در هال، پشت کامپیوتر نشسته و مشغول طراحی یک کارت ویزیت بودم که تلفن زنگ خورد!.
از آنجا که دیروزش آگهی به روزنامه داده بودیم، با اشتیاق گوشی را برداشتم،
و نام دفترمان که در اصل نام مغازهی برادر دوستم بود را گفتم که: "بله، ... بفرمایید".
پشت خط آقایی بود که صدایاش ضعیف به نظر میرسید،
انگار که خودش از قصد با حالتی مضطرب و حتا مظلومانه صحبت میکرد!.
گفت شما آگهی تهیه سیدی و فایل کامپیوتری دادید؟. ... با خوشحالی گفتم بله قربان بفرمایید!.
ایشان با همان حالت مظلومانه و حتا مشکوکی که داشت ادامه داد، آقا ببینید ما یکسری عکس عروسی داریم،
بزودی هم سالگرد ازدواجمون هست، میخوام شما از همین سیدیها که میگید درست کنید،
پولش هم هر چی بشه میدم، راستی آهنگ هم دارید؟. ... گفتم بله تشریف بیاورید دفتر،
اینجا آلبومهای کامل خوانندگان، همهجوره ایرانی و خارجی هست!، تازه MP3 هم داریم!،
تشریف بیاورید و موسیقی انتخاب کنید. من خودم طراح گرافیک کار هستم!، شریکام نیز برنامهنویس!،
عکسهاتون رو اسکن میکنیم!، با پسزمینه و طراحی شیک!، بعد به صورت سیدی اوتوران تقدیم میشه!.
آقای پشتخط که کمی نیز عجله داشت و انگار با اجبار به ما زنگ زده بود،
با حالتی التماسگونه ادامه داد: "آقا من سر در نمییارم از این چیزها،
اما چون میخوام به همسرم هدیه بدم، پس تلفن شما رو میدم به ایشون،
میگم الان بهتون زنگ بزنه، اونوقت خودتون ببینید چی مد نظرش هست،
تا بعد من عکسها رو بیارم، باشه؟". ...
ایشان این جملهها را همانند انسانی که در مخمصه قرار گرفته بود گفت، و تلفن را بدون خداحافظی قطع کرد.
نزدیک به ۵-۶ دقیقهای هنوز نگذشته بود که تلفن دوباره زنگ خورد!.
اینبار پشتخط، خانمی بود که صدای او هم کمی عجیب و قریب به نظر میرسید،
صدایی بود که میشد آنرا تقلید کرد. انگار با افکت و حالتی خاص بین عصبانیت و حالات زنانه صحبت میکرد.
بدون هیچ مقدمهای گفت، آقا "این" الان شمارهی شما رو داد تا راجع به سیدی صحبت کنیم!.
گفتم ببخشید! ... آهان بله بله همسرتون تماس گرفتن، گفتند که هدیه برای شماست،
من در خدمتم بفرمایید. آهنگ چی مد نظرتون هست؟.
خانم پشتخطی با همان حالت عجیب و ویژهای که در صحبت داشت ادامه داد،
آقا میدونید "این" هدفش چیه؟، میخواد چشمم رو روی گندکاریهاش ببندم!،
"این" دیگه دستش جلوی من رو شده، عکس و هدیه بهانست!، شما نمیدونی "این" چه موجودیه!.
من صحبت را قطع کردم و گفتم، خانم محترم، اینجا دفتر کار هست، اختلافات شما به من مربوط نیست!.
خانم پشتخط، اینبار صدایاش را آرامتر و نوع گویش و افکت صحبتاش را غلیظتر نمود،
و با حالتی انگار که میخواست چیزی را درهگوشی بهحالت محرمانه بگوید ادامه داد،
آقا!، شما "این" رو نمیشناسی!، آدم ناجوریه!، ... :
-قدش کوتاهه
-با رفیقاش مجردی میره مسافرت
-تفریحی تریاک میکشه
-در مهمونیها با زنها شوخی میکنه و میگه و میخنده
-تازگیها فهمیدم که با یکیشون هم ارتباط داره
.
.
.
حالا همهی اینها به کنار،
تازه، "..." هم هست!!!!!.
.
.
.
- گمان میکنید که خانم پشتخط و یا بهتر بگوییم، همسر آن آقا،
چه صفتی را بعنوان وحشتناکترین ویژگی منفی شوهرش بجای نقطهچینهای بالا گفت؟.
چه خصلت پلید دیگری آن آقا داشت که عیاشی و اهل زندگی نبودناش در مقابل آن مهم نبودند،
یعنی آن موارد همه (لابد) در مقابل این ویژگی آخر، هیچ هستند!.
باری، آن خانم عصبانی و ضله از چنین شوهری، پس از شمردن تمام آن خصلتهای منفی،
(که البته کوتاه بودن قد، خصلت منفی نیست، اما خب، برخی خانمها،
روی مورد قد حساساند و گاه بعنوان بهانه از آن سو استفاده میکنند)،
اما صرفهنظر از بهانهی خندهدار کوتاه بودن قد،
راجع به سایر صفتهای منفی شوهرش حق داشت،
از خیانت گرفته، تا سفرهای مجردی که نه کاری بلکه تفریحی بودند و ...
که اما از دیدگاه آن خانم، خصلتهای منفی بالا،
در مقابل حرفی که آخر بیان داشت، عددی نبودند!،
چون آنرا با شدت و انزجاری وصفناپذیر بیان داشت ...
***تازه، "..." هم هست***
ایشان بجای نقطهچین گفت:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
- تازه، "کچل" هم هست. ...
!!!
- پس از آن تلفن تاریخی که البته کار به هیچ سفارشی هم نرسید و فقط شد درد دل آن خانم،
کار ما شده بود تعریف این ماجرا برای دوستان و بستگان و همدانشگاهیها.
و نکتهی خندهدار همان بود که ایشان پس از آنهمه صفت بد که دربارهی شوهر نااهلاش تعریف کرد،
تازه میرسید به کچل بودن او، که از دید ایشان، هولناکترین ویژگی از آن شوهر نابکار بود!. -لبخند-
پینوشت.:
- یاران ارجمند، پیشاپیش برای درج و ارائهی این بخش پینوشت و تکمیلی، مراتب پوزش خویش را بیان میدارم.
یکیدو سال پیش بود که در فروم رویایی، قول داده بودم تا در صورت ایجاد فرصت، بخشی از کارهای گرافیکی،
که قبلها انجام داده بودم را تقدیم نمایم. اینجانب با آنکه در حد خویش، از علاقمندان به -هنر و هنرها- بوده و هستم،
و تا بهامروز دو دهه میباشد که جستهوگریخته به فعالیت در زمینهی انجام سفارشات برای طراحیدوبعدیگرافیکی میپردازم،
اما به هیچشکل در جایگاهی نیستم تا برای نمونه، از عنوان واژهی -گرافیست- برای خود کوچکام استفاده نمایم.
ماجرا این است که -مفهوم گرافیک- و -علم تبلیغات-، زادگاه و مهد اصلیاش، همانا امریکا و اروپایجهاناول میباشد.
از اپتدای قرن بیستم و با روی کار آمدن -مکتب هنری پاپ-، زمینههای گوناگون هنری، گستردگی عامیانهای پیدا کردند.
برای نمونه اگر تا قبل از آن، نمایشها و مجالسی که به شیوهی معرفی محصولات هنری در قالب نمایشگاه میپرداختند،
فقط ویژهی درباریان در کاخهای پادشاهان سرزمینهای مختلف بودند، و مردمعادی راه بدانجا نداشتند، اما با شروع قرن بیستم،
دیوارهای طبقهی خاص اشرافزادگی و آریستاکراتی کمکم شکسته شد، و عرضهی هنرهای گوناگون، راه به کویوبرزن یافت.
در این مقطع بود که نیاز به انجام پروسهی "اطلاعرسانی" و مبحث "اعلان" برای آگاهساختن و ترغیبوجذب مخاطب بوجود آمد.
در نتیجه، طراحی پلاکات با استفاده از شیوههایی که سادهتر و بههمان نسبت اثرگذارتر از نقاشی بودند، -گرافیک- را قوت بخشیدند.
از سوی دیگر، دوره و زمانه نیز در جریان انقلاب صنعتی و مکانیزهشدن تولید محصولات مختلف، تغییر محسوسی پیدا کرده بود،
مارکهای تجاری مختلف ایجاد و ثبت شده بودند، و در میانشان، غول واژهی -رقابت- و دستیابی به فروش بیشتر، پدید آمده بود.
برای همین، زمزمهی علم تبلیغات و چگونگی معرفی محصولات با بکار بردن طرفند گرافیک و تلفیق آن با سایر هنرهای دیداری،
همگی دستبهدست یکدیگر دادند، و مفهوم "گرافیک و تبلیغات" را به زمینهای جدایناپذیر در صنعت و تکنولوژی تبدیل ساختند.
زمانیکه در طی سالهای ۱۳۷۸ تا ۸۱، در رشتهی گرافیک دوبعدی و تبلیغاتی، تحصیل و در بازار کار نیز فعالیت را شروع داشتم،
با مجموعه ژورنالی آشنا شدم با نام "Print"، که سالنامههایی بود شامل معرفی آثار گرافیستهای امریکایی در زمینهی تبلیغات.
نمونه آفرینههای گرافیکی که در کتابهای پرینت به چاپ رسیده بود، تلفیقی بودند از هنر گرافیک و نگارگری برای مارکهای تجاری،
از انواع پوسترهای تبلیغاتی برای محصولات خوراکی و ارزاق عمومی گرفته، تا نشانهها و اعلانهای گوناگون در زمینههای مارکتینگ.
تماشای آنها، مساوی بود با رسیدن به حقیقت محضی، که مهد هنر گرافیک و تبلیغات، همانا امریکا و سپس اروپای جهان اول است.
با این مقدمه، بازهم تاکید میدارم، که نه تنها اینجانب کمترین، بلکه حتا نامآورترین گرافیستها در بسیاری کشورهای جهان، منجمله ایران،
هیچگاه قدرت دستیابی به ایدههای خلاقانه و نوآورانهای که -هنر گرافیک و تبلیغات- در جهاناول(بویژه امریکا) دارا هستند را ندارند.
موارد کوچک زیر که تقدیم میگردند، برخی از کارهایی هستند که توسط اینجانب در طی سالهای ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۱، انجام و چاپ شدند.
از آنجا که چاپ افست بوده است، تیراژ کارها، حداقل هزار نسخه بوده، که در اصل، انجام سفارشات برای شرکتهای مختلف بوده است.
سطح کارها، ضعیف نیست، قوی هم نیست، و با توجه به اینکه آندوران فعالیت را تازه شروع داشته بودم، در حد متوسط قرار دارند.
بیش از این توضیحی نیست، و دعوت به تماشای آنها میگردد. البته نمونه کارهای چاپی هم بویژه در زمینه طراحی جعبههای تبلیغاتی،
برای تولیدیهای کیفوکفش داشتم، که سیدی فایل آنها در دسترس خودم نیستند. در انجام کارهای طراحی گرافیکی، مقلد نیستم،
و در حد خودم همیشه سعی بر این بوده تا هر چند کوچک، کار نو و تازهای انجام شود. هر چند که ما را فاصله تا ایدآل بسیار است.
* طراحی بولتنهای تبلیغاتی ماهیانه، برای دو شرکت پروژههای صنعتی + طراحی آرم تبدیلانرژیپایا .:
.
.
.
* طراحی چند عنوان جلد کتاب + لوگوی شبانه .:
.
.
.
* طراحی آرم و لوگو و کارتویزیت./ بجز آرم خانهادبیاتکودکان و شیبه، طراحی سایر آرمها و نشانهها، توسط اینجانب .:
.
.
.
* طراحی سربرگهای تجاری. / بجز آرم بیمهایران، طراحی سایر آرمها و نشانهها، توسط اینجانب .:
.
.
.
* طراحی چند پوستر برای جشنواره تئاتر + پلاکت مراسم بزرگداشت .:
.
.
.
* طراحی چند عنوان پوستر فیلمهای کوتاه بهمراه لوگو، برای انجمنسینمایجوان (که البته قبل نیز تقدیم شده بودند) .:
.
.
.
* طراحی چند عنوان کارت تبریک نوروزی برای شرکتهای تولیدات صنعتی و پروژه .:
.
.
.
نوروز ۱۳۹۸، فرخنده و خجسته باد ...
با آرزوی بهترین سلامتیها و برکتها ...
برای تمام یاران گرامی ...
همیشه نوروز، همیشه پیروز ...
سلامت باشید، وقت خوش ...
اين مطلب آخرين بار توسط 59 در الجمعة يوليو 05, 2019 12:56 pm ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است. (السبب : -حق بازاریابی-)
صفحه 15 از 16 • 1 ... 9 ... 14, 15, 16
مواضيع مماثلة
» فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
» فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
» برنامه های كودك و نوجوان تلويزيون ايران از گذشته تا اکنون
» آرشیو,کلکسیون و مجموعه ای ازکارتونها , فیلمها , سریالها , مستند وبرنامه های مختلف پخش شده ازتلویزیون
» کتابها , داستانها , نوار قصه ها و مجلات دوران کودکی(مصور - کاست و ...)
» فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
» برنامه های كودك و نوجوان تلويزيون ايران از گذشته تا اکنون
» آرشیو,کلکسیون و مجموعه ای ازکارتونها , فیلمها , سریالها , مستند وبرنامه های مختلف پخش شده ازتلویزیون
» کتابها , داستانها , نوار قصه ها و مجلات دوران کودکی(مصور - کاست و ...)
صفحه 15 از 16
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد