فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
+29
Emiliano
ahmad1395
Negin 2
59
babak
Jack Holborn
Luska
SMAM
bahman.Gh
ramin
ژوا
fazel1994
heidiiii
Nostalji
Mihakralj
Nazanin58
jasonbourne
ASDALIREZA105
zerocold
Indiana Jones
S@M
Roxpa
Milassyui
ahmad1300mo
arman
heidiii
alirad
slevin(HAMID
SMBAGHERI
33 مشترك
صفحه 16 از 16
صفحه 16 از 16 • 1 ... 9 ... 14, 15, 16
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
- پستی تلفیقی و یادبودنشان این نوبت،
بدلیل طولانی شدن مطالب، به دو بخش(پست) تقسیم شد،
تا پروسه انتشارش در فروم، از جهت فنی انجام گردد.
هر دو پست اکنون بشکل پیوسته تقدیم میگردند.

- اولی: تو مشروب میخوری؟
- دومی: نه
- اولی: اصلا نمیخوری؟
- دومی: نه
- اولی: هههه، "قبل از انقلاب" هم نمیخوردی؟
................................
................................
................................

- با درود خدمت فروم رویایی و تمامی یاران گرامی،
امیدوارم که خوب و خوش و سلامت باشید~باشیم، همیشه تا همیشه ...
بسیار خرسندم که اینبار نیز فرصتی پدید آمد تا در -تالار فیلم- با -پستی تلفیقی- به خدمت ارجمندان برسم،
البته عبارت "به خدمت کسی رسیدن"، مفهومی چندپهلو هست(لبخند)، که اما اینجانب بندهیکمترین،
منظورم این بود که -نزد یاران برسم- و نه اینکه خدای ناکرده، -به خدمت تک تک ماها کسی ناگهان برسد!-(لبخند).
در ضمن، در سرآغاز این متن، گفتگوی دو نفر را شاهد بودیم، که گرامیان در جریان صحبتهای نغز آنها میباشند(لبخند)،
از اینرو و با اینحال، در قسمتهای پیشروی پست این نوبت، باز به سراغ آنها خواهیم رفت، و سخنانشان را خواهیم دیدوشنید.
همچنین سلام و درودی دوباره دارم خدمت تمامی برادران و خواهران گرامی، که اساتید و سرمایههای فرومکودکیونوجوانی هستند.
از اینکه در لیست اعضا، نام گرامیان: "بابک" و "کازوش"، و همچنین سایر بزرگواران را میبینیم، بسیار جای خوشحالیست.
امیدوارم که سایر اساتید، همچون: "اسمم"، "ایندیاناجونز"، "امیلیانو"، "استالکر"، و سایر ارجمندان، تشریففرما گردند ...
مطلب دیگر اینکه، بنا بر تقویم پارسی، -اردیبهشت~اردویبهشت- فرا رسیده. این بدین معناست که ماه فروردین و عیددیدنیهایاش،
دیگر به پایان رسیده و تمام گشته، از اینرو یاران گرامی(دوستان ارجمند)، همگی عیدیهایشان را دریافت داشتند، میشود کلی پول!.
بهتر میدانیم در دوران کنونی نباید پول را یکجا نگه داشت، پس لطف فرموده و آن را به حساب مستر یا ویزاکارت اینجانب واریز نمایید،
تا پولها را برایتان نگاه دارم. بله، کمکم ماجرا روشن میشود که دلیل اینهمه سلام و احوالپرسی چه بود، سلام گرگ بیطمع نیست(لبخند).
کلاهبرداری شکلهای گوناگونی دارد، انگار هربار لباسی نو برتن میکند و بدون اینکه مخاطب حتا ذرهای شک ببرد، او را فریب میدهد.
البته خوب که به اطراف نگاه بیاندازیم، خواهیم دانست که در دنیای بهظاهر پیشرفتهی امروز، معضل کلاهبرداری، گاه رسمیترین روادید است،
مسالهای نسبی و پنجاهپنجاه میباشد. درست همانگونه که بازیگر شهیر فرانسه، جناب عمر سی، در فیلم تازهای، بخوبی آنرا مطرح ساخته.
*معرفی سه فیلم از سینمای نوین فرانسه"


*("Dr. Knock-2017") ~
(محصول "فرانسه")
(در دوبله روسی با نام: "کلاهبرداری دکتر نوک")




















- ماجرای داستان در دهه پنجاه قرن بیستم میلادی میگذرد. ریتم ساختار فیلم و گویش دراماتیک بازیها، آهسته و پیوسته هستند،
به بیان دیگر، فیلم دارای گامی سنگین میباشد، که در لابلای چنین فضای آرام و شکیبایی، پیام و نکات مهمی را رسانا میگردد.
"Dr. Knock" جزو معدود فیلمهای حال حاضر جهان است که بدون آنکه شعار دهد، در ژانر -رئالیستی و آموزنده- قرار میگیرد.
حضور و هنر بازیگری جناب "عمر سی"(Omar Sy) در جایگاه پرسوناژ نقشاول، همانند همیشه نوآورانه و باورپذیر میباشد.
- - - - - - - - - - - - - - - - -
*("Diary of a Chambermaid-2015") ~
(محصول مشترک "فرانسه و بلژیک")
(در دوبله روسی با نام: "دفتر خاطرات یک خدمتکار")
















- از آنجا که فضای داستان روایتگر اواخر قرن نوزدهم میلادی در فرانسه میباشد،
طراحی صحنه، لباس و نورپردازی، و تمامی عوامل دیداری و شنیداری دراماتیک آن، بسیار حرفهای انجام گردیدند.
از دیدگاه بازیگری نیز، در کنار انتخاب بجای نقش اول فیلم که دارای چهره و نگاه همگام با سوژه و متن داستان است،
همچنین حضور بازیگر مطرح سینمای فرانسه "Vincent Lindon" نیز از نکات قوت فیلم بهشمار میآید.
تنها موردی که قابل هضم نیست، این است که چطور باغبان آن خانه، توانست چنین پیشنهادی به دختر خدمتکار دهد؟.
درست است که فیلم فرانسوی است -لبخند-، اما آخر مگر میشود چنین موردی به انجام رسد؟ ... ... ...
- - - - - - - - - - - - - - - - -
*("One Wild Moment-2015") ~
(محصول "فرانسه")
(در دوبله روسی با نام: "این لحظهی نامناسب" ~ "این لحظهی خجالتآور")

- توضیح کوتاه اینکه، اپتد از گرامیان عکاس و گرافیست پوستر فیلم پوزش میخواهم، بنده را عفو بفرمایند. ...
دیگر اینکه، از ۲-۳ ماه پیش که به واسطهی پخش تلویزیونی، با این فیلم آشنا شدم، شاید ۵ یا حتا ۷-۸ بار آنرا نگاه کردم.
موضوع داستان فیلم، مورد تازهای نیست، اما پردازش و ساختار سینماییاش، چه در دوربین، چه بازیها و کارگردانی، و چه تدوین،
در پرفکتترین حالت رئالیستی و باورپذیرانه قرار دارد، که همین مهم سبب میگردد تا این فیلم، به -تماشاییهمیشهتازه- تبدیل گردد.

***ارمغان***

- یار گرامی فروم، -جناب مهندس ناصر قرهباغی- معرف حضور همگی ارجمندان میباشند، چراکه همیشه لطف دارند،
و موارد نوستالژیک بکر و دستاولی را، با آنکه میتوانند خودشان با نام خود در فروم قرار دهند، اما محبت فرموده،
و از طریق اینجانب، یادمانههای هنایشگذارشان تقدیم حضور یاران در دنیای هنر و ادب و نوستالژی میگردد. ...
نوار کاست "موسیقی متن سریال امیرکبیر - ۱۳۶۳،۱۳۶۴"، نوار کاست "پیام حافظ - ۱۳۶۴"، همچنین ویدیوکلیپهایی،
که از پروسهی پخش صدای نوارهای مشهور دهههای شصت و هفتاد با ضبطصوتهای آنالوگشان فیلمبرداری و میسازند،
معرف حضور یاران گرامی بوده و هستند. و اما اینبار نیز، ناصر قرهباغی، یادمانهای دیگر به باغ نوستالژیها ارمغان آوردند.
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t17p1000-topic#9560
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t17p1000-topic#9613
59 نوشته است:
(09.04.2019)
پینوشت ۲.:
- در تصویر بالا که نمایی از فیلم "شب حادثه-۱۳۶۷" میباشد، در سمت چپ کادر،
تابلویی بر دیوار قرار دارد، که دیدن آن پس از نزدیک به سه دهه، برای -نسل ما- نوستالژیک است .:
- یاران ارجمند بهتر بهیاد دارند که چنین تابلوهای شیشهای، با عکس و طرح گل و گیاه(بویژه تصویر رویسخن)،
در دهه شصت و اوایل هفتاد، بسیار -مد روز- بهشمار میآمد، و در منازل، حتم یکی از آنها بر دیوار بود.
از نوع و تکنیک هنری که این تابلوها با آن انجام میشدند، اطلاعی ندارم، چون ویترای نبودند،
بلکه ترکیبی از چاپ رنگ با حالتی همچون گراور، بر روی شیشه(یعنی از سمت داخلی شیشه) بودند، در نتیجه،
نمای بیرونی آن، مثل عکس طراحیشدهای بود که از پشت شیشه، بر روی آن کشیده و یا چسبیده شده بود. ...
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t2p25-topic#9880
- ماجرا اینگونه رقم خورد که وقتی ماه گذشته در -تالار اخبار انجمن-(در لینک و بازگویش بالا)، از تابلوهای شیشهای،
که با طرح گل و گیاه در دهههای شصت و هفتاد بودند یادی زنده ساختیم (بنا به عکسی از فیلم شب حادثه-۱۳۶۷)،
ناصر قرهباغی گرامی با خواندن پست رویسخن، به یاد چنین تابلویی از وسایل قدیمی خودشان میافتند،
سپس آنرا در بین وسایل قدیمیشان مییابند، و بعد با چیدمان و دکوپاژی نوین و هنرمندانه،
عکسی بسیار خاطرهانگیز از این تابلو که برای همگی آشنا و نوستالژی هست، میاندازند.
ناصرجان خیلی خیلی ممنون و سپاسگزارم. نکته اینکه، اینجانب البته از کیسهی خلیفه نمیبخشم،
اما حال که چنین ارمغانی را ایشان لطف فرمودند، اگر قصد هدیه دادن دارید، و شخص موردنظر همنسل ما هست،
میتوانید عکسی که ناصر قرهباغی با چیدمان و دکوپاژ خوبشان ثبت کردند را(نسخهی اصلی و HQ را) پرینت گرفته،
و به عنوان هدیه ارمغان دهید. بازهم تاکید مینمایم که -ناصر قرهباغی-، چیدمانی که برای اطراف این تابلو ایجاد کردند،
خودش "تابلو در تابلو" ایجاد ساخته است. از ایشان بسیار بسیار سپاسگزارم .:

*(HQ-Dekopaj & Photo by "Naser GharehBaghi"-23.04.2019)*


https://www.youtube.com/user/unforgivenld/videos?sort=dd&view=0&shelf_id=1

***بزرگداشت مقام هنرمند***


* قسمتی کوتاه و نوستالژیک، از مجموعهی "نوروزنامه - ۱۳۶۲" .:
(با سپاس فراوان از "وبلاگ پافا"، برای به اشتراک قرار دادن آن)
(نسخهی فایل زیر، کراپ گردیده، و فولاسکرین میباشد)
http://s5.picofile.com/file/8121591268/NoruzNameh_1362_.rar.html
(28.04.2014)
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t24p775-topic#8256
(18.10.2013)
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t17p550-topic#7051


- پنج سال و نیم پیش، پاییز ۲۰۱۳ بود که در -تالار موزیک- به آدرس لینک بالا،
یادی زنده ساختیم از بازیگری قدیمی که در دهههای پنجاه و شصت خورشیدی، با چهره و چشمانی گویا،
در فیلمها و مجموعههای تلویزیونی ایفای نقش داشتند، و جزو روشنی از -یادمانههای نسل ما- می-باشند.
همانگونه که در سرتیتر مطلب تماشا میگردد، دو تصویر از ایشان که بهترتیب مربوط به فیلم سینمایی "همکلاس-۱۳۵۵"،
و مجموعه تلویزیونی "نوروزنامه - ۱۳۶۲" هستند را، قبل در فروم قرار داده بودیم، اما نام ایشان را نمیدانستم،
تا اینکه همین چندی پیش، زمانیکه سایت "مرز فان" را یافتیم(که ارمغانی شد از جانب استاد زندهیاد جمشید مشایخی)،
در بخش فیلمهای دهه شصتاش، فیلم نوستالژیک "هیولای درون-۱۳۶۲" را که یافتم، با تماشای آن کاشف بهعمل آمد،
که بازیگر یادمانهسرشت روی سخن، در آن فیلم نیز بازی داشته است(دو عکس بالا)، و بدین ترتیب از نام او آگاهی پیدا کردم.
وقتی به تصویر برخی افراد مشهور نگاه میاندازیم، حسی غریب و گاه حتا مظلومانهای در ذهن انسان شکل میگیرد،
چراکه برای آنها، بویژه آنانی که زود از جهان رفتند، انگار تقدیر و سپاس از جایگاه شایسته و درخورشان، انجام نگرفته بوده است.
نام بازیگر نوستالژیک روی سخن، "فرشید فرشود" میباشد. چهرهی ایشان، یکی از برگهای -دفتر خاطرات نسل ما- میباشد.
بنابر اطلاعات موجود، فرشید فرشود متولد سال ۱۳۲۴ در خطهی سرسبز شمال ایران، شهر لنگرود بودند. اپتدا بازیگر تئاتر بودند،
سپس در دوران بیستسالهی فعالیت حرفهای هنریشان، در پنج فیلم بلند سینمایی، و همچنین بیش از هفت سریال و مجموعه تلویزیونی،
بازیگری داشتند که از میان آثار تلویزیونی، نقشآفرینی در مجموعه "نوروزنامه - نوروز۱۳۶۲" و "میانپردههای بهداشتی-۱۳۶۴"،
در ذهن یادمانهسرشت ما، دارای حضوری پر رنگ و خاطرهانگیز میباشد. با آنکه در نوروز سال ۱۳۶۲ که -نوروزنامه- پخش میشد،
من سه ساله بودم، اما بازی او را خوب بهیاد دارم. "فرشید فرشود" در سال ۱۳۷۰، با آنکه هنوز جوان و ۴۶ساله بود، درگذشت.
مقام هنری ایشان پاسداشت میگردد. "فروم کودکی و نوجوانی"، نام و یاد "فرشید فرشود" را گرامی میدارد. روحاش شاد ...



# خاطرهی "مهندس و کیف سامسونت" - تابستان ۱۳۷۴ ...
.jpg)
- نیمهی اول دههی هفتاد، بسان سالهای کودکی و دوران جنگ، گاهی تابستانها به محل کار پدرم میرفتم.
از آنجا که آنزمان ساعت کاریشان تا چهار بعد از ظهر شده بود، برنامهی نهار نیز در سلفسرویس اداره برپا بود.
یک روز تابستانی از سال ۱۳۷۴ بود که از صبح همراه پدر به محل کار او در -سازمان جنگلها و مراتع- رفته بودم.
زمان ظهر که فرا رسید، همراه با همکاران ایشان، به سالن غذاخوری اداره رفتیم. در حین صرف نهار بودیم،
که یکی از مهندسین که از دوستان صمیمی پدر بود، همچون همیشه با رویی خوش به من کوچک گفت:
"جناب آقای ...، شما که اینهمه به فیلم و تلویزیون علاقه داری، کاش دیروز میآمدی اینجا پیش ما میهمانی،
میدونی کی پشت همین میز دیروز با ما نهار خورد؟، اگه گفتی؟. همین بازیگر مشهوری که در -همسران*- هست،
آقای "فردوس کاویانی". دیروز اومده بود دنبال گرفتن زمین برای تاسیس گاوداری، درست مثل همون شغلی که در سریال داشت،
حالا گویا میخواد واقعا گاوداری راهبندازه. البته کار سختی هست، همچنین پر سود، اینه که بهسادگی مجوزش جور نمیشه،
البته ما و پدر شما، تا اونجا که تونستیم راهنماییش کردیم، به بخشهای مربوطه در اداره فرستادیمش و سفارشش رو کردیم،
بعد هم همین زمان ظهر که شد، دعوتش کردیم به نهار. انسان شریف و خوبی هست. ای کاش شما دیروز اینجا میبودی،
و باهاش راجع فیلم و تلویزیون و سینما صحبت میکردی، میدونم که حسابی خوشت مییومد ...".
پس از شنیدن صحبتهای گرم و خوشایند همکار پدر، نهار را تمام کردیم و به -واحد مطالعات- که دفتر آنها بود بازگشتیم.
مشغول نوشیدن چای نهچندان تازهدم پس از غذا بودیم، که درب اتاق زده شد، سپس آقایی میانسال با احتیاط وارد شد و سلام کرد.
من بر روی یکی از صندلیهای ویژهی مراجعهکنندگان نشسته بودم، و پدر و سه همکار دیگرشان، هرکدام پشت میزهای خود.
آقای میانسالی که وارد اتاق شد، حداقل شصت سال سن داشت، با ظاهری آرام و متین، که غم و اندوهی نیز در چشماناش بود.
پدر و همکاراناش با دیدن او، سلامی از روی آشنایی به ایشان گفتند، و سپس با اشارهی دست، او را دعوت به نشستن نمودند.
آقای میانسال با همان کردار بسان چهرهاش آرام، اپتدا کیف سامسونت بزرگی که در دست داشت را بر روی یکی از میزها قرار داد،
و بعد بر صندلی که مقابل من و کنار میز همکار پدرم بود نشست. درب سامسونتاش را باز کرد، و بسان برنامهای از پیشتعیینشده،
که انگار از قبل بارها تمرین و تکرار شده بود، در حین احوالپرسی و گفتگو با پدر و همکاران، وسایلی را نیز از کیف بیرون گذاشت.
یکی از همکاران پدر، در حالیکه آقای میانسال را با عنوان "مهندس" خطاب قرار میداد، از او تقاضای -تیغ خودتراش- کرد.
آقای میانسال از بین وسایلاش، یک بسته تیغ خودتراش مارک بیک به دست همکار پدر رساند، و او نیز اسکناسی به ایشان داد.
همکار دیگر، که تا قبل از آن در سلفسرویس اداره مشغول تعریف ماجرای دیروز و حضور فردوس کاویانی نزد آنها برای من بود،
با بکار بردن همان عنوان -مهندس- برای آقای میانسال، از او تقاضای چند عدد مدادپاککن دو رنگه که خودکار را نیز پاک کند کرد،
و سپس با همان لحن ملایم و مهربانانهای که در گفتار داشت خطاب به او ادامه داد: "جناب مهندس، داشتیم کمکم نگران میشدیم،
آخه ما دیگه یک سالی هست که هرماه منتظر اومدن شما به اداره و خرید کردن ازتون هستیم، اما این ماه، یکماهاش بیشتر شد،
چه خوب که باز اومدید پیش ما. کیفیت جنسهای شما، از اونچه که تعاونی اداره مییاره بهتره. خب حالواحوال خوب هست؟".
آقای میانسال تشکر کرد، بعد بیمقدمه گفت: "وقتی از روستایی که فیلمبرداری بوده میبرنش به بیمارستان، دیگه کار از کار گذشته بوده.
سرنگی که باهاش تزریق کرده بوده، آلوده بوده، چون قبلش افتاده بوده روی زمین. زهر رو با زهری دیگه وارد بدنش کرده بوده.
از رفتناش اینهمه سال میگذره، اما یادش رو نمیشه فراموش کرد. البته هروقت دخترش که نوم هست رو میبینم، یاد او میافتم.
نوم عروسکگردان هست، تو برنامههای تلویزیونی و سینمایی کار میکنه. استعداد هنریش به پدرش رفته ...".
آقای میانسال با چهرهای مظلوم، این جملات را بدون آنکه به جهت مشخصی نگاه کند، با غم و اندوهی که در گفتار داشت بیان کرد،
سپس از همکاران برای خریدی که داشتند تشکر کرد، درب سامسونتاش را بست، و با همان آرامی که آمده بود، آرامتر از اتاق خرج شد.
پس از رفتن ایشان، همکار پدرم که متوجه کنجکاوی من و تمایل به دانستن دلیل صحبتهای بیمقدمهی آقای میانسال شده بود گفت:
"آقای محترمی که دیدی، فروشندهی سیار هستند. وسایل خردهریزی که جزو نیازهای روزانه هست رو در کیف سامسونتاش داره،
هر ماه به ادارات سر میزنه و اقدام به عرضهی اونها میکنه. پیش ما هم یکسالی هست که مییاد. همه بهش احترام میگذاریم.
انسان دلسوختهای هست، غم فرزند داره. نام فامیلیش -فنیزاده- هست، پدر همان بازیگر خوب قدیمی -مرحوم پرویز فنیزاده*- ...".
_-_1358.jpg)
*پینوشت ۱.:
- چندی پیش که سایت "مرزفان" را یافتم، در بخش فیلمهای قدیمیاش که مربوط به دهه شصت هستند،
به اسم فیلمی برخورد کردم با نام "اعدامی-۱۳۵۸". پس از دریافت آن و دیدن بخش آغازیناش،
روشن شد که در جریان ساخت همین فیلم اعدامی بوده که پرویز فنیزاده شوربختانه فوت میشود.
اینجا بود که پس از بیست و چهار سال که تاکنون از دیدن پدر ایشان در سال ۱۳۷۴ میگذرد،
دلیل صحبتهای آقای میانسالی که فروشندهی سیار و پدر مرحوم فنیزاده بود را دریافتم.
روح پرویز فنیزاده شاد ...
_-_1358.jpg)
_-_1358.jpg)
_-_1358.jpg)
http://www.marzfun.ir/دانلود-فیلم-ایرانی-اعدامی.html
https://cicinema.com/fa/movies/10112/اعدامی-1360#media




- از دقیقهی ۲۰ بعد در فیلم اعدامی۱۳۵۸،
یکی از پلانها با بازی خود پرویز فنیزاده موجود هست(تصاویر بالا)،
که مشغول نشانهگیری با تفنگ ساچمهای میباشد، که البته پس از فوت ناگهانی ایشان،
آن نقش را با گریمی مشابه، زندهیاد رضا کرمرضایی در فیلم ادامه و به پایان میرساند.
*پینوشت ۲.:

- در خاطرهی بالا، یادی شد از جناب "فردوس کاویانی" و بازیهای ماندگار ایشان، بویژه در سریال "همسران-۱۳۷۳".
موردی که اکنون مطرح میگردد را چندین سال بود که میخواستم عنوان داشته باشم، که البته اکنون با گفتناش،
هیچ انتقادی نسبت به بازیگران سریال همسران نیست، بلکه همانند همیشه انتقاد به جریان قالب با نام "کپیکاری"،
در فیلم و سریالسازی برخی از کشورها، منجمله ایران میباشد. پس جهت پیکان انتقاد، رو به سازندگان است و نه بازیگران.
در روسیه، در طی سالهای ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۳، سریالی ۶ فصلی شامل ۳۶۵ قسمت ۲۰-۲۵ دقیقهای ساخت میشد با نام:
"خوشبختیم باهم". این سریال از کانالهای تلویزیونی روسیه و همچنین اکراین، بطور روتین، هر شب پخش میگردید،
و به شهرت فراوانی رسیده بود. در همان زمان، یکی از کانالهای اکراین، سریالی امریکایی را نیز پخش میکرد،
که پس از دیدن ۱-۲ قسمت آن، دریافتم که آن سریال روسیهای(خوشبختیم باهم)، بدبختانه کپی از آن سریال امریکایی است.
ماجرای سریال، روایتگر دو خانواده است که آپارتمانهایشان در یک طبقه ساختمان و در کنار هم قرار دارد.
وقایع طنز و موقعیتهای کمدی که در هر قسمت از سریال برای آنها اتفاق میافتاد، از دو بخش تشکیل شده،
به بیان دیگر، آن دو خانواده که از جهت سنی باهم تفاوت دارند، یعنی یک زوج از زوج دیگری سن و تجربهاش بالاتر است،
یا بین خودشان مواردی طنز پیش میآید، و یا افرادی از جانب آنها بصورت میهمان وارد داستان شده و سوژه میشوند.
زمانیکه سال ۲۰۰۶، اولینبار سریال روسی(خوشبختیم باهم) را دیدم، کامل بهیاد فضای ساختاری "همسران" افتادم.
چندی بعدش، وقتی سریال امریکایی یادشده را دیدم، دریافتم که سریال روسی روی سخن نیز، همچون همسران،
برگرفته و کپی از سریال امریکایی "(1987-1997) Married… with Children" بوده است.
البته لازم به گفتن است که استثناان در این مورد، در منابع روسیزبان، در مورد "خوشبختیم باهم(۲۰۰۶-۲۰۱۳)"،
عنوان کردهاند که این سریال، در اصل آدابتهسازی(گرتهبرداری~کپیسازی) از -Married… with Children- بوده.
در چنین حالتی، حق امتیاز را از کمپانی خریدهاند، که در این صورت از جانب -Sony Pictures Television- که محصولاش را،
در کشور دیگری دوباره میسازند، صرفهنظر از بومیپذیری موضوع و گفتار داستان، نمایندهای میآید، تا از جهت ساختار کار:
"کادر و فرمت تصویربرداری، دکور و لوکیشنها، دکوپاژ و میزانسنها"، همگی این عوامل برابر با نسخهی اوریژینال و اصلی باشند،
یعنی بدون هیچ اضافهسازی و یا تغییر در ساختار آن سریال گرتهبرداریشده، تا اصل و اساس کار آنها از دید حفظ حیثیت کاری،
و همچنین محفوظ ماندن شیوه و ایجاد سبک داستان و فیلمسازی که در جهان ابداع داشتهاند، بدون هیچ تغییری، ثابت باقی بماند.
از اینرو بود که سریال روسی رویسخن، پلانبهپلان با نسخهی امریکایی برابر بود. و اما در ایران در آغاز دهه هفتاد خورشیدی نیز،
سازندگان فرصتطلب و کپیکار، با دیدن همان سریال امریکایی "(1987-1997) Married… with Children"،
که ساخت و پخش آن از سال ۱۹۸۷ در امریکا آغاز گشته بوده، دست به کپی و برداشت آزاد از آن، با نام "همسران" میزنند.

*عکسها به ترتیب ردیف:
-سریال امریکایی(پدیدآورنده ~ درود بر ایشان)،
-سریال ایرانی(گرتهبردار و کپیکنندهی سوژهی اصلی)
-سریال روسی(کپیکار محض، با استفاده از خرید حقنشر)







- در ضمن، نسخهی روسی سریال امریکایی یادشده، در کنار نام اصلیش که "خوشبختیم باهم ~ باهم خوشبختیم" بود،
با نام "بوکینها" نیز نزد مخاطبان روسی شهرت یافته بود، چراکه نام فامیل پرسوناژ مرد داستان که بزرگتر بود، بوکین بود.
"پرسوناژ مرد داستان که بزرگتر بود"، یعنی میشود همان نقشی که در نسخهی ایرانی، جناب کاویانی در همسران ایفا داشته بود.
لازم به توضیح است، که در سریال اصلی و امریکایی، و همچنین کپی روسیشدهی آن، خانوادهای که بزرگتر است، دارای فرزند هستند،
و خانوادهی همسایهشان، بدون فرزند. اما در نسخهیایرانیشده(یعنی در همسران)، خانوادهی کاویانی نیز همچون فرهاد جم، فرزند ندارند.
مطلب تکمیلی اینکه، با توجه به سالهای تولید و پخشی که عنوان شدند، گرتهبردارکنندهیاول از آن سریال امریکایی، ایران بوده است،
که ۷ سال پس از شروع Married… with Children، اقدام به ساخت همسران در ۱۳۷۳خورشیدی(۱۹۹۴میلادی) مینماید.
اما در روسیه، این اتفاق کپیمنشانه، یک دهه پس از کپی ایران، یعنی در سال ۲۰۰۶ میلادی صورت میگیرد. در مجموع که بگوییم،
پس از فروپاشی شوروی، فضای فیلمها و سریالهای روسی، چه ساخت روسیه چه ساخت اکراین و همچنین کارهای مشترکشان باهم،
تا نیمهی دهه پیشین میلادی، یعنی تا همان سالهای ۲۰۰۵-۲۰۰۶ میلادی، فقط پر بود از سوژههای تاریکنمایانه و سیاه،
و نشان دادن فضاهایی که یا یک عده آدم سرگردان، مشغول افراط در نوشیدن الکل و سقزدن به تکه ماهی دودی بودند،
و در این میان همچون دود بیرون آمده از لوکوموتیو، سیگار هم دایم میکشیدند و سپس به درد حماقت خود میپیچیدند،
و یا عدهای سارق و الوات مافیایی نشان داده میشدند، که مشغول به کلاهبرداری و دوشیدن خون مردم در شیشه بودند.
در این میان، چه مرد چه زن در فیلم، به همسرش خیانت میکرد، و در پایان داستان، بیهیچ مکافاتی، کارش بسیار عادی جلوه داده میشد.
اما از یک دهه و نیم پیش، به برکت عموسام و کشورهای پیشرفته، امکان کپی کردن برای فیلم و سریالهای روسیهای و اکراینی پدید آمد،
و مردم شبها بهجای دیدن شکل و قیافهی مثلهمانند و کریه خیانتکاران و جانیان، با سوژههای تازه و مفرح کپیشده از غرب، آشنا شدند.
*Fotos by 59 .:



ادامه مطالب در پست پسین ...
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
(ادامه مطالب از پست بالا) ...


***مصاحبهای بسیار خواندنی و نوستالژیک،
با بازیگر ارجمند، جناب آقای "عباس محبوب" .:
(یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۱)

http://jamejamonline.ir/online/963166120609034167

.
.
.
*یک بازی خوب، در یک فیلم قابل قبول*

- "ستاره میشود-۱۳۸۴" [نام کامل: "ستارهها (جلد ۱: ستاره میشود)"] به نویسندگی و کارگردانی " فریدون جیرانی" را،
میتوان -تنها مورد*- در میان فیلمهای ایران و جهان دانست، که اپتدا در سال ۱۳۸۵ بناگاه از نمایش آن در سینما جلوگیری میشود،
بعد در ۱۳۸۶ با تغییر برخی سکانسها به اکران عمومی در میآید، سپس همان نسخه توسط رسانههایتصویری به پخشخانگی وارد میگردد.
اطلاعات مربوط به مشکلات پخش فیلم روی سخن، بر اساس لینکهای خبری زیر گفته شدند.

(۱۷ مهر ۱۳۸۵) .:
https://www.isna.ir/news/8507-10337/بعد-از-اكران-قتل-آن-لاين-ستاره-مي-شود-در-گروه-قدس-به-نمايش
(۲۱ آبان ۱۳۸۶) .:
https://www.mehrnews.com/news/584701/ستاره-می-شود-با-رفع-مشکلات-اکران-می-شود

* هفتهشت سال پیش بود که از طریق سایت ایرانپرود، که دو فایل سیدی رسانههایتصویری از "ستاره میشود" را قرار داده بود،
با این فیلم آشنا و در طی این سالها آنرا نگاه میکردم. از بازی، نوع صدا و گویش "رضا رویگری" در این فیلم نیز بسیار خوشم میآید.
و اما هفتهی پیش بود که برای چندین و چندمین بار، به سراغ دیویدی رفتم که دو فایل ستارهمیشود را بر آنها رونویسی کرده بودم.
وقتی فیلم را از طریق تلویزیون دیدم، برای اولینبار نظرم به مدت زمان آن جلب شد، که زودتر از سایر فیلمهای دیگر به پایان میرسد.
اینجا بود که با مراجعه به سایت سورهسینما، دریافتم که زمان نسخهی اصلی این فیلم، ۹۸ دقیقه بوده، که اما پس از تغییرات سکانسها،
زمان فیلم به ۷۳ دقیقه کاهش مییابد، به بیان دیگر، در آنچه که پیش روی داریم، ۲۵ دقیقه از نسخهی اصلی کاسته شده است،
برای همین در آغاز این بخش، از ستارهمیشود۱۳۸۴، با عنوان تنها فیلم ایران و جهان نام بردم که با وجود تغییر برخی سکانسها،
که منجر به کم شدن زمان ۲۵ دقیقهای در فیلم میگردد، توانست سرانجام به اکرانعمومی و سپس نمایشخانگی راه یابد. علاوه بر این،
با توجه به تصاویر رسمی این فیلم در سورهسینما، و همچنین نام کامل بازیگران آن، پرسوناژهایی در ورژن اصلی وجود داشتند،
که در نسخهی تغییریافته و نهایی، دیگر آنها را نمیبینیم. همچون زنی با بازی شیوا خنیاگر که کنار کارگردان رضا رویگری ایستاده،
و همچنین مردی که کنار اندیشه فولادوند در کادر حضور دارد، که البته مورد این مرد(عظیمی) را در انتهای فیلم از زبان پونه میشنویم،
که او را همراه با دیگران به شام دعوت کرده بوده است. از سوی دیگر، در بخش دوم از سکانس پایانی، یعنی جایی که امین حیایی،
پس از فیلمبرداری به خانهی رفیع گلکار میآید، سکانس صحبت او با انتظامی، بناگاه کات خورده، و او مبهوت از خانهی آنها میرود.
جمعبندی اینکه، نسخهی این فیلم که پیش روی داریم، با تغییر برخی سکانسها که به دلخواه کارگردان بوده باشد انجام نشده،
بلکه به گونهای تحمیلی، جیرانی مجبور به حذف ۲۵دقیقه از فیلماش گردیده، که حتا با چنین حجم سنگین قیچیکاری اجباری،
محصول نهایی را شستهرفته مونتاژ ساخته است. دلیل چنین سانسور سنگین و تحمیلی شاید این بوده است که نهادهای مجوزدهنده،
سعئ در حفظ آبروی سینمای ایران داشته اند، تا روابطی که این فیلم از پشتصحنهی سینما نشان میدهد، به آدرس داخل مفهوم نگردد.
حال صحبت این است، چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است، یعنی اگر از بیانشدنش جلوگیری گردد، اصل که انکار و از بین نمیرود.
یکچهارم فیلم، یعنی ۲۵دقیقه از ۹۸دقیقهی آن، دچار تیغ سانسور گشته، با این حال نسخهای که پیش روی داریم و در نت هم موجود هست،
اثر سینمایی قابل قبولی از آب درآمده. بازیگرها باورپذیر ایفای نقش دارند. البته میزانسنهای صورت رفیع گلکار با بازی خوب زندهیاد انتظامی،
در جاهایی کمی تا قسمتی اغراقشده به نظر میرسند، همچنین اندیشه فولادوند نیز در دیالوگ فینال فیلم با پدرش که مخالف ادامهی کار اوست،
حرکات چشم و صورت اغراقشده و تئاتریکی دارد، که جای چنین میزانسنی در کادر و دوربین سینما نیست و نباید بدینگونه انجام میگردیده،
با اینحال، بازیهای امین حیایی، آهو خردمند، و بویژه -هنرنمایی "رضا رویگری" در نقش کارگردان-، بسیار حرفهای و بسودنی میباشد.
بررسی تکمیلی اینکه، در سکانس پایانی که پونه به خانه میآید و برای پدرش پیتزا میآورد، هنگامیکه بر روی پیتزا سس قرمز میریزد،
در ریختن سس از سس خرسی، با حرکات و حالاتی چرخشی، بسیار زیادهروی مینماید، تا بدانجا که نزدیک به نیمی از فضای داخلی پیتزا،
بطور دایرهوار و غلیظ، قرمز میگردد. این اغراقنمایی با زبان خوب تصویر، گواه دوچندانیست که او برای تامین زندگی خود و پدرش،
با روابطی که در پشتصحنهی سینما ایجاد ساخته، بکارت خویش را در این راه قرار داده، تا بتواند امرارمعاش را در زندگی انجام دهد.
"فریدون جیرانی" یکی از بهترین دیالوگنویسهای ژانر فیلمهای اجتماعی و رئالیستی در سینمای ایران است.
فیلمنوشت و متنی که در: "سناتور۱۳۶۲، گمشده۱۳۶۴، تصویرآخر۱۳۶۵، نرگس۱۳۷۰، سالادفصل۱۳۸۳"،
و بویژه در: "شامآخر-۱۳۸۰ و ستاره میشود-۱۳۸۴" نوشته است، نمونهی روشنی بر این ادعا میباشد ...





- کارگردان: ببین پدر جون، سرمایهدار ما، سرمایهدار دیروزیه،
ریشش رو میزنه، لباس شیک میپوشه، کراوات میزنه، نمازمماز هم اصلا نمیخونه،
هر شب هم مثل خر، تا خرخره عرق میخوره. تو مشروب میخوری؟
- بازیگر: نه
- کارگردان: اصلا نمیخوری؟
- بازیگر: نه
- کارگردان: هههه، "قبل از انقلاب" هم نمیخوردی؟
- بازیگر: نه
- کارگردان: ببین پدر جان، ولی سرمایهدار این داستان، عرق میخوره،
هرشب هم مستهمسته!. پول داره، ولی زندگی نداره، (... ... ...)
ولی یه پولداره تنهای بدبخته چلاق، که هیچکسو نداره ....

*** سکانس کارگردان از فیلم "ستاره میشود" -
با هنر بازیگری و گویشی هنایشگذار توسط "رضا رویگری" -
نویسنده فیلمنامه و کارگردان "فریدون جیرانی" -
محصول ایران، ۱۳۸۴ خورشیدی -


https://www.aparat.com/v/VqQ1t


# خاطرهی "رقص در عینک" - تابستان ۱۳۷۰ ...

- تابستان سال هزار و سیصد و هفتاد خورشیدی بود. هنوز یکماهی مانده بود تا یازدهساله شوم.
از آنجا که والدین هر دو اسفندماهی، و از اینرو بسیار بیش از دیگران به سیر و سفر علاقمند هستند،
تصمیم گرفتند تا از تعطیلات تابستانی استفادهای بهینه نماییم، برای همین قرار شد تا به شمال ایران برویم.
اول خواستند تا بسان سالهای قبل، به سواحل کاسپین برویم، اما وقتی از جهت خرجومخارج اقامت در هتل، چرتکه انداختند،
به این نتیجه رسیدند که ممکن است هزینهها بالا رود، از این رو بود که پدر پیشنهاد دادند تا به خطهی سرسبز گرگان برویم،
چراکه تفرجگاه ویژه کارمندان و کارکنان وزارت کشاورزی و سازمان جنگلها و مراتع کشور، واقع در شهر گرگان است،
و از آنجا که ایشان جزو کارشناسان ادارهی منابع طبیعی در واحد مطالعات و آبخیزداری بودند، صرفهنظر از اینکه گرگان،
به دریای خزر راه ندارد، اما خواهیم توانست تا بهطور رایگان، از اقامتگاه آن که برای وزارت کشاورزی بود استفاده نماییم.
آن تابستان، کلاس پنجم دبستان را تمام کرده بودم. حس و حال کمی تا قسمتی بزرگسالانه بهسراغم آمده بود، بویژه اینکه،
احساس میکردم که حال پس از گذراندن دورهی اپتدایی و آغاز ورود به دوران سهسالهی راهنمایی، دیگر کودک و بچه نیستم،
بلکه بر طبق تمایلاتی دیرین و قدیمی، حال در واقع به دوران بزرگسالی وارد شدهام و میتوانم سری در سرها در بیاورم.
در همان تابستان بود که روزی منزل پدربزرگام بودیم. در کشوی کمد قدیمی آنها، یک عینک دودی مارک ریبن پیدا کرده بودم،
که یکی از دستههایاش شکسته بود. پیدا بود که از جهت مدل، مربوط به یک دهه قبل از آن، یعنی سالهای دههی پنجاه بود،
شاید برای یکی از عموها یا پسرعمههایم بود که در دوران آغاز جوانی یا نوجوانیشان، پس از شکسته شدن دستهاش،
بدون توجه به تعمیر آن، عینک دودی را در کمد منزل پدربزرگ رها ساخته بودند، و حال پس از گذشت یک دهه و نیم از آن،
در آن تابستان ۱۳۷۰، آن عینک ریبن، همچون ارث و میراثی فامیلی به من رسیده بود. پس از یافتناش، در اولین اقدام احیاگرانه،
بهجای آنکه با تکهای سیم مفتولی، دستهی شکستهشدهی عینک را بازسازی کنم و در اصل پاسخی به برنامههای کاردستی تلویزیون،
که در سالهای دهه شصت میدیدیم و آموزشی ناخودآگاه برایمان بود بدهم، بهجای این کار، دستهی سالمی که داشت را هم شکستم،
بعد با استفاده از یک تکه کش که پنهانی و یواشکی از وسایل خیاطی مادرم برداشته بودم، با گره زدن دو سر کش به قاب عینک،
در اصل برایاش دستهای نو و یکپارچه درست کردم، که وقتی آنرا به چشم میزدم، کش را کمی کشیده و سپس بهدور سرم میانداختم،
آنگاه عینک دودی، صاف و موقر بر روی بینی قرار میگرفت. البته از آنجا که رنگ کش سفید بود، با ماژیک سیاه آنرا رنگ کردم،
تا وقتی بهدور سر، در رو و میان موها قرار میگرفت، قلابی بودن دستهی کشوارش، آنهم برای عینک دودی که مارک ریبن بود، لو نرود.
اندازهی عینک دودی، استاندارد و مخصوص بزرگسالان بود. من اما، موجودی بودم که هنوز حتا یازدهسالام نشده و صورتی بچهگانه داشتم،
با اینحال، فرم ظاهری و طراحی عینک ریبن بدینگونه بود، که وقتی من کوچک آنرا به صورت میزدم، با آنکه نیمی از چهره را میپوشاند،
اما هیچ حالت نافرم و نامتناسبی ایجاد نمیساخت، بلکه حتا حس و حالی شیک و کمی ژیگولانه نیز به چهره و فرم ظاهری انسان میبخشید.
و درست به همین دلیل بود که وقتی در میانهی آن تابستان هزار و سیصد و هفتادی، پیشنهاد رفتن به شهر شمالی ایران که دریا نداشت گردید،
اپتدا در دل با خود گفتم که ای کاش به این مسافرت نرویم، چراکه شمال ایران جذاب به دیدن و آبتنی در خزر است، ولی گرگان که دریا ندارد،
اما کمی که فکر کردم، دیدم که دلخوشی من در این تابستان که خبر از درس و مدرسه نیست، همانا یافتن و احیای این عینکدودی بوده است،
پس چه بهتر که به شهر دیگری هم برویم، تا آنجا در فضای دشت و جنگل، بتوانم عینک ریبن را به صورت زده، تا همه آنرا بهتر ببینند.
روز سفر فرا رسید. همراه با والدین و برادرم که آنزمان برای او هم یک ماه مانده بود تا سهساله شود، سوار بر پیکان قرمزرنگمان شدیم،
و در سحرگاهی که هنوز آسمان خوابآلود، رنگ کبود و گرگومیشاش را به رنگ روزی روشن و آبی تحویل نداده بود، شهر را ترک کردیم.
حوالی ظهر بود که به تفرجگاه ویژهی کارمندان وزارت کشاورزی واقع در گرگان رسیدیم. پدر در مسیر راه تعریف کرده بود که اوایل دهه پنجاه،
قبل از اینکه برای تحصیل در مقطع فوقلیسانس به امریکا برود، همراه با دوستاناش که تازه آنزمان به استخدام وزارت کشاورزی درآمده بودند،
چندباری به اینجا آمده بودند. ایشان همچنین توضیح دادند که این اقامتگاه، همچون اردوگاه و شهرکی بزرگ است که در محوطه و کویهایش،
سوییتهایی یکطبقه قرار دارند که هر خانوار میتواند بطور مستقل در آن سکنا گزیده، و از سایر امکانات تفریحی مجموعه نیز استفاده نماید.
وقتی به نزدیک ورودی تفرجگاه وزارت کشاورزی رسیدیم، نگهبانی که آنجا بودند نزد ماشین ما آمدند، سپس پدر با نشان دادن کارت اداره،
جواز ورود به مجموعه را دریافت و با ماشین وارد محوطه شدیم. فضایی بود همچون پارکی بزرگ، اما بسیار بسیار قدیمی و حتا کمی متروک.
دارای مسیرهایی کوچهمانند بود که در اطرافشان خانههایی یکطبقه با فاصله از یکدیگر قرار داشتند، یعنی همان سوییتهایی که پدر گفته بودند.
ماشین را جلوی یکی از سوییتها نگه داشتیم. وقتی پیاده شدیم، دریافتیم که بجز ما و یک خانواده، کس دیگری در آن محوطه بزرگ نیست.
مردادماه بود و اوج سفرهای تابستانی آنهم به شهرهای شمالی ایران، اما آن زمان در بین خانوادههای کارمندان وزارت کشاورزی در کل کشور،
ما جزو تنها خانوارهایی بودیم که به این مجموعه رایگان آمده، و قصد اطراق برای یکهفته ده روز داشتیم، اما وقتی محل را از نزدیک دیدیم،
حتا پدر جا خورد و گفت که قبلها اینجا خیلی فرق داشت، سرزنده بود، اما حال گویا به آن رسیدگی نمیشود. باری، چارهای جز ماندن نداشتیم.
از آنجا که هیچکس آنجا نبود، بطور امتحانی، درب سوییتی که جلویاش بودیم را باز کردیم، دیدیم کلید پشت درب است، وارد آن شدیم.
فضایی بود همچون اتاق مهمانسرا که در و دیوارش از جنس چوپ و الوار بودند. چند تخت بهمراه پتو در آن وجود داشت، قدیمی اما مرتب بود.
قرار شد که مادر بهمراه برادرم که کوچک بود آنجا بمانند و استراحت کنند، من و پدر هم برویم سراغ دفتر و مدیریت این مجموعهی تفرجگاهی،
تا اقامتمان در سوییت را اطلاع دهیم، و از سیستم کاری حال حاضر آنها باخبر شویم. من در این میان، تمام هوش و حواسام به عینک بود،
به همان عینک دودی ریبن، که بهجای دسته، کش رنگشدهی مشکی برایاش ساخته بودم، حواسم به این بود که کجا آفتاب است کجا مهتاب،
کجا میشود عینک را بهچشم زد، تا با آن جلوی دیگران خودنمایی و احساسی بزرگانه بهدست آورم. با پدر، دفتر مسئول مجموعه را یافتیم،
وارد که شدیم، دیدیم کسی پشت میز نیست، برای همین دوباره به فضای محوطه آمدیم. کمی اطراف را با انتظار نگاه کردیم که دیدیم از دور،
آقایی به سمت ما میآید. پدر راجع به اینکه اکنون از راه رسیدیم و در فلان سوییت اقامت گزیدیم به ایشان اطلاع داد. آقای میانسال و خوشرو،
گفت که ناماش "تقی" است، و از قدیم در این تفرجگاه کار میکند. پدر از او دربارهی رستوران مجموعه سوال کرد. آقای تقی با حالتی دلگیر،
گفت که رستوران سالهاست که تعطیل شده، اما بخشی از آشپزخانه آن هنوز کماکان برپاست. خود ایشان کباب درست میکند و به سیخ میکشد،
از برنج و چلو و سایر خوراکها خبری نیست، فقط نان و کباب، میتوانیم سفارش برای نهار و شام دهیم، اما حتم باید یک ساعت جلوتر بگوییم،
تا افراد تحت استخدام، گوشت را آماده، بعد او کباب را بپزد، تا سپس بتوانیم غذا را از پنجرهی پشت آشپزخانهی نیمهتعطیل، دریافت نماییم.
پدر از ایشان تشکر کرد و دربارهی فضای کمی تا قسمتی متروک این تفرجگاه پرسید، از اینکه سالهای دهه پنجاه، این مکان شاداب بوده است.
آقای تقی که انگار منتظر چنین لحظهای بود، لبخندی از روی رضایت زد، سپس چهرهاش گرفته شد. در آن لحظه، در مقابل ایشان که با دیدن ما،
حوصلهی سر رفتهاش باز و نطقاش گل انداخته بود، دو نفر ایستاده بودند، بهتر که بگوییم، یک نفر و نصفی. اولی پدرم بود، با سبیلی پر پشت،
و صورتی سهتیغه، که نشان از حزبلاهی نبودن داشت، و من که نیمنفر محسوب میشدم، با عینک دودی ژیگولانه، و تیشرت قرمزی که داشتم.
در مجموع، این یک نفر و نصفی، برای هر مخاطبی، آنهم در آن دوران، تداعی افرادی را داشت که میشد با آنها حرف از -قدیم- زد!.
از اینرو وقتی پدر مسالهی تغییر ظاهری آن مکان و کهنه شدن تفرجگاه را مطرح ساخت، آقای تقی با نگاهی به ما، چشماناش برقی زد و گفت:
"قبل از انقلاب، زمان آن مرحوم، اینجا هر شب بساط شادی و آهنگ و جشن بود، خوانندهها میآمدند، حتا برگهای درختان هم میرقصیدند".
من که با شنیدن استعارهی -رقص برگ درختان- اپتدا بهفکر و سپس نگاهم از پشت عینک دودی به درختان محوطه و برگها جلب شده بود،
مشغول به حس انعکاس و تکرار صدای آقای تقی از جملهی ادبیاش در ذهن بودم، که با شنیدن صدای ماشینی بهخود آمدم. پیکانی بود پژویی،
که کنار ما توقف کرد. در جلو و پشت فرمان، دو مرد با پیراهنهایی سفید همرنگ پیکانشان نشسته بودند، هر دو ریش داشتند، ریشی پر پشت.
در صندلیهای عقب، دو خانم با چادر مشکی و یکیدو بچهی کوچک قرار داشتند. وقتی پیکان پژویی آنها برای پرسیدن آدرس، کنار ما ترمز زد،
تقی جملهی رقص برگها و زمان آن مرحوم را تازه به زبان آورده بود، از اینرو با دیدن سرنشینان آن ماشین که ظاهری حزبلاهی داشتند،
آقای تقی هل شد، سپس دوباره به سمت پدرم نگاه انداخت و با صدای بلندتری گفت: "بله آقای مهندس، همونطور که خدمت شما میگفتم،
هر چه که هست به برکت این سالها انجام شده، وگرنه زمان سابق که جز فساد چیز دیگری نبود" ... ... ... -لبخند
- توضیح: تولید پیکان پژویی، که چراغهای جلویاش مستطیلیشکل و بزرگ بودند، از همان آغاز دهه هفتاد شروع شده بود.
در آن دوران افرادی که چنین مدل نوظهوری از پیکان را داشتند، در بیشتر موارد، جزو ردههای معاونتیمدیریتی در نهادهای دولتی بودند،
از اینرو و با توجه به عرف آن سالها، ایشان از جهت عقیدتی، مورد تایید منصبگذاران بوده، و از جهت ظاهری نیز،
حتم ریش داشتند. بدینترتیب بود که در آغاز دهه هفتاد، هرگاه شخصی، چه مرد چه زن، پشت فرمان پیکان پژویی بود،
دارای ظاهری حزبلاهی بود، که علاوه بر چنین مشخصاتی، در ردههای مدیریتی ادارات و نهادها نیز دارای جایگاه و منصب بود،
در نتیجه، مدل پیکان تازهتولیدشدهی آندوران که به "پیکان پژویی" معروف بود، یا از طریق سهمیه به او واگذار شده بود،
و یا بهعنوان ماشین اداره، از جانب نهادی که در آن مسئولیت داشت، در اختیار او برای استفادههای کاری و شخصی قرار داشت.
اما از میانه دهه هفتاد، پیکان پژویی در دسترس عموم مردم نیز برای خرید و فروش قرار گرفت و از حالت سازمانی خارج شد.
*Foto by 59 .:



http://e-gorgan.com/AmazingPlaces.aspx
یاد خاطرات گرامی،
سلامت باشید، وقت خوش ...

.
.
.
پینوشت.:
59 نوشته است:
(03.04.2019)
- یک سکانس از فیلم "سایههای غم - ۱۳۶۶" در ذهنام پر رنگ بر جای مانده است .:
جایی که فرامرز صدیقی، پس از جدایی از شهلا میربختیار، اقدام به خرید ساندویچ میکند،
به نزدیک آپارتمان همسر تازهطلاقدادهاش میآید، تا ساندویچ را بهعنوان شام به او دهد.
به احتمالی از همان داخل کوچه، او را صدا میزند، و از طریق پنجره، آنرا به دست او میرساند.
فضای شبانه و ساندویچی که در کاغذ پیچیده شده، در ذهنام به خوبی به یاد مانده است ...
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t2p25-topic#9879
59 نوشته است:
(09.04.2019)
- سرانجام فیلم نوستالژیک "سایههای غم-۱۳۶۶" را، پس از بیستوچندسال، با جانودل تماشا داشتم.
پلانبهپلان این فیلم، همراه با موسیقی سیال آن و همچنین دوبلهی گیرایاش،
در ذهن یادمانهسرشت تکتک ما کودکان و نوجوانان شصتی، بهیادگار مانده است.
- نکته اینکه، در پست پیشین، درمورد سکانس شبانه این فیلم گفته بودم، همراه با ساندویچی که مرد برای همسر سابقاش میآورد.
اما حال که فیلم را دیدم، آن سکانس شبانه، بدون ساندویچ هست. ذهن نوستالژیک ما، اشتباه نمیکند، بلکه نسخهی فیلمها،
گاه با کوتاهسازی و یا سانسور همراه میشوند. در این نسخهی فیلم، که شرکت محترم تصویردنیایهنر منتشر ساخته،
سهچهار دقیقه کوتاه شده، که دلیل آنرا متوجه نمیشوم. برای نمونه در انتهای فیلم، سکانسی که دختربچه از خانه میرود،
و دیگران برای یافتن او تلاش میکنند، حذف گردیده، یعنی مسالهی -گمشدن دختر-، نشان داده نمیشود. با اینحساب،
احتمال هست که یک سکانس کوتاه شبانهی دیگری هم بوده(که حذف گردیده)، یعنی جاییکه مرد داستان(فرامرز صدیقی)،
باز نزد خانهی همسر سابقاش آمده، و برای او ساندویچ میآورده، که این سکانس در ذهن کوچک اینجانب، ثبت شده بوده است.
[لابد ساندویچاش چون با ژامبون مخلوط خوکوگاو درست شده بوده، آنرا برای نشر روی سیدی، جایز ندانستهاند](لبخند~لبخند تلخ).
[احتمال دیگر اینکه، لابد در ساندویچاش یک مادهای بوده، که این زوج طلاقگرفته، اگر آنرا میخوردند(یعنی آن ساندویچ را)،
آنگاه به یکدیگر گرایش پیدا کرده، و سپس کار از فضای پاک فیلمهای ایرانی دهه شصتی، به فضای فیلمهای فرانسوی کشیده میشده!.
از اینرو مسوولان نشر این فیلم برای نمایشخانگی، با حذف آن ساندویچ امپریالیستی، از ایجاد صحنههای ناجور در فیلم جلوگیری کردند!].
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t2p25-topic#9880

*"Foto by "@dahe__60 .:

https://deskgram.net/dahe__60__
*(Foto by "59" - (26.5.2009 .:


اين مطلب آخرين بار توسط 59 در السبت سبتمبر 07, 2019 8:01 am ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است. (السبب : لینک دایمی فایل تصویری از سکانس -کارگردان(فیلم ستاره میشود ۱۳۸۴)- جایگزین لینک قبلی گردید.)
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
درود و سلام خدمت تمام یاران این فروم خاطره انگیز و دوست داشتنی
جناب ۵۹ عزیز
باز هم با نوشتن خاطره ای زیبا ، من را به دوران جوانی سوق دادی.
آفرین بر این قلم زیبا و توانا.
خاطره عینک ری بن شما بسیار زیبا بود و عجبا که چقدر به نکات ریز اشاره داشتی.پیکان پژویی و کارمندان دولت و ریش و ظاهر موجه.
امیدوارم شما و دیگر یاران همیشه سالم و تندرست وشاد باشید.
ارادتمند همگی:
kazvash
1398/03/22
جناب ۵۹ عزیز
باز هم با نوشتن خاطره ای زیبا ، من را به دوران جوانی سوق دادی.
آفرین بر این قلم زیبا و توانا.
خاطره عینک ری بن شما بسیار زیبا بود و عجبا که چقدر به نکات ریز اشاره داشتی.پیکان پژویی و کارمندان دولت و ریش و ظاهر موجه.
امیدوارم شما و دیگر یاران همیشه سالم و تندرست وشاد باشید.
ارادتمند همگی:
kazvash
1398/03/22
kazvash- تعداد پستها : 60
Join date : 2011-06-26
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی

- "کازوش گرامی"، سپاس از دیدگاه مهرتان که در پست پیشین بیان داشته بودید.
مراتب احترام را چند روز پیش، در تالار اخبار انجمن، در لینک زیر تقدیم داشتم.
سلامت باشید، با احترام ...
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t2p25-topic#9885

59 نوشته است:
(10.02.2019)
- در مورد سریال نوستالژیک -راه قدس- که اگر اشتباه نکنم اوایل دهه هفتاد در ایران پخش میشد،
همانگونه که بهتر در جریان هستید، هیچگونه فایل تصویری و یا عکسی در نت موجود نیست.
این سریال محصول کشور مصر بوده است که نام اصلی آن "الطريق الي القدس" میباشد.
تنها اطلاعات بدست آمده از آن، شامل نام دو یا سه بازیگر نقشآفرین اصلیاش است،
که چهرههایشان برای ما آشنا هست. با توجه به لینک زیر، نام آنها عبارت است از:
.................................
* نام بازیگران سریال یادشده، در متن زیر با جملهی:
"التلفزيون عن رجالها مسلسل " الطريق الي القدس " ..."
http://www.startimes.com/?t=25721192
"محمود ياسين" - "كرم مطاوع " - "ايمان الطوخي". بازیگر آخر با نام "ایمان"، خانم هستند.
- من نیز سریال راه قدس (الطريق الي القدس) را بهیاد دارم. فضای گرم و آرامی داشت، از اینرو آنرا تماشا میداشتیم.
نام بازیگراناش نیز که عنوان گردیدند، با توجه به منابع بالا گفتهشدند(امکان موثقبودن یا اشتباه احتمالی، محفوظ هست).
از سوی دیگر، زمان ساخت آن، میبایست همان اواخر دهه ۸۰ میلادی بوده باشد، که سپس اوایل دهه ۹۰ میلادی،
یعنی آغاز دهه هفتاد خورشیدی در ایران پخش گردید. عکس بازیگران فقط از جهت یادآوری چهرههای ایشان قرار گرفت،
چراکه(اگر اشتباه نکنم)، فضای این سریال، بیشتر حالت تاریخی داشت. بهرحال تنها اطلاعاتی که بهدست آمد، مواردی بودند،
که اکنون گفته شدند. دلیل کنکاش در رابطه با سریال راه قدس این بود که، خوب میدانم و بهیاد دارم که در طی این سالها،
توسط امیلیانو گرامی، درخواست یافتن این سریال در فروم رویایی مطرح گردیده بود. خواستم در حد توان، جستجویی انجام دهم.
"امید که حال با دانستن نام کامل و تصاویر بازیگران اصلیاش که یافت گردیدند، خود مصریها(بویژه اجداد فرعون)-لبخند-،
دستبهکار شوند و در فرومهای مربوط به نوستالژیهایشان، فایل تصویری از "الطريق الي القدس" قرار دهند. با سپاس ..."
لینک پست کامل این مطلب.:
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t25p350-topic#9874

ای خدا ...
پروردگارا ...
سپاس ...

چهار ماه پیش، یعنی در (10.02.2019)،
در پست بالا عنوان داشتیم که:
"امید که حال با دانستن نام کامل و تصاویر بازیگران اصلیاش که یافت گردیدند، خود مصریها(بویژه اجداد فرعون)-لبخند-،
دستبهکار شوند و در فرومهای مربوط به نوستالژیهایشان، فایل تصویری از "الطريق الي القدس" قرار دهند. با سپاس."
.
.
.
- سه ماه از تقاضای ما گذشت،
و اکنون دیدم که در کانالی در سایت والامقام یوتیوب،
قسمت کامل از سریال راه قدس را قرار داده اند!.
تاریخ انتشار این ویدیو، (24.05.2019) هست ...
یعنی میشود سه ماه پس از آنکه ما دعا کردیم تا "اجداد فرعون" این سریال را قرار دهند -لبخند ...
این شما، و این سریال کامل نایاب "راه قدس" با آن آهنگ اپتدایی بسیار نوستالژیکاش.
امیلیانو گرامی، تقدیم به شما و تمامی یاران ارجمند ...


نام و یاد خاطرات گرامی،
سلامت باشید، وقت خوش ...

رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی

- در زبان روسی، وقتی بخواهیم با استفاده از استعاره و کنایه، -هوای متغیر- را با واژگان دیگری توضیح دهیم،
از عبارت -هوای لوس- استفاده میگردد، به بیان دیگر، هوایی که متغیر است، یعنی گاه آفتاب میشود گاه ابری،
یا گاه باران میبارد و بعد سریع آفتاب میشود، چنین هوایی با صفت لوس و ننر و بهانهجو بودن توصیف میگردد،
چرا که ثباتی ندارد، حالوحوصلهاش دست خودش نیست، از اینرو انگار که دایم بهانه میگیرد و خود را لوس مینماید.
از دوران کودکی، چنین -هوای لوسی- برایم بسیار جذاب و بسودنی بود، چراکه اگر کنار پنجره یا پشت میز نشسته بودم،
نوری که از بیرون به داخل اتاق میتابید، اپتدا پرتوی روشن و محصول تابش خورشید بود، بعد بهناگاه در عرض نیمثانیه،
انگار که پیچ دستگاهی چرخانده میشد، و آن نور آفتاب در چشمبهمزدنی کمسو شده، و به نیمسایهایابری تبدیل میگردید.
اکنون که بعد از ظهر روز یکشنبه، هفتمین روز از هفتمین ماه سال دوهزارونوزده میلادیست، از صبح چنین هوایی برپاست،
یعنی آفتابیست، اما ناگهان ابری شده، و آن چراغ آسمان، از درخشش نور زرد، به نقرهفام بودن نوریابری تبدیل میگردد،
و این رفتوآمدها بهمین ترتیب ادامه پیدا میکند. حسوحال جالبیست، انگار که چنین پدیدهی -هوای لوس و متغیری-،
گواه از قوانین نانوشتهی زندگانیست، همچون چرخگردون، آنجاکه در چشمبرهمزدنی کوتاه، ناملایمات و ناراحتیها،
جای خود را به خوشیها و ثروتهایی راستین میدهند. "احمد جامی" از شاعران و عرفای قرن ششم، نیکو فرموده است:
غره مشو که مرکب مردان مرد را، در سنگلاخ بادیه پیها بریدهاند ...
نومید هم مباش که رندان جرعه نوش، ناگه به یک ترانه به منزل رسیدهاند ...

- با درود خدمت فروم زرین و جاودان رویایی، و تمامی یاران در جهان هنر و ادب و یادمانههای طلایی.
امیدوارم که حال و خیال و روح و روان همگی، خوب و خوش و نیک باشد، همیشه تا همیشه، آمین ...
در آغاز باید دو مورد را بگونهای فورسماژور بگویم. اپتدا اینکه، هرگاه مطلب و پست در انجمن تقدیم میگردد،
پس آنکه آنرا مینویسم، حداقل ۵ بار تا زمان انتشارش در فروم، نوشتهها را بازبینی و بازخوانی مینمایم.
با اینحال مواردی هست که یک یا دو اشتباه تایپی در نوشتههای اینجانب یافت میشود، که بعد آنرا دوباره ویرایش مینمایم.
اکنون خواستم بگویم که هیچ بیدقتی از جانب بنده نبوده و نیست، اما چون حجم مطالب بویژه در پستهای تلفیقی بالا هست،
حتا پس از ۵-۶ بار بازبینی تا قبل از انتشارشان، گاه یک حرف -الف- یا -ی-، در یکیدو واژه کم و زیاد تایپ میشود،
که البته هربار موارد را پس از انتشار ویرایش داشتم. پوزش بنده را پذیرا باشید، با سپاس. مطلب دیگر اینکه،
در مورد -پست تلفیقی- که چندی پیش برای همین -تالار فیلم- قول دادم، راستش هنوز انجاماش تکمیل نشده است،
و از آنجا که شامل خاطرهای مربوط به این فصل گرما و تابستان میباشد، قرارمان این باشد که اگر عمری باشد،
تا انتهای ماه آوگوست، یعنی تا اوایل شهریورماه، تقدیم خواهد شد. حال اگر زودتر انجام شد که هیچ،
همانگونه که گفتهاند "نیکی و پرسش؟"-لبخند. ... حالا البته شاید به سلامتی تا همان نیمهی شهریورماه،
امیلیانو هم مدرک دکترایاش را بگیرد، از درس و دانشگاه رها شود، و یک سری به ما بزند، چون ایشان،
تمام نمراتاش بیست شده است، بجز یک درس!. کدام درس؟. بله، درسی داشتهاند با نام "شناخت آثار شکسپیر"،
که گویا امیلیانو از رفتن به جلسهی امتحان برای این درس خودداری نموده است. استاد مربوطه از ایشان میپرسد،
که چرا این درس را پاس نمیکنید؟. امیلیانو در حالیکه یک -مینیپیتزا- و یک استکان -نسکافهی سه در یک-،
از بوفهی دانشگاه خریده و آماده میل فرمودن بوده است، با حالتی غیورانه و وطنپرستانه پاسخ میدهد:
"استاد!، مگر شکسپیر از آثار ما باخبر است، که حال ما از آثار او باخبر شویم؟، بس است دیگر این بیگانهپرستیها!".
اینرا که امیلیانو به استادشان میگوید، بنا به گفتهی شاهدان عینی، آن استاد دگرگون شده، دانشگاه را ترک مینماید،
و گویا اکنون یک ساندویچفروشی باز کرده است، و بهسلامتی مشغول به رساندن -خیر و برکت و خوراک- به مردم میباشد.
(قصهای که هماکنون از مقابل چشمها و گوشهایمان گذشت، محصول بخش -خلق آفرینههای ادبی فانتاستیک-،
زیر نظر انجمن نویسندگان و شاعران فروم رویایی بود، که وقایع و پرسوناژهایاش، خالی از هرگونه جسارت و شایعهپراکنیاند،
و فقط این پیام را رسانا میگردد، که امیلیانو و سایر یاران گرامی، به فروم تشریف بیاورند، چراکه جایشان خالیست. با احترام).
.
.
.

- فیلمهای خوشساخت و درونمایهدار، اگر حتا صد یا هزاران بار توسط -مای مخاطب- تماشا گردند،
نهتنها از طراوت و بسودنی آنها کاسته نمیگردد، بلکه هربار رسانای نکاتی نازه نیز میباشند،
مفاهیم و مواردی که در ژرفای فیلم نهفته بوده، که حال با گذر زمان، پرده از حضور آنها بهکنار میرود.


- چند شب پیش برای بار چند-دهم، مشغول به تماشای فیلم ماندگار و خوشساخت "Fatal Attraction-1987"،
(در دوبلهی روسی با نام: "هوس شوم ~ تمایل کشنده") بهکارگردانی استاد ادریان لاین"Adrian Lyne" بودم.
پس از این همه سال که چندین و چند بار این فیلم را با تمام وجود تماشا داشتم،
دو نکتهی جالب و نوستالژیک در فیلم نظرم را بهخود جلب ساخت که تابحال به آنها توجهی نداشتم.




- در یکی از سکانسهای اپتدایی فیلم که مایکل داگلاس با موکل(ناشر) در دفتر شرکتشان گفتگو میکند،
لیوانهای نوشیدنی محتوی چای یا قهوه بر سر میز آنهاست که دارای رونوشت تبلیغاتی هستند(کادرهای بالا).
فیلم رویسخن، بهسال ۱۹۸۷ میلادی، که برابر با ۱۳۶۶ خورشیدی میگردد در امریکا ساخته شده است،
به بیان دیگر، این فیلم که سیوسه سال پیش ساخته گردیده، دارای المانهای اجتماعی و وسایل روزمرهایست،
که بیش از سه دههی پیش در امریکا و دیگر کشورهای جهاناول موجود بوده است!. بر روی لیوانهایی که آنها،
از آن قهوه مینوشند نوشته شده: "I ... NY"(بهجای نقطهچین، شکل "قلب" بهمفهوم -دوستداشتن- قرار دارد).
حال باز گردیم به زمان حاضر. ... از چند سال پیش در اوکراین مد شده که در میدانهای مختلف شهر،
و یا ورودی نزدیک به مکانهای تجاری، تابلویی نوشتهوار همچون سازهای از جنس مجسمه قرار دادهاند،
که نشان دهندهی همان تصویر روی لیوان بالا میباشد، و در زیر علامت قلب، نام شهر نوشته شده،
یعنی به بیان دیگر، اگر قبلها میگفتند -شهر ما خانهی ما- و یا -من شهرم را دوست دارم-،
و یا -شهرتان را تمیز نگاه دارید-، و یا -هر که در خیابان توف بیندازد، همان توف شب دندهعقب میآید،
از پنجره وارد اتاق شده و به داخل بیخ گوش آنکه آنرا انداخته بوده است به گونهای سریع و پرشتاب وارد میگردد-،
حال چنین جملات رمانتیکی، با کمک علامت قلب و استفاده از همان حروف انگلیسی برای این مساله به انجام میرسد.
حتا در فیلمهای مستند نیز دیدهام که برای نمونه در سایر کشورهای شوروی سابق هم،
در هر شهری این عبارت " NY -قلب- I " به نام آن شهر از چندی پیش مد شده و در میدانها قرار دارد،
از این رو افرادی که بهعنوان توریست وارد آن شهر میشوند، حتم همانند ندیدبدیدها،
کنار این سازههای مجسمهمانند قرار میگیرند، و عکسی یادگاری و کجوکوعله میاندازند.
صحبت این است، سیستم تبلیغاتی که سه دهه و نیم پیش و یا بسی قبل تر از آن در امریکا مد بوده،
حال تازه ۳-۴ سالی است که در جایی چون اکراین و سایر مناطق شوروی سابق مد شده است!.
بگمانم در ایران نیز در همین چند سال مد شده باشد. تا قبل از این گمان میداشتم که این شیوه،
-مد روز جهان- است، اما چند شب پیش که آنرا در فیلم رویسخن از سال ۱۹۸۷ دیدم،
دچار -حسی نامفهوم- شدهام، که ما کجا ... آنها کجا ...


- نکتهی دیگر اینکه، در "Fatal Attraction-1987"، دستگاه تلفن دکمهدار(دیجیتالی) نشان داده میشود،
که در رنگهای مختلف مشکی و سفید است(کادرهای بالا)، و به احتمال زیاد، ساخت خود امریکا بوده است.
اواخر تابستان سال ۱۳۶۷، یعنی پس از آنکه جنگ هشتساله بطور کامل تمام شد، ما از محلهی نیروی هوایی تهران،
به خیابان پاسداران سهراه ضرابخانه نقل مکان کردیم. از آنجا که خانهی دوطبقه و حیاطداری که پیش روی داشتیم را،
پدر و شوهرخالهام یکیدو سال قبل از آن در بحبوحهی جنگ و موشکباران، با گرفتن وام و قرض ساخته بودند،
وقتی به آنجا اسبابکشی کردیم، خانهی نوساز ما از امکانات رفاهی همچون آب لولهکشی، گاز و برق برخوردار بود،
حتا موتورخانهای داشت که کامل بتنی بود همچون پناهگاه ضد راکت و موشک، اما خط تلفن نداشت، یعنی ثبتنام کرده بودند،
اما مخابرات گفته بود که اگر خط تلفن با قیمت دولتی بخواهید، باید در نوبت بمانید تا هرگاه زماناش فرا رسد به شما خبر دهیم.
از آن تابستان سال ۱۳۶۷، بیش از ۹ سال گذشت!، و سرانجام زمستان ۱۳۷۶ بود، که نوبت دریافت خط تلفن، به ما رسید!.
حس عجیبی بود، چراکه در آن نزدیک به ده سال، و همچنین سالهای قبلاش که در محلهی نیرویهوایی زندگی میکردیم،
هیچگاه تلفن در منزل نداشتیم، از اینرو یا به کیوسک نارجیرنگ سر کوچه، با انداختن دو و پنجزاری مراجعه میکردیم،
گاه هم کلی در صف میایستادیم، و یا اینکه وقتی به خانهی پدربزرگمادربزرگ میرفتیم، از تلفن آنها زنگهایمان را میزدیم.
برای همین وقتی زمستان ۱۳۷۶ برای اتصال -خط تلفن ثابت- به خانهی ما آمدند، حسوحال اشرافی بویژه برای من ایجاد شده بود.
دو نفر تکنسینی که از ادارهی مخابرات آمده بودند، یکیشان بیرون در داخل کوچه ایستاده بود، و با کابل و سیمهایی که موجود بود،
اتصال به شبکه را انجام میداد. همکار دیگر او، به داخل آپارتمان ما آمد، جعبهای در دست داشت که خارجی و شیک بهنظر میرسید.
با دقت آنرا باز، و دستگاه تلفن دکمهداری را از آن خارج ساخت. تلفن سفید رنگ، و دارای دیزاین قابل توجه و ظاهری شکیل بود،
درست همانی که ۱۰ سال قبلاش، ۱۹۸۷ برابر با ۱۳۶۶ خورشیدی، در "Fatal Attraction-1987" استفاده شده بود.
حال پرسش اینجاست که این دستگاههای تلفن، که به احتمال زیاد ساخت همان امریکا بودهاند،
کی و چه وقت توسط مخابرات ایران خریداری شده بودند؟، و لابد هم چندین سال در انبار به انتظار نشسته بودند،
تا سپس در میانه و انتهای دههی هفتاد خورشیدی، به متقازیان و مشترکان تلفن مخابرات، در ایران داده شوند.
وسایلی که حداقل بین یک تا دو دهه قبل از آن، در امریکا و سایر کشورهای جهاناول جزو وسایل روز بهشمار میآمدند،
پس از گذری دو دههای، تازه نزد ما میرسیدند، و با دیدنشان(که شیک و خوشفرم هم بودند)، دلمان شاد و حالمان خوش میشد ...

* تصویر همان تلفن منزل ما که در زمستان ۱۳۷۶ از طرف مخابرات بهمان تعلق گرفت.
این عکس را دو سال پس از آن، یعنی در زمستان ۱۳۷۸، زمانیکه ترم اول رشته گرافیک بودم،
با دوربین یاشیکای امریکایی، بر روی نگاتیو سیاهوسفید ثبت کرده بودم ...

(HQ).:

.
.
.



- از دیدگاه موسیقایی که بگوییم، فیلم "Fatal Attraction-1987" یکی از معدود فیلمهای موفق سینماست،
که تقریب از موسیقی متن بیبهره است، و فقط با زبان تصویر، روایتگر داستان و سوژهاش میباشد. ...
با اینحال در تیتراژ آغازین فیلم، نام آهنگساز فقید فرانسوی - استاد "موریس ژار"(۱۹۲۴-۲۰۰۹) حضور دارد.
تاکیدی که سازندگان این -فیلمهکمآهنگ- بر آوردن نام "موریس ژار" در اپتدای فیلم داشتهاند، بسیار بهسزا انجام شده،
چراکه اگر خود فیلم موسیقیاش بسیار کم و انگار که فاقد آن است، اما در تیتراژ پایانی فیلم، پس از فینال حساس داستان،
موسیقی ساخت "موریس ژار" بسیار خودنمایی و جلوهای راستین دارد. مخاطبی که ماجرای پر فراز و نشیب این فیلم را،
از آغاز تا انتها با اشتیاق دنبال نموده، حال وقتی به انتهای فیلم میرسد، با شنیدن آهنگ تیتراژ پایانی آن،
در اصل -خلاصهای از تمام فیلم- را با حالتهای گوناگونی که محتوا دارا بوده است، اینبار با -زبان موسیقی- میشنود،
هم آرامش اپتدای داستان را، هم اغواگری و حالات مهآلود در روابط پرسوناژها را، و هم فینالی که عادلانه به پایان میرسد.


* موسیقی هنایشگذار تیتراژ پایانی فیلم "Fatal Attraction-1987"،
ساختهی استاد "موریس ژار"(۱۹۲۴-۲۰۰۹) - (Maurice-Alexis Jarre) .:


http://s9.picofile.com/file/8365908350/Fatal_Attraction_1987_Muzik_by_Maurice_Jarre_1924_2009_.wma.html
.
.
.
*پینوشت.:
@ بررسی -ساختار تکنیکی- فیلم "Fatal Attraction-1987" .:



https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t25p325-topic#9740
* از سایت جدید "بچههای دیروز"، به مدیریت و نویسندگی سورنا گرامی، دیدن فرمایید .:
http://bdirooz.ir
یاد خاطرات گرامی،
سلامت باشید، وقت خوش ...


رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
- پست مناسبتی و یادبودنشان این نوبت،
بدلیل طولانی شدن مطالب، به شش بخش(پست) تقسیم شد،
تا پروسه انتشارش در فروم، از جهت فنی انجام گردد.
هر شش پست اکنون بشکل کامل و پیوسته تقدیم میگردند.
(۱)

- با درود به پیشگاه فروم آسمانی و زرین و جاودان رویایی،
و عرض سلام و ادب و احترام خدمت تمامی یاران و ارجمندان،
در جهان گستردهی هنر و ادب و فرهنگ و نوستالژیهای یادمانی ...
امیدوارم که حال و احوال روح و جسم گرامییان، با امیدواری و خیالی آسوده، خوب و خوش باشد.
سپاس پروردگار را که سرانجام توفیق حضور در -تالار ارزشمند فیلم- در این -سرای دلانگیز- پدید آمد. ...
زمانیکه میخواهند فیلم بسازند، اپتدا فیلمنامه را از دریچهی دوربین به تصویر میکشند، یعنی نوشته و متن داستان را،
تبدیل به فیلمی نگاتیوی مینمایند، بعد نگاتیو میرود به ظهور و سپس شات میگردد، چاپ میشود و راش میگردد،
و بعد بخش تدوین را آغاز مینمایند. کار ما در فروم نیز بسان پروسهی یادشده میباشد، یعنی هر چه که در خاطر و فکر داریم را،
اپتدا مینویسیم و برایاش تصویر و پوستر نیز انجام میدهیم، بعد میرسیم به بخش تدوین، که همانا مونتاژ سلسله مطالب میباشد.
در این بین، اندازهی طول پست، ایجاد محدودیت نموده، و مجبور به تقسیمبندی مطالب با تدوین مفهومی در چند پست متوالی میشویم.
پست تلفیقی که تقدیم میگردد، به شش بخش (شش پست) تقسیم گردید. در پستهای ۱، ۳ و ۵، موارد و مطالب نوستالژیک،
و بررسیهای آنها انجام میگردد، و پستهای ۲ ، ۴ و ۶، هر کدام شامل یک خاطره از روزهای رفته به ژرفای زمان میباشد.
این شش پست و همچنین سه خاطرهای که به ترتیب در آنها قرار دارند، از جهت زمانی و مفهومی، یکدیگر را تکمیل مینمایند.
از آنجا که مطالب گسترده هستند، پیشنهاد میگردد که برای تشریففرمایی، هر دو پست متوالی، بگونهای جفتی خوانده گردند،
یعنی ۱+۲ ~ ۳+۴ ~ ۵+۶، بدین ترتیب در سه مرحله، اپتدا موارد نوستالژیک، و سپس یک خاطره، پیش روی خواهند بود.
دعوت به حضور ارجمندان، در پست ششگانه(یا سهجفتگانه)ی این نوبت میگردد. با احترام و آرزوی اوقاتی خوش و دلپذیر ...


*** یادی از قهرمانان ...

*تصاویری بسیار هنایشگذار، مربوط به اجرای موسیقی و آهنگ،
توسط ارکستر افتخارآفرین ایران در جبههها، در سالهای جنگ تحمیلی .:



منبع عکسها(HQ).:



https://www.alef.ir/news/3970704081.html
https://www.fardanews.com/fa/news/877492/ماجرای-ارکستر-جبهه-حاج-قاسم-و-دیگران-عکس
https://snn.ir/fa/news/714822/ماجرای-حمایت-حاج-قاسم-از-اجراهای-ارکستر-در-جبههها-و-سفارش-کاست-عکس
*پینوشت:
۱) اپیزود اول: زمستان ۱۳۷۱، زمانیکه مشغول به تحصیل در سال دوم مقطع راهنمایی بودم،
یکی از همکلاسیها عنوان داشت که عمویاش فوت شده است. عموی ایشان جزو قهرمانان جنگ بود،
که در تابستان ۱۳۶۹، همراه با دیگر آزادگان، به میهن خویش بازگشته بود، و حال پس از گذشت دو سال،
با آنکه هنوز به میانهی دهه چهارم زندگی نرسیده بود، در زمستان ۱۳۷۱ فوت شده بود. همکلاسی تعریف داشت،
که عموی ایشان در سالهای اسارت در عراق، سختیهای بسیاری را تحمل کرده بود. عراقیها برای دستیابی به اطلاعات،
وقتی دیدند که به هیچشکل نمیتوانند از طریق او به اسرار جنگی دست پیدا کنند، ایشان را در یک چاه حبس کرده بودند،
که پر از مار بوده، و عموی همکلاسی، در عرض یک شب، تمام موهایاش سفید میشود، اما بازهم افشای اطلاعات نمیکند،
از اینرو عراقیها او را در زیر نور آفتاب قرار داده و سپس دوباره حبس میکنند، و تا جایی ایشان را تحت فشار قرار میدهند،
که او از شدت عطش شدید، و نبود دسترسی به آب، مجبور به استفاده از ادرار خود میشود. برای همین وقتی به ایران برمیگردد،
بخاطر فشار شکنجه و سختیهای اسارت، در عرض دو سال، با مشکلات کلیوی و جسمی مواجه میشود، و سرانجام فوت میگردد.
خواندن این رجها، حتا ساده نیست، دیگر چه برسد به اینکه شخصی با چنین مشکلاتی دست و پنجه نرم کند. آنانی که شهید شدند،
چه بسا سختی کمتری تحمل کردند، اما آنها که یا جانباز و یا اسیر شدند، انگار که -شهدای زنده- هستند، و با بزرگواری خویش،
مشکلات و سختیها را تحمل مینمایند. شعاردادن بسیار ساده است، اما برای نمونه، من نوعی، وقتی یک ترقهی کوچک،
اگر در بیست متریام قرار داشته باشد، با صدایاش ترسیده و به هوا میپرم، دیگر چه برسد به قرارگیری در میدان نبرد.
جرات این بزرگواران را نداشته و ندارم. با آرزوی صلح و آرامش در تمام دنیا. گرامی میداریم نام و یاد تمام آنانکه،
با هر نیت و تفکری، شجاعانه به نبرد رفتند، و سبب ایجاد صلح و آرامش شدند. گرامی میداریم نام آن بزرگوارانی،
که جانباز و اسیر گشتند، و سپس در ادامه زندگی، با سختیهای جسمی و روحی مواجه هستند. ایشان قهرمانان راستیناند.
۲) اپیزود دوم: زمانیکه در نیمه دوم دههی هفتاد، سفر ایرانیان به عراق آزاد گشت،
برخی از مردم ایران با هدفهای زیارتی، با شوق به عراق میرفتند.
یک یا دو تن از عمهها نیز در اواخر دهه هفتاد، به این سفر رفته بودند. وقتی برگشتند،
با آبوتاب تعریف داشتند که در طول اقامتشان در آنجا، یک شب شام را در کاخ صدام خوردهاند،
چراکه صدام که آنزمان هنوز بر سر قدرت بود، بهعنوان هدیه برای زائران خارجی بویژه ایرانیان،
ضیافت شام رایگان ترتیب میداده است. عمه یا عمهها، با کلی شوق و ذوق این مساله را بیان میداشتند. ...
در همان دوران اواخر دهه هفتاد، یکی از خالههای پدرم، که پسرش اوایل جنگ جزو سپاه سرلشگر جهانآرا بود،
و در آغاز جنگ در جبهه شهید شده بود، حال مادرش، یعنی خالهی پدر، در اواخر دهه هفتاد عنوان میداشت،
که شبها پسرم را میبینیم، میآید کنار اتاق، و در یک گوشه میایستد. خالهی پدر که اینها را تعریف میداشت،
بیشتر فامیل، منجمله همان عمههایی که به زیارت عراق رفته و سرخوش از ضیافت شام صدام شده بودند،
میگفتند که خالهمان دیوانه شده، حالاش خوش نیست، چیزهایی که وجود ندارد را میبیند. من اما با آنکه آنزمان،
که سال ۱۳۷۸ یا ۷۹ بود، دیگر تکلیفام را بر سر باورها و مسایل دیکتهشده برای خود روشن کرده بودم،
و دیدگاهام با مراسمی که عمهها انجام میدادند فرق داشت، اما حرفهای خالهی پدر را باور میداشتم،
و یقین میدانستم که او پسر شهید اش را شبها میبیند، از اینرو در دل خطاب به آنهایی که او را دیوانه میپنداشتند میگفتم،
که شما خودتان دیوانهاید، چراکه خالهتان حقیقت را میبیند. پسرخالهی پدر که اپتدای جنگ شهید شده بود، جزو لشگر جهانآرا بود.
ماجرای شهادتاش بدینگونه بوده که در یک عملیات، او که مسئول بوده است، وقتی گروهان خود را در محاصرهی عراقیها میبیند،
به سربازان زیردستاش میگوید که عقبنشینی کنید وگرنه کشته میشوید، اما خودش میایستد و تا پای جان دفاع میکند. ...
خالهی پدر، پس از آنکه چند شب پسر شهید اش را در عالم راستین بین خیال و واقعیت میدید،
در همان سال ۱۳۷۸ یا ۷۹ درگذشت، و به دیدار فرزندش رفت ...
آنانی هم که او را دیوانه خطاب کردند، همچنان مشغول به سفرهایشان هستند.
گرامی میداریم نام و یاد آن بزرگوارانی، که چه جوان چه پیر، جانشان را در جنگ، برای آسایش دیگران از دست دادند.
نکتهی بسیار عجیب اینجاست، که در طی یکیدو دههی اخیر، وقتی تصویری از شهدا منتشر میشود و در نت قرار میگیرد،
چهرهی آنان پس از شهید شدن، با آنکه زخمیست، اما انگار که فقط بهخواب فرو رفتهاند، به -آرامش و اطمینان قلب- رسیدهاند.
خیلی مهم است که انسان بتواند در طول زندگی، به -ایمان و باورمندی و اطمینان قلب- برسد، آنگاه راه برایاش هموار خواهد شد.
واژهی -مؤمن-، که شوبختانه دهههاست اهمیت و ماهیت ساختاریاش به بیراهه رفته، بسیار معنا و مفهوم غنی و کارسازی دارد،
یعنی -باورمند-، یعنی جایگاهی که انسان در میان طوفان غرایز طبیعی -خور و خواب و خشم و شهوت-، بتواند آنها را اداره نماید.

.
.
.
* گزارش خواب ...

- چند ماه پیش، یک شب خواب استاد "حسین پاکدل" را دیدم.
مکان خواب در ایران بود، بدینگونه که من نزدیک به درب خانهای ایستاده بودم،
سپس درب باز شد و جناب پاکدل از آن بیرون آمدند. سوار ماشین رنو۵ مغزپستهای رنگی شدند،
از همان رنوهایی که دهه شصت در ایران بود. من که با دیدن ایشان بسیار خوشحال شده بودم،
اول خواستم سوار ماشین شوم، اما این اجازه را به خودم ندادم،
برای همین در کنار ماشین استاد پاکدل، شروع کردم به راه رفتن همگام با سرعتی که داشتند.
حسین پاکدل لبخند بر چهره داشت، و از همان زمان که قبلاش از منزل بیرون آمده بود،
حس و حال انسانی را داشت که آمادهی حرکت برای انجام کار یا پروژهای هست.
ماشین رنوی پنج را آرام میراند، با سرعتی کم اما پایدار و مستحکم،
من هم کنار ماشین ایشان راه میرفتم. بعد رو به ایشان کردم و گفتم:
"استاد پاکدل!، این صداوسیمایی که اکنون هست، خیلی بیسلیقه شده،
که از وجود افراد ماهر و باتجربهای چون شما، استفاده نمیکند".
این را که گفتم، از خواب بیدار شدم. ...
خواب بسیار خوبی بود، آنرا از طریق نامه خدمت ایشان عنوان داشتم،
و استاد پاکدل نیز همانند همیشه، لطف و محبت برای همگی ما که ایشان را دوست داریم، بیان فرمودند.
ما نسلی هستیم که با صدا و سیمای موقر و خوب حسین پاکدل و همکاران راستینشان بزرگ شدیم.
جالب اینجاست که در مصاحبهی تصویری که نزدیک به دو سال پیش جناب پاکدل با برنامهی آپاراتچی داشتند،
و سال گذشته آنرا در یوتیوب دیدم، ایشان عنوان میدارند که زمان پایان جنگ، یعنی زمستان ۱۳۶۶ و بهار ۱۳۶۷،
فیلمهای خوبی که شبها از کانال یک میدیدیم را، ایشان با ماشین خودشان از بنیاد فارابی به تلویزیون میآوردند!،
که چقدر دیدن آن فیلمها، در آن ماههای انتهایی جنگ و موشکباران، برای همگی ما خوشایند بود.
سپاسگزار ایشان بوده و هستیم ...
با توجه به فایلهای صوتی و تصویری که از جناب حسین پاکدل در نت قرار میگیرند،
صدای کنونی ایشان، حتا نسبت به قبل، پختهتر و کاملتر شده است ...
با آرزوی موفقیتها و سلامتیهایی همیشگی ...

*مصاحبهی تصویری برنامهی آپاراتچی با حسین پاکدل (استاد موارد نوستالژیکی را از دوران دهه شصت بیان میدارند) .:

https://www.youtube.com/watch?v=2C1qdjztl7M
یا .:
https://www.aparat.com/v/QGuc0/آپاراتچی_٥٤_با_حسین_پاكدل
*فایل صوتی با صدای گیرای حسین پاکدل،
که به قلم خودشان، خاطرات نوستالژیک زندگیشان را،
بسان داستانی مستند، روایت میدارند .:

http://namlik.me/article/داستان%20شب:%20ویژه%20برنامه%20نوروز%20۹۶%20(قسمت%20دوم%20-%20حسین%20پاکدل)

ادامه مطالب در پست پسین ...
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
(ادامه مطالب از پست بالا) ...
(۲)



# خاطرهی "سفرهایی در رویا و واقعیت" - از حال تا تابستان ۱۳۷۹ ...

- چند سالیست که هنگام تابستان، قصد راهاندازی تور گردشگری فروم را داریم، تا بهمراه یاران، توریستی به مسافرت و گردش برویم.
کاملتر که بگوییم، هواپیما اجاره کنیم، هواپیمایی دو موتوره، بعد اپتدا برویم به جزیره ماداگاسکار، آنجا یک هفته اقامت گزینیم،
سپس سوار همان طیاره شویم، و برویم به فرانسه، و از شمال تا جنوباش را، سیری در سفر اندازیم. حال پرسشی مطرح میگردد،
که در آن یک هفته که ما در ماداگاسکار کنگر خورده و لنگر میاندازیم، تکلیف آن هواپیمای اجارهای و خلباناش چه میشود؟،
یعنی باید پول یک هفته نگهداری هواپیما و خرج خلبان محترم را بپردازیم؟ تا نوبت به -سفر از ماداگاسکار به پاریس- فرا رسد؟.
پاسخ منفی است، یعنی نه، دیگر نیازی به این کار نیست، چراکه وقتی به ماداگاسکار برسیم، هواپیما با خلباناش برمیگردد،
بعد که ما یک هفته آنجا ماندیم، کشتی اجاره میکنیم، تا از ماداگاسکار به فرانسه رویم، از چه راهی؟، از طریق اقیانوس آرام،
یعنی تمام جدارهی خارجی کرهی زمین را باید دور بزنیم، تا سفر به فرانسه را انجام دهیم. جنوب فرانسه که معرف حضور همگی هست،
دقیق که بگوییم، با کشتیمان فرود میآییم همان حول و حوش جزایر قناری. آنجا یک متل اجاره میکنیم که سینما نیز داشته باشد،
چون شبها پخش فیلم در برنامه داریم در حیاط آن متل، همراه با صرف شام و نوشیدنی، حال هرکس بنا به سلیقهی خودش،
چای، نسکافه -چه میدانم- شربت آلبالوگیلاس، آب خالی، آب گازدار، انگور، البته انگور که نوشیدنی نیست بلکه میوه است،
اینرا میدانم، منظورم از جهت دیگری بود، یعنی ساندیس. خب امیدوارم تا اینجای سفر مورد پسند قرار گرفته باشد -لبخند ...
و اما در مورد مسالهی تغذیه و خورد و خوراکمان در سفر توریستی رویسخن نیز، برنامهای تدوینشده پیشروی هست،
بدینشکل که هنگام اقامت یکهفتهایمان در ماداگاسکار، منوی خوراکمان بیشتر شامل غذاهای دریایی خواهد بود،
به بیان دیگر، از انواع و اقسام ماهیها بهشکل کبابی، همچنین میگو و خرچنگ بهشکل برشته بر روی آتش و باربکیو،
و خوراک کوسه تشکیل میگردد. همه چیز بر وفق مراد خواهد بود، آرامتر از اقیانوس آرام، و دلپذیرتر از آرامشی جاودان.
اینجانب نزدیک به بیست سال پیش، -خوراک کوسه- را در سفر به کیش میل فرمودم، که غذای خوشمزهای میباشد.
و اما، وقتی از ماداگاسکار به جزایر قناری واقع در جنوب کشور فرانسه بیاییم، برنامهی خورد و خوراکمان،
همراه با غذاهای گوشتی خواهد بود. بدین ترتیب که شبها در فضای باز متل "ژورنا ژوقمو فقانسوآن بورژوی"،
در کنار استخر و پردهی عریض سینمای شبانه، با استفاده از تجهیزات باربکیو، اقدام به سرخ کردن گوشت استیک،
و همچنین همبرگر با مخلفات خیارشور کمنمک و حلقههای برشدادهشدهی قارچ و گوجهفرهنگی، همراه با پنیر ماتسارلا،
آغشته به سس مخصوص "ژوآنا باربارا"، همراه با نان باگت فرانسوی و لواش تنوری به سبک کوهای آلپ خواهد بود.
بیشک چنین تنوع غذایی، مورد پسند و توجه هر انسان خوشخوراک و حتا پرخوراک و شکمویی قرار خواهد گرفت.
حال پس از این بررسیها، میرسیم به اصل مطلب، که برنامه غذایی سفرمان بهکنار، که بسیار هم خوشمزه و عالیست،
اما هواپیما از کجا اجاره کنیم؟ تا با آن به ماداگاسکار برویم، کشتی از کجا بهدست بیاوریم؟، تا پس از آن به جزایر قناری برویم.
پاسخ بسیار ساده است. وصفلعیش - نصفلعیش ...، به بیان دیگر، فکر خودمان را نباید درگیر مسایل پوچ نماییم، لبخند)،
به فرض که امکان اجارهی هواپیما و کشتی را نداریم، این که مهم نیست، بلکه مهم، همانا پرواز در فراسوی فکر و خیال است،
چراکه گاه در زندگی، واقعیتها، حقیقتهای خوشایندی از کار در نیامده بودند. باشد که زندگی حقیقی همانند خیال همیشه خوش باشد ...

# خاطرهی "سفر به کیش" - شهریور ۱۳۷۹ ...

http://www.irantour.org/Iran/city/KISH.html



- نزدیک به بیست سال پیش، تابستان سال ۱۳۷۹، در کنار فعالیت در دفتر گرافیکی که با دوست قدیمی و یار دیرینام داشتم،
به طور جداگانه همراه با دو تن از همدبیرستانیهای سابق، سفری داشتیم به کیش، و آنجا برای اولینبار -خوراک کوسه- خوردیم،
که غذایی تند و خوشمزه بود، مزهای بین میگو و ماهی داشت. ماجرا این بود که تابستان ۱۳۷۹، در کنار فعالیت در دفتر گرافیکیمان،
از آنجا که باید همیشه چند کار را باهم انجام دهم تا حوصلهام سر نرود، با همکاری دو نفر از همکلاسیهای سابق، به طور شراکتی،
دفتری واقع در طبقهی دوم مرکز تجاری تازه تاسیس آنزمان واقع در -تیر دوقلو-(مرکز تجاری زمرد) نیز اجاره کرده بودیم.
صاحب آن مرکز، پدر محترم یکی دیگر از همکلاسیهای ما بود که تا چند سال قبل از آن، در دبیرستان باهم همکلاس بودیم.
هدف ما از اجارهی آن دفتر تجاری در تیردوقولوی تهران این بود که آنزمان شرکت کتاب اول، دوره دوم و تازهای از نشر کتاب،
و سیدی کتاباول را آغاز کرده بود، که اما پس از فعالیت چشمگیری که در شروع داشت، بعد از مدتی با رکود مواجه شده بود،
از اینرو با آشنایی یکی از همکلاسیهای سابق ما با مدیر آنجا، توانستیم مقدار زیادی کتاب و کمی سیدی کتاباول را، در تابستان ۷۹،
با تخفیف ۴۵ درصدی بطور عمده خریداری کنیم، بعد با استفاده از آشناییهایی که بویژه اینجانب در بازار نشر و پخش کتاب داشتم،
کتابهای کتاباول را با تخفیف بین ۱۷ تا ۲۲ درصد در کتابفروشیها عرضه میداشتیم، و همچنین سیدی اتوراناش که در آن دوران،
مورد نوظهوری به شمار می آمد را، در مغازههای کتابفروشی و نوارفروشی، بطور امانی با تخفیف ۱۵ درصدی برای فروش قرار میدادیم،
اما فروش کتاب کتاباول را بصورت نقدی انجام میدادیم. باری، در کنار کارهای گرافیکی که در شریفکامپیوتر همراه با دوست قدیمیام داشتم،
به کار فروش کتاب و سیدی کتاباول نیز با همکاری دو تن دیگر از دوستان میپرداختم. تابستان ۱۳۷۹ به ماه پایانی خویش نزدیک شد،
که ما تقریب تمام کتابهای کتاباول را نقدی فروختیم و حداقل ۱۰۰ درصد سود خالص بدست آوردیم، البته سیدیهایاش چون بطور امانی،
برای فروش قرار داده میشدند، پول نقدی از جانب فروش سیدی در اپتدا بدست نیاوردیم، اما فروش تیراژ بسیار زیادی از کتاب کتاباول،
برایمان پر سود بود. از اینرو بود که پولها را نزد یکی از دوستان که سه نفری باهم شریک بودیم قرار دادیم تا بعد تقسیم سهم کنیم،
چون او را رئیس خود میدانستیم و اصل از طریق آشنایی او بود که به تخفیف ۴۵ درصدی از جانب شرکت کتاباول دست پیدا کرده بودیم.
سپس با خیالی خوش، بعنوان خستگی در کردن، بر آن شدیم که کمهزینه به جزیره کیش برویم. اپتدا با قطار از تهران به بندرعباس رفتیم،
بعد گمان داشتیم که با کشتی تفریحی و لوکس به کیش خواهیم رفت، اما در واقعیت دریافتیم که چنین مسالهای وجود خارجی ندارد،
و فقط ساختهی ذهن ما بوده است، از اینرو بود که سلانهسلانه و پرسانهپرسانه، در هوای بهشدت گرم و شرجی شهریور۷۹ در بندرعباس،
سوار تاکسی خطی شدیم که ما را از آنجا اپتدا به -بندر لنگه- آورد، سپس با ماشین دیگری، به -بندر چارک- رسیدیم ...
بندر چارک، یک قهوهخانه داشت که در نزدیکیاش، یعنی در کنار خلیج نیلگون همیشه پارس، یک دکهی فلزی هم قرار داشت.
شناسنامههایمان را برای ثبت در دفتر مربوطه، تحویل به آن اتاقک که کنترل مسافران دریایی بود دادیم، سپس یکیدو ساعت صبر کردیم،
هوای خلیج که مساعد شد، چند قایق موتوری که آنجا بودند، شروع به مسافرگیری کردند، و ما هم از همهجا بیخبر، سوار شدیم.
نزدیک به یک ساعت، در پهنای پر ابهت خلیج پارس، درحالیکه کف قایق نشسته بودیم، از چارک به سمت کیش در حرکت بودیم.
وقتی حوالی غروب به جزیره نزدیک شدیم، درست همانند فیلم "دور افتاده - ۲۰۰۰"، کنارهی جزیره کیش که از دور نمایان شد،
همگی بسیار خوشحال شدیم که سرانجام "خشکی" را از دور دیدیم و بهزودی به جزیره خواهیم رسید. ...
قایقها به قسمت کمعمق خلیج و لبهی جزیره کیش نزدیک شدند، و ما سرانجام پایمان را بر خشکی و ماسهی ساحل قرار دادیم.
تنها موردی که قبل از این سفر ناشناخته و ماجراجویانه، بهگونهای عاقلانه انجام داده بودیم، این بود که از طریق فامیل یکی از دوستان،
توصیهنامهای گرفته بودیم برای اقامت در پانسیون ویژهی کارکنان یکی از سازمانهای دولتی، که نزدیک به -بازار فرانسه- قرار داشت.
برای همین وقتی به جزیره کیش رسیدیم، خسته و تشنه و دریازده، با اولین تاکسی به آدرس مربوطه رفتیم، و با نشان دادن برگهی اقامت،
مسئول محترم آن مجموعه، با برخوردی خوب و رسمی، یک سوییت را بهطور رایگان برای اقامت سهروزهی ما در اختیارمان قرار داد.
سوییت بزرگ بود و چهار تختخواب داشت، همچنین دارای آشپزخانه، تلویزیون، حمام و سرویس بهداشتی، و از همه مهمتر، کولر گازی بود.
آنشب، از آنجا که تازه از راه رسیده و بسیار خسته بودیم، چند کنسروی که از تهران آورده بودیم را، بدون نان خوردیم، و بهخواب فرو رفتیم.
صبح فردایاش که بیدار شدیم، تصمیم گرفتیم که برای گشتوگذار بیرون برویم. همینکه پایمان را از سوییت به محوطهی بیرون گذاشتیم،
احساس کردیم که وارد حمام داغ و سونای بخار شدیم، چرا که شهریور ماه بود، تابستانی گرم، آنهم در جزیرهی کیش، که انگار از آسماناش،
هوای داغ را در جایجای فضای اطراف، دایم گسترده و تمدید میساختند. اول خواستیم دوباره به سوییت برگردیم، اما دریافتیم که ما،
اینهمه راه را با قطار و ماشین و قایق پیمودهایم، تا به این جزیرهی ویژه برسیم و همچون سایر گردشگران، از تماشای آن بهرهمند گردیم،
پس هدف سفر، شرایط آبوهوایی را توجیه میساخت. جزیره کیش بسیار زیبا، مدرن و جذاب بود، انگار که به کشوری اروپایی آمده بودیم.
سوای از محیط جذاب جزیره با مراکز خرید و پاساژهای چشمگیرش که دارای معماری بسیار مدرنی بودند و قبل از ۵۷ ساخته شده بودند،
همچنین حتا چگونگی پرداختن به ترویج فرهنگ آیینی ایران نیز در آن، حسابشده انجام شده بود و با آنچه که در تهران میدیدیم فرق داشت.
برای نمونه، بر روی دیوارها و تیر چراغبرق در خیابانها، پوسترها و پلاکاتهای خوشطرحی مبنی بر ترویج فرهنگ آیینی ایران وجود داشتند.
وقتی وارد مراکز تجاری که هر کدام پیشوند نام -بازار- را در عنوان خود داشتند میشدیم، انگار که از کوره به باغی خوشنسیم وارد میشدیم،
بهمینترتیب وقتی از آنها بیرون میآمدیم، انگار -یک حجم بزرگ هوای داغ- از اطراف بر سر و رویمان ریخته میشد، که البته وقتی روز،
جای خود را به غروب و هوای شبانه میداد، از شدت گرما نیز تا اندازهی قابلتوجهی کاسته، و امکان گشت و گذار در جزیره فراهم میآمد.
در دو روز اول اقامتمان در کیش، از بازارها و مراکز تجاری بزرگ آن دیدن، و در رستورانهایشان نیز غذا خوردیم که قیمت مناسبی داشتند.
ما در تهران، بلیت برگشتمان با قطار از بندرعباس را نیز گرفته بودیم، بدین ترتیب، که وقتی عصر روز حرکت در تهران سوار قطار شدیم،
ظهر فردایاش به بندرعباس رسیده بودیم، بعد با ماشینهای خطی، اپتدا از بندرعباس به بندر لنگه، و سپس به بندر چارک آمده بودیم،
بعد با قایق موتوری، از بندر چارک به جزیره کیش رسیده بودیم، که با حساب آن شب اول و دو روز بعدش، سه شبانهروز در کیش بودیم،
و حال روز سوم یا بگوییم چهارمین شب اقامتمان در کیش، آخرین شبی بود که در جزیره میبودیم، چراکه برای ساعت دوازده ظهر فردایاش،
بلیت قطار بندرعباستهران را از قبل رزرو و میبایست به آن میرسیدیم. برای همین روز سوم اقامت که فرا رسید، از آنجاکه در دو روز قبلاش،
کیش را گشته بودیم، تا عصر در سوییت ماندیم، بعد که هوا خنک شد، بیرون آمدیم تا آخرین شب بودنمان در جزیره را بهخوشی گذرانده،
و سپس صبح فردایاش، تمام مسیر آبی و خاکی طی شده را، این بار برعکس، از کیش تا چارک، چارک تا لنگه، و لنگه تا بندرعباس طی کنیم،
تا به قطار ساعت دوازده ظهر از مبداء بندرعباس به مقصد تهران برسیم، که اما، که اما دست تقدیر، ماجرای دیگری را برایمان رقم زد. ...
عصر روز سوم اقامتمان در کیش که فرا رسید، یک تاکسی گرفتیم، به راننده گفتیم که ما فردا صبح عازم تهران هستیم، اگر ممکن است،
در جاهای مختلف جزیره که ماشینرو است، ما را بگردانید، سپس یک رستوران خوب معرفی کنید، تا شام آخر در کیش را، آنجا صرف کنیم.
راننده لبخندی زد و با سر تکاندادنی، درخواست ما را تایید داشت. نزدیک به یک ساعت، آرام و آهنگین، جایجای جزیره را با تاکسی گشتیم،
بعد که هوا رو به تاریکی رفت، راننده گفت که رستوران خوبی را میشناسد که برای شام بهآنجا برویم، ما نیز با خوشحالی قبول کردیم.
تاکسی کنار یک ساختمان که چون خانهای ویلایی بود نگه داشت. مبلغ کرایه را پرداخت کردیم، و با اشارهی دست و جهت نگاه راننده،
متوجه شدیم که رستوران ممتاز روی سخن، همین ساختمان کنارمان است، با ویترینهای بزرگ شیشهای، که رستورانی بود با نام -عمو اکبر-.
وقتی پیاده شدیم، راننده نیز از پشت فرمان پایین آمد، و بسان شخصی که میخواهد افرادی را تا رسیدن به محلی بدرقه کند، کنار ما قرار گرفت.
همراه او وارد رستوران شدیم. راننده به آقای میانسالی که پشت میز بود، همراه با سر تکاندادنی، ما سه نفر را نشان داد، و سپس رفت.
آقای پشت دخل، با چشمانی سرخ و چهرهای که عادی بهنظر نمیرسید، سری از روی آشنایی به او تکان داد، بعد از ما استقبالی زورکی کرد.
درست چنین حالتی بود که راننده، ما را به او نشان داد، تا بگوید اینها آشنایان من هستند، پس هوای کیفیت غذایشان را داشته باش. ...
پشت یکی از میزها نشستیم. فضای داخلی رستوران عمو اکبر، با آنکه ساده و بدون زرق و برق بود، اما حالت بکر جزیره را تداعی میساخت.
بر روی دیوار، سازههایی همچون ماهیان و موجودات دریایی تاکسیدرمیشده قرار داشتند که توضیحی تصویری بر منوی رستوران بودند.
جوان گارسونی نزد ما آمد، و با حالت چاپلوسانهای، عنوان کرد که ما را میشناسد، انگار که بچهمحل او هستیم و از دیدنمان خوشحال است.
با دیدن منویی که برایمان آورده بود، از نام غذاها خیلی سر در نیاوردیم، اما یک عنوان، چشم را متمرکز به خود ساخت: -خوراک کوسه-،
برای همین سه پرس از آن همراه با سه بطری دلستر سفارش دادیم. جوان گارسون، با همان حالت خوشمشرب اما چاپلوسانهای که داشت،
سه بطری دلستر آورد، برایمان باز کرد، سپس با آبوتابی که برای ریختن آبجو انجام میدهند، ماءالشعیرها را در لیوانهای مخصوص ریخت،
و همزمان گفت که غذا در حال آماده شدن است. مشغول نوشیدن دلسترها بودیم، که آقایی همراه با گیتار برقی به قسمت جلوی سالن آمد.
آهنگهایی از استاد سیاوش قمیشی را با گیتار میزد و خودش نیز آنها را میخواند. سطح کارش حرفهای بود، انگار در جایی چون دوبی،
در کلوبهای ویژهی ایرانیان به برنامه میپرداخت، و گاه برای اجرا به منطقهی آزاد کیش نیز سر میزد. چند آهنگ را خوب و کامل اجرا داشت،
سپس گیتارش را خاموش و برنامه را تمام کرد. در این لحظه، همان آقایی که اپتدای ورودمان با چشمانی سرخ بسان مسئول ایستاده بود،
با عصبانیت نزد مرد موزیسین آمد و گفت که باید چند آهنگ دیگر اجرا کنی، سالن پر از مشتری است، پس دو سه آهنگ دیگر بخوان!.
مرد نوازنده با حالتی که انگار در جای دیگری قرارداد و پولهای بهتری در انتظار اوست، گفت که قرارشان بر سر همین چند آهنگ بوده،
حال اگر آهنگ بیشتری لازم است، پس باید پول و دستمزد تکمیلی به او داده شود. آقای سرخچشم، حالت تشویش و عصبی بودناش بیشتر شد،
و به او گفت باشد، اما این آخرینبار است که برای اجرا به اینجا میآیی. مرد نوازنده پوسخندی زد، که یعنی چه بهتر که دیگر نیایم،
سپس ساز برقیاش را با اکراه روشن، یکیدو آهنگ دیگر را از روی اجبار اجرا، و سپس وسایلاش را جمع و رستوران را ترک کرد.
مشغول به هضم شوی اجرای موسیقی همراه با دعوا و جنجال میان رستوراندار و نوازنده بودیم، که سفارش غذایمان بر سر میز آمد.
سه بشقاب کوچک، که به اندازه سهچهار قاشق برنج، همراه با راگویی خورشتمانند که همان -خوراک کوسه- بود در آنها قرار داشت.
از جهت طعم و مزه، -خوراک کوسه- خوشمزه و همچنین تند بود، مزهای میان میگو و ماهی داشت، و طعم تازهای را شامل میگردید،
اما حجم غذا بسیار کم بود، تا آنجا که ما نفهمیدیم چه وقت خوراک را شروع، و چه وقت آنرا تمام و به بشقابهای خالیمان رسیدیم،
از آن مهتر اینکه، در کنار غذا، نه نان وجود داشت، و نه هیچ مخلفاتی. زمان پرداخت حساب فرا رسید. فاکتور شام را سر میز آوردند.
اول گمان کردیم که شاید اشتباه میبینیم، اما وقتی دقیقتر نگاه انداختیم، دریافتیم که تمام صفرها واقعی هستند. برای سه بطری دلستر،
و سه پرس خوراک کوسه، که بسیار کمحجم و در اصل یکچهارم پرس معمولی بشمار میآمد، مبلغ ۲۲هزار تومان از ما گرفتند!.
درست است که اجرای موسیقی زنده هم در برنامه بود، که البته دعوا و مشاجرهی بیناش نیز هنایش بدی بر مخاطب و مشتری داشت،
اما در هر حال، پول غذا و مبلغ سرویس و خدمات جانبی، مسالهای قابل درک است، اما هر طور که حساب کنیم، در آن تابستان ۱۳۷۹،
پول سه پرس غذا که هر سه پرساش روی هم یک پرس معمولی هم نمیشد، به قیمت ۲۲هزار تومان، بسیار دور از فکر و حتا تخیل بود.
آنزمان در تهران، یک پرس چلوکباب کوبیده با مخلفات فراوان، سماق و نان و پیاز و نوشابه، بین ۸۰۰ تا نهایت ۱۲۰۰ تومان بود،
برای همین وقتی صورتحساب ۲۲هزارتومانی برای سه پرس کوچک جلویمان قرار دادند، یعنی شد نفری بیش از ۷هزار تومان.
با حسی که تنفر بهمراه داشت، اول خواستیم دلیل کم بودن غذا و گران بودن بیش از حد آنرا از مسئولین آن رستوران جویا شویم،
اما وقتی نگاهمان به آقای سرخچشم که حالت عادی نداشت افتاد، با عصبانیت مبلغ را پرداخت و رستوران عمو اکبر را ترک کردیم.
وقتی از رستوران بیرون آمدیم، هر سه نفرمان، بسیار حتا گرسنهتر از قبل شده بودیم. به یکی از بازارهای اطراف رفتیم،
و از سوپرمارکت آن، سه بسته چیپس بزرگ و سه ماست موسیر با مبلغی ناچیز خریدیم. در همان حس و حال عصبانی از قیمت شام،
پیاده به کنار ساحل خلیج پارس رفتیم، بر روی تخته سنگی نشستیم، و با اشتهایی فراوان، مشغول به خوردن چیپس و ماستموسیر شدیم.
شامگاه لباس مشکی و حریر خلوت شبانهاش را همه جا گسترده بود. آسمان پر از ستارههایی بود که همچون الماس ناب میدرخشیدند،
و خط افق بین آبهای خلیج و فضای آرام شبگون، آذینبخش به نگارهای، که منزلگاه قایقهای بزرگ و کشتیهای ماهیگیری شده بود.
ساعت از نیمهشب گذشته بود که به محل سوییتمان آمدیم. اپتدا خواستیم که نخوابیم، اما خستگی سبب گشت تا بهخواب فرو رویم.
نزدیک به شش صبح بود که با سختی بیدار شدیم، وسایلمان را جمع کردیم، کلید سوییت را به مسئول شیفت شب پانسیون تحویل دادیم،
و در زیر آسمان پگاهین جزیره، خود را با تاکسی به محل ایستگاه قایقهای موتوری رساندیم. در سالن انتظار ایستگاه، بهجز ما سه نفر،
دیگرانی هم بودند که به انتظار سوار شدن به قایق و حرکت از جزیره کیش به سمت بندر چارک نشسته بودند. ما نیز کنار آنها نشستیم.
یکیدو ساعت گذشت، اما خبری از قایقها نشد، سپس مسئول بخش گفت که هوا نامناسب است و هنوز دستور برای حرکت دریایی،
به ما ارسال نشده است، پس باید صبر کنید. زمان بازهم گذشت و ما ثانیههای ساعت را دانهبهدانه میشمردیم، چراکه باید خودمان را،
به قطار ساعت دوازده ظهر از بندرعباس به مقصد تهران میرساندیم. سرانجام اجازهی حرکت صادر شد و مسیر -سفر آبی- باز گشت.
سوار قایق موتوری شدیم و بهراه افتادیم. اینبار برخلاف چهار روز قبلاش، که برای اولینبار با قایق از بندر چارک به کیش آمده بودیم،
ترسمان از آب و آن حجم نیلگون و عظیم خلیج پارس، کمتر شده بود. در قایق، بجز ما سه نفر، آقای محترمی نیز همراه دو فرزندشان بودند.
قایق موتوری را، یک ناخدای مسن، همراه با پسر خردسالاش میراندند، که در اصل همان پسر ۶-۷ ساله، اهرم قایق را در دست داشت. ...
آقای محترمی که همراه ما جزو سرنشینان قایق بودند، تعریف داشتند که یکیدو سال قبل از آن، از شهر خویش، به کیش آمده، و مقیم گشتهاند،
و بسان شغل سابقشان، حال در کیش نیز مغازهی کتاب و نوشتافزار تاسیس، و آنرا با کمک شاگردشان اداره مینمایند. هرگاه هم که لازم باشد،
به همین شیوهی دریایی، با قایق از کیش به چارک، سپس لنگه و سرانجام به بندرعباس میآیند، و این مسیر دیگر برایشان عادی شده است.
مشغول صحبت با ایشان بودیم، که بهناگاه قایق از حرکت ایستاد. ناخدای مسن، جعبهی اهرم قایق را باز کرد، و به داخلاش نگاه انداخت،
سپس به پسر خردسالاش چند کلمهای گفت، پسر هم با آنکه سناش بسیار کم بود، اما با پیچگوشتی مشغول به تعمیر جعبهی اهرم قایق گشت،
سپس هندل زد، اما قایق روشن نشد. زمان به سرعت میگذشت، و دو ناخدای پیر و خردسال، همچنان مشغول به تعمیر جعبهی هدایت قایق بودند،
ما نیز هاج و واج، به سطح نیلگون خلیج نگاه میانداختیم، و عقربههای ساعت در حالت دوازدهی ظهر را برای خود تجسم میداشتیم. ...
سرانجام پس از یک ساعت یا بیشتر، قایق با هندل آخر ناخدای خردسال روشن شد، و توانستیم به بندر چارک برسیم. با اولین تاکسی خطی،
خود را از چارک به لنگه رساندیم، و سپس سوار بر ماشین دیگری شدیم تا به بندرعباس و ایستگاه قطار برسیم. ماشین در مسیر خراب شد،
از آن پیاده شدیم، و در جادهی بین دو بندر، در زیر تابش آتشگونهی خورشید شهریورماه ۱۳۷۹، به انتظار وسیلهی نقلیهی دیگری ایستادیم.
بههر زحمتی که بود خود را به بندرعباس رساندیم. وقتی با عجله و دواندوان به محل ایستگاه قطار رسیدیم، صحنهای جالب اما رادیکالی دیدیم.
یک قفل بزرگ بر درب ایستگاه بندرعباس زده شده بود، هیچکس هم آنجا نبود، چراکه عقربههای ساعت، دویبعدازظهر را نشان میدادند،
یعنی قطار بر طبق برنامه، دو ساعت قبلاش به سمت تهران حرکت کرده بود، قطاری که آخرین بود، و با رفتناش، ایستگاه نیز تعطیل شده بود.
هم خسته بودیم، هم مشوش، و هم بسیار گرسنه، چراکه نه شب قبلاش غذای درستوحسابی خورده بودیم، و نه در صبح امروزش.
بلیتهای برگشتمان هم از بین رفته بود، و حال در آن بعد از ظهر داغ بندرعباسی، ما سه نفر دست از پا درازتر، کنار ایستگاه ایستاده بودیم.
در گروه سه نفری ما، شخصی که او را بهعنوان رئیس شرکت انتخاب کرده بودیم، یک کولهپشتی همراه داشت، که وسایلاش داخل آن بود.
شرایط که به اینجا رسید، رو به ما دو نفر کرد و گفت بچهها نگران نباشید، فکر همهجای کار را کردهام، سپس با شوق، کولهپشتی را باز،
و از داخل جیب آن، سه بسته اسکناس صد تومانی درآورد، یعنی در مجموع سی هزار تومان، و گفت که پول کناری و زاپاس موجود است.
من با دیدن بستههای صد تومانی، اپتدا تعجب و سپس برای اولینبار نسبت به او شک کردم. باری، تصمیم گرفتیم که اپتدا از گرسنگی درآییم،
برای همین به چلوکبابی نزدیک به ایستگاه قطار بندرعباس رفتیم. سه پرس چلوکباب کوبیده با مخلفات سفارش دادیم. غذا که حاضر شد،
دیدیم که چه پر و پیمان آنرا سرو کردهاند. با اشتیاق مشغول به صرف شدیم. وقتی چلوکباب خوشمزه همراه با نان و پیاز و نوشابه را خوردیم،
حالمان سر جا آمد، کمی باز در رستوران نشستیم، سپس که نوبت به صورتحساب شد، دیدیم که برای آن سه پرس غذا با سرویس کامل،
در مجموع، دوهزاروصد تومان باید پرداخت کنیم، یعنی قیمت هر پرس چلوکباب با مخلفات، شده بود هفتصد تومان، که این مبلغ آن زمان،
نسبت به تهران، دویست تومان نیز حتا ارزانتر بود. اینجا بود که باز بهیاد شب قبلاش افتادیم که در رستوران عمواکبر، برای سه غذا،
که یکچهارم پرس هم بهشمار نمیآمد، ناحق و ناروا مجبور به پرداخت مبلغ سنگین ۲۲هزار تومان شده، و بعد به چیپس پناه آورده بودیم.
صورتحساب را پرداخت کردیم، از گارسون و مسئول محترم آن چلوکبابی تشکر کردیم و به خیابان آمدیم. باید به تهران بازمیگشتیم،
و تنها راه، مسیر زمینی بود. سه بلیت اتوبوس به مقصد شیراز خریدیم، شبانه از بندرعباس حرکت، و صبح فردایاش به شیراز رسیدیم.
اولینباری بود که شهر زیبای شیراز را میدیدیم. با آنکه خسته از راه و خوابآلود بودیم، اما از فرصت استفاده کردیم، به باغ نارنجستان،
مقبرهی سعدی و همچنین آرامگاه حافظ بزرگ رفتیم، و تا جاییکه زمان اجازه میداد، از دیدنیهای شیراز و آن وصف نیکویاش، حظ بردیم.
نهار را شیراز خوردیم، بعد سه بلیت اتوبوس، اینبار به مقصد تهران خریدیم، شبانه از شیراز حرکت، و صبح فردایاش به تهران رسیدیم.
وقتی از ترمینال بیرون آمدیم، تازه به خود آمدیم، که ما درست یک هفته قبلاش، یعنی هفت روز قبل، تهران را با قطار ترک کرده بودیم،
سه شبانهروز در کیش بودیم، دو شبانهروز هم ناخواسته بین خواب و بیداری در اتوبوس بین بندرعباس تا شیراز، و سپس با گذر از اصفهان،
سرانجام در هفتمین روز از سفر ماجراجویانه، که بین خشکی و دریا سرگردان شده بودیم، توانسته بودیم به تهران بازگردیم. ...
فردای آنروز، برای جمعبندی مسایل کاریمان در زمینهی فروش محصولات کتاباول، به دفتر اجارهایمان در پاساژ زمرد تیردوقلو آمدیم.
دفتر حسابوکتاب و همچنین سرفاکتور فروش کتابها نزد من قرار داشت که همچون حسابدار، به بررسی مسایل مالی کارمان نیز میپرداختم.
سرمایهی اولیهای که ما سه نفر برای خرید کتاب و سیدی کتاباول در اپتدای آن تابستان قرار داده بودیم، یک میلیون و دویست هزار تومان بود،
یعنی نفری چهارصد هزار تومان سهم بطور مساوی برای انجام این تجارت کوچک، قرار داده بودیم. روزی که به محل شرکت کتاباول رفتیم،
یعنی اواسط تیرماه ۱۳۷۹، من و شریک دوم، نفری چهارصد هزار تومان به نفر سوممان، یعنی به شریکی که او را رئیس میدانستیم،
پرداخت کردیم، با این حساب که او، چهارصد هزار تومان سهم خودش را در کیف دارد، چراکه چند سال قبل از آن، وقتی هر سه نفرمان،
در دبیرستان باهم دوست بودیم، این نفر سوم، وجههی بسیار خوبی میان همکلاسیها و همچنین دبیران داشت، چهرهاش بگونهای بود،
که همه او را انسانی آسمانی میپنداشتند، شخص کمحرف و بسیار گزیدهگویی بود، از اینرو وقتی صحبت میکرد و دیدگاهی میگفت،
همه مجذوب حرفهای نکتهسنجانه و عاقلانهی او میشدند، برای همین وقتی در آغاز تابستان ۱۳۷۹ تصمیم به شراکت کاری گرفتیم،
بین خودمان، او را رئیس قرار دادیم، هم به دلیل سابقهی روشنی که در دوران دبیرستان داشت، و هم بهدلیل آشنایی با موسسه کتاباول.
برای همین وقتی نزدیک شرکت کتاباول ایستاده بودیم، او که دو سهم چهارصد هزار تومانی از ما دریافت کرد، گفت که شما اینجا بمانید،
من هم سهم چهارصد هزار تومانی خودم در داخل کیفام است، تنها بروم بهتر است، چون صاحبان این شرکت، کمی ورشکست شدهاند،
اما من که با یکی از آنها آشنا هستم، تخفیف بالا ازشان میگیرم، و سعی میکنم که این یک میلیون و دویست هزار تومان را، به بهترین شکل،
تبدیل به خرید محصولات از آنها نمایم. او اینرا گفت، و به داخل شرکت کتاب اول، که همچون خانهای حیاطدار بود، وارد شد. ...
نزدیک به نیمساعتی گذشت، که از محل شرکت آنها بیرون آمد، و به ما دو نفر گفت که خرید انجام شد، الان به حیاط میآورند،
باید وانت بگیریم تا این تعداد زیاد کتاب و مقداری سیدی را بار بزنیم، به دفترمان ببریم و انبار کنیم. من و شریک دوم خوشحال شدیم،
سپس از سر آن کوچه وانتی گرفتیم، تمام آن حجم کتابها و سیدیها را بار آن زده، و به سمت تیردوقلو و پاساژ زمرد حرکت کردیم.
در مسیر که میرفتیم، نفر دوممان کنار راننده نشسته بود، و من و همدبیرستانی سابق که حال رئیس ما شده بود، عقب وانت بودیم.
از او خواستم که فاکتور خرید محصولات کتاباول را به من دهد، او نیز با حرکت چشم و حالت صورتاش که رغبتی در آن نبود،
از داخل کیفاش یک سربرگ با آرم کتاباول بهعنوان فاکتور خرید محصولات آنها به من داد. من هم فاکتور را در کیف خود گذاشتم.
و حال که پس از گذشت دو ماه از کارمان، در آن روزی که فردای بازگشت از سفرمان به کیش بود، یعنی اواسط شهریور ۱۳۷۹،
در دفترمان گرد هم آمده و جلسه تشکیل داده بودیم، زمان حسابوکتاب و تقسیم سود حاصل از فروش محصولات کتاباول فرا رسیده بود.
اپتدا از خاطرات سفرمان برای هم گفتیم، و بهیاد آوردیم که هفتهی قبلاش در چنین روزی، دیگر در کیش بودیم و مشغول به گردش.
کمی که صحبت کردیم، بحث را کشیدم به مسایل مالیمان، و همزمان از داخل کیفام، فاکتور فروش کتابها و آن فاکتور خرید اصلی را،
بیرون آورده و شروع به حسابوکتاب کردم، و در ضمن، به شریکمان که رئیس ما میشد نیز، دربارهی آن پولهای کمکی که از خود،
در دو شبانهروز آخر سفر که ناخواسته با آن مواجه شده بودیم سوال کردم و گفتم که سهم من و شریک دوممان را بگو تا پرداخت کنیم.
سپس فاکتور فروش کتابها را جمع زدم، و گفتم که در کل، قبل از اینکه به سفر برویم، نزد تو مبلغ -دو میلیون تومان- قرار داده بودیم،
که میشود اصل و همچنین سود حاصل از فروش کتابها. از سوی دیگر، دو ماه پیش که دفتر را اجاره کردیم، تو با مسئول پاساژ صحبت کردی،
و بعد گفتی که مبلغ نود هزار تومان برای اجاره، از قرار هر ماه به مبلغ سی هزار تومان، به مسئول پاساژ دادهای، یعنی پول سه ماه اجاره را،
پس اکنون در حساب بانکیات، که با کمک فامیلات توانستی دستهچک بگیری، باید حدود -یک میلیون و نهصد هزار تومان- وجود داشته باشد،
حال با حساب کسر سهم اجارهی دفتر از جانب ما دو نفر، همچنین پولهایی که در دو شبانهروز آخر سفر برایمان خرج کردی را هم کم کن،
و با اینکه هنوز سیدیهای کتاباول در مرحلهی فروش غیرنقدی و امانی قرار دارند، سهم ما را بطور مساوی، بر طبق نقدینگی، پرداخت کن.
همکلاسی سابق که حال باهم شریک شده و او را رییس خود میپنداشتیم، با شنیدن صحبتهای من، اپتدا سکوت کرد، و سپس گفت پول ندارم!.
من که با شنیدن جملهی او تعجب کرده بودم، رو به شریک دوممان انداختم و گفتم فلانی شوخیاش گرفته؟، هوای گرم بر سرش اثر گذاشته،
و باز همان جملهی قبلی مبنی بر تقسیم سهم و پرداخت پول را تکرار کردم. همدبیرستانی سابق که رییس ما شده بود، باز گفت که پول ندارد.
من با شدت حرفام را تکرار و بعد گفتم یعنی چه که پول نداری؟، پولها چه شدهاند؟. او با همان خونسردی، گفت که جای دیگر خرج داشتم،
از پولها استفاده کردم، اکنون حسابام خالی است، اما کار بعدی را که شروع کنیم، آنوقت حساب فروش کتاباول را نیز برایتان در نظر میگیرم!،
در ضمن یادتان نرود که چند روز پیش، اگر آن سی هزار تومان همراهام نبود، معلوم نبود که چگونه میتوانستیم خود را به تهران برسانیم!.
اینرا که گفت، من عصبانی شدم، و دفترچهی فاکتورهایی که در دست داشتم را به سمتاش پرت کردم، خوشبختانه او سریع واکنش نشان داد،
و خودش را به کنار کشید، در نتیجه دفتر فاکتورها از بخش سفت و محکمی که داشت، به دیوار کنار او برخورد و سپس بر زمین افتاد. ...
جلسهی کاری آنروز ما، با دعوا به پایان رسید، و اگر نفر دوممان در کار نبود و ما را سوا نمیکرد، شاید زدوخوردی شدید ایجاد میشد.
کمی که گذشت، روشن شد که آن همدبیرستانی پاک و منزهنمای ما، که شده بود رییس و شریک ما، کلاهبرداری بیش نبوده است،
که با استفاده از دفترچهچک بانکی که توانسته بود بگیرد، تمام خرجها را با چک بیمحل پرداخت میکرده، حتا پول اجارهی دفتر را.
بعدها شنیدم که او با همان قیافهی مقدسنمایی که داشت، کلاهبرداریاش را گسترده، و در زمینههای دیگر نیز چکهای بیمحل کشیده است.


ادامه مطالب در پست پسین ...
اين مطلب آخرين بار توسط 59 در الإثنين نوفمبر 08, 2021 3:54 pm ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
(ادامه مطالب از پست بالا) ...
(۳)


*** سری بزنیم به عکاسخانهای نوستالژیک، همراه با توضیحاتاش ...

# خاطرهی "سفر به کرمان" - پاییز ۱۳۷۵ ...
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t25p300-topic#9635
* پیشگفتار: انگار که سوژهی اصلی فیلم "آگراندیسمان-۱۹۶۶"(شاهکار "میکلآنجلو آنتونیونی")، کمی تا قسمتی اتفاق افتاد.
در بین عکسهای سیاهوسفیدی که پاییز۱۳۷۸ در پارک ملت تهران گرفته بودم(و در خاطرهی سفر به کرمان تقدیم شده بودند - لینک بالا)،
چندی پیش وقتی اسکن آنها را به حالت بزرگنمایی در کامپیوتر میدیدم، بخش تازهای از اجزای تشکیلدهندهی یکی از عکسها نمایان شد،
که خودم تا بهحال در طی بیستسالی که از ثبت آنها میگذرد، متوجه آن نشده بودم. منظورم عکس زیر است .:

- حال با بزرگنماییاش، میرسیم به بخشی از آن، که در کادر عکس، پیرمردی خسته، به درخت تکیه داده است .:

.
.
.
- پست نوروز ۱۳۹۸، که شامل عکسهای گرفتهشده از بالای برجسفید میباشد - توسط ۵۹ - بهار ۱۳۷۵ .:


https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t25p350-topic#9877
* در بین عکسهای قدیمیام، به تصاویر دیگری نیز رسیدم که آنها را در بهار سال ۱۳۷۵ یا ۱۳۷۶،
وقتی زنگ آخر میخورد و دبیرستان (خوشبختانه) تمام میشد، در راه برگشت به منزل گرفته بودم.
این عکسها همچون تصاویری که از بالای برج سفید گرفته بودم، با ارزانترین دوربین اتومات در آنزمان گرفته شدند،
از ارزش عکاسی برخوردار نیستند، اما حال پس از دو دهه و نیم که از ثبت آنها میگذرد، کیفیت جنس تصویر آنالوگ،
همراه با فضای سادهای که عکسها بهتصویر کشیدهاند، حسوحال نوستالژیکی را از میانهی دهه هفتاد، رسانا میگردند.
آنها را اسکن داشتم، و اکنون برای اولینبار، همانند موارد قبلی، در "فروم رویایی" تقدیم میگردند ...

.
.
.
- بیشک عکس زیر، اولین نسل از سلفی میباشد، با این تفاوت که عکاس آن، یعنی اینجانب،
از سایهاش عکس گرفته و نه از خودش. به بیان دیگر از -سایهی خودم- سلفی گرفتم. لبخند)
چه استعدادهای درخشانی که بخاطر خرابکاری اطرافیان، بر باد رفتند. لبخند) ....
*عکس توسط ۵۹ - بهار سال ۱۳۷۵ - مکان: آسفالت کف خیابان! ... .:

(HQ).:

.
.
.
- در تصویر زیر، جایی که از آن عکس گرفتهام، میشود نقطهی مقابل بلوار شهرزاد در تهران.
در سریال "هتل-۱۳۷۷"، زمانیکه دختر صاحب هتل به پدرش زنگ میزند(یعنی آناهیتا همتی به سروش خلیلی زنگ میزند)،
و میگوید که با ماشیناش تصادف کرده، سروش خلیلی(صاحب هتل) به تقاطع خیابان قبا و بلوار شهرزاد نزد دخترش میآید،
به محلی که در اصل یک گلفروشی بزرگ کنار یک خانه قرار داشت، و در فیلمها و سریالها، بهعنوان لوکیشن نشان داده میشد.
جاییکه من برای ثبت عکس در تصویر زیر ایستادهام، پشت سرم میشود همان تقاطع قبا با شهرزاد و گلفروشی که آنجا بود.
در سمت راست کادر عکس پایین، دیوار بزرگی قرار دارد که آن زمان مربوط به باغی از دوران قاجار بود و درباش بسته بود.
نزدیک به ۷ سال پیش که به ایران و تهران سری زدم، دیدم که بجای آن باغ قدیمی، حال جایی چون خانهی فرهنگ ساختهاند.
اما گلفروشی سر جایاش بود(۷ سال پیش). در کل، فضای این مکان که در عکس میبینیم، حال تغییر و بگونهای دیگر شده.
از آن مهم تر اینکه، چندی پیش وقتی نام بلوار شهرزاد را در نت جستجو کردم، با تغییر نام آن مواجه شدم -!!!- بگذریم ...
*عکس توسط ۵۹ - بهار ۱۳۷۵ - مکان: نزدیک به تقاطع خیابان قبا و بلوار شهرزاد، مسیر غرب به شرق رو به پاسداران .:

(HQ).:

.
.
.
- عکس زیر، مربوط هست به سیلبرگردانی که در ادامهی مکان عکس بالا، نزدیک به خیابان پاسداران تهران بود، و با گذر از یک کوچه،
چه پیاده چه سواره، وارد به پاسداران شده، و کمی پایینتر از برج سفید قرار میگرفتیم. آن مسیر را همیشه پیاده میرفتم.
چهار ماه پیش که با سایت مرزفان آشنا شدیم، در بخش فیلمهای دههشصتیاش، یک فیلمی را دریافت و دیدم،
که ناماش را اکنون در ذهن ندارم، چون فیلم مشهوری نبود، اما همین مسیر سیلبرگردان و حد فاصل شهرزاد تا پاسداران را،
یک ماشین پیکان در اپتدای فیلم میپیمود، و دقیق همین کادر عکس زیر، در پلانهای آن سکانس از فیلم، نشان داده میشد.
شوربختانه فیلم را نگه نداشتم، و با حساب اینکه فقط ناماش در ذهنام میماند، آنرا آرشیو نکردم، چون فیلم مهمی نبود،
اگر اشتباه نکنم محصول ۱۳۶۸ بود. اما حال ناماش را بهیاد نمیآورم، تا بهعنوان تصویر مقایسهای در کنار عکس زیر قرار دهم.
*عکس توسط ۵۹ - بهار سال ۱۳۷۵ - مکان: سیلبرگردان نزدیک به خیابان پاسداران تهران پایینتر از برج سفید .:

(HQ).:

.
.
.
- نمایی که در عکس زیر ثبت شده، نشانگر برج سفید در خیابان پاسداران تهران است،
اما هرچه فکر میکنم، بهیاد نمیآورم که در چه مکانی این عکس را گرفته بودم. پشتبام دبیرستانمان؟.
بیشک جایی در همان محله احتشامیه تهران بوده، که در بهار ۱۳۷۵ یا ۷۶، روزی پس از اتمام درس دبیرستان،
در پرسهزدنها و خیابانگردیهای پس از مدرسه، این کادر را ثبت کرده بودم. جالب اینجاست که در عکس زیر،
فضای تصویر، کمی تا قسمتی ترسناک بهنظر میرسد، چراکه هم یک کولر در سمت چپ کادر است، و هم یک دیگ بزرگ بخار!،
که در پایین وسط کادر قرار دارد، همچنین درختان اطراف، با حالت نیمسایه و نوری تیره میباشند، آسمان هم ابری و نقرهفام است،
و در پس این اجزای تشکیل دهنده، برج سفید از دور خودنمایی میکند، که در کادر عکس، همچون فانوس دریایی، استوار ایستاده است.
*عکس توسط ۵۹ - بهار سال ۱۳۷۵ - مکان: جایی در محله احتشامیه تهران به احتمال خیابان سوری که برج سفید را نشان میدهد .:

(HQ).:

پینوشت: هیچگاه گمان نمیداشتم که وجود کولر در یک عکس، سبب ترسناک بودناش گردد -لبخند)

* یک میانبرنامهی یادمانهسرشت از جنس مطالب دیدنی و خواندنی و نوستالژیک،
و سپس گذر به بخش دیگر این پست، که خاطرهای از سال ۱۳۸۰ میباشد. ...
لازم به یادآوریست که مطالب زیر، برگرفته از فضای نت مجازی(اینترنت سنتی) میباشند،
که برای اولینبار آنها را دیدم و سبب گشت تا خدمت فروم رویایی نیز به اشتراک قرار گیرند.
در زیر هر مطلب، لینک منبع و مرجع آن قرار دارد. ...


http://www.sourehcinema.com/People/People.aspx?id=138112030196
https://fa.wikipedia.org/wiki/روحالله_مفیدی
* مصاحبهای خواندنی و خاطرهانگیز، با هنرمند و بازیگر پیشکسوت، جناب "روحاله مفیدی" - اسفند۱۳۹۴ ~ نوروز۱۳۹۵ .:




https://www.mehrnews.com/news/3582844/معروف-به-گریمور-هاونگی-بودم-نگذاشتم-فرزندانم-بازیگر-شوند
.
.
.
https://www.mehrnews.com/news/3857008/صندوقچه-خاطرات-روایتگر-برنامه-های-کودک-دهه-۶۰-است
http://www.iribtv.ir/portal/newsview/5029
* مستند خوشساخت و تماشایی "صندوقچه خاطرات" بهکارگردانی -زهی شهریاری-،
محصول کانال محترم -مستند-، که شامل مصاحبهی تصویری با تهیهکنندهی هنایشگذار تلویزیون ایران،
سرکار خانم "پروین شمشکی"، و همچنین بررسی و نشان دادن آثاری که ایشان با ایده و ایجاد سوژه،
در دهههای شصت و هفتاد برای تلویزیون ایران تهیه و ساختند، میباشد. در این مستند دیدنی،
گوشههای بسیار نوستالژیکی از برنامههای کودک تولیدی تلویزیون در دهه شصت نشان داده میشود،
برای نمونه، قسمتی از مجموعه برنامه -بچهها مواظب باشید-، که ۷ سال پیش (پاییز سال ۲۰۱۲)،
با "ahmad1300mo" گرامی، درباره یکی دیگر از قسمتهایاش در فروم صحبت داشتیم .:
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t24-topic#6127
همچنین برنامهای که توسط -دستهای رنگشده- اجرا میگردید، و حال دیدن دوبارهاش بسیار نوستالژیک است.
با سپاس از سازندگان این مستند خاطرهانگیز. در لینک زیر، این مستند بطور کامل برای دریافت موجود میباشد .:

* لینک مستقیم .:
http://77.36.165.143/Mostanad/videos/95we40/951003-fri/khaterat.mp4
* منبع .:
http://www.doctv.ir/programs/6866-صندوقچه-خاطرات
-کادرهایی از مستند یادشده، شامل عکس عوامل، و تصاویر از برنامههای ژانر کودک در دهههای شصت و هفتاد (در لینک پایین).
تمامی این استوبکادرها، بطور یکجا در لینک پیکوفایل زیر نیز قرار گرفت، تا دریافت و آرشیوسازی همگیشان، آسانتر گردد.
http://s2.picofile.com/file/8369447084/Parvin_Shemshaki_Sandoghche_Khaterat.rar.html
























.
.
.

https://www.yjc.ir/fa/news/6197850/سیمین-صداقت-که-بود
* قسمتی از گویندگی مجری پیشکسوت خبر رادیو ایران در دهههای شصت و هفتاد خورشیدی،
سرکار خانم مرحومه "سیمین صداقت"، صدایی که برای نسل ما، بسیار آشنا و نوستالژیک است.
روح ایشان شاد، همراه با آرامشی آسمانی ...




https://tamasha.com/v/9NlJ1
* قسمتی از گویندگی مجری فقید رادیو و تلویزیون ایران در دهههای شصت و هفتاد خورشیدی،
مرحوم جناب "ناصر خویشتندار"، صدایی که برای نسل ما، بسیار آشنا و نوستالژیک بود. روح ایشان شاد.
در ویدیوی لینک زیر، اخبارگویی ایشان در بخش خبری رادیو از دهه شصت، همراه با همکارانشان نشان داده میشود.



https://www.yjc.ir/fa/news/6186811/عیادت-گویندگان-نوستالژیک-دهه-60-از-ناصر-خویشتن-دار-فیلم
.
.
.
* عکسی خاطرهانگیز و نوستالژیک از سریال "آیینه عبرت - ۱۳۶۷" .:

توضیح: حسوحال اولین زمستان پس از جنگ(زمستان ۱۳۶۷)، در این تصویر بر جای مانده است.
در آن سه سال انتهایی دهه شصت، با آنکه جنگ دیگر کامل تمام شده بود، اما هنوز سردی آندوران،
و بهویژه حسی که -نکنه دوباره جنگ بشه!؟-، در فکر و خیال، و روادید روزانهی مردم، هنوز وجود داشت.
ما و خیلی از ماها، از تاریکی نمیترسیم، به چراغقوه هم بسیار علاقمند هستیم، چرا؟، چون زمان کودکی و نوجوانیمان،
که در دوران هشتسالهی جنگ سپری شد، همراه بود با خاموشی برق، بویژه زمانهایی که اعلام موشکباران میکردند،
از اینرو با چراغقوه میرفتیم در راهرو، و در زیر پلهها، یا پناهگاه اطراف خانه، سنگر میگرفتیم. و بدینترتیب بود،
که در همان سالهای جنگ، "جنگ بر علیه -ترس از تاریکی-"، برایمان نهادینه شد، و حال از تاریکی نمیترسیم ...
.
.
.

* مقالهای خواندنی دربارهی چگونگی و تاثیر برنامهی رادیویی -سلام صبح بخیر- در دهه شصت (در لینک اول - خبرگزاری ایسنا)،
همچنین قسمتی از آن برنامه با اجرا و صدای "جواد آتشافروز" از دههی شصت (در لینک دوم - با سپاس از وبلاگ موزیکخاطره)،
و مصاحبهای تفصیلی با صدای وزین -جناب جواد آتشافروز- توسط خانم "فاطمه عودباشی" (در لینک سوم - با سپاس از سایت جامجم) .:
https://www.isna.ir/news/95030401748/وقتی-برنامه-مشهور-دهه-60-رادیو-به-راه-افتاد
http://musickhatereh.mihanblog.com/post/tag/سلام%20صبح%20بخیر
http://jamejamonline.ir/sima/1362273167037112529/جواد-آتشافروز،-گوینده-رادیو-و-برنامهساز-با-برنامههایم-رفیق-میشوم
.
.
.
* مصاحبه تلویزیونی "جهانگیر الماسی" با زنده یاد استاد "بابک بیات" - شبکه تهران (کانال پنج) - سال ۱۳۷۷ .:
(بهخوبی این برنامه را بهیاد دارم. گفتگوی تفصیلی و جامعی با استاد بیات میباشد، که دیدن دوبارهاش نوستالژیک است)




https://www.youtube.com/watch?v=A5Chi8seULM
* اجرای موسیقی تیتراژ سریال "سلطان و شبان"، آفرینهای ماندگار از "بابک بیات"، توسط ارکستر مجلسی خورشید اصفهان (۱۳۹۰) .:

https://www.youtube.com/watch?v=xumcMYHZdsw
پینوشت.:
- یاران بهتر در جریان هستند که از دو سال پیش،
موسیقی منسجم و گیرای متن فیلم ایرانی -.برهنه.تا.ظهر.با.سرعت.۱۳۵۵-،
که ساختهی "استاد بابک بیات" بوده است، در سایت والامقام یوتیوب موجود است.
اکنون صحبت دربارهی موسیقی آن نیست(چون خلاقانه بود)، بلکه حرف و انتقاد بر سر خود فیلم است.
حال مساله این است، که بر اساس عکسهای موجود از این فیلم، حالات قرارگیری پرسوناژ زن و مرد،
کپی از سکانسهای داخلی در فیلم ایتالیاییفرانسوی -آخرین.تانگو.در.پاریس.۱۹۷۲-، میباشد!.
درست است که .برهنه.تا.ظهر.با.سرعت، در چگونگی آغاز و ورود به داستان، با .آخرین.تانگو. فرق دارد،
اما در ماهیت سوژهی اصلی، و بویژه حالات کاماسوترایی، کپی صد در صد از آخرین.تانگو.در.پاریس. بوده است،
و این در حالیست که از .برهنه.تا.ظهر.با.سرعت، با نام فیلم ژانر -موج نو- در سینمای ایران یاد میگردد!.
از کی تا بحال، کپیکاری هنریادبی، ناماش میشود ایجاد -موج نو-؟.

ادامه مطالب در پست پسین ...
اين مطلب آخرين بار توسط 59 در الإثنين نوفمبر 08, 2021 3:58 pm ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
(ادامه مطالب از پست بالا) ...
(۴)



# خاطرهی "بچههای خوب" - تابستان ۱۳۸۰ ...

(FotoS by (www.avval.ir) & (www.tehran24.com




- ... هرچه منتظر ماندیم، استاد مربوطه که واحد صنعت چاپ و قطع کاغذ در سیستم افست را با او میگذراندیم، سر درس نیامد.
از کلاس کارگاه که در زیرزمین دانشگاه بود، به دفتر معاونت آمدیم و غیبت استاد را جویا شدیم. گفتند که ایشان تماس گرفتند،
همین چند لحظهی پیش زنگ زدند و اطلاع دادند که کاری برایشان پیش آمده، پس امروز تمام کلاسهای درسشان کنسل است.
با بچهها نگاهی بههم انداختیم، و درحالیکه جلوی معاون آموزشی دانشگاه، خود را در ظاهر نگران و دلواپس درس نشان دادیم،
اما در باطن از غیبت آن استاد خوشحال شدیم، چون به رئوس مطالب درس صنعت چاپ، انگار خودش چندان مسلط نبود،
درس مربوطه را گنگ توضیح میداد، از طرف دیگر، با ما پسرهای گروه، رفتارش بد و خشن بود، اما با یکی از دخترهای کلاس،
که البته جزو گروه دوستی دهنفری ما نبود، با او دایم گرم میگرفت، آن دختر هم از آنجا که استاد رویسخن تیپی اروپایی داشت،
از توجهات او خوشش میآمد، همیشه هم میرفت ردیف جلو مقابل شکم آن استاد مینشست، و بساط دلدادگی این دو شروع میشد.
برای همین وقتی آنروز خبر غیبت آن استاد ناشی را شنیدیم، در اصل خوشحال شدیم. ساعت کمی از یازدهی قبل از ظهر گذشته بود،
و ما پیش از آن از صبح زود، دو درس دیگر که مبانی هنر و واحد رنگشناسی بود را نیز گذرانده، و از اینرو کمی خسته شده بودیم.
در جمع ده نفری که گروه دوستی داشتیم، کمی بین خودمان پچپچ کردیم، گفتیم برویم نهار بخوریم؟، نه هنوز زود است، پس برویم سینما.
تابستان سال ۱۳۸۰ خورشیدی بود، فصل گرم مرداد تازه آغاز شده بود، و همراه آن، فیلم "بچههای بد" نیز به اکران سینماها آمده بود.
با بچههای گروه دهنفری دوستیمان، که درست و همسان، پنج پسر و پنج دختر بودیم، از دانشگاه به سمت سینما آفریقا پیاده بهراه افتادیم.
بر روی پارچهی سر درب سینما، تصویر چند نفر که آنها هم چون ما جوان بودند، بهعنوان اعلان و پوستر فیلم بچههایبد کشیده شده بود.
به تعداد نفراتمان بلیت خریدیم، سپس در سالن انتظار سینما کمی به انتظار نشستیم، و بعد که عقربههای ساعت، ۱۲ ظهر را نشان دادند،
با شور و شوقی که همیشه برای تماشای فیلمهای تازه داشتیم، به سالن تماشاخانه وارد شدیم. آندوران همگیمان احوال خوشی داشتیم،
احساس میکردیم که ما، حال با قدم نهادن به دوران جوانی، انگار سکان یک کشتی بزرگ را در دستانمان داریم، و هر کجا که بخواهیم،
میتوانیم برویم و به تمام آمالها و آرزوهایمان خواهیم رسید. مشغول به تماشای فیلم بچههایبد بودیم. فضای فیلم با آنکه جسورانه بود،
اما فضای سرد و منفی داشت. خیلی از تماشایاش راضی و خشنود نبودیم، با اینحال آنرا تا آخر نگاه، و سپس سالن سینما را ترک کردیم.
ساعت کمی از یک و نیم بعد از ظهر گذشته بود. آنروز دیگر در دانشگاه درس نداشتیم. بچهها پیشنهاد کردند که حال برویم و نهار بخوریم.
اول قرار شد که به شعبهی رستوران تهران مرغ سوخاری که در همان حوالی سینما افریقا، یعنی پایینتر از میدان ولیعصر قرار داشت برویم،
اما دو نفر از دخترهای گروهمان که سیاست کجا برویم کجا نرویم همیشه توسط آنها صادر میشد، گفتند که بار قبل که به این رستوران رفتیم،
کیفیت خوراکاش نسبت به قیمتاش چندان مناسب نبود، پس برگردیم برویم سراغ همان پیتزافروشی نزدیک دانشگاه، که مشتری دایمیاش بودیم.
وقتی به نزدیکی رستوران همیشگی که پاتوقمان بود رسیدیم، من همچون شخصی که انگار میبایست خود را بیدرنگ به محل دیگری برساند،
به بچهها گفتم که در شرکتمان کار دارم، باید فوری خود را به آنجا برسانم. اینرا گفتم و بدون توضیح دیگری، از ایشان خداحافظی کردم.
همچون شخصی که خوابنما شده بود، تمام حواس من متمرکز به این بود که خود را هرچه زودتر از خیابان ولیعصر به سهروردی برسانم،
برای همین یک ماشین دربست گرفتم و به سمت شرکت بهراه افتادم. بعد از ظهر بود و خیابانها خلوت. زمان زیادی نگذشت که به دفتر رسیدم.
پول کرایه را پرداخت و از ماشین پیکانی که همچون تاکسی کار میکرد پیاده شدم. اول فکر کردم که دوست و شریکام هنوز دانشگاه است،
از اینرو با کلید خودم اپتدا درب ساختمان، و سپس درب آپارتمان کوچک که بعنوان محل کار از آن استفاده میکردیم را باز و وارد سوییت شدم.
دیدم کلید دوستم از آنسوی درب بحالت اینکه اپتدا آنرا کامل داخل قفل و سپس تا نیمه بیرون آورده بود قرار دارد. دریافتم که او در دفتر است،
اما چون خسته بوده، رفته و در اتاق دیگر خوابیده است، برای همین کلید را بطور نیمه در قفل قرار داده، تا بتوانم آنرا از طرف خودم باز کنم.
وقتی وارد دفتر شدم، آن حس و حالی که از قبلاش دایم نهیب میزد که اکنون واقعهای در کانون رخ دادن است، باز بر وجودم چیره گشت.
درب اتاق آپارتمان کوچک دوستم که یک سال و نیمی میشد که به محل کار ما تبدیل شده بود باز بود، و او بر روی تخت خوابیده بود.
کیفام را که بر روی میز فایبرگلاس قرار دادم، او از خواب بیدار شد، و در همان حالت بین خواب و بیداری، با صدایی که چندان مفهوم نبود،
گفت از که آمدنام بیخبر بوده، برای همین یک ساعت پیش که به دفتر میرسد، فقط برای خودش از ساندویچی محل، غذا گرفته و خورده،
حال اگر من هنوز نهار نخوردم، میتوانم به آن اغذیهفروشی زنگ بزنم تا همانند همیشه غذا بیاورند. من با اینکه ذهنام به آن حس عجیبی،
که برایمام از یک ساعت قبلاش ایجاد و بر افکارم چیره گشته بود مشغول میبود، اما با لحنی که شوخی بهمراه داشت، و انگار که فکرم را،
و فضای هوش و حواسام را میخواستم خودخواسته به جهت دیگری هدایت سازم، به دوستم گفتم که حرف ساندویچ را در خواب میگویی؟،
شخصی که در خواب میبینیاش، گرسنه است؟، یا با من صحبت میکنی؟. دوستام بیآنکه پاسخی دهد، دوباره به خواب خویش فرو رفت.
اول خواستم به همان ساندویچفروشی محله، یا به رستوران چلوکبابی که نزدیک دفترمان بود زنگ بزنم و غذا سفارش دهم، اما زمان،
و گذر عبور ثانیههایاش در هر دقیقه، میگفت که باید به خیابان نیمه اصلی که نزدیک به دفتر بود بروی، آنجا دو بقالی و سوپر هست،
برو و کنسرو لوبیا یا خورشت قیمه بخر، نان هم بگیر، نان باگت که در هر دو سوپر موجود است، اینگونه پول هم کمتر خرج میشود.
از دفتر بیرون آمدم و همچون انسانی مسخشده، به سمت خیابان فرعی نزدیک به ساختمان دفتر بهراه افتادم. اول خواستم بروم سمت چپ،
یعنی به بقالی که همیشه از آن خرید میکردیم، اما حسی گفت که برو به آن مینیمارکتی که سمت راست خیابان است، برای تنوع بد نیست.
مسیرم را به جهت راست خیابان کج کردم. چند قدمی که در پیادهرو به سمت مینیمارکت راه رفتم، دیدم چهرهای آشنا در سمت مقابل من ایستاده،
اول شک کردم که او خودش است یا فقط شباهت ظاهری دارد؟، اما وقتی با حسی غیرقابل توصیف به او نگاه انداختم، دیدم که خود خودش است.
بعد از ظهر بود و خیابان کمعرض فرعی، خلوت. من در پیادهرو ایستاده بودم، و او چند متری آنطرفتر، در جلوی یکی از کوچههای خیابان.
دستاش را همچون کلاهی نقابدار بر روی پیشانیاش قرار داده بود، تا با کم نمودن تاثیر تابش نور داغ تابستان در آن ظهر گرم مردادماهی،
بتواند نقطهی دید به داخل کوچهای که کنجکاوانه با حالتی منتظرانه به آن نگاه میداشت فراهم سازد. با دیدن او، در جایام میخکوب شده بودم،
و فقط او را با تمام وجود میدیدم. کمی با همان دقت به داخل کوچه نگاه انداخت، بعد همچون شخصی که ناامید و کمی هم دلخور شده باشد،
از جلوی کوچه فاصله گرفت و به سمت چپ خیابان فرعی، یعنی جهتی که من چند ثانیه قبلاش از همان سو به این سمت آمده بودم حرکت کرد.
من از فرصت استفاده کردم، و بطور موازی با جهت راهرفتن او، سمت خودم در پیادهرو، همراهاش بهراه افتادم، قدم به قدم، و گام به گام ...
کمی که رفتیم، به سمتاش آرام نزدیک، و در لحظهای مناسب، کنارش قرار گرفتم و به او سلام کردم. چهرهاش را به سمت من برگرداند،
و با حسی که انگار هم فکرش مشغول به چیز دیگریست و هم با دیدن من جا خورده است، سلامام را پاسخ گفت. این اولینباری بود که او را،
در دنیای واقعی، چنین نزدیک به خود میدیدم، اولینباری بود که وجودش را اینگونه نزدیک و در کنار خود احساس میداشتم. ...
تمام چهار سال دوران دبیرستان، و سه سال بعدش که تا آن تابستان ۱۳۸۰ در مجموع هفت سال تمام را شامل میشدند، من ویران او بودم.
مادرش همکار مادر من در آموزش و پرورش بود، از اینرو از تابستان ۱۳۷۳، که سوم راهنمایی را تمام و آمادهی رفتن به دبیرستان بودم،
وقتی در یک مجلس میهمانی که خانوادگی و دوستانه بود، او نیز بهمراه والدیناش آمده بود، با دیدناش نفس در سینه برایام حبس گردید.
از آن زمان، به مدت هفت سال، هرگاه برای دید و بازدید عید، یا مراسم گوناگون، که او و والدیناش نیز شرکت میکردند او را میدیدم،
چه در زمان دیدن، و چه بدتر از آن، در فاصلهی بین این دیدنها و ندیدنها، من فقط یک چهره در ذهن میدیدم، و آن همانا او بود.
بیماری عشق، تمام وجودم را در چهار سال دبیرستان و سه سال پس از آن، در تسخیر خود قرار داده بود. هر بار با دیدن او،
دیگر غذا نمیخوردم، مفتون و مجذوب و بیمار او بودم. عیدها که به خانهی ما میآمدند، بعد که میرفتند، شب در تاریکی شبانه،
به اتاق پذیرایی میآمدم، و به آن مبلی که او چند ساعت قبلاش بر روی آن نشسته بود نگاه میانداختم، و وجودش را احساس میداشتم.
و سرانجام وقتی دیپلم گرفتم و در مغازهی کتابفروشی کار میکردم، از طریق یک آشنا، برایاش پیغام فرستادم، که اگر کسی در فکرش نیست،
او اما در فکر و خیال من همهجا هست، پس اگر میشود، من قصد تشکیل زندگی با او دارم. پیغام را از طریق یک آشنا برایاش فرستادم،
و او پاسخ داد که در این زمینه، نظر منفی ندارد. اینرا که شنیدم تصمیم گرفتم که موضوع را با مادر مطرح سازم. از اینرو تابستان ۱۳۷۸،
یک روز مساله را بطور نیمهشفاف برای مادرم تعریف کردم. مادر با شنیدن این مورد، خیلی آشفته شد، تا جاییکه چادر اش را سر کرد،
و با حالتی که بسیار عصبانی بود، از خانه بیرون رفت. حس عجیبی داشتم، چون برای اولین و آخرین بار خواسته بودم با مادر صحبت کنم،
که اما نتیجهاش معکوس شده بود. شاید برای این بود که از همان سال ۱۳۷۸، میان ایشان و آن همکارش، کمی دلخوری پیش آمده بود،
بعد هم ماجرا شدیدتر و در نتیجه در طی یکیدو سال، رابطهی ایشان با یکدیگر کامل قطع شده بود. من هم بسان سرگشتهای مجنون،
هم نسبت به آن دختر، بیماری عشقام ویرانتر و شدیدتر شده بود، و هم دیگر دریافته بودم که این عشق، عشقی راستین است،
راه به جایی ندارد، فقط خودخوری و پرواز در خیالی دستنیافتنیست. برای همین، در آن روز مردادماهی از تابستان سال ۱۳۸۰،
که آن پادشه ذهن و الههی فکر و خیال و وجودم را در خیابان فرعی نزدیک به دفتر دیدم، وقتی کنارش قرار گرفتم، به او گفتم،
زمان کم است، من انگار میبایست امروز شما را اتفاقی میدیدم تا موضوعی را مستقیم بگویم. دو سال پیش برایتان پیغام فرستادم،
من سر حرفام هستم، اما بهتر میدانید که اینها با یکدیگر قهر کردهاند، من زورم به نیروی قطعرابطهی مادرهایمان نمیرسد،
اگر موردی برایتان هست و یا خواهد بود، امیدوارم زندگی تشکیل بدهید و خوشبخت شوید، من تسلیم به قضا و قدر روزگار هستم.
دختر با حالتی که کمی شک در صحبت داشت، گفت نه، چرا آخه؟، و بعد دوباره ساکت شد. تمام این صحبت بین ما، هنگامی انجام شد،
که عرض خیابان فرعی را به سمت چهارراهی که خیابان اصلی قرار داشت در کنار یکدیگر پیمودیم، یعنی بین ده ثانیه و شاید حتا کمتر.
به پیادهرویی رسیدیم که نزدیک به تقاطع بین دو خیابان بود. به او گفتم، میدانم که منزل شما در آن سمت چهارراه قرار دارد،
اگر اشکالی نداشته باشد، شما را تا نزدیک خانهتان بدرقه کنم، من خودم چند کوچه پایینتر، با یکی از دوستان دفتر گرافیک و تبلیغات داریم.
دختر گفت که او هم امروز آمده بوده تا از همان چند کوچه پایینتر، جزوه از همدانشگاهیاش بگیرد، اما هرچه جلوی کوچهشان صبر کرده،
همکلاسی سر قرار نیامده، بعد هم که من او را میبینم و بدینترتیب اکنون مشغول راهرفتن با یکدیگر هستیم. دختر اینها را با حسی میگفت،
که هم سعی به ساختن داستانی داشت تا اصل ماجرا را پنهان کند، و هم دیدن من برایاش غافلگیرکننده، اما جایگزین مورد دیگری شده بود.
من اما حسی داشتم که انگار جواهری را که سالها از دور و یا فقط در خیال میدیدم، حال اینبار در دنیای واقعیت در کنارش قرار گرفتهام.
با او همگام شدم تا به نزدیک خانهشان بدرقهاش کنم. هنوز چند ثانیهای از راهرفتنمان باهم نگذشته بود، که ماشینی کنار ما توقف کرد.
دختر بهناگاه ایستاد و رویاش را به سمت دیگری برگرداند. من هم چون دیدم او ایستاد، دست از راهرفتن کشیدم و کنارش ایستادم.
آقایی که ۸-۹ سال و حتا کمی بیشتر از من سن داشت، با عجله از پشت فرمان ماشین بیرون آمد. پیدا بود که صورتاش را اصلاح کرده،
ریشهایاش را چند دقیقه قبل از آن با تیغ زده است، اما چون عجله داشته، کنار یکی از خط ریشهایاش، رد تیغ باقی مانده بود،
از آن محل کمی خون آمده، و همچون زخمی که تازه است، رنگ قرمز خون زیر نور آفتاب برق میزد، و بر ظاهر او خشونت میافزود.
با عجله و عصبانیتی شدید پیش ما آمد. من اول فکر کردم که شاید معمور است، و میخواهد بپرسد که من و این دختر چه نسبتی باهم داریم،
اما دیدم که او ریش ندارد، ماشیناش هم خودرویی شخصی است. در همین افکار بودم، که او با حالتی پرخاشگرانه جلوی من قرار گرفت،
و گفت که چرا کنار این دختر هستی؟. من نمیدانستم چه جوابی بدهم، برای همین کمی منومن کردم، و تا آمدم حرفی بزنم، او با دست راست،
سیلی محکمی به سمت چپ صورت و گوش من زد، و در نتیجه صورتام به سمت راست، یعنی به جهتی که دختر کنار من ایستاده بود برگشت.
آن مرد از جهت قد، کمی از من کوتاهتر بود، اما جثهی توپر و چاقتری از من داشت. چک اول را که خوردم، بیآنکه عکسالعملی نشان دهم،
فقط هاجوواج نگاهاش کردم. او با عصبانیتی آتشین و حس خشونتی بیشتر، باز سوالاش را تکرار کرد که من کنار این دختر چه میکنم؟،
و بعد با دست چپ، سیلی دیگری به سمت راست صورتام زد، ضربهای که شدتاش از قبلی بیشتر، و در نتیجه عینکدودیام بر زمین افتاد.
در همان حال پر تشویش، خم شدم تا عینک را از زمین بردارم، که او با لگد، ضربهای از پشت به من زد، و در نتیجه نقش بر زمین شدم.
بیآنکه ضعفی نشان دهم، در حالیکه نگران دختر هم بودم، بلند شدم و ایستادم. مرد که سه ضربه به من زده بود و واکنشی از من ندیده بود،
انگار که خسته شد، سپس با حرکت دست، دختر را با عصبانیت به سمت ماشیناش هدایت کرد، دختر هم که هل شده بود، رفت و سوار شد.
وقتی آنها رفتند، ذهنام پر از پرسش بود، همچنین این مسئله که اگر ماجرا به گوش خانوادهی دختر برسد، آنگاه چه پیش خواهد آمد؟.
در آن بعد از ظهر مردادماهی از سال ۱۳۸۰، خورشید و آفتاب خیابان فرعی، درخشان و سرزنده بود، درست برعکس حال و هوای روح من.
وقتی ماشین آنها به خیابان اصلی وارد و سپس در افق چشمان مهآلودم محو گردید، تازه به خود آمدم. سر و صورت و بدنم کرخت شده بودند،
جای سیلیها و لگدی که حوالهی من شده بود، تازه اثر خویش را نمایان میساختند. سرم را پایین انداختم و به سمت کوچهی دفتر به راه افتادم.
یک ماشین نیرویانتظامی کنار خیابان پارک شده بود که یک سرباز پشت فرمان، و یک درجهدار کنار او نشسته بود. به جز آنها در اطراف نیز،
مغازههای محله بودند. وقتی به سمت دفتر حرکت میکردم، با خود گفتم چه خوب که هنگام دعوا و درگیری، هیچیک از ایشان وارد معرکه نشدند،
چون در اینصورت، هم آبرویام پیش کاسبهای محل میرفت، و هم سوال و پرسش از طرف معموران حفظ نظم اجتماعی، میتوانست ایجاد شود.
به دفتر که رسیدم، با حال آشفته دریافتام که دستهکلید را در کیفام، و کیف را هم بر روی میز قرار دادم، برای همین زنگ افاف را زدم.
کمی گذشت و درب ساختمان باز شد. با گذر از راهرو به سوییت رسیدم. دوستم که پیدا بود با زنگ من از خواب پریده، درب را باز کرد.
تا من را دید، خواب از سرش پرید، و با تعجبی فراوان گفت چی شده؟، چرا رنگات پریده؟. با صدایی که همانند صدای او در هنگام خواب بود،
گفتم آب بیار، آب. او با عجله به آشپزخانه رفت، و سپس با یک لیوان و پارچ بزرگ پلاستیکی به اتاق دفتر برگشت. من نشستم روی زمین،
همانجا کنار درب روی موکت، نشستم و به دیوار تکیه دادم، پارچ بزرگ و پر از آب یخ را از او گرفتم، و یکپارچه از بالا بر روی سرم ریختم.
احساس کردم که قطرات باران، بر بدنهی دیگی جوشان ریخته شدند، اما فقط صدای برخورد آنها بلند بود، چرا که دیگ هنوز داغ و گداخته بود.
دوستام که با دیدن من نگران و دلواپس شده بود، از ماجرای عشقبیمارگونهام خبر داشت، برای همین موضوع را کوتاه برایاش تعریف کردم.
دو سه ساعتی گذشت و من بسان موجودی تاکسیدرمیشده، بیحرکت روی زمین کنار درب آپارتمان نشسته بودم و به یک نقطه نگاه میکردم.
دوستام گفت که این ماجرا تقصیر تو نبوده است، ناروا هم کتک خوردهای، حال بیش از این خودت را ناراحت نکن. بیا برای شام برویم بیرون.
سوار ماشین او شدیم و به سمت شمال خیابان ولیعصر بهراه افتادیم. آنجا رستوران قدیمی بود به نام لوکس شمشیری که در ایستگاه محمودیه،
نرسیده به تجریش قرار داشت. با این دوست و شریکام، هفتهای یکبار به لوکسشمشیری میرفتیم و چلوکباب لقمه زعفرانی سفارش میدادیم.
در آن غروب تابستان سال ۱۳۸۰ هم، به محل آن رستوران رفتیم که در زیرزمین قرار داشت، جای دنجی بود با مشتریهایی ثابت و همیشگی.
بر خلاف هر بار که وقتی برای شام با دوستان و رفقا به رستوران میرفتیم، و من با تعریف کردن ماجراهایی که در کار و دانشگاه پیش میآمد،
از دید خود سعی به مجلسگرمی میداشتم، در آن شامگاه، همهی کادرها و تصاویر در جلوی چشمانام، مهآلود و بیرنگ و خاکستری بودند.
هیچ بهیاد ندارم که چگونه شام خوردیم، و یا حین صرف غذا، دوستام چه صحبتی با من میداشت، فقط همین که از رستوران بیرون آمدیم،
گفتم اگر میشود برویم یک داروخانه، شاید قرص مسکن یا آرامبخش بخرم، چون حالام خیلی ناخوش است. با دوستام آمدیم به میدان ونک.
ماشین را مقابل داروخانهی قانون نگه داشت. به آنجا رفتم و تقاضای قرص سردرد و مسکن کردم. فروشنده که با دیدن من متعجب شده بود،
سریع با حالتی پیشگیرانه با صدایی بلند گفت که آقا ما از این چیزها نداریم، لطفا از اینجا بروید بیرون. من هم مغموم به ماشین برگشتم.
دوستام گفت که میروی خانهی خودتان؟. گفتم نه، من امشب دفتر میمانم. با ایشان به محل دفتر کارمان بازگشتیم. او که نگران حالام بود،
گفت که تنهایام نمیگذارد، و پیشام میماند. آنشب من در خواب، فقط یک خواب میدیدم، خوابی که نه خواب، و بلکه کابوس بود.
در طول آن شب، کابوس میدیدم که صفحهای سیاه در جلوی چشمانام قرار دارد. بر روی آن صفحه، تعداد زیادی مثلث قرار داشتند.
مثلثها به رنگهای زرد و نارنجی و قرمز بودند، رنگهایی که والر و کنتراست رنگیشان شدید بود، به بیان دیگر، رنگهایی جیغ بودند.
در تمام طول آن کابوس، من سعی داشتم تا این مثلثها را همچون پازل به هم وصل کنم و از حالت آشفتهای که بود، تصویری مشخص بسازم،
که اما هرچه تلاش میکردم، سعی و کوششام بینتیجه بود. آن مثلثها، رشتههای اعصاب بودند، تکههای ذهنی، که آشفته و سرگردان شده بود.
از آن ماجرا یک سال گذشت. وقتی اواخر تابستان ۱۳۸۱ ایران را ترک کردم، دورادور اما موثق شنیدم که دختر به ازدواج فردی درآمده،
که دوست فامیل آنها بود، شخصی که تولیدیاش اطراف محل دفتر کار در سال ۱۳۸۰ بود، همان شخصی که آن دختر در تابستان ۱۳۸۰،
از او با نام مستعار همدانشگاهی و صاحب جزوهای یاد کرده بود، که آنروز سروقت سر قرار نیامد، وقتی هم که آمد، دیر و خشمگین آمد.

ادامه مطالب در پست پسین ...
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
(ادامه مطالب از پست بالا) ...
(۵)


*** بخشی موزیکال و طربانگیز ...




- نزدیک به یکماهونیم پیش، ۲۶ تیرماه ۱۳۹۸،
استاد "علیرضا افتخاری"، با همکاری ارکستر ملی ایران،
برای چندمین بار متوالی، به اجرای کنسرت در تالار وحدت پرداختند.
همانند همیشه، برنامه بهخوبی و با -شکوهی موسیقایی- برگزار گردید.
در میان قطعات بهاجرا درآمده، تصنیف مشهور "با ما منشین" نیز قرار داشت.
آهنگ رویسخن را علیرضا افتخاری در اوایل دهه هفتاد، بهسال ۱۳۷۱ یا ۱۳۷۲،
در آلبوم "راز گل" خوانده و آنزمان بهنشر رسیده بود. "راز گل" یکی از آلبومهای موفق استاد است.
و اما حال در زمان حاضر، یعنی ۲۶ تیرماه ۱۳۹۸، پس از ۲۶ سال، علیرضا افتخاری در کنسرت اخیرشان،
اقدام به بازخوانی تصنیف قدیمی خویش "با ما منشین" نمود، که نتیجهی این اجرا، بسیار باشکوه رقم خورد.
دلیل آن بدینشرح است، که تنظیمی که جناب آقای "حسین فاضل"،
برای تصنیف "با ما منشین" در کنسرت اخیر انجام دادند،
ملودی قوی این آهنگ را، پس از دو دهه و نیم، جلوهای نو بخشید،
که این مهم، به برکت حضور سازهای زهی و کششی انجام گردید.
چون در نسخهی آلبومی و اصلی "با ما منشین"، سازهای آرشهای وجود نداشتند،
اما حال در این نسخهی کنسرتی، درونمایهی این آهنگ غنی، با واژگان آسمانی حافظ بزرگ،
و همچنین صدای رسای علیرضا افتخاری، براستی که به تولدی دوباره دست یافت ...
دعوت میگردد تا از این اجرای باصلابت، شنیدار و دیداری دلانگیز داشته باشیم ...

گر همچو من افتادهٔ این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم
با ما منشین اگر نه بدنام شوی
واژگانی آسمانی از حافظ بزرگ
تصنیف "با ما منشین"
با صدای: علیرضا افتخاری
آهنگ: علیرضا افتخاری، مجتبی میرزاده، محمد آذری
تنظیم برای ارکستر در این نسخه: حسین فاضل
رهبر ارکستر: نادر مرتضیپور
به اجرا درآمده توسط: ارکستر ملی ایران
شامگاه چهارشنبه ۲۶ تیرماه ۱۳۹۸، تالار وحدت
فیلمبردار ویدیو: علیرضا کریمی
ادیت، آمادهسازی و نشر کلیپ: ناصر قرهباغی
* از گالری و آرشیو ویدیوکلیپهای -پخش صدای ماندگارترین نوارهای کاست موسیقی ایران در دهههای نوستالژیک شصت و هفتاد-،
که توسط مهندس "ناصر قرهباغی"، با استفاده از ضبطصوتهای جانانهی آنالوگ قدیم، فیلمبرداری و آمادهسازی میگردند، دیدن فرمایید .:

https://www.youtube.com/user/unforgivenld/videos?sort=dd&view=0&shelf_id=1
(HQ).:

* تصاویری از سالن کنسرت روی سخن، و همچنین پس از اتمام آن (۲۶ تیرماه ۱۳۹۸) .:




*توضیح عکسها به ترتیب از راست به چپ ~
عکس اول: حضور استاد ناصر ممدوح در این کنسرت
عکس دوم: نادر مرتضیپور(رهبر ارکستر) در کنار علیرضا افتخاری
عکس سوم: سرکار خانم آوا افتخاری، دختر سوم استاد، ایستاده در کنار پدرشان استاد علیرضا افتخاری ...
خانم آوا افتخاری، علاوه بر تدریس موسیقی، تدریس پیانو، همچنین مربی و مددکار برای افراد سندروم داون نیز میباشند.
با سپاس از عکاسان و خبرگزاریها، که از تصاویر خوبشان، در سرتیتر مطلب، پوستر بالا، و همچنین کادرهای کنسرت استفاده گردید.
(عکاس: "سارا عبدالهی") .:
https://www.borna.news/بخش-عکس-10/872581-اجرای-ارکستر-ملی-ایران-با-حضور-علیرضا-افتخاری
(عکاس: "ناصر جعفری") .:
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1398/04/27/2056799/اجرای-ارکستر-ملی-ایران-با-خوانندگی-علیرضا-افتخاری/photo/18
.
.
.

(HQ).:

* آهنگ تازه و بسیار شنیدنی "پابوس"،
با نوای جاودان استاد علیرضا افتخاری
.............................
در محضر شاهام، لبریز گناهام، مشتاق نگاهام،
لطفی کن و سلطان، به بزرگی بده راهام
بینام و نشانام، ابری شده جانمام، با بار گرانام،
آمادهی فرمان تو، ای عشق، بران یا که بخوانم
.............................
"پابوس"
آهنگساز: امیرحسین اسکندری
شاعر: جواد گنجعلی
با صدای جاوید: علیرضا افتخاری

لینک مستقیم آهنگ پابوس .:
http://dl.radioahang.net/music/98/5/3/Alireza%20Eftekhari%20–%20Paboos.mp3
منبع لینک .:
https://radioahang.net/alireza-eftekhari-paboos


.
.
.
*** انتقاد از سینمای حال حاضر در ایران ...

(Foto & Graphic by 59)
داد بزن،
انتقاد کن،
غوغا بپا کن،
حرفت را نعرهبکش،
اما و بازهم اما،
هیچوقت خیانت نکن،
نه به انسانها،
و نه به آن آب و خاک و زادگاهی،
که در آن بهدنیا آمدی، و یا در آن زندگی میکنی، هیچگاه خیانت نکن،
که خائن یعنی رذل، و رذالت یعنی نقطهی مقابل انسانیت.
("-دبورا یانگ- منتقد آمریکایی نشریه هالیوود ریپورتر نیز
فیلم «مغزهای کوچک زنگزده» ساخته هومن سیدی استعداد نوظهور سینمای ایران را
مهیجترین فیلمژانر در بازار جشنواره فجر معرفی کرده بود که به خوبی میتواند
در عرصه بینالمللی نیز مخاطبان را جذب کند")
https://khabari.org/article/410550/مسترکلاس-بازیگری-در-یک-فیلم-گانگستری-ایرانی
http://www.sourehcinema.com/Title/Title.aspx?id=139605230000
- آن بهظاهرمنتقدان و بهظاهرسینماشناسان غربی و اروپایی و جهاناولی،
از خدایشان است که محصولی سیاهنمایانه، بویژه ساخت کشوری که ایران باشد را ببینند،
سپس از آن زبالهی ناپاک سینمایی، با کمال وجودی غرضورزانه، تعریف و تمجید نمایند، چرا؟،
یعنی آیا آنها عاشق بالا بردن و خوب نشان دادن سینما و فیلمسازی ایران در جهان هستند؟،
نه، بلکه عاشق و شیفتهی آن خائنان بظاهر ایرانی هستند، که فضای کشورشان را،
با سیاهنمایی و جلوهدادن تاریکترین جاها و آدمهایاش نزد جهان معرفی میدارند،
آنهم با اغراقهایی دروغین و فرافکنانه. و به همین دلیل کثیف است،
که هرگاه محصول سینمایی کجوکوله و تاریکی از ایران ساخته میشود،
گل از گل نظریهپردازان بدخواه در جهاناول میشکفد، و از آن کیسهی زباله،
که نام فیلمایرانی را یدک میکشد، به عنوان اثر سینمایی قابل مطرح شدن در جهان نام میبرند.
فضای کشورت را حلبیآبادی پر ز بزهکار نشان بده، مردم کشورت را با پرسوناژهایی مثلهمانند نشان بده،
آنگاه لباس به سبک مدرن بپوش، و برای دریافت -جایزهی خیانت به وطن-، در محافل جهانی شرکت کن.
اولی نیستی، آخری هم نیستی. در خاکی که خارجیپرور است، خائن به آسانی میروید.
https://www.pendaronline.com/بخش-فرهنگ-هنر-6/14601-تیپ-رسمی-هومن-سیدی-در-جشنواره-خارجی
- جالب اینجاست که وقتی بهزور، بخشهایی از این مزخرفک را دیدم،
با آنکه خودم کندذهن و عقبافتادهیمغزی هستم،
اما به کوهی از بازیهای مصنوعی، صداهای مسخره، لوکیشنهای غیر واقعی،
فیلمنامهی دربهدر و چرتوپرت در این محصول ضعیف پی بردم.
هیچ شکی نیست که فیلمها (اگر خوب ساخته شوند) باید در ژانرهای گوناگون باشند،
اما درد سر این است، که همیشه در طول تاریخی چنددههای،
هرگاه فیلمی از ایران به محافل جهانی وارد و جایزه هم نصیباش میگردد،
حتم فیلمیست در ژانر سیاهنمایانه، که یا ایران را با مشکلاتی فراوان نشان میدهد،
و یا یک تکه زمین خاکی، در آن به عنوان نماد برای کل ایران نشان داده میشود.
و این چیزی نیست، جز همان جریان خیانت خائنان به وطن و خاک، در قالب نام فیلمساز و هنرمند،
که از جهت ساختار سینمایی نیز، کار آنها پر از ضعف و ضد و نقیضهای غیر اصولی میباشد.
- ایرانیانی که سالها در کشورهایی غیر از ایران زندگی میکنند، بهتر در جریان هستند،
که ایران جزو اولین کشورهای جهان است، که جریان ضدتبلیغاتی بسیار قوی بر علیه او وجود دارد.
خیلیها اگر نهایت حتا بدانند که ایران کشوری باستانی با تاریخ و ادب غنی و تبارمند است،
اما گمان میکنند که فضای ایران، یعنی صحرایی که افراد با شتر در آن رفت و آمد دارند.
و درست به همین دلیل است که نهادهای سینمایی و مجوزدهنده در ایران،
باید از درز یافتن محصولاتی که ایران را سیاه نشان میدهند، به خارج از مرزها جلوگیری نمایند.
انتقاد بسیار خوب است، لازم است، اما جایی باید مطرح گردد که دردی را دوا نماید، یعنی فقط در داخل کشور،
و نه اینکه تصویر فضای سیاهی که در گوشهای است، به بیرون راه پیدا کند، بشود بازیچهی دست بدخواهان،
و در نتیجه چهرهی ایران، ناعادلانه در جهان، همچنان سیاهمحض نشان داده شود. ...
(این توضیح نیز گفتناش ضروریست، که بر خلاف باورهای عمومی،
ایران حتا در زمان قبل از ۵۷ نیز، میان امریکاییها و اروپاییها، و کشورهای دیگر،
شوربختانه بهعنوان کشوری که همه در آن شترسوار و بدوی هستند شناخته میشده است،
و اینگونه نیست که بگوییم قبل از ۵۷، دنیا شایستگیهای ایران را در حد معقول میدانسته،
و پس از ۵۷، تمام آن باورها نزد جهاناولیها از بین رفته است. البته شکی نیست که وقایع ۵۷،
تاثیر خود را بر دیدگاه جهاناول نسبت به ایران داشت، اما در هر حال، ایران -مظلوم معرکهی دنیا- بوده و هست.
از افراد ایرانی بسیاری که زمان قبل از ۵۷ در امریکا یا کشورهای جهاناولی و اروپایی تحصیل میداشتند سوال کردهام،
که آیا ایران آن زمان وجههاش بالا بود و پس از ۵۷ این وجهه خراب شد؟، که همگی آنان با توجه به تجربیات زندگی،
و همچنین تحصیل در کشورهای جهاناول، این نکته را تایید میساختند که آنزمان نیز، ایران در چشم جهاناول،
با صحرایی بدوی، یکی بود. البته کارگزاران و افراد سطح بالای جهاناولی، همیشه فرق میان ایران و سایر کشورهای خاورمیانه را،
درک و ارزشگذاری کردند، اما از اطلاعرسانی آن به مردم خویش پرهیز داشتند، تا خود جهاناولیشان، ممتاز در چشمها باقی بمانند.
البته از حق نگذریم، که سوای مسالهی ترقی و تکنولوژی که جهان اول از آن بهرهمند بوده و هست،
همچنین افراد ساکن کشورهای جهاناولی، بیشترشان دارای فرهنگ بالایی هستند، که ما نیز باید به آنها برسیم.
در همین اکراین، بویژه در دههی گذشتهی میلادی، افرادی از آلمان میآمدند، و به انجام کارهای آبادانی میپرداختند،
که با یک نگاه به آنها، این مساله به اثبات میرسید که سطح فرهنگ و برخورد اجتماعیشان، بسیار بالا میباشد.
بسیاری امریکاییها و اروپاییها، دروغ گفتن برایشان معنا ندارد، چرا که در فضایی بدون کمپلکسهای رفتاری بزرگ شدند)
ادامهی بحث دربارهی معضل پخش فیلمهای سیاههنمایانهی ایرانی در جهان ...
- اگر فیلمهای سبک سرگرمکننده ایرانی که خوبیها و مثبتهای ایران را نشان میدهند نیز در جهان پخش میشدند،
هیچ غمی نبود، چراکه که میگفتیم دنیا، ایران را آنگونه که هست (نه بیشتر نه کمتر) میشناسد، حال در این میان،
با دیدن ضعفهایی هم که ایران دارد، در جهان این فکر نادرست گسترده نمیشود که ایران یعنی صحرایی دور افتاده.
اما ماجرا در اصل این بوده و هست که هر چه تاکنون به خارج از مرزهای ایران راه یافته، همه سیاههنمایی،
آنهم با ساختارهایی مبتدی بوده است. درست است که انگلستان و فرانسه و امریکا و آلمان، جهاناول هستند،
تامین اجتماعی قوی دارند، و ما را تا به ایشان از جهت دانش و اجتماع فاصله است، اما آنها نیز مشکلات خود را دارند،
که اما وقتی نامشان در ذهن ما تداعی میگردد، فقط درخشش و خوبیشان را به یاد میآوریم، درست همانگونه که وقتی آنها،
نام -ایران و ایرانی- را میشنوند، فقط نقاط منفی ایران آنهم به حالت جایی که بدوی و عصر حجر است برایشان تداعی میگردد.
مشکل دوچندان اینجاست، که ای کاش فقط جهاناولیها ما را اینگونه میپنداشتند، چراکه بدتر از آن این است،
که حتا بیشتر ساکنان کشورهایی جهان هشتمی و نهمی هم، ایران را بدوی میشمارند.
مشکل از ایران نیست، بلکه از عدم اطلاعرسانی، و تبلیغات قوی منفی بر علیه اوست.

.
.
.
*** بزرگداشت مقام ادیب و هنرمند ...

- مدتها بود که قصد داشتم تا در فروم رویایی،
یادی زنده سازیم از -شاعر، موسیقیدان و خوشنویس فقید-،
زندهیاد استاد "جواد آذر" - (۱۳۱۰، تبریز ~ ۱۵ بهمنماه ۱۳۸۰، آلمان)

- "جواد کنارهچی" متخلص به "آذر"، سال ۱۳۱۰ خورشیدی در تبریز به دنیا آمد.
تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تبریز آغاز و همزمان به فراگیری خوشنویسی و موسیقی نیز مشغول شد.
اکثر خطوط را به نحو شایستهای تحریر میکرد، اما شکسته نستعلیق را به شیوهی خاصی مینوشت.
وی در سرودن شعر نیز توانایی بالایی داشت. پس از آنکه در تهران اقامت گزید و در انجمنهای ادبی شرکت جست،
شعرش مورد توجه شعرشناسان قرار گرفت، چرا که در غزلسرایی مهارت خاصی داشت و از سبک صائب پیروی مینمود.
در سرودن انواع شعر قدرت قلماش قابل احساس بود، اما غزل و قصیدههای دلنشیناش، غالب بر دیگر اشعارش بود.
این شاعر و هنرمند گرانمایه، در ۱۵ بهمنماه ۱۳۸۰، در آلمان دار فانی را وداع گفت،
و پیکرش به تبریز انتقال و در مقبرهالشعرا به آرامشی همیشگی نایل آمد ...
روحاش شاد و یادش گرامی ...

منبع متن بالا .:
http://tabrizpedia.info/جواد-آذر/

- یاران بهتر در جریان هستند،
که یکی از مشهورترین شعرهای استاد "جواد آذر"،
-"ايران مهد هنر" ~ نام تو جاوید ایران- نام دارد،
که بهسال ۱۳۶۸، در -مجموعه کنسرتهای جاده ابریشم- در کشور ژاپن،
با صدای ماندگار "علیرضا افتخاری" خوانده و ترسیمی موسیقایی گردید ...
*(فایل صوتی آهنگ روی سخن -ايران مهد هنر-، در لینک مستقیم زیر).:


http://player.iranseda.ir/music-player/?VALID=TRUE&g=134642&t=6&w=4

*-"Foto by "Naser GharehBaghi- .:
(HQ).:

نام تو جاويد ايران ای ميهن ای همه خورشيد ايران ای ميهن
ای مهد هنر چشم عروس هنر را سرمه خاک تو باد
ای قلهی فتح اوج كمال فضيلت خاک پاک تو باد
بمان جاويد به سرسبزی ای تو سرو چمن
به توفانها نيانديشد كوه از موج فتن
ايران ايران سرای عشق و شرف
ای مهد هنر چشم عروس هنر را سرمه خاک تو باد
ای قلهی فتح اوج كمال فضيلت خاک پاک تو باد
از خونی که تراود ز رگات بالد سر به یقین
ای دلات روشن ز رخات چین بر چین
از گردی كه نشيند به رخات مفكن چين به جبين
كآينه نكند رخ ز آبی پر چين
شد بهار اینک به طرب خوش بنشین
(جواد آذر)
*منبع متن شعر بالا - سایت ایرانصدا (با ویرایش) .:
(چون همانند همیشه، در جاهایی، کلام و شعر آهنگها را نادرست مینویسند)
http://music.iranseda.ir/detailsAlbum/?VALID=TRUE&g=134642

ادامه مطالب در پست پسین ...
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
(ادامه مطالب از پست بالا) ...
(۶)
*این ششمین بخش(قسمت نهایی) از پست پیش روی میباشد.
خواهشمند است برای خواندن مطالب بطور کامل،
به پنج پست بالاتر مراجعه، و یا بر روی لینک زیر کلیک گردد .:
https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t25p375-topic#9895



# خاطرهی "ایران در سرزمین سوسیالیسم" - پاییز ۲۰۰۲ میلادی، برابر با خزان ۱۳۸۱ خورشیدی ...

*(FotoS by 59 (2005~2007)~(HQ .:







- اوایل پاییز سال ۲۰۰۲ میلادی، برابر با آغاز فصل برگریزان از ۱۳۸۱ خورشیدی بود. یکماهی میشد که به کییف پایتخت اکراین،
آمده بودم، مهاجرتی که با هدف دوری از کارشکنی نزدیکترین افراد، ناکامیها و تلاشهای بینتیجهای که در زادگاه داشتم انجام شده بود.
کمی قبل از آن در ایران، کامپیوتر پنتیوم۳ داشتم که نو بود و سیدی رایتر هم داشت، آنرا به مبلغ ۸۰۰ هزار تومان فروختم.
دستگاه پرینتر و اسکنر خوب و نویی که داشتم را نیز، در مجموع به قیمت ۷۰۰ یا ۸۰۰ هزار تومان فروختم، مارک اپسون بودند.
در یک حساب بانکیام، ۵۰۰ هزار تومان، و در حساب دیگر، کمی بیش از ۱۰۰ هزار تومان پسانداز داشتم، که با برداشت آنها،
و بستن هر دو حساب، تا بدینجای کار، توانسته بودم مبلغ بیش از دو میلیون تومان پول جور کنم. والدین گرامی هم از جانب خودشان،
هر کدام نفری ۵۰۰ هزار تومان لطف کردند، که با پولهای خودم، شد مبلغی بیش از سه میلیون تومان. با این سه میلیون تومان و اندی،
در همان اواخر تابستان ۱۳۸۱ (۲۰۰۲ میلادی)، از آنجا که نرخ دلار در ایران، ۷۵۰ یا ۸۰۰ تومان بود، توانستم ۴ هزار دلار بخرم.
سپس با مراجعه به شرکتی که کار ویزا و روادید دانشجویی به اکراین و روسیه و بلاروس را انجام میداد، اول خواستم برم مسکو.
آقای دکتری که رییس آن شرکت بود و خودش هم در روسیه و هم در اکراین تحصیل کرده بود، گفت که شرایط در اکراین ارزانتر است،
این دو کشور باهم دیواربهدیوار و روابط مستقیم دارند، دستشان در یک کاسه است، در مورد زبان هم، صرفهنظر از گویشهای محلی،
زبان روسی در هر دو جا کاربرد اصلی دارد. با توضیحات بجا و کامل ایشان، دیدم که با حساب مالی، اکراین به جیبام نزدیکتر است،
بویژه اینکه ناماش نیز اغواگرانه بود، همچون شکل جغرافیایی کشورش، که انگار جغدیست که بالهایاش را باز کرده،
و میگوید بیا نزد من، بیا که -هم سرا و هم سراب-، همه اینجا منتظر ورود غیرخودیهاست. باری، از آن ۴ هزار دلار،
برای -هزینه ویزای یک ماهه + پول بلیت هواپیما + کارمزد خود آن شرکت انتقال دانشجو-، ۵۰۰ دلار پرداخت کردم.
رییس شرکت گفت که هزینهی خوردوخوراک و رفتوآمد شما در کییف، میشود از قرار ماهی ۱۰۰ دلار برای هر نفر،
(به پول آنزمان ایران، میشد ماهی ۸۰ هزار تومان). پول دانشگاه را که پرداخت کنید، به شما خوابگاه تعلق میگیرد،
پس نگران محل زندگی نباشید. هزینهی دانشگاه برای یک سال تحصیل در دورهی مقدماتی زبان روسی، ۱۵۰۰ دلار است،
دانشگاهی که شما را میفرستم، از جاهای دیگر در کل اکراین گرانتر است، اما پرستیژ خوبی دارد، دانشگاهی اروپاییست،
در هر اتاق خوابگاهاش، سرویس و حمام دارد. باری، مدارک توسط شرکت انجام و قرار شد که هفتهی بعدش به کییف آیم.
دو روز به زمان حرکت باقیمانده بود، که برای خرید کاپشن و کلاه گرم، به مرکز شهر تهران رفتم. وارد مغازهی بزرگی شدم،
که لباسهای چرمی و پالتوهای پشمی، ویژهی مناطق و هوای سردسیر میفروخت، فروشگاهی بود که تولیدی خود را داشت.
نزد فروشنده رفتم، و گفتم که کاپشن و کلاه گرم میخواهم. آقای محترم فروشنده، یک کاپشن چرم دولایه با آستری پشمین،
و یک کلاه که از اطراف دارای لبههایی ویژهی قرار گرفتن بر روی گوشها میبود را معرفی، و برای سایززدن نزد من آورد.
(بعدها فهمیدم که نام این کلاه در زبان روسی، "شاپکا - اوشانکا" یا "اوشاستایا شاپکا" هست، یعنی "کلاه گوشدار" "کلاه گوشدراز"،
که وقتی آنرا بر سر میگذاریم، دو لبهی پشمینی که از اطراف دارد، همچون -گوشهای آویزان سگ-، رو به پایین قرار میگیرند،
و بدینترتیب گوشهای فرد را نیز از سرما محافظت مینمایند، که البته میتوان آن دو لبهی گوشمانند را به کنار کلاه قرار داد،
و با بستن نخهایچرمی که در انتها قرار داشتند، -کلاه گوشدراز- را، در هوایی که خیلی سرد نیست، به -کلاه معمولی- نیز تبدیل ساخت).
مشغول پرو کاپشن و کلاه بودم، که با پوشیدنشان دیدم هوا ناگهان خیلی گرم شد، از اینرو دریافتم که کیفیت گرمایی خوبی دارند.
مشغول به پرداخت قیمت آنها بودم که دیدم آقای فروشنده با لبخندی میگوید: "آقا ببخشید!، میخواهید بروید به اکراین؟".
من که از -پرسش دقیق او- تعجب کرده بودم گفتم: "بله!، شما از کجا این مساله رو فهمیدین؟. بله، پسفردا عازم هستم ...".
آقای فروشنده که ۱۰-۱۵ سالی از من بزرگتر بود، با همان لبخند گفت: "چندی پس از فروپاشی، تا ۴-۵ سال پیش، آنجا بودم،
محصولات چرموپشم که خودمان تولید میکنیم را در کییف عرضه میکردیم، اما طاقت زمستانهای طولانی و سردش را نیاوردم،
بعد هم که چینیها شروع به تولید لباس با قیمتهایی ارزان و بههمان نسبت کیفیتهایی پایین کردند، از اینرو کار ما از رونق افتاد،
و ۴-۵ سال پیش کارمان را بهکل در آنجا جمع کردیم و به ایران برگشتیم. یادش بخیر، دورانی بود، -نان و سس میخوردیم!-".
من که با شنیدن عبارت -نان و سس- متعجب شده بودم، با آنکه از صحبت او سر در نیاوردم، اما بیآنکه دوباره پرسشی مطرح کنم،
از او خداحافظی، و با خریدها مغازه را ترک کردم. وقتی از درب فروشگاه بیرون میآمدم، فروشنده گفت: "آقا شما برو به اکراین،
خیلی مصمم هستی، برو و موفق باشی". روز حرکت فرا رسید. پس از آمدن به کییف، صحبتهای رییس شرکت به حقیقت پیوست،
چراکه یک ایرانی که همکار آقای دکتر بود، من و چند نفر دیگر ایرانی را، وقتی به کییف رسیدیم، از فرودگاه به خوابگاه برد،
سپس فردای آنروز، گذرنامههایمان را بهمراه مبلغ نفری ۱۵۰۰ دلار به ایشان دادیم، تا شهریه دانشگاهمان را بپردازد،
و ویزای یکسالهی دانشجویی، همراه با کارت تردد در خوابگاه و دانشگاه بهمان تعلق گیرد. در آن یک سال اول،
با آنکه دکتر گفته بود که خرج ماهیانه میشود ۱۰۰ دلار، اما من برای خرج شخصی خودم، با ماهی ۷۰ دلار زندگی میکردم،
چون خرج اضافی با رفتن به کلوب و دیسکو برای خود ایجاد نمیساختم، که البته یک سال و اندی پس از آن، وقتی چند باری،
از روی کنجکاوی به دیسکو رفتم، دیدم که محیط ناجور و بدی نیست، انگار رستورانیست که هر کس قبل و یا بین غذا،
میتواند با موزیک بلندی که پخش میشود، از پشت میز خود به سن دایرهای شکلی که آن جلو قرار داشت بیاید،
سپس خود را بهصورت عمودی و افقی، همراه با شخص دیگری، و یا در تنهایی، تکان دهد، بعد برود و سر جایاش بنشیند.
اما بودند هموطناننامی، که پولهایی سنگین و مبالغی وحشتناک، در کلوپهای شبانه، کازینوها و قمارخانهها میباختند. ...
و درست به همین دلایل بالا بود که آنزمان، شرایط اکراین بویژه در شهر کییف، برای تحصیل و همچنین امور تجاری خارجیها،
بظاهر بهینهترین کشور در شوروی سابق بهشمار میآمد، چون هزینههای زندگی کم بود، و همه امید به آیندهای روشن داشتند، ...
به بیان دیگر، دربوتختهی خرجومخارج هنوز باهم جور بودند. بودند ایرانیانی که چند سال قبل از آن، یعنی پس از فروپاشی شوروی،
با آنکه در ایران کاروکاسبی خویش را داشتند، اما به ایجاد شعبهی کاری خود در اکراین نیز پرداخته بودند. برای نمونه،
شخصی بود که در ایران چند بقالی یا به عبارت دههی هفتادیاش، دارای چند مینیمارکت محلی و کوچک در ایران بود،
دورادور شنیده بود که میان کشورهای شوروی سابق، جایی هست با نام اکراین، که میگویند جزو اروپا هم محسوب میشود!،
پس بستر برای عرضهی محصولات در آنجا بسیار فراهم است، و بدینترتیب آقای بقال که سوادی هم نداشت،
با فراهم ساختن سرمایهای، در میانه دههی هفتاد، به شهر کییف آمده بود، و با استفاده از آشنایانی که در ایران داشت،
اقدام به واردات محصولاتی چون رب گوجهفرنگی ایرانی، زیتون پروردهی ایرانی، خشکبار و تنقلات ایرانی به اکراین میداشت.
برگ برندهی او و چند نفری که همکار ایشان در چنین رشتههای کاری بهشمار میآمدند، در آن دورهی زمانی این بود،
که کشوری چون اکراین و همچنین روسیه،، پس از فروپاشی عظیم شوروی که ۱۵ کشور را تا قبل از آن شامل میگردید،
با فقدان تولیدات داخلی بهویژه در زمینهی موادغذایی مواجه شده بودند، برای همین، -بستر امور تجاری- بسیار فراهم بود.
البته ناگفته نماند که در جایی چون روسیه، چون اعتبار و اهمیتاش(فقط شهر مسکو) در همان دوران شوروی بالاتر از بقیه بود،
از اینرو پس از فروپاشی اتحاد سوسیالیستی، ساکنان بخشهای جنوبی شوروی، همچون اهالی آذربایجان، ارمنستان و گرجستان،
که هرکدام در شهر خویش صاحب کاروکاسبی در امور موادغذایی بودند، اول از همه و زودتر از دیگران به مسکو رفته،
و شعبهای از زمینهی کاری خود را برپا ساختند، و بدینترتیب تامین بخشی از صنایع غذایی و پروتئینی را در روسیه برعهده گرفتند.
برای همین، کشوری چون اکراین، که از جهت جایگاه و اهمیت اجتماعی، پس از روسیه، منطقهی شمارهدوی شوروی بهشمار میآمد،
پس از فروپاشی اتحاد، مکانی شد برای حضور تاجرانی از ایران و حتا کشورهای عربی، چون روسیه دیگر آنزمان اشباع شده بود.
خوب بهیاد دارم که در همان روزهای اولی که در پایان تابستان ۲۰۰۲(۱۳۸۱ خورشیدی) تازه به شهر کییف آمده بودم،
و همچنین همان هفتههای آغاز پاییز آنسال که در دورهی مقدماتی زبان روسی همراه با دیگر ایرانیها تحصیل میکردیم،
بعد از ظهر که از دانشگاه برمیگشتیم، آقای ایرانی میانسالی به خوابگاه ما میآمد و غذای ایرانی در ظرفهای پلاستیکی میفروخت.
برای نمونه، یکروز چلوخورشت میآورد، روز دیگر، پلو و کبابی که بین کتلت و کباب کوبیدهی ایرانی بود، و بههمین ترتیب. ...
ایشان روزی پس از توزیع غذا که هر بار پول آنرا به او پرداخت میداشتیم، خودش نیز در طبقهی اول خوابگاه نشست،
یک ظرف از غذاها را باز کرد، و بههمراه ۲-۳ نفر دیگر از ایرانیها، همراه او باهم مشغول به صرف نهار شدیم. ...
ایشان تعریف کرد که ۷ سال قبل از آن، یعنی در سال ۱۹۹۵ میلادی، به کییف آمده است. در ایران رستوران داشته،
که همچنان هم پابرجاست، با اینحال وقتی به اکراین میآید، از طریق واسطه، با پرداخت رشوه به سیستم مافیایی(میلیتسیا)،
اقدام به راهاندازی آشپزخانهای کوچک و تجاری در شهر کییف مینماید، همچون مراکزی که در ایران با نام "تهیه غذا"،
از دهه هفتاد شروع به کار کرده بودند، یعنی دارای سالن برای صرف غذا نبودند، بلکه میشد به آنجا مراجعه کرد،
دیگ و داریه را به آنها سپرد، و سپس غذا را دریافت داشت، با این تفاوت که آقای رستوراندار در شهر کییف،
از آنجا که فرهنگ صرف غذا در بیرون از منزل آنزمان هنوز بین محلیها چندان متداول نشده بود،
اقدام به ایجاد آشپزخانهای داشته بود، که با بازاریابیهای انجامشده، ظهرها برای مشتریاناش که ما نیز جزو آنها شده بودیم،
با دانستن تعداد نفرات، غذا را بصورت کشیدهشده در ظرفهای پلاستیکی، به درب محل کار یا زندگی آنها میرساند.
برای نمونه، ساکنان شهر کییف که دفتر کاری داشتند، و خوراک شرقی و ایرانی به زیر دندانشان مزه کرده بود،
شده بودند مشتریان ایشان، و یا مایی که دانشجو بودیم و تازه آمده بودیم و هنوز در حال و هوای زادگاه بودیم،
در آن یکیدو ماه اول، مشتری او شده بودیم. با اینحال از همان ماه دوم یا سوم، که بویژه من خودم، سبک خوردوخورکام را،
منطبق به سبک غذایی اکراینیروسی انجام دادم، وقتی برای نمونه از مغازه یا فروشگاه موادغذایی که نزدیک به خوابگاه بود،
گاه کنسرو محتوی کتهی گندم سیاه و گوشت تفتدادهشده میخریدم(یعنی غذایی که صد درصد جزو فرهنگ خوراک اسلاوها بود)،
در طعم و مزهی آن، باز حسی ایرانی و شرقی مییافتم، که همان دوران دریافتم که این کنسروهای -خوراک کته با گوشت پخته-،
محصول تولید صنایع غذایی همان آقای ایرانیست که برایمان نهار میآورد، یعنی ایشان با دانستن فرهنگ خوراک مردم روس،
با فکر و ابتکار ایرانی خویش، در کییف اقدام به تولید همان غذاها، بصورت آماده و کنسروشده در بانکههای شیشهای داشته بود،
و بدینترتیب مردمی که تا قبل از آن در شرایط خانگی، با صرف وقت و زمان، غذای مورد نظر را پخت و آماده میداشتند،
حال به برکت آقای ایرانی، میتوانستند با پرداخت کمی بیشتر پول، همان غذا را آماده و خوشکیفیت بخرند،
و سپس نهایت با گرمکردن آن در قابلمه، و یا حتا به همان حالت سرد، خوراکهای رسمی و رایج خود را مصرف نمایند،
درست همانند آنکه در جایی، کنسرو ماهی نباشد، و هرکس هوس ماهی کند، حتم باید یک ماهی درسته بخرد، با زحمت پاک کند،
و سپس آنرا سرخ نماید. در این بین، ناگهان تاجری خارجی بیاید، و بگوید گرامیان، ما خط تولید کنسرو ماهی راه میاندازیم،
از این پس هرکس حال و حوصلهی پخت و پز در شرایط خانگی را نداشت، میتواند کنسرو ماهی به اندازه و تعداد مورد نیاز بخرد.
و برگبرندهی آقای آشپز ایرانی درست در همین بود، که از فقدان موادغذاییآماده که آنزمان در جامعهی پس از شوروی وجود داشت،
بهره جسته، و با ابتکار خوب و کارساز خویش، بازار فروش انواع و اقسام کتهها، از کتهی برنج تا کتهی گندم سیاه، بلغور و غیره را،
همراه با گوشت تفتدادهشده و پخته، گوشت خوک و گاو، پرزنته و خوشمزه و مقرونبهصرفه، در جایی چون اکراین بهراه انداخته بود.
دیگر ایرانیان تاجر نیز، از فرش تا خشکبار و رب گوجه و غیره را برای اکراین تامین میساختند، که البته چند سال پس از آن،
یعنی از سال ۲۰۰۵-۲۰۰۶، با سرمایهگذاریهایی که آلمان و امریکا در اکراین بنا به سیاستهای آنزمان بهانجام رساندند،
مارکهای بظاهر تولید داخلی اکراین در زمینهی موادغذایی، با بستهبندیهایی شیک که طراحی همان آلمان بودند قوت گرفتند،
و در نتیجه، کار و کاسبی تاجران ایرانی نیز در اینجا، از رونقی که داشت کمکم فاصله گرفت و اکنون بسیار بسیار کم شده است.
از سوی دیگر، مردم هم تغییر کردند، یعنی اگر تا پنج سال پیش در همان حالتهای شوروی و اتمسفری که انگار در گلخانه هستند میبودند،
اما با گذر زمان، احوالات نیز دگرگون شد، و در نتیجه بودند مواردی که دست به کلاهبرداری و شیادی از تاجران خارجی بویژه ایرانی زدند.
هر قوم و نژادی، اگر فراتر از سیستمی که داشته، راه برای رفتناش باز شود، آنگاه خود را گم میکند، و روی منفی ذاتاش نمایان میگردد.
ایران، جزو معدود کشورهای جهان است، که بسیاری از ملیتها، در برابرش جبهه میگیرند، پس یعنی دارای اهمیت است. ...
بازگردیم به رجهای آغازین. اوایل پاییز ۲۰۰۲، که دیگر یکماهی میشد که در کییف مشغول به تحصیل در دورهیمقدماتی زبان روسی بودم،
در دانشگاه ما، جوانی بود که سال دوم یا سوم رشتهی کامپیوتر درس میخواند. ایشان اهل ارمنستان بود، از جهت سن و سال هم،
من آنزمان(۲۰۰۲~۱۳۸۱) تازه وارد بیستودوسالگی شده بودم، و او ۲۴ یا ۲۵ سال داشت، در همان خوابگاه ما نیز زندگی میکرد.
از آنجا که روزها در محیط دانشگاه و عصرها در فضای خوابگاه یکدیگر را میدیدیم، این جوان ارمنی وقتی فهمید که ما ایرانی هستیم،
ابراز علاقه نشان میداد، البته حالتی داشت که انگار هم میخواست صحبت کند، و هم حسی به او میگفت که تو نباید با اینها صحبت کنی،
در اصل، هم دچار شوق گفتگو با -مای ایرانی- بود، و هم حسی بین رقابت یا حسادت، انگار که در ذهن نسبت به ما برایاش وجود داشت.
از حق که نگذریم، جوان باکلاسی بود، زبان روسیاش هم خوب بود، چون دوران کودکی و نوجوانی را در زادگاهاش ارمنستان گذرانده بود،
و از آنجا که در دوران دبستاناش و چند سال پس از آن، هنوز حکومت شوروی وجود داشت، از اینرو در مدارسشان در ارمنستان،
از سن کم به آنها زبان روسی را نیز آموخته بودند، و برای همین ایشان همانند یک گویشور زبان روسی، به آن تسلط داشت.
من هم چون یکماهی میشد که زبان روسی را شروع کرده بودم، شاید بیشتر از سایر ایرانیها شوق یادگیری داشتم،
و دایم تشنهی حرف زدن با محلیها بودم. همان جملاتی که در درسهایمان بود را، با نگهبان خوابگاه، کاسبهای اطراف خوابگاه،
و در کل هر که اسلاو و روس اکراینی بود تکرار میکردم، و سعی به ایجاد گفتگو با آنها داشتم. برای نمونه به روسی میگفتم:
"من دانشجو هستم، خارجی هستم. من در دورهی مقدماتی زبان روسی تحصیل میکنم. من در خوابگاه* زندگی میکنم -
*(توضیح: کلمهی -خوابگاه- در زبان روسی، اگر برگردان واژهبهواژه از آن به پارسی داشته باشیم، میشود: -زیستگاه عمومی-)
امروز هوا خوب است. کار و بار شما خوب است؟. من امروز نهار خوردم. نان خریدم. شام هم خواهم خورد. کییف شهر خوبی است".
و خلاصه با گفتن چنین جملات مبتدی و گاه بیربطی، با محلیها و گویشوران زبان روسی ارتباط برقرار میکردم. برخی خوششان میآمد،
بحث و دیالوگ را ادامه میدادند، اما من!، اما من دیگر هیچ متوجه نمیشدم، چون تازه یک ماه بود که درس روسی میخواندم،
از اینرو در چنین مواردی به ایشان سر تکان میدادم، انگار که حرفهای او را تایید میکنم!، بعد به روسی میگفتم: "تشکر، سپاس"،
و یا به همان روسی میگفتم: "من وقت ندارم، من کار دارم!"، و سپس بحث را ترک میکردم و از شر ندانستنهایام رها میشدم،
که البته با گذر زمان، پس از دوسه ماهی که گذشت، میزان درک زبانیام نیز با تحصیل، بالاتر رفت. و درست به همین خاطر بود،
که با آن جوان ارمنیتبار که همدانشگاهی ما بود نیز، بیشتر موارد در سالن غذاخوری خوابگاه و یا بوفهی دانشگاه،
هر زمان که حسی شبیه به دوریجستن از من و مای ایرانی در افکار نداشت، سعی به روسی صحبت کردن میداشتم. ...
برای نمونه، روز تعطیلی بود که با ایشان در نهارخوری خوابگاه نشسته بودیم، حین خوردن غذا و تماشای تلویزیونی که آنجا بود،
در فیلم، آتشفشان نشان دادند، من از او پرسیدم: "نام این چیست؟. کوه را میدانم، اما کوهی که آتش دارد به روسی چه نام دارد؟".
و او نام آتشفشان بهروسی را میگفت، من هم در دفترچهیادداشتی که همراه خود داشتم آنرا مینوشتم، بعد از او میخواستم،
که دیکته را اصلاح کند، و او نیز تلفظ واژهی رویسخن را، از جهت املای آن بهروسی، ویرایش میساخت. البته پنهان نباشد،
که بویژه در چنین زمانهایی که من همچون شاگرد از او درس روسی میآموختم، چهرهاش حس رضایت و خشنودی پیدا میکرد،
و حالت دوریجستن از مای ایرانی، که انگار صدایی بود که از درون به او نهیب میزد، دیگر مزاحم رفتار بیرونیاش نمیگردید،
پس میتوانست در برخورد با ما، خود اصلیاش باشد، بویژه با من که در برقراری ارتباط با دیگران، سمجتر بودم. از حق که نگذریم،
به برکت این همدانشگاهی ارمنیتبار، واژهها و نکات خوبی را در همان سطح مبتدی که داشتم، در زمینهی زبان روسی از او آموختم،
و همیشه ممنون و سپاسگزار راهنماییهایاش بودم. هر کجا که هست، سلامت و موفق باشد. ...
و اما تمام توضیحات و یادها و خاطراتی که اکنون از ۱۷-۱۸ سال پیش بازگو شدند، دلیل آن بود که برسیم به این بخش فینال ماجرا.
در همان پاییز ۲۰۰۲ بود، که یک شب یکشنبه(یعنی شب تعطیل که فردایاش دانشگاه نداشتیم)، همراه با چند نفر از ایرانیها،
در اتاق یکی از بچهها که که اتاق بزرگتری بود، میهمانی ترتیب داده بودیم. آنزمان دوسهماهی میشد که از ایران دور شده بودیم،
فیلمان کمی به یاد هندوستان افتاده بود، از اینرو بساط نوشیدنی و شام مشترک بهراه انداخته بودیم، تا حالمان آسوده گردد. ...
آنزمان برای مایی که از یک فرهنگ و کشور دیگری آمده بودیم، شرایط و فضای روسیاکراینی خیلی خشک و سرد بهنظر میرسید.
مایی که تا چند ماه قبل از آن، هرکدام در شهر و زادگاه خویش، دور و برمان پر از چلوکبابی و ساندویچفروشی و پیتزافروشی بود،
حال در پایتخت اکراین که شهر کییف با پسوندی اروپایی بود، بجز یک مرکز تجاری که ساخت آلمان در سال ۲۰۰۰ بود و مکدونالد داشت،
و یکیدو جای مشابه در اطراف، در تمام شهر کییف فقط یک جای دخمهمانند یافته بودیم که خوراکی شبیه به پیتزا داشت، که اما در اصل،
فقط انگار رب گوجهفرنگی نجوشیده و نپختهی دستسازی را بر روی نان مالیده بودند، بعد با روشهای میکروسکوپی با برشهایی میلیمتری،
چند پر نازک کالباس بر روی آن قرار داده، از بالا هم یک مشت شوید خردشده ریختهبودند روی آن، که این ناماش آنزمان میشد "پیتزا"،
و این در حالی بود که خمیر نان آن پیتزایمندرآوردی، مزهای شیرین داشت، یعنی پیتزا را با دستور پخت نانشیرینی انجام میدادند(آنزمان).
البته بوفهی دانشگاه، نان پیراشکیمانندی شبیه به مینیپیتزا با کالباس و مایونز درست میکرد که بد نبود، اما تا ماهیت "پیتزا" فاصله داشت.
بودند ایرانیانی که همان ماه سوم و چهارم، و یا نهایت پس از پایان سال تحصیلی که داشتیم، یا به ایران بازگشتند یا به کشور دیگری رفتند،
چون شرایط زندگی ارتشیوار، اپتدایی و قناعتگونهای که اینجا برپا بود را نتوانستند تحمل کنند. زندگی که ساده، اما هدفمندتر از حال بود.
مایی که تا قبل از آن در ایران، اطراف خانهمان پر از اغذیهفروشی و پیتزا و فستفود بود، که گاه حتا برای خرید از خانه هم بیرون نمیآمدیم،
و با یک تماس، غذا را به درب منزل میآوردند، حال(۲۰۰۲) در پایتخت اروپایینام اکراین، وقتی در سالن غذاخوری خوابگاه،
یک پرس ماکارونی سفیدرنگ که فقط آبکش شده بود و بدون هیچ مایه و محتویاتی بود را، همراه با یک کتلت گوشت که خوشمزه،
اما بسیار کوچک بود را سفارش میدادیم، بعد که تقاضای سس قرمز میکردیم تا غذا رنگ و مزه بگیرد، خانم محترمی که مسئول بوفه بود،
بانکهی شیشهای سس قرمز، یا بطری کوچکی که سس کچاپ در آن قرار داشت را به هیچوجه به دست ما نمیداد!، بلکه میآمد سر میز،
چند قطره از سس را روی ماکارونی سفید و بیمزه(با توجه به ذائقهام در آن زمان) میریخت، بعد انگار که جواهری در دست داشت،
آنرا با خود به پیشخوان میبرد و در جای امن قرار میداد. (اهمیت -نان و سس- را آنجا دریافتم. سسی که آنزمان خوراک شاهانه بود).
باری، آن شنبهشب یادشده از اواخر پاییز ۲۰۰۲ بود که با چند ایرانی دیگر، در اتاق یکی از بچهها که بزرگتر بود دورهم جمع شده بودیم.
از آنجا که جوان ارمنی هم چند ساعت قبلاش با ما در حیاط خوابگاه ایستاده بود، او را نیز به مجلس شام و نوشیدنیمان دعوت کرده بودیم.
یکی از بچهها که از بازار الکترونیک کییف(رادیو بازار)، برای خود تلویزیونی کوچک و رنگی خریده بود، آنرا به اتاق محل میهمانی آورد.
دیگری سیدیپلیری داشت همراه با چند سیدی از فیلمهای ایرانی. برای همین وقتی تلویزیون به اتاق آمد، ایرانی دیگر، از کیف سیدیهایاش،
یک دیسک به داخل دستگاه دایرهشکل پلیر گذاشت و مشغول به تماشا شدیم. فیلم کمدی قدیمی و خندهدار ایرانی "حکیمباشی-۱۳۵۱" بود،
با بازی جنابان نصرت کریمی، روحاله مفیدی، و منوچهر والیزاده. فیلم -حکیمباشی- بهخودی خود، داستان بامزه و سرگرمکنندهای دارد،
اما هم نسخهای که از آن بر روی سیدی داشتیم بیکیفیت بود، و هم لوکیشنهای این فیلم در مکانهایی هست که حالت شهری ندارند،
یعنی در روستا و خانههای کاهگلی هستند، از اینرو چنین فیلمی که به نسبت آنروز، یعنی اواخر پاییز ۲۰۰۲ پاییز ۱۳۸۱،
سی سال قبلترش ساخته شده بود، تمام المانهایاش دارای حالتی بسیار قدیمی، فرسوده و جدا از تمدن و پیشرفت بهچشم میآمدند،
برای همین بود که وقتی فیلم را شروع به تماشا داشتیم، جوان ارمنی که کنار من نشسته بود، صرفهنظر از اینکه هر کدام از ما،
سعی داشتیم تا دیالوگها را برای او بهروسی ترجمه تا تماشای آن برایاش مفهوم گردد، جوان ارمنی تا چند پلان از فیلم گذشت،
با حالتی که که انگار از چیزی خوشحال شده باشد، با شوق به روسی گفت: "ایران اینجاست!، ایران چنین جایی است!" ...،
و سپس لبخندی هیستریک با حالتی کنایهآمیز زد. من که کنار او نشسته بودم، از رفتاری که از خود نشان داد نه تنها ناراحت،
بلکه دچار حس غیرت شدم، درست همانند آنکه شخصی بطور ناروا، مواردی که برای انسان ارزش است و حق هم هست را،
مورد طعنه و تمسخر قرار دهد. از اینرو بلند شدم، و بدون آنکه به دیگران حرفی بزنم، بهسراغ کیف سیدیها رفتم،
و فیلم تازهای را برای تماشا قرار دادم، فیلمی که خوشبختانه در مجموعه سیدیهایی که پیش روی داشتیم موجود بود،
فیلمی که یکسال قبل از آن، یعنی در اواخر شهریور ۱۳۸۰، در سینماهای ایران دیده بودیم، و پرفروش هم شده بود.
فیلم موفقی با نام "پر پرواز" - سال ساخت: تابستان ۱۳۷۹ ~ سال اکران: تابستان و پاییز ۱۳۸۰ ...
باری، پخش فیلم خوشرنگوآب و موزیکال "پر پرواز" که شروع شد، جوان ارمنی قیافهاش تغییر کرد،
من هم از چنین تغییری بهرهجسته و به او گفتم: "ایران اینجاست، ایران امروز، همینی هست که در این فیلم نشان میدهند".
جوان ارمنی که تا قبل از آن به شوق خود و دعوت ما برای میهمانی شام آمده بود، بهناگاه گفت که پسفردا که دوشنبه باشد، امتحان دارد!،
پس باید برود و درس بخواند!. او اینرا گفت و با حالتی مغموم که انگار با دیدن -فیلم پر پرواز- بر باورهایاش ضربه وارد شده بود،
اتاق را ترک کرد. پس از آن هرگاه ما را در خوابگاه یا دانشگاه میدید، سرش را پایین میانداخت و دیگر برای صحبت جلو نمیآمد.

*(FotoS & Design by 59 - 1380)

*پینوشت: شاید گمان گردد که در خاطرهی بالا، بهگونهای اغراقشده و بیش از اندازه، نسبت به مسالهی خوراک و تغذیه،
بهعنوان معیار و سنجهای برای شناساندن حالوهوا و فضای اجتماعی کشور کمونیستی سابق(اکراین) پرداخته شده است،
که اما با نگاهی شفافتر، این مهم به اثبات میرسد که مسالهی خوردوخوراک همچون یک صنعت است: "صنایع غذایی"،
از اینرو، ساختار، چگونگی و دسترسی به منابع غذایی در هر کشوری، هم نشان از سبک زندگی و باورهای مردمی آنجاست،
و هم میتوان آنرا از دیدگاه سطح پیشرفت آن کشور و تراز همسان بودن آن ملیت با استانداردهای جهانی و همگانی بهشمار آورد.
برای نمونه در ایران، صرفهنظر از مشکلات اقتصادی، اما مسالهی خوردوخوراک همیشه دارای اهمیت ویژهای بوده است.
هر خانوار، اگر حتا قشر کمدرآمد جامعه هم باشد، اما حداقل ماهی یکیدو بار، نان و کبابی از بیرون برای خود فراهم میدارد.
محبوبیت و سنت دیرین -بردن دیگ و قابلمه به چلوکبابی سر کوچه-، میان ایرانیان گواه از آن است، که زندگی شرقی و ایرانی،
از دیرباز دارای فاکتورهای گشادهدستی و خرجدادنهایی بوده، که -فرهنگ تعارفوار میان ایران و ایرانی- را نیز شامل میگردد.
از اوایل دههی هفتاد خورشیدی، یکی از عموهایام که مقیم آلمان است، هرگاه برای تعطیلات دوسه هفتهای به ایران میآمد تعریف میداشت،
که در آلمان، در مغازههایی که حالت کافیشاپ هستند(که خودش نیز آنزمان چنین مغازهای داشت)، میتوان سیبزمینی سرخکرده سفارش داد،
بدینترتیب که یک بستهی کاغذی که در یخچال یا فریزر مغازه است را، فروشنده برای چند دقیقه داخل دستگاه ماکروویو میگذارد،
بعد سیبزمینیهای برشدادهای که از قبل بهحالت نیمهآماده فریز شده بودند، بدون دخالت روغن، در آن مدت چند دقیقه،
بنا به ساختار غذایی که دارند، در همان پاکت کاغذی آماده میگردند، و سپس با باز کردن آن، سیبزمینی بهحالت سرخشده،
با مزه و رایحهای طبیعی، برای خوردن پیش روی مشتری قرار میگیرد. چنین موردی که شاید کوچک و بیاهمیت بهنظر رسد را،
ما آنزمان در ایران، و حتا در حال حاضر در جایی چون اکراین نداشته و نداریم، یعنی چیپس همچون قدیم همهجا موجود است،
اما چنین پاکتهای حاوی سیبزمینی که با زمان کم و بدون روغن در ماکروویو آماده و سرخ گردند را تابحال جایی ندیدهام،
پس میتوان به این نتیجه رسید که در کنار صنعت موفق و چشمگیری که آلمان از دیرباز در زمینهی اتومبیلسازی دارا بوده است،
و لوازم برقی و الکترونیکی، همچنین پاکتهای سیبزمینی نیمهآمادهی سرخشدهاش در -سی سال پیش- نیز، نشان از تکنولوژی بالای اوست.
ادامهی مطلب دربارهی اکراین. البته ناگفته نماند که وقتی تابستان ۲۰۰۳ از کییف پایتخت اکراین، به شرق این کشور آمدم و مقیم گشتم،
در کمال ناباوری، با کیوسکهای فلزی و دکهمانندی مواجه شدم، که کبابترکی با نام "شااورما" درست میکردند،
همچنین چند کیوسک پیتزافروشی نیز وجود داشت، که بعدها متوجه شدم، صاحبان این کاروکاسبی فستفودی،
عربهایی هستند که از سالیان قبلاش، یعنی پس از فروپاشی شوروی، برای تحصیل در رشتهی پزشکی به اینجا آمده،
سپس ماندگار و مقیم شده بودند، و از آنجا که دارای پول و سرمایه بودند، از فقدان -غذای خیابانی- در اینجا استفاده،
اقدام به گشایش کیوسکهای متعدد و همچنین مغازههای کوچک در زمینهی درست کردن و فروش انواع فستفود نموده بودند،
و مردم نیز از آن استقبال میکردند، و این در حالی بود که آنزمان در پایتخت اکراین، همانگونه که به شرح آن پرداخته شد،
هنوز فستفود محلی بهمعنای عام موجود نبود، اما در شهر دیگرش، به برکت خارجیها، رونق غذایی از نوع فستفود ایجاد شده بود.
آنزمان که برای اولینبار با پیتزا به سبک اینجا آنجا شدم، دریافتم که پیتزاهای محلی، گرد نیستند، بلکه مربعشکل بوده و میباشند،
همچنین نصف یک پیتزا، که مستطیلیشکل است نیز بسیار بهفروش میرسد ...
فرهنگ خرید نصف پیتزا، که پیتزایی مستطیلیشکل است، اینجا بسیار مرسوم بوده و هست. ...
یاران بهتر در جریان هستند که مسالهی غذا و خوردوخوراک، مساوی با نام گرانقدر "برکت" است، برکتی که احترام دارد،
از اینرو وقتی در این خاطره با حالتی انتقادی، زمان گذشتهی اکراین را مطرح ساختم که با سیستم ایران و جهان آداپته نبود،
اما این بدینمعنا نیست که این خاک، بطور کل از داشتن منابع غذایی بیبهره بوده است، چراکه آنزمان سیستم خودش را دارا بود.
از نگاه کلی که بررسی داشته باشیم، نوع غذاها در هر کشوری، آیینه تمامنمایی از فرهنگ و ویژگیهای آن سرزمین را شامل است.
برای نمونه، در بین غذاهای جهانی، هرگاه با مواردی مواجه شویم که خوراکی کمحجم، اما دارای کالری لازم و مزهای ویژه باشند،
آنگاه شکی نیست که ابداعکننده و صاحب غذا، کشور فرانسه بوده است. برای نمونه، سالاد مشهور "الویه"، که لذیذ و همهپسند است،
همچنین انواع خوراکها با نام "گراتن"، که با استفاده از سیبزمینی، قارچ، گوشت و سس مخصوص، بحالت کوکو در فر آماده میگردند.
همچنین کتلتهای استوانهایشکل و شکمپری که با استفاده از فیلهی مرغ که در داخلاش سبزی خردشده و روغن قرار دارد درست میگردند،
که با نام "چیکن کییف" و "کوردون بلو" شناخته میگردند، با آنکه در آنها عنوان شهر کییف، اکراین و روسیهی زمان تزار مطرح شده،
اما بیهیچ شکی، تمام این خوراکهای کامپکت و کمحجم، که مغذی و بسیار خوشمزه هستند، آشپز و مبدعاش، کاردانی فرانسوی بوده است،
که بنا به روادید و مناسباتی که در زمان قبل از کامونیزم(زمان تزارها)، میان اکراین و روسیهی امروزی، با کشور فرانسه موجود بوده است،
آشپزانی از فرانسه به این دیار میآمدند، سپس وقتی -غذایی نو- ابداع میداشتند، نام محل اقامت و تولد خوراک را، بر روی آن قرار میدادند،
اما خود آشپز، با آن خلاقیت، فرانسوی بوده است. حتا شکی ندارم که "بف استراگانف"، که همه از آن با نام غذای روسی یاد میکنند نیز،
محصول ابتکار و هنرآشپزی شخصی فرانسوی بوده است، که بنا به شرایط کاری و جغرافیایی که داشته، نام روسی بر روی آن قرار گرفته.
روایتهایی هست که نام این خوراک، یا برگرفته از نام فامیلی سرهنگ ارتش تزار با نام استراگانف بوده، و یا برگرفته از فعل "استراگات"،
که در زبان روسی به معنای تراشیدن بهحالت رنده کردن(چیزی را بهحالت رشته درآوردن) است میباشد، که در هر دو حال، آشپز فرانسوی،
یا برای ارتش تزاری کار میکرده، و یا در محل رستوراناش که جایی از روسیه یا اکراین امروزی بوده، بنا بر آن فعل، غذا را نام نهاده.
خوراکهای بومی روسی(روسیهای و اکراینی)، دارای مزه و ساختاری بسیار ساده میباشند، یعنی از خلاقیت هنر آشپزی بهرهمند نیستند،
اما خوشمزه و گوارا میباشند. اکنون با احترام به برکت و غذاها، دستور یک غذای اصیل قدیمی که اکراینی و روسی هست، تقدیم میگردد.
این خوراک، بسیار دستور تهیهی سادهای دارد، یعنی حتا اگر شخصی هیچگاه در زندگی آشپزی نکرده باشد هم، میتواند آنرا درست نماید.
مواد لازم: یک عدد مرغ - سه عدد فلفل سیاه درشت، که همچون تیله است - یک عدد برگ بو - کمی کره - مقدار زیادی پیاز. همین و بس.
دستور پخت: بنا به تعداد نفرات، یک عدد مرغ که اندازهاش متوسط یا بزرگ است را انتخاب نمایید. مرغ باید درسته و کامل باشد.
قابلمهای انتخاب کنید که وقتی مرغ را بطور درسته درون آن قرار دهیم، همعرض مرغ باشد، اما از بالا، تا لبهی قابلمه، جا وجود داشته باشد.
اپتدا مرغ را در قابلمهی خالی قرار دهید. سه عدد فلفل درشت را، از کنار مرغ که در قابلمه است، بر کف قابلمه بریزید، برگبو را نیز هم.
سپس بنا به اندازهی مرغ، یک تکه کره، از کنار مرغ بر کف قابلمه قرار دهید. اگر مرغ بزرگ است، یکچهارم از کرهای بزرگ را بردارید،
اما اگر مرغ متوسط است، یکچهارم از قالب کرهای کوچک را. تکه کره باید همچون مکعب بر کف قابلمه قرار گیرد، یعنی شکلاش حفظ باشد.
حال قسمت کلیدی و مهم. پیاز هر چه بیشتر، بهتر. پیازها را بصورت حلقهای برش دهید. سپس بر روی مرغ، حلقههای پیاز را آنقدر بریزید،
تا پیازها به لبهی قابلمه برسند. مرغ بطور کامل در زیر حلقههای پیاز قرار میگیرد و دیگر دیده نمیشود. سپس درب قابلمه را کیپ ببندید.
اجاق گاز را روشن کنید، و قابلمه را بر روی کمترین شعلهی گاز قرار دهید. کمترین شعله، یعنی آن شعلهای که اگر باز کم گردد، خاموش شود.
حال فقط نیاز به زمان است. اگر ساعت ۶ عصر، این غذا را برای آماده شدن بر روی شعلهی بسیار کم اجاق گاز قرار دادید، زودتر از ساعت ۹،
یا نه و نیم شب، درب قابلمه را باز نکنید. زمان طبخ، بین سه تا چهار ساعت است. در این مدت، کره به آرامی آب میشود، و باعث میگردد،
که مرغ ته نگیرد. از سوی دیگر، رایحهی برگبو و فلفل سیاه از پایین، همراه با بخار و آب حلقههای پیازهایی که در بالای مرغ قرار دارند،
در زمان بین ۳ تا ۴ ساعت، حالتی چرخشی در قابلمه ایجاد، در نتیجه تمام پیاز آبشده و به درون مرغ با رایحهی خود و فلفل وارد میگردد.
پس از آن سهچهار ساعت، درب قابلمه را که باز کنید، با مرغ خوشعطری مواجه میشوید که پخته است، از پیازها هم دیگر خبری نیست،
مرغ بخارپزشدهای که حتا استخوانهایاش، با کاندیتسیونر طبیعی تبخیر پیاز همراه با رایحهی فلفل و برگبو، همانند پنبه، نرم و لذیذ شده است.
این مرغ پختهشده با پیاز، که تمام اجزایاش نرم و خوشمزه شده است را، هم میتوان با برنج، و هم با نان، نوش جان نمایید. گوارای وجود ...

مراسم ضیافت شام به صرف چلوکباب ناب ایرانی به سرپرستی و مدیریت عمو اکبر خان جان عبدی
عکاس همایون اسعدیان با حضور اکبر عبدی محبوبه بیات رضا رویگری کتایون ریاحی مهدی هاشمی
کادر برگرفته از فیلم نوستالژیک دهه شصت غریبه به کارگردانی رحمان رضایی به سال ۱۳۶۶ خورشیدی
نام و یاد خاطرات گرامی باد سلامت و شادکام و ثروتمند باشید با آرزوی بهترینها وقت خوش همیشه تا همیشه



https://cicinema.com/fa/movies/7696/غریبه-1366



اين مطلب آخرين بار توسط 59 در الإثنين مارس 30, 2020 12:58 pm ، و در مجموع 5 بار ويرايش شده است. (السبب : پیتزاهای محلی، مربعشکل بوده و هستند، همچنین نصف یک پیتزا، که مستطیلیشکل است نیز بسیار بهفروش میرسد. فرهنگ خرید نصف پیتزا، که پیتزایی مستطیلیشکل است، اینجا بسیار مرسوم بوده و هست.)
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
[/b][/size][/color][/quote]
با درود و سپاس به همه دوستان این فروم ، به ویژه جناب ۵۹ گرامی
همچون گذشته با خاطره ای زیبا و نثری شیوا ، من را غافلگیر کرده اید.
توجه به جزئیات باعث میشود که این خاطره نوشتاری همچون فیلم سینمایی
در مقابل چشمان خواننده ، قرار گیرد.
ممنونم که ما را در خاطرات خود شریک می کنید.
با احترام مجدد
kazvash
1398/6/22
kazvash- تعداد پستها : 60
Join date : 2011-06-26
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
سلام بعد از مدتها دوباره به فروم اومدم و دیدم که دوستان جمعشون جمع بوده و چراغ فروم روشن بوده .... مخصوصا عضو بسیار فعال فروم آقای ۵۹ ... دست مریزاد ...
انشالا که حال همگی خوب باشه و مثل همیشه خاطره باز باشید
انشالا که حال همگی خوب باشه و مثل همیشه خاطره باز باشید
ariangirl- تعداد پستها : 201
Join date : 2010-04-22
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
سلام دوستان
یه آهنگ قدیمی دارم که توی تیتراژ پایانی سریال چاق و لاغر پخش میشد.
می خواستم بدونم کسی آهنگ کاملشو داره؟
https://archive.org/download/20200414_20200414_0751/%DA%86%D8%A7%D9%82%20%D9%88%20%D9%84%D8%A7%D8%BA%D8%B1.mp3
یه آهنگ قدیمی دارم که توی تیتراژ پایانی سریال چاق و لاغر پخش میشد.
می خواستم بدونم کسی آهنگ کاملشو داره؟
https://archive.org/download/20200414_20200414_0751/%DA%86%D8%A7%D9%82%20%D9%88%20%D9%84%D8%A7%D8%BA%D8%B1.mp3
keasfogwtlfeyivrgy.- تعداد پستها : 2
Join date : 2020-04-13
سلام به یاران قدیمی
سلام به دوستان و همراهان قدیمی
بعد از مدتهای مدید به فاروم سری زدم و از دیدن پستهای زیبای 59 عزیز مشعوف شدم. بابا دست مریزاد. ما که دیگر احساس پیری کردیم و تنها فعالیت اخیرم همان گذاشتن مجموعهی قصهگو در وبلاگم بود که 59 گرامی در پستی بدان اشاره داشتند. خواستم بگم به یاد فاروم هستم و اوقات شیرینی را در اینجا گذراندهام. دوستدار شما: افشین
بعد از مدتهای مدید به فاروم سری زدم و از دیدن پستهای زیبای 59 عزیز مشعوف شدم. بابا دست مریزاد. ما که دیگر احساس پیری کردیم و تنها فعالیت اخیرم همان گذاشتن مجموعهی قصهگو در وبلاگم بود که 59 گرامی در پستی بدان اشاره داشتند. خواستم بگم به یاد فاروم هستم و اوقات شیرینی را در اینجا گذراندهام. دوستدار شما: افشین
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
دوستان عزیز و همیشه همراه 59 و ایندیانا جونز .... انشالا که روزگار بر وفق مراد باشه ... با وجود علاقه زیادی که به فروم دارم ، اومدن به فروم سخت شده چون فیلتر هست ... و تا مدت ها فکر میکردم به شبکه هایی مثل تلگرام یا اینستاگرام کوچ کردید... بخصوص که فروم کودکی (فروم اولی که قبلا توش عضو بودیم ) کاملا حذف شده و دیگه نیستش متاسفانه .
بهر حال براتون آرزوی موفقیت می کنم




بهر حال براتون آرزوی موفقیت می کنم




ariangirl- تعداد پستها : 201
Join date : 2010-04-22
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
دوستان میتونن از راه های زیر در ارتباط باشن.خواهش با معرفی
The_moubeds@yahoo.com
@smam1358در تلگرام
۰۹۳۰۵۸۵۳۲۳۹ در وآتساپ
The_moubeds@yahoo.com
@smam1358در تلگرام
۰۹۳۰۵۸۵۳۲۳۹ در وآتساپ
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی

با درود خدمت یاران ارجمند ...
بهار سال ۱۴۰۰ خورشیدی بر همگان شادباش و خجسته باد ...

(Photo by 59)
.
.
.
- در اپتدا از تمام گرامیانی که نسبت به بندهی کمترین لطف داشتند،
و در طی یکی دو سال گذشته، بندهی کوچک را مورد مهر ناکرانمند خویش خطاب داشتند، سپاسگزارم ...
مراتب سپاس را خدمت گرامیان: "مهندس ایندیاناجونز همیشه استاد" - "جناب کازوش گرامی"،
"جناب SMAM گرامی" - "سرکار خانم آرین گرل" - "جناب بابک گرامی" و ... بیان میدارم ...
.
.
.


https://koodaki-nojavani.forumfa.net/t22p975-topic#9511

- ۴ سال پیش (در لینک بالا ) بهار سال ۲۰۱۷، عنوان داشتم که فیلم مشهور دهه شصتی را،
با کیفیت ۳۵میلیمتری آن به انتشار در فروم رویایی قرار خواهم داد. ...
فایل مستر رویسخن، نسخهی ۳۵میلیمتری سینمایی از فیلم ماندگار "اجاره نشینها - ۱۳۶۵" میباشد،
به بیان دیگر، همان نسخهای هست که از انتهای دهه شصت، و بویژه در طول دهه هفتاد،
از تلویزیون پخش میشد، که از جهت فضای رنگ ایستمنکالر و آن نخهای معروف روی نگاتیو،
دقیق همان ورژنیست که تابستان۱۳۶۶ در سینما دیدیم و سپس تا انتهای دهه هفتاد، از تلویزیون نیز پخش میگردید.
زمانیکه "فیلم" خوشساخت باشد، آنگاه نسخههای مختلف تصویری آن نیز، هر کدام دارای ارزش دیداری معتبر هستند.
آنچه که از -اجارهنشینها- در فضای مجازی و آرشیوها موجود هست، یکی نسخهی ویدیویی آن هست،
که توسط شرکت محترم تصویر دنیای هنر، بر روی سیدی در دهه هشتاد منتشر شد، و در نت نیز قرار گرفت.
ما نیز چند سال پیش، همان نسخهی ویدیویی را به بازنشر در فروم رساندیم. همچنین از چند سال پیش،
نسخهی تجدیدکیفیتشدهی اجارهنشینها نیز به بازار آمد و سپس در فضای مجازی هم ارائه گردید،
که یاران بهتر در جریان هستند. ... اما نسخهی ایستمنکالر ۳۵میلیمتری که دربارهاش میگویم،
در سینما و تلویزیون پخش شده بود، و جایی موجود نیست. شاید در آرشیو ویدیوکلوپهای قدیمی بر روی ویاچاس نیز باشد.
طریقهی دسترسی اینجانب بدینترتیب شد که تابستان ۲۰۰۵ (یعنی ۱۶ سال پیش)، بنا به درخواستی که داشتم، توسط برادرم،
که به شرکت سروشسیما مراجعه کرده بود، یک نسخه از ورژن۳۵ اجارهنشینها را از پخش دهه هفتادی که در آرشیو داشتند،
بر روی دو سیدی رونویسی داشتند، و برادرم برایم ارسال داشت. در طی این سالها، هرگاه اجارهنشینها را با جانودل میبینم،
همین نسخه۳۵ آن است که با شوق از طریق دستگاه دیویدی و اکران تلویزیون نگاه میکنم، چراکه فضای رنگ و تصویر آن،
درست یادآور اکران اولاش در سینما، در تابستان ۱۳۶۶ میباشد. ... شکی نیست که تجدیدکیفیت فیلمها از راه اسکن نگاتیو،
و همچنین اصلاح رنگ آنها (اگر خوب انجام شود) مورد کارسازیست، اما -یادها و خاطرههای ما- از فیلمهایی که بویژه،
آنها را در -سینمای دهه شصت- برای اولینبار تماشا داشتیم، همان کیفیت نور و تصویر همراه با خطخطهای نخمانندش را،
در ذهن یادمانهسرشت، خواهان و ارزشگذار است ...

- یاران ارجمند، افتخار هست تا سرانجام برای اولینبار در فضای مجازی،
نسخهی سینمایی ۳۵میلیمتری فیلم -اجارهنشینها ۱۳۶۵- با کیفیت رنگ ایستمنکالر، تقدیم حضور گردد ...
# توضیح کوتاه اما بسیار لازم و ضروری اینکه،
اگر اقدام به دریافت فایلهای زیر داشتید،
حتم پس از دریافت فایلها و خارجساختن آنها از حالت فشرده،
دو فایل تصویری فیلم رویسخن را بر روی فلش مموری یا دیویدی قرار دهید ~ (سیو نمایید)،
تا بتوانید فیلم را از طریق دستگاه دیویدی یا تیونر، بر روی -اکران تلویزیون- تماشا نمایید،
چون تماشای نسخهی موجود از طریق کامپیوتر، هیچ سنخیتی با ویژهگیهای یادشدهی تصویری آن ندارد!،
اما وقتی از طریق تلویزیون تماشا گردد، آنگاه همان حالوهوای ۳۵میلیمتری اکران سینماییاش از تابستان ۱۳۶۶ را،
پذیرای چشم و جان مخاطب مینماید ...

* نسخهی سینمایی ۳۵میلیمتری فیلم -اجارهنشینها ۱۳۶۵-، با کیفیت رنگ ایستمنکالر *
A) بخش اول فیلم (شامل سه فایل فشرده ~ ۳۰۷ مگابایت + ۳۰۷ مگابایت + ۲۴ مگابایت)
هر سه فایل را بارگیری نمایید، سپس آنها را باهم انتخاب و از حالت فشرده خارج سازید.
در فایل بدست آمده(با حجم ۷۰۶ مگابایت)، ۷۰ دقیقهی اول فیلم موجود میباشد .:
https://s16.picofile.com/file/8429053834/Ejare_Neshinha_35m_m_A_1365_part1.rar.html
https://s16.picofile.com/file/8429058418/Ejare_Neshinha_35m_m_A_1365_part2.rar.html
https://s16.picofile.com/file/8429059318/Ejare_Neshinha_35m_m_A_1365_part3.rar.html
B) بخش دوم فیلم (شامل دو فایل فشرده ~ ۳۰۷ مگابایت + ۱۵۵ مگابایت)
هر دو فایل را بارگیری نمایید، سپس آنها را باهم انتخاب و از حالت فشرده خارج سازید.
در فایل بدست آمده(با حجم ۵۰۵ مگابایت)، ۵۰ دقیقهی دوم فیلم موجود میباشد .:
https://s16.picofile.com/file/8429062418/Ejare_Neshinha_35m_m_B_1365_part1.rar.html
https://s16.picofile.com/file/8429063818/Ejare_Neshinha_35m_m_B_1365_part2.rar.html
# باز هم عاجزانه خواهشمندم .:
دو فایل تصویری فیلم رویسخن را بر روی فلش مموری یا دیویدی قرار دهید ~ (سیو نمایید)،
تا بتوانید فیلم را از طریق دستگاه دیویدی یا تیونر، بر روی -اکران تلویزیون- تماشا نمایید،
چون تماشای نسخهی موجود از طریق کامپیوتر، هیچ سنخیتی با ویژهگیهای یاد شدهی تصویری آن ندارد!،
اما وقتی از طریق تلویزیون تماشا گردد، آنگاه همان حالوهوای ۳۵میلیمتری اکران سینماییاش از تابستان ۱۳۶۶ را،
پذیرای چشم و جان مخاطب مینماید ...

نوروز ۱۴۰۰، فرخنده و خجسته باد ...
با آرزوی بهترین سلامتیها و برکتها ...
برای تمام یاران گرامی ...
همیشه نوروز، همیشه پیروز ...
سلامت باشید، وقت خوش ...


رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
ممنونم از 59 عزیز و مطالب زیباش که همیشه خواندنیست و زیبا

babak- تعداد پستها : 318
Join date : 2009-09-11
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
منم ممنونم از ۵۹ عزیز که واقعا زحمت می کشن برای ارسال مطالب زیباشون
ariangirl- تعداد پستها : 201
Join date : 2010-04-22
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
امروز یه فیلم قدیمی رو که دنبالش بودم پیدا کردم.
فیلم دکترهای کوچولو که اسم اصلیش Doctors & Nurses (1981) هست.
اینم لینک imdb
https://www.imdb.com/title/tt0082274/?ref_=nm_knf_i4
فیلم دکترهای کوچولو که اسم اصلیش Doctors & Nurses (1981) هست.
اینم لینک imdb
https://www.imdb.com/title/tt0082274/?ref_=nm_knf_i4
babak- تعداد پستها : 318
Join date : 2009-09-11
رد: فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
سلام دوستان لطفا اگه کسی فایل تصویری از برنامه ی قدیمی خبرچین با بازی بهروز مسروری داره به من خبر بده خیلی ممنون میشم به اشتراک بذاره ایمیلم abi6370@gmail.com
albaloo- تعداد پستها : 2
Join date : 2021-08-19
صفحه 16 از 16 • 1 ... 9 ... 14, 15, 16

» فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
» فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
» برنامه های كودك و نوجوان تلويزيون ايران از گذشته تا اکنون
» آرشیو,کلکسیون و مجموعه ای ازکارتونها , فیلمها , سریالها , مستند وبرنامه های مختلف پخش شده ازتلویزیون
» کتابها , داستانها , نوار قصه ها و مجلات دوران کودکی(مصور - کاست و ...)
» فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
» برنامه های كودك و نوجوان تلويزيون ايران از گذشته تا اکنون
» آرشیو,کلکسیون و مجموعه ای ازکارتونها , فیلمها , سریالها , مستند وبرنامه های مختلف پخش شده ازتلویزیون
» کتابها , داستانها , نوار قصه ها و مجلات دوران کودکی(مصور - کاست و ...)
صفحه 16 از 16
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد