همشاگردي سلام
+41
jasonbourne
Heidii
Mihakralj
zerocold
Heidi
sorena0831
Clover
kurosh
kazvash
Farzad1
pooria.kianoush
Ali-Nostalgic
mohammad
Ishpateka
saeeds1360
erfan
arman
ali71
stalker
Negin 2
آزاده
59
fazel1994
barbod58
kave
Marcello
faridonline
sahra_7
mahmood2510
S@M
Indiana Jones
tisto
ariangirl
mld_msm
shahaby
@p@d@n@
Shervin
SMAM
siavash
Emiliano
babak
45 مشترك
صفحه 26 از 29
صفحه 26 از 29 • 1 ... 14 ... 25, 26, 27, 28, 29
رد: همشاگردي سلام
سلام بر همگی
اول تشکر کنم از 59 گرامی بابت فایل طائل که خیلی دلم می خواست یه بار دیگه ببینمش. بخصوص تیتراژ پایانیش که اون قسمت گندم کاشتنش تو ذهنم مونده بود.
بعدم که امیل جان اون بچهه تو برنامه نیلوفرانه اصلاً دختر نبود چه برسه به اینکه اسمش هم نیلوفر باشه. یادمه که مصاحبه ای همون موقع ها تو مجله طنز و کاریکاتور خوندم که با پدر مادرش مصاحبه کرده بودن و اسمش محمدرضا بود. اصلاً قیافه اش هم معلومه که پسره... معلومه بچه داریت خوب نیست ها... مجریش هم هوشنگ هدایتی هست.
اول تشکر کنم از 59 گرامی بابت فایل طائل که خیلی دلم می خواست یه بار دیگه ببینمش. بخصوص تیتراژ پایانیش که اون قسمت گندم کاشتنش تو ذهنم مونده بود.
بعدم که امیل جان اون بچهه تو برنامه نیلوفرانه اصلاً دختر نبود چه برسه به اینکه اسمش هم نیلوفر باشه. یادمه که مصاحبه ای همون موقع ها تو مجله طنز و کاریکاتور خوندم که با پدر مادرش مصاحبه کرده بودن و اسمش محمدرضا بود. اصلاً قیافه اش هم معلومه که پسره... معلومه بچه داریت خوب نیست ها... مجریش هم هوشنگ هدایتی هست.
S@M- تعداد پستها : 161
Join date : 2010-03-30
رد: همشاگردي سلام
خانم سم با درود.
- بسیار خرسندم که تماشای دوباره ی فیلم "طائل" براتون خاطره انگیز بوده.
- همچنین ممنونم برای نام مجری برنامه ی "نیلوفرنه". ... کار حالا سخت تر شده،
چرا که هم چهره ی ایشون خیلی زیاد و بیش از حد برام آشناست، و هم اسم و فامیلشون.
- در ضمن، نام آن کوچولو هم که الان دیگه لابد دو برابر من سنشه، در پست بالا ویرایش شد.
از توضیحات و شفاف سازی که داشتید، ممنون هستم. ... سلامت باشید.
رد: همشاگردي سلام
1. "59" عزیز، باورم نمی شه سه سال و نیمه که تو این انجمنید. همه ش فکر می کنم 10، 11 ساله می شناسمتون. بس که فعال، پرشور و سرشار از انرژی مثبت بودید و هستید.
2. خوب، مث این که دوباره در مورد "نیلوفر" و جنسیت اون سوتی داده م و موجبات شگفتی شما و "سم" عزیز رو به وجود آورده م؛ اما، من همیشه فک می کردم این دختره!
شاید بخاطر دوبلورش بوده.
به هر حال، با تموم بی مزگیش، این برنامه هم تو خاطره هامون مونده بود.
3. من این آقای "هوشنگ هدایتی" رو اصلاً یادم نبود کجای دیگه دیده م؛ اما، به قول شما صدا و قیافه ش و چشای نزدیک به همش، عجیب آشنا می زد؛ اما، توضیحات "سم" عزیز رو توی تاپیک کناری که خوندم، فکر می کنم حق با ایشون بوده.
4. ممنون از یادآوری فیلم "گاو"، ببخشید، "ستاره ی دنباله دار".
بله. احتمالاً خودش باشه؛ هرچند، این فیلمو بنده ندیده م.
5. اختیار دارید.
بله. دقیقاً همین طور بود؛ البته، دروغ نباشه، اولش Emilia بود و نام اون خواننده ی زیبا هم همین بود؛ اما، بعد دیدم این که خانومانه ست و هی باید توضیح بدم که من مَردم؛ برای همین، گفتم:
No Emilia!
یا
Emiliano!
و یه عده هم "زاپاتا" صدام می کردن و یه عده "اِمیل" و همه جور بازی باهاش می شه کرد؛ حتا، یه بار "اسمم" گفت این "اَمیل" همون "امیر"ه؟
(به قول "اف بی ای ها" احتمالاً منظورش "امیر"ِ "علی دایی" بوده! )
با این همه، خیلی جالب بود که خاطره ی انتخاب آی دی من تو یاد شما بود. متشکرم.
Emiliano- تعداد پستها : 1670
Join date : 2009-09-12
رد: همشاگردي سلام
... و این هم عکسی از "پسر پیژامه پوش"،
که به تاریخ تیرماه ۱۳۶۳، در سواحل شمال ایران گرفته شده ...:
گوش هم گوشهای زمان ما،
که همگی برابر با آئینه ی بغل اتوبوس بودند.
شلوارهای مردانه هم، شلوارهای زمان ما،
که همگی برابر با پیرجامه های درست و حسابی بودند.
این شلوار پیژامه نشان، ۹ سال پس از این عکس،
به گروه تولید "کلاه قرمزی" فروخته شد،
آنها هم رنگ سبز به آن زدند ...:
.
.
.
جاودان باد یاد خاطرات کودکی و نوجوانی.
شاد و سلامت باشید.
رد: همشاگردي سلام
این لینک رو ببیند و لذت ببرید:
طرف با ویولون و به صورت همزمان موسیقی "ماریو"ی "میکرو" ("نینتندو") رو اجرا می کنه، کامل کامل و بدون ذره ای نقص:
http://www.zamanema.com/index.php/video/974
Emiliano- تعداد پستها : 1670
Join date : 2009-09-12
رد: همشاگردي سلام
دوران کودکی ما، آمیخته بود با تماشای مسابقات ورزشی در سبک پهلوانی،
که از تلویزیون پخش میشدند و زمان قابل توجهی از آنتن دو شبکه را،
به خود اختصاص میدادند. ورزشهایی همچون ژیمناستیک، کاراته و بویژه کشتی،
که گاهن چندین بار در هفته، از کانال دو بیشتر نشان داده میشدند. ...
اکنون بر روی سایتهای خبرگزاریهای وطنی، پیامی قرار گرفته بود،
که با خواندنش هم بیاد سالهای دهه ی شصت افتادم، و هم ناراحت شدم.
علیرضا سلیمانی - تنها قهرمان ایرانی دسته ی فوق سنگین کشتی در جهان،
و دارنده ی مدال طلا در این رشته که سال ۱۳۶۸ در کشور سوئیس آنرا بدست آورده بود،
امروز (۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۳) در سن ۵۸ سالگی، به علت ایست قلبی درگذشت. ...
http://fa.wikipedia.org/wiki/علیرضا_سلیمانی
.
.
.
ضمن گرامیداشت نام و یاد تمام قهرمانان راستین و ورزشکاران با اخلاق، اکنون با خواندن این خبر،
ناخودآگاه چند نام دیگر نیز، از کشتی گیران زمان کودکی و نوجوانیمان بیادم آمد، که در سالهای شصت و اپتدای هفتاد،
به دفعات این کشتی گیران را در دو کانال آنروزگاران میدیدیم و نامهایشان برایمان آشنا هستند. اگر بترتیب سال بگویم،
این اسمها اکنون در ذهنم یادآوری شدند:
- سوخته سرایی (رضا سوخته سرایی).:
http://fa.wikipedia.org/wiki/رضا_سوختهسرایی
- صنعتکاران (محمد علی صنعتکاران).:
http://fa.wikipedia.org/wiki/محمدعلی_صنعتکاران
* چهره و نام آقای صنعتکاران، برای ما بسیار آشنا هست،
چرا که در دهه ی شصت، در کانال دو تلویزیون،
صبحهای تابستان ۱۳۶۵ یا ۶۶ بود، که ایشان یک برنامه ی آموزش کشتی داشتند.
خودشان هم مجری آن بودند و درباره ی فوت و فن های کشتی، صحبت میکردند.
واژه هایی همچون، "کشتی آزاد، کشتی فرنگی، سالتلیک؟ و ..."، از آن برنامه در ذهنم باقی مانده،
چرا که ایشان آنها را توضیح میدادند و دایمن تکرار میکردند. ... اما از همه مهمتر،
"گوش" کشتی گیرها بود، که برایم عجیب و قریب مینمود. انگار که رفته بودند دندانسازی،
اما به جای دندان، گوش خود را پر کرده بودند ....
- و صد البته که نام "برادران خادم (امیر رضا و رسول) - اسطورهای کشتی ایران و جهان"،
و همچنین "پدرشان (محمد خادم) - کشتی گیر و مربی اسبق در رشته ی کشتی آزاد"،
در اپتدای دهه ی هفتاد، همه جا بگوش میرسید و از افتخاراتی که آن دو جوان کسب کرده بودند،
در رادیو و تلویزیون آندوران و حتا پس از آن، سخنها با شایستگی و نیکی گفته میشد. ....
(محمد خادم - پدر).:
http://fa.wikipedia.org/wiki/محمد_خادم
(امیر رضا خادم و علی دایی، در اردوی بازیهای آسیایی - ۱۳۷۳).:
http://fa.wikipedia.org/wiki/امیررضا_خادم
(رسول خادم).:
http://fa.wikipedia.org/wiki/رسول_خادم
.
.
.
جاودان باد یاد خاطرات کودکی و نوجوانی.
شاد و سلامت باشید.
رد: همشاگردي سلام
(Photo & Graphic by 59)
- در سالهای پایانی دهه ی شصت و اوایل هفتاد، هفته نامه ی پرمخاطبی چاپ میشد با نام "حوادث"،
که به بررسی اتفاقات و مسایل جنایی، در جامعه ی آنروز ایران میپرداخت. ...
این هفته نامه از جهت قطع و شکل ظاهری، درست همانند نشریه ی سینما، سیاه و سفید بود.
بر روی صفحه ی اول و اصلی آن، همیشه عکسی چاپ شده بود از هولناک ترین اتفاقی که در آن هفته افتاده بود.
برای نمونه، بیاد دارم که در یکی از شماره ها، عکس کوچه ای باریک را در هنگام شب انداخته بودند،
که یک کیسه ی بزرگ پلاستیکی سیاه رنگ، در کنار تیر چراغ برق رها شده بود،
و در آن جسدی بود که مامورین اداره ی آگاهی آنرا یافته بودند و ....
چاپ این نشریه ی پرمخاطب و ترسناک، در همان اپتدای دهه ی هفتاد متوقف شد.
.
.
.
- درست در همان دوران یعنی از نیمه ی دهه ی شصت تا میانه ی هفتاد، مجموعه کتابهایی چاپ میشدند،
که همگی بقلم شیوای "بازپرس ویژه ی قتل عمد - جناب آقای احمد محققی" نوشته شده بودند.
ایشان در اصل، پروندههای جنایی را که در اداره ی آگاهی، مسئول انجام و تحقیقشان بودند،
پس از بعمل آوردن کاشف و رسیدن به جواب، بصورت داستان و رمانی جنایی مینوشتند،
و از آنجا که تمامی این داستانها، بر اساس واقعیت بازگو شده بودند، بسیار مستند و خواندنی از آب در میآمدند.
خود من بشخصه، در طی سالهای ۱۳۷۱ تا ۷۵، یکی از مشتریان پرو پا قرص کتابهای آقای محققی بودم.
این رمانهای خوشنوشت و جذاب، دارای طرح جلدهای ۴ رنگی بودند که بصورت نگارگری کشیده شده بودند،
و با اولین نگاه به آنها، شوق خواندن کل کتاب، با حال و هوایی اسرار آمیز، بسراغ مخاطب میآمد.
البته ناگفته نماند که فضای جاری در این رمانهای مستند، ترسناک هم بودند و با توجه به آنکه در زمان خواندن آنها،
من نوجوانی تازه کار و ۱۲-۱۱ ساله بودم، گاهن در هنگام مطالعه، بویژه اگر شب هنگام بود، کمی نیز میترسیدم. ...
* روی جلدهای برخی از رمانهای نوشته شده بر اساس واقعیت، بقلم "بازپرس محققی" .:
(بیشتر این کتابها، در سالهای ۱۳۷۰ تا ۷۵، بارها بازنشر شدند و اکثرشان را خوانده بودم)
(آنروزها، بازار کتاب و کتابخوانی، داغ بود ... )
* مصاحبه با "جناب آقای احمد محققی - بازپرس ویژه ی قتل عمد و نویسنده"،
که در خرداد ماه ۱۳۶۵، در مجله ی "جوانان امروز"، بچاپ رسیده بود .:
.
.
.
اوقات بدون ترسی را برای همگی آرزومندیم، اما ...
این شبها پس از ساعت ۱۲ ...
بگذریم ...
وقت خوش ...
رد: همشاگردي سلام
1. "59" عزیز، بسیار ممنونم از شما؛ بخاطر، یادآوری نام کشتی گیران وطن: زنده یاد "علیرضا سلیمانی" و سایر عزیزانی؛ که، در جمع ما هستن.
2. و یک سپاس ویژه بخاطر "احمد محققی" عزیز. یادآوری نام این عزیز، درست مث کارهای "کاظم فائقی" در هفته های پیش منو شاد کرد و یادم رفته بود ازش. آدم ها چه زود فِید می شن!
3. من از هفته نامه ی "حوادث" و کلاً صفحات حوادث روزنامه ها بدم می یاد و برام مهم نیست که "مردی با بیل مادرزنش را کشت" یا با فیل پدرزنش را! اما، پاورقی های این آقا رو خیلی دوس داشتم. دروغ چرا، از کتاب هاشم یه دونه هم نخونده م؛ ولی، این صفحه ی "جوانان امروز"ی که گذاشتید، بی نهایت برام آشنا بود و فک می کنم دقیقاً همین شماره رو داشتم. لوگوی "جوانان امروز" اون پایین واسه م خیلی خاطره انگیزه.
دم شما گرم.
4. راستی، بابت موشکافی دقیقانه ی "چوب الف" در تاپیک کناری هم ازتون ممنونم.
.........................................
5. بدون هیچ شرحی:
2. و یک سپاس ویژه بخاطر "احمد محققی" عزیز. یادآوری نام این عزیز، درست مث کارهای "کاظم فائقی" در هفته های پیش منو شاد کرد و یادم رفته بود ازش. آدم ها چه زود فِید می شن!
3. من از هفته نامه ی "حوادث" و کلاً صفحات حوادث روزنامه ها بدم می یاد و برام مهم نیست که "مردی با بیل مادرزنش را کشت" یا با فیل پدرزنش را! اما، پاورقی های این آقا رو خیلی دوس داشتم. دروغ چرا، از کتاب هاشم یه دونه هم نخونده م؛ ولی، این صفحه ی "جوانان امروز"ی که گذاشتید، بی نهایت برام آشنا بود و فک می کنم دقیقاً همین شماره رو داشتم. لوگوی "جوانان امروز" اون پایین واسه م خیلی خاطره انگیزه.
دم شما گرم.
4. راستی، بابت موشکافی دقیقانه ی "چوب الف" در تاپیک کناری هم ازتون ممنونم.
.........................................
5. بدون هیچ شرحی:
Emiliano- تعداد پستها : 1670
Join date : 2009-09-12
رد: همشاگردي سلام
امیر گرامی با درود.
* (۳. من از هفته نامه ی "حوادث" و کلاً صفحات حوادث روزنامهها بدم می یاد
و برام مهم نیست که "مردی با بیل مادرزنش را کشت" یا با فیل پدرزنش را!)
- (خنده)، ... طنز خیلی خوب و عالی بود. ممنونم برای نوشتنش. ... (خنده)
البته امیدواریم که همه ی مردان، همیشه به پدر و مادر همسرشون هم، احترام بگذارن.
- بله، سوت نوازی استالکر گرامی، بسیار خوب و ژوست هست.
درست میفرمایید، زنده یاد فرهاد هم بدرستی اینکار رو انجام میدادن،
هر چند که هیچوقت ارتباطی با سبک موسیقی آقای فرهاد مهراد برقرار نکردم.
البته فضای نوستالژیک "بوی عیدی، بوی توپ" رو همیشه دوست داشتم.
- بسیار خرسندم که پستهای "یاد کشتی گیران" و "کتابهای آقای محققی" مورد پسند قرار گرفتن.
راستش از دید کوچک من، یاد انسانها همیشه جاودان هست، اما این ما ی نوعی هستیم که گاهن یادمون میره،
و برخی جا، بی معرفت میشیم نسبت به گذشته. ... البته شما جزو آن دسته نیستید و معرفت دارید،
اما کلن ما ایرانیها، بدترین اخلاقمون اینه، که "خوش استقبال، و بد بدرقه" هستیم.
صبح میبریم بالا یکی رو، به غروب نرسیده، از همونجا پرتش میکنیم پائین. ... این درست نیست.
تاریخ هم گواه این رفتار نادرست ما هست، در همه ی زمینه ها، ... اجتماعی، هنری و ....
بازهم بگذریم ...
- ممنونم از لطف شما درباره ی "چوب الف".
- برای به اشتراک قرار دادن عکسهای بسیار خاطره انگیز از نوارهای کاست و ویدیو بسیار ممنونم.
- عکسهای این مدلهای موبایل هم، دارن دیگه کم کم نوستالژیک میشن. ...
من اولین بار، سال ۲۰۰۵ موبایل دار شدم، و از اون زمان تا همین پارسال،
۲ موبایلی که در طی ۸ سال عوض کرده بودم، تقریبن شبیه عکس اول و سوم در پست شما بودن،
البته مارک اولیش زیمنس بود و دومی موتورالا. موبایلهای معمولی و بدون هیچ امکاناتی بودن.
اما پارسال چون باطری آخرین موبایلی که داشتم دیگه خوب کار نمیکرد، این بود که تصمیم گرفتم،
موبایلی تازه بگیرم، و از اونجا که اهل اینترنت موبایلی، عکس گرفتن و یا کارهای جانبی دیگه با موبایل نیستم،
این بود که فروشنده گفت از اولین مدلهای نوکیا، ۲ تا دونه براش باقی مونده و دیگه هم جایی نیست این مدل.
قیمتش هم خیلی خوب بود، اگر به دلار بگم، ۲۰ دلار بود، خود موبایل هم نو بود.
من هم با خوشحالی خریدم و ازش راضیم، اون هم از من راضی هست (لبخند).
یکیش همین رنگی بود که در تصویر زیر هست،
و دومیش مشکی بود، که من مشکی رنگش رو خریدم.
درست همین مدلی که در عکس هست .:
البته الان مدتی هست که به دوربین دسترسی ندارم،
و گاهن خیلی وقتها، مناظر و کادرهایی رو بیرون میبینم،
که باز خیلی دلم میخواد مثل قبل، ازشون عکس بگیرم. این هست که شاید،
یک موبایلی بگیرم که دوربین هم داشته باشه، چون نیاز هست.
البته بهترین مورد، خود دوربین عکاسیه، اما خوبیه موبایل اینه،
که همیشه همراه آدم هست و جای اضافی نمیگیره.
در همین رابطه، چندی پیش یک دوربین عکاسی جانانه دیدم که دیجیتالی بود،
و لنزهای زوم و فیش آی رو هم داشت. مورد خیلی خوبی بود.
قیمتش به واحد جهانی میشه ۱۰۰۰ $ !. (هزار دلار)
به سرم زد قسطی بخرمش، اما دیدم احساسی تصمیم نگیریم بهتره،
چون فعلن تا پایان سال، بخاطر یک مورد دیگه، قسط پرداخت میکنم.
سلامت باشید.
-------------------------------------------
پی نوشت:
راستی، از مجموعه کتابهای "به من بگو چرا"،
عکس خاطره انگیز زیر رو در اینترنت پیدا کردم،
یاد شما بودم و گفتم که تقدیم کنم .:
دیدن این کتابها، من رو هم بیاد دورانهای کودکی، نوجوانی و جوانی خودم میندازه،
بوی کاغذ، زیرزمین کتابفروشی و انتشارت پدر بزرگ، چاپخانه،
و تلاشهای من برای کار کردن در زمینه ی کتاب و کارهای فرهنگی از جنس کاغذ.
که البته سکانس آخر این فیلم، این شد که پسرشون ۲ بار با حالت دعوا گفت،
برو از این مغازه و انتشارت، ... من هم گوش کردم و رفتم. ...
رد: همشاگردي سلام
1. "59" عزیز، خواهش می کنم. شما لطف دارید.
2. ببخشید، یه سؤالی برام پیش اومده: این "ژوست"؛ که، 2 سریه دارید استفاده می کنید، به چه معنی ایه و کجاییه؟
3. درست می فرمایید و تقریباً همه مون هم مُرده دوست و زنده فراموش کن هستیم.
البته، عالَم هنر متأسفانه این مدلیه و تا یه مدت؛ ولو کوتاه، هنرمند فِید بشه یا پیر، زشت و چاق بشه، خیلی زود از "دل هم برود" و به خاکسترها سپرده می شه.
ببینید، برای نمونه، الآن دیگه کسی از "مهشید افشارزاده"، "هما روستا"، "شهلا ریاحی" و صدها نام دیگه یادی هم نمی کنه؛ در حالی که، حدود 20 سال پیش اینا در اوج بودن.
4. خوشحالم که عکس ها باب میلتون بوده.
بله. اون موقع گوشی های موبایل همه شون تقریباً شیه هم بودن و یه فرم کلی داشتن؛ و البت، همه شون هم بسیار گنده بودن! گنده ی زشت؛ چون، الآن هم باز بعد از دوره ی کوچیک شدن، گوشی ها به سمت گنده شدن اومده ن؛ اما، شیک و با امکانات بی نظیر و "این کجا و آن کجا".
گرچه، به شخصه معتقدم گوشی نباید اون قدر گنده باشه که تو جیب پیرهن جا نشه.
بگذریم.
5. من به این که گوشی باید جای دوربین و ساعت آلارم دار و چند تا چیز دیگه رو بگیره، خیلی معتقدم و برای همین هیچ وقت دوربین دیجیتال نگرفته م و بهش هم فکر نمی کنم؛ اما، فکر می کنم اگه کسی بخواد مث شما حرفه ای عکس بگیره از واجباته.
اما، در این که منطقی و غیر احساسی عمل می کنید، خیلی خوشم می یاد و درستش هم همینه.
6. حتا دیدن عکس از جلدهای "به من بگو چرا" لذت خاص خودش رو داشت. ممنون "59" عزیز. ممنون.
7. این ها هم در ادامه ی عکس های صبح، تقدیم به شما و سایر دوستانی؛ که، به شدت منتظر حضور گرم و دوباره شون هستیم:
8. جون من به ته این مدادشمعی های چینی و برند "Eagle" اونا دقیق شین.
چه خاطره هایی یادتون می یاد؟
9. جنس و بوی خاص این برگ ها همه مون رو حالی به حولی می کرد:
10. با دیدن این شطرنجای مغناطیسی چیا یادتون اومد؟
Emiliano- تعداد پستها : 1670
Join date : 2009-09-12
رد: همشاگردي سلام
امیر گرامی، خدمت شما بگم که (البته بهتر در جریان هستید)،
واژه ی "ژوست"، همانند دیگر اصطلاحات و واژه های تخصصی در تمام هنرها،
واژه ای فرانسوی هست و از دید معنایی، در اصل میشه متضاد کلمه ی "فالش".
... صدای خواننده "ژوست" هست = خواننده درست و بدون فالشی میخونه .
.
.
.
(توضیح: تصویرهایی که برای متن زیر استفاده کردم،
کارهای کوچک و مبتدیانه ی خودم، در دوران دانشجویی هستند)
همچنین بهتر میدونید که در زمینه ی هنرهای تجسمی، گرافیک، نقاشی، سینما و موسیقی،
بیشتر اصطلاحات رایجی که تقریبن در بیشتر زبانها مفهوم هست، از فرانسوی وارد شدن.
برای نمونه در گرافیک داریم:
- "کلاژ (تکنیک تصویر سازی هست -
ساختن یک تصویر، با استفاده از بریده های تصویرهای دیگر)" .:
- "پاسپارتو(یعنی در یک مقوا، یک مستطیل رو ببریم، تا اون مقوا بشه مثل قاب،
سپس کار نقاشی یا تصویر سازیمون رو، به اون قاب مقوایی بچسبانیم -
کادر دور این این طراحیها، پاسپارتو بشمار میآیند)" ...
(تکنیک طراحی با "قلم فلزی و جوهر") .:
(تکنیک تصویرسازی با "سوزن و واکس، بر روی کاغذ سیصد گرم ضخیم") .:
(تکنیک طراحی با "مداد شمعی") .:
همچنین واژه های:
- "پلاژ (که در ساحل دریا هست)" .:
- "مولاژ (به اشیایی گفته میشن که برابر با اصل، بعنوان دکور ساخته میشن،
برای نمونه، میوه های مصنوعی، یا اجزای بدن از جنس موم یا پلاستیک، برای درس آناتومی در پزشکی.
و دیگر اینکه، مورد رایج تر استفاده واژگانی از "مولاژ" در زبان روسی، اشیا یا خوراکی هایی هستن که واقعی نیستن،
و فقط برای نمایش در ویترین مغازه یا کیوسک، برای مشتری گذاشته میشن. مثلن جلد شکلات رو باز میکنن،
داخلش رو یه تکه تخته چوب یا یونولیت میگذارن، و بعد در ویترین قرار میدن بعنوان "نمونه".
که این "مولاژ شکلات" همیشه میتونه در ویترین باشه و خراب نمیشه .:
تمام کلمه های بالا، از دیدگاه آواشناسی و فونتیک، با یکدیگر هم وزن هستن،
و تمامی اونها برگرفته از زبان فرانسوی میباشند. البته ممکنه که ریشه ی لاتین داشته باشن،
اما هر چه که هست، کلمه هایی از زبان نوین فرانسوی میباشند.
.
.
.
- سپاسگزارم برای تمام مواردی که مطرح کردید و خرسندم که عکس کتاب براتون نوستالژیک بوده.
همچنین برای عکس مدادهای شمعی و مداد ترشها بسیار بسیار ممنون و سپاسگزار هستم.
دوره ای داشتیم با این مداد شمعی ها، یادش بخیر. ... آدم دلش میخواست بخورتشون (لبخند).
- راستش با تمام تلاشهایی که داشتم، اما این کارت بازی و شطرنج رو هیچگاه درک نکردم.
یعنی هیچوقت برام جذابیت نداشتن، و با اینکه بازی کردن با هردوشون رو بلد بودم، اما دیگه یادم رفتن.
- اتفاقن ما که از خانم هما روستا و لحن صحبت کردنشون! ، چندی پیش با شما یادی داشتیم ... (لبخند).
سلامت باشید.
رد: همشاگردي سلام
1. سلام "59" عزیز.
2. اول از همه، ازتون بابت روشنگری "ژوست" ممنونم. راستش ندیده بودم کسی استفاده کنه.
3. دیگه این که تو بند اول برداشتم این بود که نوشتید همه ی واژگان مربوط به هنرها فرانسوی هستند؛ در صورتی که برای مثال، همین "فالش"ی که خودتون تو همون بند استفاده کردید و در موسیقی هم بسیار به کار می ره، آلمانیه و تو انگلیسی False گفته می شه. شما که خودتون در آلمانی استادید.
اما این که فرانسوی خیلی پرکاربرده شکی درش نیست، ها.
متشکرم.
4. در مورد "مولاژ" می دونستم که برای مانکن های بدن انسان به کار می ره. من تو دبیرستان تجربی می خوندم و به مدد دبیرای خوب زیست شناسی ای؛ که، هر سال داشتم، عاشق این درس بودم.
اما کاربردش برای خوراکی های داخل ویترین ها برام جالب بود و تا به امروز راستش نمی دونستم.
5. بابت عکس ها هم خیلی ممنون. بسیار لذت بردم؛ بخصوص، با پرتره ی اون پسربچه و کلاژ گل آفتابگردون.
6. من هم سال هاست دیگه شطرنج بازی نکرده م؛ اما، ورق که آخرشه و نمی شه از یاد بره. حکم 4 نفره شیرین ترین بازی ایه؛ که، تو عمرم دیده م؛ بخصوص، اگه حریف هات درست و حسابی و کاربلد باشن.
7. بله. درست می فرمایید؛ اما، کلی عرض کردم و از بی رحمی روزگار گفتم.
.................................
8. ادامه ی عکس های خاطره انگیزناک آلود (قسمت یکی مونده به آخر! )
Emiliano- تعداد پستها : 1670
Join date : 2009-09-12
رد: همشاگردي سلام
امیر گرامی با درود.
- خواهش میکنم. لطف دارید. البته "ژوست" مورد پنهانی هم نیست.
در بین کسانی که وکال و آواز کار میکنن، اصطلاح رایجی هست.
من هم وقتی برای مشق آواز، در طی سالهای ۱۳۷۷ تا ۷۹،
به "مرکز حفظ و اشاعه ی موسیقی"، که دیگر سالهاست مرحوم شده میرفتم،
اولین بار آنجا از مدرس آواز شنیدم.
- بله، درست میفرمایید. چون فکرم سر واژه های بعدی بود که میخواستم بگم،
دیگه فالش رو جدا نکردم. چون کلن هنایشی که فرانسه بر هنرها داشته، انکار ناپذیره.
اگر بمن بگن سینمای فعلی کدام کشور، هیچ تغییری به نسبت قبل نکرده،
میگم سینمای فرانسه. ... خیلی فیلم سینمایی از کارهای امروزین فرانسه رو دیدم،
ساختارشون درست همانند دهه های ۷۰ و ۸۰ میلادی، گیرا و خوب هست، اما،
سایر فیلمها، همچون سینمای ایران، سینمای روس، و حتا بویژه امریکا،
دیگه ۱۸۰ درجه افت کیفی پیدا کرده به نسبت دهه های ۷۰ و ۸۰ میلادی.
- شما لطف دارید. اما من استاد هیچ زبانی نیستم، بویژه زبان آلمانی.
- (لبخند)، ... اون پسربچه، طراحی از عکس خودم بود که ۷-۸ ساله بودم.
بسیار خرسندم که طراحی و تصویر سازی ها، مورد پسند شما قرار گرفتن.
- عکسهایی که قرار دادین، هم نوستالژیک بودن و هم بامزه.
دیدن "آدمک ها، دایناسورها و هفت تیرها"، بسیار بسیار خاطره انگیز بود.
.
.
.
اما!!!!،
این عکس، شاهکار بود. ....
یعنی با دیدنش، رفتم به سال ۱۳۶۲-۶۳ ....
من هم از این اسباب بازی ها داشتم ...
واقعن ممنونم ...
عجب ... چه خاطراتی زنده میشوند ...
باهاشون، یک چیزهایی مثل سازه، مکعب و کره درست میکردیم.
البته آن مدلی که من داشتم، اعداد و ارقام رویشان حک نشده بود و ساده بودند.
واقعن ممنونم.
سلامت باشید.
رد: همشاگردي سلام
1. فیلم های امریکایی امروزی که از هر 1000 تا یکیش شاید خوب باشه یا نه و سینماش واقعاً به افتضاح کشیده شده.
2. اِه؟ چه جالب! پس اون پسربچه خودتونید. بیشتر خوشم اومد.
با مداد کشیدیدش دیگه؟
یادش بخیر، معلمای هنرمون تأکید داشتن مداد "ایچ بی" (HB) یا به قول خودشون "هاش ب" یا "کنته" بگیریم، حتماً و بعضی هاشون هم هر جلسه مدادا و قلم نی هامونو چک می کردن و برای افرادی که نداشتم منفی ردیف. و چقدر غصه می خوردیم وختی منفی می گرفتیم!
3. این عکس ها طی چند شب بیدار خوابی جمع شده و خوشحالم که باعث شده خاطرات شما زنده شه.
4. دقیقاً من هم از این "پرپرک ها" یا "پرپره ها" داشتم. این اسمو خودم روشون گذاشته بودم.
دوست داشتنی بودن و به قول شما اون اعداد روشون نبود و ساده بودن؛ اما، جنس کار و تیریپ، همین بود.
5. اما، از اینا بیشتر یه مدل دیگه "خونه سازی" داشتم؛ که، یکی، دو بار دیگه هم عرض کرده م؛ اما، نه یاد کسی بوده و نه حتا کسی تأیید کرده که چنین چیزی داشته:
یه مدل شبیه همین پرپره ها؛ اما، مربعی. مربع های رنگی زرد و قرمز و ...؛ که، دور تا دور این مربع های تقریباً 4*4 گاه وجود داشت و یه سری قطعات هم شکل و سفیدرنگی بودن با گاه های ماده (مادگی)؛ که، این مربع ها درشون کلاف می شدن.
اون قطعات سفید هم سه سانتی بودن؛ اما، شبیه مداد و همه یه شکل و به طول همون 4 سانت.
کلاف کردن این نر و مادگی ها در هم هم می تونست به صورت افقی باشه و هم عمودی و برای همین می شد باهاشون خونه و ماشین و ... ساخت.
قطعات مربعی تقریباً این شکلی بودن:
من طراحی بلد نیستم و اینو نیم دقیقه ای توی "پینت" کشیدم.
قطعات مربعی و رابط ها هم برای این که ذهنیتتون بهتر شه، از مقطع روبرو شبیه به + بودن.
6. حالا کسی یادش اومد؟
عکسی داره ازشون؟
خیلی دنبالشم.
........................
7. این هم قسمت آخر عکس ها؛ که، به شخصه با این موارد خیلی حال کردم:
7.1. تمساحه.
اصل جنس نیست؛ اما، همیشه توی اون باغ وحش پلاستیکی ای؛ که، برامون می خریدن، یکی از این تمساحا بود؛ که، به چند دلیل محبوب همه ی دل ها بود:
جنس متفاوت (از "جیر" یا لاستیک بود)، ترسناک بودن و استفاده از اون به جای مارمولک و ترسوندن دل دختران مر فامیل را!
7.2. تفنگ های تیرپرون چوبی.
داداش یکی از همسایه ها و هم کلاسی های من یه سال برای کاردستی هنر برادرش، یکی از اینا درست کرده بود و همه بهش "رشک می بردیم". نمره ش هم 20 شد!
انصافاً هم خوب کار می کرد و الکی نبود.
8. فعلاً.
9. راستی، "59" عزیز از شما بخاطر فیلم و موسیقی بی نظیر "پول خارجی" خیلی ممنونم. دومی بی نظیر بود و بخصوص این که از این به بعد هم باهاش بیشتر خاطره خواهم داشت.
Emiliano- تعداد پستها : 1670
Join date : 2009-09-12
رد: همشاگردي سلام
Emiliano نوشته است:
3. این عکس ها طی چند شب بیدار خوابی جمع شده و خوشحالم که باعث شده خاطرات شما زنده شه.
4. دقیقاً من هم از این "پرپرک ها" یا "پرپره ها" داشتم. این اسمو خودم روشون گذاشته بودم.
دوست داشتنی بودن و به قول شما اون اعداد روشون نبود و ساده بودن؛ اما، جنس کار و تیریپ، همین بود.
5. اما، از اینا بیشتر یه مدل دیگه "خونه سازی" داشتم؛ که، یکی، دو بار دیگه هم عرض کرده م؛ اما، نه یاد کسی بوده و نه حتا کسی تأیید کرده که چنین چیزی داشته:
یه مدل شبیه همین پرپره ها؛ اما، مربعی. مربع های رنگی زرد و قرمز و ...؛ که، دور تا دور این مربع های تقریباً 4*4 گاه وجود داشت و یه سری قطعات هم شکل و سفیدرنگی بودن با گاه های ماده (مادگی)؛ که، این مربع ها درشون کلاف می شدن.
اون قطعات سفید هم سه سانتی بودن؛ اما، شبیه مداد و همه یه شکل و به طول همون 4 سانت.
کلاف کردن این نر و مادگی ها در هم هم می تونست به صورت افقی باشه و هم عمودی و برای همین می شد باهاشون خونه و ماشین و ... ساخت.
قطعات مربعی تقریباً این شکلی بودن:
من طراحی بلد نیستم و اینو نیم دقیقه ای توی "پینت" کشیدم.
قطعات مربعی و رابط ها هم برای این که ذهنیتتون بهتر شه، از مقطع روبرو شبیه به + بودن.
6. حالا کسی یادش اومد؟
عکسی داره ازشون؟
خیلی دنبالشم.
........................
7. این هم قسمت آخر عکس ها؛ که، به شخصه با این موارد خیلی حال کردم:
7.1. تمساحه.
اصل جنس نیست؛ اما، همیشه توی اون باغ وحش پلاستیکی ای؛ که، برامون می خریدن، یکی از این تمساحا بود؛ که، به چند دلیل محبوب همه ی دل ها بود:
جنس متفاوت (از "جیر" یا لاستیک بود)، ترسناک بودن و استفاده از اون به جای مارمولک و ترسوندن دل دختران مر فامیل را!
7.2. تفنگ های تیرپرون چوبی.
داداش یکی از همسایه ها و هم کلاسی های من یه سال برای کاردستی هنر برادرش، یکی از اینا درست کرده بود و همه بهش "رشک می بردیم". نمره ش هم 20 شد!
انصافاً هم خوب کار می کرد و الکی نبود.
8. فعلاً.
9. راستی، "59" عزیز از شما بخاطر فیلم و موسیقی بی نظیر "پول خارجی" خیلی ممنونم. دومی بی نظیر بود و بخصوص این که از این به بعد هم باهاش بیشتر خاطره خواهم داشت.
امیر گرامی با درود.
- بسیار خرسندم که یادها از موسیقی زیبا و فیلم "پول خارجی-۱۳۶۸"،
مورد پسند و خاطره سازی شما قرار گرفتند. ...
- این عکسها واقعن نوستالژیک و عالی بودند. سپاسگزارم.
این حیوانات پلاستیکی رو، خودم دقیقن چنین مدلهایی شون رو داشتم.
انگار که شما، یک بلیط رفت و برگشت به "شهر شصت" بدستتان رسیده بوده،
پس به آنجا رفته بودید و در یک مغازه ی اسباب بازی فروشی آندوران،
عکسها را گرفته و سپس به زمان حال بازگشتید. ...
- در ضمن، آن اسباب بازی که شکلش رو بدرستی کشیدید رو،
من بالاخره اینبار یادم اومد. خودم هم داشتم!.
مثل جوجه تیغی بود. یعنی روی سطح این قطعات پلاستیکی،
مثل برس مو، یا مثلن مثل مسواک، پرز داشت، که که این کلاف ها،
همونطور که نوشتید، در هم از هر ۴ طرف این قطعه های مکعبی فرم،
میتونستن قفل بشن و با وصل کردنشون بهم، میشد سازههای مختلفی درست کرد.
من هم از اینها داشتم. ... سپاسگزارم. سلامت باشید.
رد: همشاگردي سلام
59 نوشته است:Emiliano نوشته است:
3. این عکس ها طی چند شب بیدار خوابی جمع شده و خوشحالم که باعث شده خاطرات شما زنده شه.
4. دقیقاً من هم از این "پرپرک ها" یا "پرپره ها" داشتم. این اسمو خودم روشون گذاشته بودم.
دوست داشتنی بودن و به قول شما اون اعداد روشون نبود و ساده بودن؛ اما، جنس کار و تیریپ، همین بود.
5. اما، از اینا بیشتر یه مدل دیگه "خونه سازی" داشتم؛ که، یکی، دو بار دیگه هم عرض کرده م؛ اما، نه یاد کسی بوده و نه حتا کسی تأیید کرده که چنین چیزی داشته:
یه مدل شبیه همین پرپره ها؛ اما، مربعی. مربع های رنگی زرد و قرمز و ...؛ که، دور تا دور این مربع های تقریباً 4*4 گاه وجود داشت و یه سری قطعات هم شکل و سفیدرنگی بودن با گاه های ماده (مادگی)؛ که، این مربع ها درشون کلاف می شدن.
اون قطعات سفید هم سه سانتی بودن؛ اما، شبیه مداد و همه یه شکل و به طول همون 4 سانت.
کلاف کردن این نر و مادگی ها در هم هم می تونست به صورت افقی باشه و هم عمودی و برای همین می شد باهاشون خونه و ماشین و ... ساخت.
قطعات مربعی تقریباً این شکلی بودن:
من طراحی بلد نیستم و اینو نیم دقیقه ای توی "پینت" کشیدم.
قطعات مربعی و رابط ها هم برای این که ذهنیتتون بهتر شه، از مقطع روبرو شبیه به + بودن.
6. حالا کسی یادش اومد؟
عکسی داره ازشون؟
خیلی دنبالشم.
........................
7. این هم قسمت آخر عکس ها؛ که، به شخصه با این موارد خیلی حال کردم:
7.1. تمساحه.
اصل جنس نیست؛ اما، همیشه توی اون باغ وحش پلاستیکی ای؛ که، برامون می خریدن، یکی از این تمساحا بود؛ که، به چند دلیل محبوب همه ی دل ها بود:
جنس متفاوت (از "جیر" یا لاستیک بود)، ترسناک بودن و استفاده از اون به جای مارمولک و ترسوندن دل دختران مر فامیل را!
7.2. تفنگ های تیرپرون چوبی.
داداش یکی از همسایه ها و هم کلاسی های من یه سال برای کاردستی هنر برادرش، یکی از اینا درست کرده بود و همه بهش "رشک می بردیم". نمره ش هم 20 شد!
انصافاً هم خوب کار می کرد و الکی نبود.
8. فعلاً.
9. راستی، "59" عزیز از شما بخاطر فیلم و موسیقی بی نظیر "پول خارجی" خیلی ممنونم. دومی بی نظیر بود و بخصوص این که از این به بعد هم باهاش بیشتر خاطره خواهم داشت.
امیر گرامی با درود.
- بسیار خرسندم که یادها از موسیقی زیبا و فیلم "پول خارجی-۱۳۶۸"،
مورد پسند و خاطره سازی شما قرار گرفتند. ...
- این عکسها واقعن نوستالژیک و عالی بودند. سپاسگزارم.
این حیوانات پلاستیکی رو، خودم دقیقن چنین مدلهایی شون رو داشتم.
انگار که شما، یک بلیط رفت و برگشت به "شهر شصت" بدستتان رسیده بوده،
پس به آنجا رفته بودید و در یک مغازه ی اسباب بازی فروشی آندوران،
عکسها را گرفته و سپس به زمان حال بازگشتید. ...
- در ضمن، آن اسباب بازی که شکلش رو بدرستی کشیدید رو،
من بالاخره اینبار یادم اومد. خودم هم داشتم!.
مثل جوجه تیغی بود. یعنی روی سطح این قطعات پلاستیکی،
مثل برس مو، یا مثلن مثل مسواک، پرز داشت، که که این کلاف ها،
همونطور که نوشتید، در هم از هر ۴ طرف این قطعه های مکعبی فرم،
میتونستن قفل بشن و با وصل کردنشون بهم، میشد سازههای مختلفی درست کرد.
من هم از اینها داشتم. ... سپاسگزارم. سلامت باشید.
1. خواهش می کنم. بنده و سایر دوستان باید از شما متشکر باشیم؛ بابت، فیلم ها. دیدم امروز "دستفروش" رو آپلود کردید؛ که، سال ها پیش دیدمش و سه اپیسود درباره ی عشق و عاشقی بود؛ اما، باهاش ارتباطی برقرار نکردم و همه ش فکر می کنم از اون فیلم به بعد بود که کلاً با "مخملباف" حال نکردم؛ اما، این عرایض از ارزش کار شما ذره ای کم نمی کنه.
2. اختیار دارید. خوشحالم که اون اسباب بازی های خونه سازی به یادتون اومد. من ساده شو داشتم؛ اما، فکر می کنم راس می گید. بعدها ورژن "جوجه تیغی" و خارخاری شم اومد؛ که، انگار شما از اون ها داشتید.
سایر عکس ها هم قابل تو، دوست عزیزم، رو نداشت.
3. ببخشید که این روزا شدیداً سرم شلوغه و خرداد ماهه و فصل امتحانات.
Emiliano- تعداد پستها : 1670
Join date : 2009-09-12
رد: همشاگردي سلام
Emiliano نوشته است:
1. خواهش می کنم. بنده و سایر دوستان باید از شما متشکر باشیم؛ بابت، فیلم ها. دیدم امروز "دستفروش" رو آپلود کردید؛ که، سال ها پیش دیدمش و سه اپیسود درباره ی عشق و عاشقی بود؛ اما، باهاش ارتباطی برقرار نکردم و همه ش فکر می کنم از اون فیلم به بعد بود که کلاً با "مخملباف" حال نکردم؛ اما، این عرایض از ارزش کار شما ذره ای کم نمی کنه.
2. اختیار دارید. خوشحالم که اون اسباب بازی های خونه سازی به یادتون اومد. من ساده شو داشتم؛ اما، فکر می کنم راس می گید. بعدها ورژن "جوجه تیغی" و خارخاری شم اومد؛ که، انگار شما از اون ها داشتید.
سایر عکس ها هم قابل تو، دوست عزیزم، رو نداشت.
3. ببخشید که این روزا شدیداً سرم شلوغه و خرداد ماهه و فصل امتحانات.
امیر گرامی، ممنونم از لطف شما. سپاسگزارم.
- بله دیگه، کارگردان "دستفروش" هم، کلن مورد واقعی یی نبود!،
برای همین وقتی از جرگه کنار کشید و خودش موند،
اونوقت دیگه حرفی برای گفتن نداشت و ساختار فیلمهاش بسیار افت کردن.
این تیپ ها، وسیله هستن، در اصل گروه خوب فیلمسازی در کنارشون قرار میگیره،
تا اونها همانند عروسکی گردونده بشن، بعدش هم که خود طرف جوگیر میشه،
میخواد مستقل بشه، و این زمانی هست که تازه اصلش نشون داده میشه.
- یک فیلم ویدیویی بود با نام "گنگ خواب دیده"، که در نیمه ی دهه ی هفتاد،
(الان در اینترنت نگاه کردم، سال ساخت ۱۳۷۴) در ویدیو کلوپها منتشر شده بود و همون زمان دیده بودم.
فیلم مستندی بود درباره ی همین آقای کارگردان "دستفروش"، که خودش درباره ی خودش حرف میزد!.
(مستند گنگ خواب دیده (۱۳۷۴) - نویسنده و کارگردان: هوشنگ گلمکانی)
البته معمولن دیگران می یان و درباره ی انسانهای مهم و هنایش گذار صحبت میکنن،
اما ایشون خودش نشسته بود و درباره ی خودش حرف میزد. ... خلاصه اونجا تعریف کرد،
که اوایل دهه ی شصت یا کمی قبلش، درب های سازمان تبلیغات رو میبستن و در سکوت کامل،
برای ایشون بصورت انفرادی فیلم میگذاشتن، فیلمهای خوب و کلاسیک خارجی و جهانی رو،
تا او یاد بگیره که سینما یعنی چی. ... بعد میگفت که یک دفترچه یادداشت داشته،
که در اون مینوشته، مثلن "کلوز آپ" یعنی چی؟، "لانگ شات" یعنی چی؟ و ....
- ... اینم از روش آبدوغ خیاری یه کارگردان شدن!. ... آخرش هم نتیجش شد بی نتیجگی.
- البته بگمان من، شماره ی ۲ این فرد، از اوایل دهه ی ۸۰، و بطور جدی تر، از میانه ی آن دهه ایجاد شد،
و همچنان هم مشغول حرفه ی سینما و کارگردانی هست!.
- بله، فصل امتحانات هست و شما نیز، بیشتر مشغول آماده سازی شاگردان برای امتحانات میباشید.
آرزوی سلامتی و موفقیت دارم. ... بزودی هم در همین تالار، یک مورد نوستالژیک،
در یک پست کامل و مفصل تقدیم میشود. ... سلامت باشید.
رد: همشاگردي سلام
Emiliano نوشته است:
... دیدم امروز "دستفروش" رو آپلود کردید؛ که، سال ها پیش دیدمش و سه اپیسود درباره ی عشق و عاشقی بود؛
امیر گرامی، دیشب این مورد رو یادم رفته بود بنویسم.
فیلم اپیزودیکی که فرمودید از این کارگردان که درباره ی عشق و عاشقی بوده،
فیلم اپیزودیک "دستفروش-۱۳۶۵" نیست، بلکه فیلم اپیزودیک "نوبت عاشقی-۱۳۶۹" میباشد.
البته در سال ۱۳۷۴ هم، فیلم دیگری رو با موضوع عشق و عاشقی، با نام "نون و گلدون" ساخت.
کلن کارهایی که با نام ایشون در دهه ی شصت ساخته میشدن، بخاطر همکاری گروه خوب و حرفه ای،
فیلمهای خوش ساختی بودن. ... اما بعدش از وقتی دیگه خواست مستقل بشه و روشنفکر،
دستش رو شد. ... / من، ساختار و فضای "توبه ی نصوح - ۱۳۶۱" رو خیلی خیلی دوست دارم.
سوژه اش هم پاک و آسمانیه، چرا که حرف فیلم، درباره ی رعایت اخلاق در زندگی ست.
حالا این پیامهای خوب، از دید آیین در فیلم مطرح میشه. اصل و نکته ی مهم، نتیجه ی کاره، راه بهانه هست.
... میگه پول کسی رو نخور. ... میگه چشمت رو پاک نگاه دار. ... این حرف ها زرین و زیباست.
رد: همشاگردي سلام
59 نوشته است:Emiliano نوشته است:
1. خواهش می کنم. بنده و سایر دوستان باید از شما متشکر باشیم؛ بابت، فیلم ها. دیدم امروز "دستفروش" رو آپلود کردید؛ که، سال ها پیش دیدمش و سه اپیسود درباره ی عشق و عاشقی بود؛ اما، باهاش ارتباطی برقرار نکردم و همه ش فکر می کنم از اون فیلم به بعد بود که کلاً با "مخملباف" حال نکردم؛ اما، این عرایض از ارزش کار شما ذره ای کم نمی کنه.
2. اختیار دارید. خوشحالم که اون اسباب بازی های خونه سازی به یادتون اومد. من ساده شو داشتم؛ اما، فکر می کنم راس می گید. بعدها ورژن "جوجه تیغی" و خارخاری شم اومد؛ که، انگار شما از اون ها داشتید.
سایر عکس ها هم قابل تو، دوست عزیزم، رو نداشت.
3. ببخشید که این روزا شدیداً سرم شلوغه و خرداد ماهه و فصل امتحانات.
امیر گرامی، ممنونم از لطف شما. سپاسگزارم.
- بله دیگه، کارگردان "دستفروش" هم، کلن مورد واقعی یی نبود!،
برای همین وقتی از جرگه کنار کشید و خودش موند،
اونوقت دیگه حرفی برای گفتن نداشت و ساختار فیلمهاش بسیار افت کردن.
این تیپ ها، وسیله هستن، در اصل گروه خوب فیلمسازی در کنارشون قرار میگیره،
تا اونها همانند عروسکی گردونده بشن، بعدش هم که خود طرف جوگیر میشه،
میخواد مستقل بشه، و این زمانی هست که تازه اصلش نشون داده میشه.
- یک فیلم ویدیویی بود با نام "گنگ خواب دیده"، که در نیمه ی دهه ی هفتاد،
(الان در اینترنت نگاه کردم، سال ساخت ۱۳۷۴) در ویدیو کلوپها منتشر شده بود و همون زمان دیده بودم.
فیلم مستندی بود درباره ی همین آقای کارگردان "دستفروش"، که خودش درباره ی خودش حرف میزد!.
(مستند گنگ خواب دیده (۱۳۷۴) - نویسنده و کارگردان: هوشنگ گلمکانی)
البته معمولن دیگران می یان و درباره ی انسانهای مهم و هنایش گذار صحبت میکنن،
اما ایشون خودش نشسته بود و درباره ی خودش حرف میزد. ... خلاصه اونجا تعریف کرد،
که اوایل دهه ی شصت یا کمی قبلش، درب های سازمان تبلیغات رو میبستن و در سکوت کامل،
برای ایشون بصورت انفرادی فیلم میگذاشتن، فیلمهای خوب و کلاسیک خارجی و جهانی رو،
تا او یاد بگیره که سینما یعنی چی. ... بعد میگفت که یک دفترچه یادداشت داشته،
که در اون مینوشته، مثلن "کلوز آپ" یعنی چی؟، "لانگ شات" یعنی چی؟ و ....
- ... اینم از روش آبدوغ خیاری یه کارگردان شدن!. ... آخرش هم نتیجش شد بی نتیجگی.
- البته بگمان من، شماره ی ۲ این فرد، از اوایل دهه ی ۸۰، و بطور جدی تر، از میانه ی آن دهه ایجاد شد،
و همچنان هم مشغول حرفه ی سینما و کارگردانی هست!.
- بله، فصل امتحانات هست و شما نیز، بیشتر مشغول آماده سازی شاگردان برای امتحانات میباشید.
آرزوی سلامتی و موفقیت دارم. ... بزودی هم در همین تالار، یک مورد نوستالژیک،
در یک پست کامل و مفصل تقدیم میشود. ... سلامت باشید.
1. بله "59" عزیز، کاملاً حق با شماست و هر چه می گذره به پوشالی بودن این افراد بیشتر پی می بریم.
2. در مورد طرز "کارگردان" شدن این ها هر چی بگید، بعید نیست و شاید از این هم بدتر بوده. پیش تر هم عرض کرده م، برای مثال از 20 فیلمی که "مخملباف" درست کرده، 18 تا فیلمش هر کدوم یه طرفن! یعنی کارها هیچ امضایی ندارن و مث این می مونه که 18 نفر این 20 کارو نوشته ن و کارگردانی کرده ن و تو هر کدوم یه سبک و سیاق فکری بوده؛ که، این یکی با اون یکی زمین تا آسمون فرق داره و من بیننده از این مسأله رنج می برم. من توقع دارم فیلمی که از آقای "الف" می بینم، تو زمینه های فیلم قبلی همین آقا باشه؛ که، ازش و از کارش خوشم اومده و حالا می خوام کار دیگه ای ازش ببینم.
درست شبیه کتاب خوندن، یا روزنامه ی خاصی خریدن؛ وگرنه، لذتی نداره که.
3. خواهش می کنم.
به به! چه خبر خوبی! منتظر هستیم، دوست عزیز.
59 نوشته است:Emiliano نوشته است:
... دیدم امروز "دستفروش" رو آپلود کردید؛ که، سال ها پیش دیدمش و سه اپیسود درباره ی عشق و عاشقی بود؛
امیر گرامی، دیشب این مورد رو یادم رفته بود بنویسم.
فیلم اپیزودیکی که فرمودید از این کارگردان که درباره ی عشق و عاشقی بوده،
فیلم اپیزودیک "دستفروش-۱۳۶۵" نیست، بلکه فیلم اپیزودیک "نوبت عاشقی-۱۳۶۹" میباشد.
البته در سال ۱۳۷۴ هم، فیلم دیگری رو با موضوع عشق و عاشقی، با نام "نون و گلدون" ساخت.
کلن کارهایی که با نام ایشون در دهه ی شصت ساخته میشدن، بخاطر همکاری گروه خوب و حرفه ای،
فیلمهای خوش ساختی بودن. ... اما بعدش از وقتی دیگه خواست مستقل بشه و روشنفکر،
دستش رو شد. ... / من، ساختار و فضای "توبه ی نصوح - ۱۳۶۱" رو خیلی خیلی دوست دارم.
سوژه اش هم پاک و آسمانیه، چرا که حرف فیلم، درباره ی رعایت اخلاق در زندگی ست.
حالا این پیامهای خوب، از دید آیین در فیلم مطرح میشه. اصل و نکته ی مهم، نتیجه ی کاره، راه بهانه هست.
... میگه پول کسی رو نخور. ... میگه چشمت رو پاک نگاه دار. ... این حرف ها زرین و زیباست.
4. بله، بله. کاملاً حق با شماست. اون فیلم سه گانه "نوبت عاشقی" بود و اولین اپیسودش هم دختره یه اسم ترکی داشت؛ که اگه اشتباه نکنم، "گُزَل" (به معنی "زیبا"، "فریبا") بود.
"دستفروش" رو ندیده م و راستش، دوس هم ندارم ببینم. فک می کنم هیچ اتفاقی نمی افته اگه این فیلمو نبینم.
با تشکر از زحمات تو، دوست عزیز و کوشا.
Emiliano- تعداد پستها : 1670
Join date : 2009-09-12
رد: همشاگردي سلام
امیر گرامی با درود.
- آفرین. فرمایش شما کاملن درست هست. مخاطب همیشه بدنبال سبکی ویژه،
در زمینه ی کاری هنرمندان میگردد. اما وقتی آن وجود نداشته باشد،
آنگاه خود آن بظاهر هنرمند، زیر سوال میرود و دستش رو میشود.
نکات بجا و درستی رو مطرح ساختید. ... خود شما بعنوان یک نوازنده،
سبک کاریتان امضا دارد و من نوعی بعنوان مخاطب کارهای شما،
آنها را به رسمیت میشناسم، که صد البته این مهم، وامدار یکپارچی،
و اوریجینال بودن جنس نوازندگی در کار موسیقایی شما هست.
به همین نسبت و در تمام زمینه های هنری و حتا فرهنگی،
اگر این ویژگی ها نباشد، آنوقت نتیجه اش میشود برخی از این کارگردانان پوشالی،
که شهرتشان کاملن دروغین است، و نامهایشان را بهتر میدانید. (بگمانم، سه نفر باشند).
- من از "دستفروش" خوشم میآید، چون در اصل، سه فیلمبردار حرفه ای، در ساخت آن دست داشتند! .:
("همایون پایور" - "مهرداد فخیمی" - "علیرضا زرین دست")، و نتیجه تصویری کار هم، خوب و بی همتا شد.
اما این نوبت عاشقی یا نون و گلدون و کارهای بعدی، دیگر شد خود اصلی آن کارگردان.
- پست زیرین، تقدیم به شما و تمامی یاران بامعرفت و راستین این فروم رویایی.
رد: همشاگردي سلام
در هر دوره و زمانه ای، یک مورد ویژه که معمولن هم جزو وسایل شخصی بشمار میآید،
در میان مردم جهان، تبدیل به نشانی برای هویت ظاهری با رویکرد "مد روز" میگردد.
در روزگار ما، شاید گوشی های موبایل و شکل ظاهری آنها از اهمیت بالایی برخوردار باشند،
که البته نگارنده هیچگاه پیرو مد و سبک تقلید شده ای در زندگی نبوده و نیستم،
اما برخی از حقایق را در جامعه میتوان دید، و گسترش سبک فکری نهفته در آنها، جهانی هستند.
البته در پرانتزی انتقادی بگویم که یادمان باشد، مبحث گسترده و حیله گر "جریان سازی"،
پا به پای زندگی انسانها پیش میآید، و سایه ی سلطه جویانه اش، همیشه بر سر ما هست.
شما ببینید در امریکا و یا دیگر کشورهایی که برای او کار میکنند، چقدر وقت و انرژی صرف میشود،
تا هر چند وقت یکبار با دقت کامل، نسل تازه ای از تلفن های موبایل، آیفن ها و وسایل الکترونیکی مشابه آنها،
برای مردم دنیا شناسانده و تعریف شوند. در همین راستا، روند تبلیغاتی کمپانی های امریکایی بگونه ایست،
که وسیله ی تولید شده خود را جوری با رنگ و لعاب معرفی میکنند، که گویی انسان بدون آن نمیتواند زندگی کند!.
این شرکت های سودجو، اول خودشان بستر لازم برای "تقاضا" را در جوامع جهانی، تزریق و ایجاد میکنند،
سپس در آن شرایط مناسب و با کمک تشنگی دروغینی که برای مردم بوجود می آید، "عرضه" را سازماندهی میکنند.
در این راه، سرمایه های هنگفتی را خرج کرده، و سپس چندین برابر آنرا با سودهای خالص دریافت میکنند.
اما اگر با نگاهی منطقی به این پروسه نگاه کنیم، تمامی این نسل های جدید موبایل، آیفن، پلانشت،
و دیگر انواع پشه کشها و مگس کشهای مشابه، هیچ دردی را از بشریت دوا نمیکنند!. تنها خاصیت آنها،
خالی کردن جیب خریدار در راهی پوچ، و پر نمودن حساب های بانکی برای تولیدکنندگان است.
* اما در روزگار نوستالژی های ما، یا همان دهه ی شصت خورشیدی،
هر چه که نامش در گروه وسایل "مد روز" قرار داشت، لازم و ضروری هم بود. ...
یکی از آن وسایل ظاهری، که بسیار هم واجب و مفید بود، کیف های دستی بودند،
بویژه کیف هایی ساخت امریکا با مارک معروف "Samsonite"،
که علاقه ی زیادی به آنها داشتم. این کیف ها در ایران با نام "سامسونت" شناخته میشدند،
و برای نمونه در شوروی، با نام "سامسونایت" مورد استفاده قرار میگرفتند.
البته "سامسونت ها" بیشتر مورد استفاده ی آقایان و جنس مرد قرار داشتند.
این کیف ها از کلاس بالایی برخوردار بودند و کسی که آنرا داشت،
گاهن با لقب "مهندس"، نزد اطرافیان شناخته میشد! ....
خود من بشخصه، اولین بار در پایان تابستان ۱۳۷۲،
یعنی قبل از شروع سال تحصیلی که به کلاس سوم راهنمایی میرفتم،
کیف سامسونتی خریده بودم شبیه به عکس بالا، که در ایران کپی شده بود.
این مدل سامسونت که چاق هم بود، از اپتدای دهه ی هفتاد در ایران مد شده بود،
و در میان دانش آموزان پسر راهنمایی و دبیرستان هم، بسیار مورد استفاده قرار میگرفت،
چرا که: ۱- بخاطر اینکه بدنه اش از پلاستیک سخت بود، عمرش زیاد بود و دیر خراب میشد،
۲- بخاطر چاق بودنش، برای کتابها و دفترها جادار بشمار میآمد، ... ۳- بواسطه ی قیمت مناسبش،
مورد استقبال خانواده هایی که "بچه ی مدرسه برو" داشتند هم قرار گرفته بود.
در ضمن بخاطر استحکام آن، قالبن بچه ها بعد از زنگ آخر مدرسه،
از آن بعنوان وسیله ای برای کتک زدن یکدیگر نیز استفاده میکردند. ...
از سامسونت محکم خود، در کلاس سوم راهنمایی و همچنین در سال اول دبیرستان،
بخیر و خوشی استفاده کردم و در آخر، در تابستان ۱۳۷۴، یعنی پس از اتمام سال اول دبیرستان،
چون یکی از قفل هایش خراب شده بود، از آن بعنوان جایی مطمئن، برای نگهداری "نوارهای آنور آبی" استفاده میکردم،
چرا که نوارهای مجاز و وطنی، در دو جانواری رومیزی قرار داشتند، و این سامسونت، پاتوقی شده بود برای سایر نوارهای ایرانی،
که از آنسوی اقیانوس می آمدند، و از طریق یکی از همکلاسی ها بدستم میرسیدند. بیشتر آن نوارها کپی شده از اصل بودند،
و همراه با فتوکپی سیاه و سفید و یا رنگی، از جلد اوریجینال آلبوم مربوطه نیز بودند.
دومین سامسونت من، درست شبیه به دومین سامسونت در عکس بالا بود. با همین مدل و رنگ مشکی،
که در پاییز سال ۱۳۷۸، یعنی زمانی که در سال اول رشته ی گرافیک تحصیل میکردم، آنرا خریده بودم.
با آنکه کلاس ظاهری خوبی داشت، اما زیاد جادار نبود، چرا که میبایست وسایل طراحی، مقوا، کاغذ،
و سایر لوازم مورد نیاز را هر روز با آن حمل میکردم، از اینرو بود که تصمیم به خرید کیف دیگری گرفتم،
که معمولی بود، اما جادار بودنش برای لوازم طراحی مناسب بود و بر روی شانه آویزان میشد.
... از سوی دیگر، از همان انتهای دهه ی هفتاد، دیگر تب کیف های سامسونت رو به کاهش بود،
و این کیف خوش ظاهر و کارساز، جای خود را به مدلهای راحت تر و ساده تر میداد ....
:: :: :: :: :: :: :: :: ::
در همان پاییز ۱۳۷۸، در کنار تحصیل، کار بازاریابی تبلیغاتی را نیز شروع کرده بودم. ...
یکی از زمینه هایی که برایش بازاریابی میکردم، ساعتهای مچی بعنوان "هدایای تبلیغاتی" بودند.
روش کار هم بدین تریتب بود که اپتدا به دفتر مرکزی شرکت "سواچ" رفتم و از آنجا،
تعداد ۲۰-۳۰ ساعت مچی از تولیدات آنها را در مدل های مختلف بصورت بیعانه خریداری کردم.
این نمونه ساعتهای مچی و شیک، کاملن شبیه به محصولات واقعی این مارک بودند،
اما در اصل "مولاژ" بشمار میآمدند، چرا که موتور نداشتند، اما مابقی اجزایشان واقعی بود.
وظیفه ی بازاریاب این بود، تا در میان اهالی صنعت و تجارت، مشتریانی پیدا کند که بخواهند،
تا آرم تجاری و بیزینس آنها، توسط شرکت سواچ، بر روی صفحه ی ساعت مچی چاپ شده،
و سپس در تعدادی مشخص، به آنها فروخته شود، تا سفارش دهنده بتواند ساعتها را همراه با نشان تجاری خود،
بعنوان هدیه به مشتریانش در مناسبتهای گوناگون بدهد. ... از اینرو بود که پس از خرید نمونه ها،
بیاد کیف سامسونت رسمی خود افتادم که آزاد و رها، در کنار اتاق قرار گرفته بود. برای این منظور،
اپتدا یک مقوای بزرگ طلایی رنگ خریدم و در آن، به اندازه ی کف سامسونت، صفحه ای جدا کردم.
سپس بر روی این تکه مقوا، به تعداد ساعتها، شیارهایی با کاتر، به اندازه ی عرض بند آنها ایجاد کردم.
آنوقت بندها را یکی یکی از داخل شیارها عبور دادم تا تمام ساعتها، بصورت افقی و در حالتی محکم،
بر روی آن صفحه قرار گیرند. در آخر هم، این پیش تخته ی ایجاد شد را در کف سامسونت قرار دادم. ...
نتیجه ی ظاهری کار خیلی خوب از آب درآمده بود و از آن پس، هر وقت که برای بازاریابی و معرفی نمونه ها،
با گرفتن وقت قبلی، نزد مدیران بازاریابی و یا مسئولین فروش به شرکتها و کارخانجات صنعتی معروف میرفتم،
پس از ورود و معرفی خود، اپتدا کیف سامسونت را بی هیچ توضیح اضافی، مقابلشان بر روی میز قرار میدادم،
سپس هر دو شاستی سامسونت را همزمان به کنار میبرم، تا قفل درب کیف با صدای مشهور خود باز شود، ...
و بعد درب را به آرامی بالا میآوردم. اینجا بود که مشتری، انگار که ویترین شیکی از یک مغازه ی ساعت فروشی را،
در پس زمینه ای با رنگ طلایی و درخشان میدید. ... البته پنهان نباشد، که در مدت ۵-۶ ماه دوندگی در این زمینه،
تنها توانستم تا یک سفارش بگیرم، که آنهم تعداد ساعتهایش زیاد نبود، از اینرو، مبلغ دستمزد و پورسانت من نیز،
شاید فقط نیمی از پول رفت و آمد و تاکسی سوارشدن هایم را، در طول آن ۵-۶ ماه برگرداند، چرا که بیشتر شرکتها و کارخانجات،
جایشان دور بود و در حومه ی شهر قرار داشت، ازینرو برای رفتن به آنجا، هر بار میبایست دو- سه نوع ترانسپورت عمومی عوض میکردم.
دلیل موفق نبودن کار و زحمتم در این بود، که قیمت ساعتهای سواچ، بخاطر کیفیت خوبشان، ارزان نبود. من گاهی حتا از پورسانت خودم،
درصدی را کم میکردم و قیمت نهایی را به مشتری، کمتر از مبلغ اصلی و آنچه که در تعرفه بود میگفتم، اما باز، کار جور نمیشد،
انگار که شانس و اقبال نیز، در این زمینه همراه نبود. ... اما یکی از خاطره انگیز ترین جاهایی که در آن دوران، برای بازاریابی،
و فروش ساعتهای تبلیغاتی رفتم، دفتر پسته.ی.رف.سنجان. بود که جایش حتا دور نبود و تقریبن نزیک به مرکز شهر قرار داشت.
طبق معمول با گرفتن وقت قبلی تلفنی از شخصی که خود را مسئول روابط عمومی معرفی کرده بود، به آن محل رفتم.
خانه ای بود ویلایی. ... زمانی که درب ورودی باز شد، سه نفر در جلوی آن ایستاده بودند که هر سه ی آنها،
وضع ظاهری بسیار آراسته ای داشتند. من در آن لحظه، بیاد فیلمهایی از دهه ی شصت افتادم که در آنها،
خانه های طاغوتی نشان داده میشدند و از قضا، شرکت پسته ی یاد شده نیز، انگار خودش در واقعیت،
ساختمانی بود از همان دوران دهه ی پنجاه. ... وقتی وارد آن خانه ی ویلایی و دوبلکس شدم،
یک خانم و دو آقا، در راهرو جلوی درب ایستاده بودند. آنها در اصل برای استقبال و شاید هم کنترل من آمده بودند.
اپتدا خانمی که لباسشان بسیار شیک و رسمی و شبیه به مهمانداران هواپیما بود، بمن خوشامد گفتند.
سپس آقای مسنی که سیبیل پرپشت و سفیدی هم داشت، با صورتی سه تیغه و ظاهری اشرافی از دهه ی پنجاه،
خود را "آشپز" آنجا معرفی کرد، و بعد نفر سوم که آقای محترم میانسالی بودند و مشخصات ظاهریشان هم،
از جهت نوع لباسهای مارکدار خارجی، همانند دو نفر قبلی بود، گفتند که با من در تلفن صحبت کردند،
و از روی صدا هم ایشان را شناختم. سپس از آنجا که از نیمروز گذشته بود، آقای آشپز گفت که اگر هنوز نهار نخورده ام،
میتوانم به آشپزخانه رفته و از من پذیرایی خواهد شد. من از ایشان تشکر کردم و گفتم که اگر مایل باشند،
بسراغ بحث کاری برویم تا هدایای تبلیغاتی را معرفی کنم. بعد همراه با آقای سوم، از پله ها به طبقه ی بالا رفتیم.
ایشان همان لحظه وقتی نمونه های ساعت را دیدند، از آنها خیلی خوششان آمد، و در جواب من که پرسیدم:
"چه تعداد برای سفارش مد نظر دارید؟"، گفتند: " ۵۰۰۰ عدد ! " ... من که شوک زده شده بودم از خوشحالی بلافاصله گفتم،
حال که تعداد سفارش شما بالاست، حتمن تخفیف هم برایتان اعمال خواهد شد. اما ایشان با خونسردی ادامه داد،
که تخفیف نیازی نیست، بحث اصلن سر پول نیست. سپس بسمت کمد دیواری اتاق رفتند و از آنجا، چند نمونه ساعت مچی،
که برای شرکت و مارک دیگری بود را آوردند و گفتند که سه روز پیش، بازاریاب شرکت دیگری نزد آنها آمده،
و این نمونه ها را آورده و همان سه روز پیش، تقریبن جواب مثبت به او داده شده، برای همین، از دید اخلاق کاری،
با اینکه از ساعتهای من نیز خوششان آمده، اما شاید درست نباشد که قول خود به بازاریاب قبلی را زیر پا بگذارند.
من از پاسخ و برخورد ایشان خیلی خوشم آمد، و در آخر با آرزوی سلامتی و موفقیت برای یکدیگر،
خداحافظی کردیم، و از آن خانه ی شرکتی و ویژه، بیرون آمدم. ... از آن روز دیگر نزدیک به ۱۶ سال میگذرد،
اما هنوزهم در ذهنم، آن نیم ساعتی که در "ویلای دوبلکس و اشرافی شرکت پسته" در زمستان ۱۳۷۸ بودم،
برایم همانند سکانسی فراموش نشدنی از فیلمی ست، که انگار خودم نیز بازیگرش بودم. ...
:: :: :: :: :: :: :: :: ::
در زمان کودکی و نوجوانی ام، کیف سامسونتی بود در خانه، شبیه به عکس بالا،
که پدرم در آغاز دهه ی ۵۰، یعنی زمانی که دانشجو بودند آنرا خریده بودند،
و سپس در دهه های ۶۰ و ۷۰، از آن بعنوان جایی برای نگهداری مدارک،
و کاغذ های مورد نیاز استفاده میکردند. ... کیف های مارک سامسونت،
در طی سه دهه ی متوالی، حضوری فعال و مفید داشتند. ...
(در دهه ی اخیر، تولیدات این شرکت، بیشتر در زمینه ی چمدان میباشد)
http://en.wikipedia.org/wiki/Samsonite
* مجموعه عکسهای زیر هم، مربوط به مدلهای دهه های ۵۰، ۶۰ و اوایل ۷۰ خورشیدی،
از کیف های خوش ظاهر و رسمی سامسونت میباشند، که بیشک برای نسل ما،
جلوه ای خاطره انگیز و فراموش نشدنی دارند ... .:
* در ضمن اگر اصولی تر به شکل ظاهری و ساختار سامسونت نگاه کنیم،
بگمانم شرکت یاد شده، در اپتدای فعالیت خود (از ۱۹۱۰)،
اول مدلهای بزرگتر آن بعنوان چمدان را میساخته،
سپس بمرور زمان، به فکر ساخت مدل کوچکتر و دستی افتاد .:
.
.
.
* و اما، ... در کنار مارک سامسونت،
مارک جهانی دیگری بود، با نام؟ ... "دیپلمات" ....
کیف های دیپلمات، جادارتر از سامسونت بودند.
پدرم در سالهای انتهایی دهه ی شصت و نیمی از هفتاد،
دقیقن چنین مدل کیف دیپلماتی داشتند (ردیف اول در عکسهای پایین)
و برای کارهای اداره استفاده میکردند. یک مدل دیگر هم بود از این مارک،
که اندازه و قطرش بزرگ بود (ردیف دوم در عکسهای پایین)،
و معمولن استادکارهای الکترونیک، که از کارخانه ی پارس،
برای تعمیر تلویزیون به خانه میآمدند، چنین کیف دیپلمات بزرگی داشتند .:
.
.
.
جاودان باد یاد خاطرات کودکی و نوجوانی.
شاد و سلامت باشید.
رد: همشاگردي سلام
1. "59" عزیز، در ابتدا سپاسگزارم؛ بخاطر، لطفی که به حقیر دارید و بنده به هیییییییچ وجه نه خودم رو هنرمند می دونم و نه حتا هنرجو. یه دوستدار هنرم و هنرمندای واقعی اکثراً گمنامن.
2. و یک سپاس ویژه از جنابعالی؛ که، دوباره دریچه ی جدیدی از خاطره ها و یادمان های کودکیو به روی ما گشودید.
و چقدر هم ناب و تازه بود بحث کیف های "سامسونیت" (یا به قول خودمون "سامسونِت").
3. اما، با مقدمه ی عالی ای شروع کردید؛ که، حرف دل بنده هم هست. دقیقاً همین طوره که می فرمایید و جریانات پس پرده همه ی افراد رو تشنه می کنه که فلان تکنولوژی یا ساخته می یاد بازار؛ به طوری که، وقتی اومد، همه به سمتش هجوم بیارن و براش صف بکشن. هر سال وختی شاهد دیدن عکس های صف های طویل "اپل" تو امریکا و اروپا می شم، به خودم می گم (با عرض معذرت) حماقت شاخ و دُم نمی خواد. سادگی و سفاهت یعنی چشم و گوش بسته به دنبال "جدیدترین"ها بودن. این که نگاه نکنی اون تکنولوژی روز به درد تو می خوره و آیا تا آخر عمرت حتا یه بار هم از اون استفاده می کنی یا نه؛ اما، بری سمتش و پولی رو که با هزار زحمت و منت و ... به دست آوردی، دودستی تقدیم به سازنده و واسطه کنی و خوشحال و خندان بری سمت خونه!
متأسفانه اکثر آدما این طوری ان و همون قضیه ی "جریان سازی"ای؛ که، شما به درستی به اون اشاره کردید، کاملاً در این زمینه مشهوده و به قول بزرگی، "جهان روی اقتصاد می چرخه"؛ به عبارتی، آدما هیچ کاری نمی کنن؛ مگه این که، جنبه ای اقتصادی پشت قضیه باشه. حتا خیلی از کارشناسا می گن تفریحات آدما هم بخاطر اقتصاد و به دست آوردن نیرو برای اقتصاد بیشتره.
4. در جریان هستید که تو زبانشناسی وقتی کلمه ای (معمولاً برند) استفاده ی عمومی می شه بهش می گن "Widening"؛ که، در لغت به معنی گشودنه و بنده معادل جالبی ازش ندیدم. واژه ی "سامسونت" بهترین مثاله؛ که، با این که برنده، به تموم کیف های این مدلی (حداقل تو ایران) گفته می شه.
یا هم تو ایران و هم تو جهان هنوز خیلی ها به دستمال کاغذی "کلینیکس" می گن؛ چون، اولین برندی که اومد تو بازار، Kleenex بوده انگار.
یا چرا جای دوری بریم، 99.999999 درصد افراد نمی گن "اسنک" و می گن "پفک" و جالب این که مثلاً می گن "پفک چی توز"! در صورتی که این دو رقیب همن!
5. "باکلاس" بودن و لقب "مهندس" رو عالی عالی اومدید و چاشنی و واقعیتی بود؛ که، به شدت باعث شد نوشته تون به دل بشینه.
مثل همیشه.
6. بنده اولین "سامسونت"م؛ که البت، آخرینشم بود، از این کارای لاغر و شیک تر و شکیل تر بود با نواری سبز. اون موقع دو نوار قرمز و سبز وجود داشت؛ که، من دومی رو انتخاب کردم. همین چند ماه پیش هم به دلیل داغون شدنش بعد از دو بار تعمیر قفل هاش، انداختمش دور. خودش هم دیگه اون زیبایی اول رو نداشت و فقط قفل هاش برام مهم نبود.
7. خاطره ای که از این کیف به شخصه دارم این بود که به جز بحث جابجایی کتاب و جزوه و ...؛ که، کاربَری اصلی این نوع کیف ها بود، تو تموم اردوها و مسافرت های یک نفره هم بهترین وسیله بود: هم لباست درش تا نمی شد و اتوش به هم نمی خورد، هم جا برای بشقاب و قاشق و ... داشت و همه چی تموم بود.
به قول یکی از دوستان همیشه توی این کیف سامسونت ها یه لباس زیر پیدا می شد! و واقعیت هم همین بود.
8. ضمناً با این طرح های ساده تون؛ یعنی، این ها:
:: :: ::
هم خیلی حال کردم و کاملاً حرفه ای انتخاب کرده بودید؛ چون، منو یاد تغییر رمز این مدل کیف ها می ندازه.
9. حالا که صحبت تغییر رمز اینا شد، اینو هم بگم که این نوع قفل ها رو به راحتی می شد با یه نگاه از بغل و این که کدوم قسمت قفل تورفتگی ایجاد شده، بدون دونستن رمز 3 رقمی شون باز کرد و استادان خوب می دونن چی عرض می کنم؛ چون، بنده قفل تموم کیف های دوستامو؛ که، آلزایمری بودن و یادشون می رفت چی گذاشته ن، در کمتر از 20 ثانیه باز می کردم!
10. چه جالب! پس شما ویزیتور ساعت مچی بودید. شیک و باکلاس.
اما دقت کردید با ورود گوشی ها به بازار، بسیاری از ساعت فروشی ها و ساعت سازی ها دیگه جمع شده ن؟
11. خاطره های تلخ و شیرین دوران ویزیتوری و همچنین تمومی عکس هایی که زحمت کشیدید، گذاشتید، همه عالی بودن و این پست شما به واقع یکی از فراموش نشدنی ترین و موندگارترین نوشته هایی خواهد بود که همیشه باهام همراهه. باز هم ممنونم از شما.
2. و یک سپاس ویژه از جنابعالی؛ که، دوباره دریچه ی جدیدی از خاطره ها و یادمان های کودکیو به روی ما گشودید.
و چقدر هم ناب و تازه بود بحث کیف های "سامسونیت" (یا به قول خودمون "سامسونِت").
3. اما، با مقدمه ی عالی ای شروع کردید؛ که، حرف دل بنده هم هست. دقیقاً همین طوره که می فرمایید و جریانات پس پرده همه ی افراد رو تشنه می کنه که فلان تکنولوژی یا ساخته می یاد بازار؛ به طوری که، وقتی اومد، همه به سمتش هجوم بیارن و براش صف بکشن. هر سال وختی شاهد دیدن عکس های صف های طویل "اپل" تو امریکا و اروپا می شم، به خودم می گم (با عرض معذرت) حماقت شاخ و دُم نمی خواد. سادگی و سفاهت یعنی چشم و گوش بسته به دنبال "جدیدترین"ها بودن. این که نگاه نکنی اون تکنولوژی روز به درد تو می خوره و آیا تا آخر عمرت حتا یه بار هم از اون استفاده می کنی یا نه؛ اما، بری سمتش و پولی رو که با هزار زحمت و منت و ... به دست آوردی، دودستی تقدیم به سازنده و واسطه کنی و خوشحال و خندان بری سمت خونه!
متأسفانه اکثر آدما این طوری ان و همون قضیه ی "جریان سازی"ای؛ که، شما به درستی به اون اشاره کردید، کاملاً در این زمینه مشهوده و به قول بزرگی، "جهان روی اقتصاد می چرخه"؛ به عبارتی، آدما هیچ کاری نمی کنن؛ مگه این که، جنبه ای اقتصادی پشت قضیه باشه. حتا خیلی از کارشناسا می گن تفریحات آدما هم بخاطر اقتصاد و به دست آوردن نیرو برای اقتصاد بیشتره.
4. در جریان هستید که تو زبانشناسی وقتی کلمه ای (معمولاً برند) استفاده ی عمومی می شه بهش می گن "Widening"؛ که، در لغت به معنی گشودنه و بنده معادل جالبی ازش ندیدم. واژه ی "سامسونت" بهترین مثاله؛ که، با این که برنده، به تموم کیف های این مدلی (حداقل تو ایران) گفته می شه.
یا هم تو ایران و هم تو جهان هنوز خیلی ها به دستمال کاغذی "کلینیکس" می گن؛ چون، اولین برندی که اومد تو بازار، Kleenex بوده انگار.
یا چرا جای دوری بریم، 99.999999 درصد افراد نمی گن "اسنک" و می گن "پفک" و جالب این که مثلاً می گن "پفک چی توز"! در صورتی که این دو رقیب همن!
5. "باکلاس" بودن و لقب "مهندس" رو عالی عالی اومدید و چاشنی و واقعیتی بود؛ که، به شدت باعث شد نوشته تون به دل بشینه.
مثل همیشه.
6. بنده اولین "سامسونت"م؛ که البت، آخرینشم بود، از این کارای لاغر و شیک تر و شکیل تر بود با نواری سبز. اون موقع دو نوار قرمز و سبز وجود داشت؛ که، من دومی رو انتخاب کردم. همین چند ماه پیش هم به دلیل داغون شدنش بعد از دو بار تعمیر قفل هاش، انداختمش دور. خودش هم دیگه اون زیبایی اول رو نداشت و فقط قفل هاش برام مهم نبود.
7. خاطره ای که از این کیف به شخصه دارم این بود که به جز بحث جابجایی کتاب و جزوه و ...؛ که، کاربَری اصلی این نوع کیف ها بود، تو تموم اردوها و مسافرت های یک نفره هم بهترین وسیله بود: هم لباست درش تا نمی شد و اتوش به هم نمی خورد، هم جا برای بشقاب و قاشق و ... داشت و همه چی تموم بود.
به قول یکی از دوستان همیشه توی این کیف سامسونت ها یه لباس زیر پیدا می شد! و واقعیت هم همین بود.
8. ضمناً با این طرح های ساده تون؛ یعنی، این ها:
:: :: ::
هم خیلی حال کردم و کاملاً حرفه ای انتخاب کرده بودید؛ چون، منو یاد تغییر رمز این مدل کیف ها می ندازه.
9. حالا که صحبت تغییر رمز اینا شد، اینو هم بگم که این نوع قفل ها رو به راحتی می شد با یه نگاه از بغل و این که کدوم قسمت قفل تورفتگی ایجاد شده، بدون دونستن رمز 3 رقمی شون باز کرد و استادان خوب می دونن چی عرض می کنم؛ چون، بنده قفل تموم کیف های دوستامو؛ که، آلزایمری بودن و یادشون می رفت چی گذاشته ن، در کمتر از 20 ثانیه باز می کردم!
10. چه جالب! پس شما ویزیتور ساعت مچی بودید. شیک و باکلاس.
اما دقت کردید با ورود گوشی ها به بازار، بسیاری از ساعت فروشی ها و ساعت سازی ها دیگه جمع شده ن؟
11. خاطره های تلخ و شیرین دوران ویزیتوری و همچنین تمومی عکس هایی که زحمت کشیدید، گذاشتید، همه عالی بودن و این پست شما به واقع یکی از فراموش نشدنی ترین و موندگارترین نوشته هایی خواهد بود که همیشه باهام همراهه. باز هم ممنونم از شما.
Emiliano- تعداد پستها : 1670
Join date : 2009-09-12
رد: همشاگردي سلام
امیر گرامی با درود.
- در اپتدا ممنونم از لطف شما در وبلاگ خاطرات دهه شصت.
سلام و درود از بنده هست. سپاسگزارم.
- بسیار خرسندم که پست "سامسونیت" مور پسند قرار گرفته.
حق با شماست. گویش درست همین "سامسونیت" بود.
حالا (خنده)، در شوروی که میگفتن "سامسونایت"،
یعنی پس لابد ویژه کسانی بوده که "شبها" از این کیف استفاده میکردن. ...
- اون صف های مسخره در امریکا رو خیلی درست اشاره کردین.
واقعن دیدنش، هم تعجب میاره و هم خنده داره.
من میگم که تشکیل این صف ها هم، لابد یک حرکت تبلیغاتیه.
هر چند که علاقمندان به پیروی از مد و تکنولوژی های آبکی، کم نیستن.
اما بهتر میدونید که امریکا، به شدت به کسانی که درش زندگی میکنن،
"اعتماد بنفس" و یک حالت "اطمینان کامل روحی" از خودشون و کارهاشون رو میده.
خارجیهایی هم که اونجا میرن و پس از مدتی در اتمسفر و فضای جامعه حل میشن،
این حس "اعتماد بنفس بالا"، براشون ایجاد میشه. یعنی حالتی هست،
که از "خود برتر بینی" هم میگذره دیگه، و این حس به ثبات و پایداری میرسه،
که "تو"، همیشه حق باهاته. ... (نمونه های زیادی در این زمینه دیدم).
- واژه ی "Widening" رو نمیدونستم.
ممنون که همانند همیشه، یاد میگیرم از شما.
اما با شیوه و چگونگی این روند آشنا هستم. ...
(بازهم تلپاتی فرومی در بین ما ایجاد شد!،
چرا که یک مطلب کوچک در قالب "پست آزاد" انجام دادم،
که بخشی از اون، ترجمه از روسی به فارسی هست.
این واژه ی "گسترش" که اکنون فرمودید، در آنجا هست!،
آن پست آزاد، بزودی تقدیم میگردد)
- در ضمن، در قسمت روس زبان و شرقی اوکراین و همچنین بخشی از روسیه،
به "چوب لباسی" (یعنی همین قطعه ی مثلثی شکلی که لباس بر روش قرار میگیره،
و از قلابی که داره در داخل کمد آویزون میشه. در فارسی میگیم "چوب لباسی" دیگه؟ نه، "رخت آویز"؟)،
به این معمولن بجای خود واژه ی چوب لباسی در روسی،
گفته میشه "ترمپل (Trempel)". که در اصل، نام فامیل آقای تاجر آلمانی بوده،
که اولین بار، این چوب لباسی ها رو از آلمان به این بخش از شوروی وارد میکنه.
برای همین، نامش، بر روی اونها قرار گرفته و بیشتر از خود اسم اون وسیله استفاده میشه.
البته یک روایت دیگر هم هست، که میگن چون این واژه ی "ترمپل"، در زمان آلمانی،
اصطلاح ساختمان سازی هست و به معنی، سازه هایی میباشد که با استفاده از میلههای چوبی ساخته میشن،
اونوقت این نام از آنجا گرفته شده. ...
- بله، خوب یادم هست نوار سبز و قرمز رو.
دقیقا اولین کیف سامسونیت من که عکسش هم بود،
دارای همین نوارها بود، اما مدل چاقش بود.
سامسونیتی که شما خریده بودین، مدل کم عرض تر بوده.
و اتفاقن کلاس این مدل که شما داشتید، بالاتر بود.
همونطور که بدرستی یادآوری داشتید،
مدل چاق، نوارش قرمز بود، و مدل لاغر(رژیمی)، نوار سبز.
به نکات تکمیلی خوب اشاره داشتید. ممنونم.
- خواهش میکنم لطف دارید. چهار نقطهها هم قابلی نداشت.
آفرین ...، خوب نکته ای رو فرمودید .:
(رمز گشایی قفل ها، با یک نگاه از زاویه ی کناری به اونها)
... "قفل تموم کیف های دوستامو؛ که، آلزایمری بودن " (خنده) ...،
من هم به این کار اشتغال داشتم،
البته با اجازه ی صاحب کیف ها .... (لبخند).
- بله، مدتی هم ویزتور این ساعت های تبلیغاتی بودم،
و هم در زمینه آگهی گرفتن برای پیک ها و نشریات ماهانه ی تبلیغاتی.
بعد دیگه کم کم بیشتر وقتم در رابطه با انجام طراحی گرافیک و این چیزها شده بود.
البته بگم، بازاریابی یک مفهوم گسترده هست. میتونه در همه حال انجام بشه.
اما حوصله میخواد. ... دیگه حوصله ی سرو کله زدن رو ندارم.
(پیر شدیم دیگه از بس که جوون موندیم) ...
بخاطر انجام بازاریابی ها، خیلی دوست و آشنا پیدا کرده بودم.
بسیاری شون همسن پدر خودم بودن. ... در سه سال پایانی دهه ی هفتاد،
هر روز از این دفتر و شرکت، به اون دفتر رو شرکت. ...
اما دیگه حوصله ی این کارها رو ندارم.
- بله دیگه، مفهوم های حقیقی و سنتی همانند "ساعت"، "دستگاه رادیو" و ...
با اومدن تکنولوژی های امروزی، به فراموشی سپرده شدن. ...
(عکسها از اینترنت) .:
- بسیار خرسندم که مطالب، خاطره و تصاویر پست "...".
(راستی اسم پست چی بود؟) (لبخند)، ...
مورد پسند و توجه شما قرار گرفتن.
(پست سامسونتی) ...
سلامت باشید.
رد: همشاگردي سلام
"هستی" ...
البته در زمینه ی دانش ستاره شناسی و زمینه های گوناگون آن،
هیچ اطلاعات آکادمیک و یا آماتوری ندارم. اما فضای اطراف و بویژه آسمان با محتویاتش،
همیشه برایم جالب و اسرارآمیز بوده است. ... واژه ی "هستی" یک مفهوم کلی ست،
که در بردارنده ی هر آنچه که در پیدا و پنهان هست میباشد. ...
با جستجوی واژه ی "هستی" به زبان روسی در اینترنت،
میتوان به تصویر زیر رسید که بسیار جالب است و نتیجه ی تحقیقات دانشمندان تا کنون میباشد.
* (اصطلاحات نوشته شده در تصویر اوریجینال را، به فارسی برگردان، و در زیر هر کدام از آنها نوشتم،
اما اینکه چه مفهوم دقیق و تخصصی دارند، دیگر جزو دانش ستاره شناسی ست) .:
http://s5.picofile.com/file/8125056226/_Hasti_.rar.html
با نگاه به تصویر شبیه سازی شده اما شگفت انگیز بالا، میتوان دریافت که "هستی"، ثابت نیست!،
یعنی هر چه که "وجود" دارد، (هر آنچه که دانش بشر تا کنون به "بودن" آن دست پیدا کرده)، بی حرکت نیست،
بلکه در فرمی مخروطی، حرکت رو به جلو و حتا رشد در عرض و قطر، یعنی "گسترش" همه جانبه دارد.
من خودم تا قبل از دیدن این تصویر گمان میکردم، که هر آنچه با نام ستاره ها و سیاره ها میشناسیم،
انگار که در یک آکواریوم، شناور هستند، و تنها حرکت بدور خودشان یا بدور خورشید کهکشانشان را دارند.
اما این تصویر و همچنین چند مطلب دیگر، گواه این مهم است که "هستی" همراه با تمام محتویاتش،
حرکت چرخشی رو به جلو در قالب مارپیچ و فرم مخروطی را داراست. ... اکنون با دانستن این نظریه،
حتا موضوع "کارما" نیز خیلی جالب تر و موثق تر از قبل میشود،
چرا که رفتار و کردار ما هم در بستر زمان میگردد و به جلو میرود ...،
(درست همانند حرکت مارپیچی و رو به جلوی "هستی") ... ،
و از آنجا که ما خودمان نیز رو به جلو حرکت میکنیم، دیر یا زود حتما در نقطه ای مشترک،
با بازتاب کار خویش برخورد میکنیم!. ... / تمام نکات مادی و معنوی در جهان هستی،
بر اساس "دانش فیزیک" استوار میباشند. حتا ما انسانها در مینوی ترین و درونی ترین حالات خویش،
انرژی داریم و این انرژیهای مثبت و یا منفی، بر اساس دانش فیزیک تعریف میگردند.
قدیمیها و نیاکان ما که به جادو و جمبل، چشم و نظر، باور بیشتری از ما داشتند، کاملن درست فکر میکردند.
چرا که با دانستن ترکیبات مختلف انرژی، و دارا بودن انرژی منفی و مخرب، که برخی از انسانها آنرا دارند!،
میتوان بر اساس همین قانون های علم فیزیک، تاثیرات مخربی بر افراد وارد کرد. که صد البته انجام دهنده ی اینکار،
خودش دیر یا زود، در چرخه ی کارما، به دام بازتاب سیاه کار خویش میافتاد. ... / البته با نوشتن این رج ها،
به هیچ شکل قصد نداشتم تا سناریویی شبیه به فیلمهای جن گیر یا طالع نحس را بازگو کنم.
از سویی دیگر، برای هر زهری، پادزهری هم هست. اما حرف آخر این میباشد، که اصل، درست زیستن است.
اگر شخصی مورد هنایش کار پلیدی از سوی انسانی دیگر قرار گرفت، بی شک حتما آسیب میبیند،
اما خودم بشخصه، هیچگاه اهل انتقام گرفتن در زندگی نبوده ام. چون بر این باورم،
که مهم، درست زندگی کردن است، و جواب نیکی ها، پلیدی ها، شکیبا بودن ها و ...،
حتما به هر دو طرف ماجرا، بصورت اتومات و آینه وار، بدون دخالت آنها داده خواهد شد.
البته نباید ساده لوح بود و خود را در معرض دریافت رفتارهای نادرست از سوی دیگران قرار داد.
که این خود مبحثی دیگر برای صحبت و گفتگو میباشد. ...
در ضمن سیستم آینه وار و بازتاب گونه، در کهکشان هم هست.
یعنی هر پدیده ای در "هستی"، دارای جفت همگون و یا تصویری یکسان از خودش است.
صفحه 26 از 29 • 1 ... 14 ... 25, 26, 27, 28, 29
مواضيع مماثلة
» برنامه های كودك و نوجوان تلويزيون ايران از گذشته تا اکنون
» کتابها , داستانها , نوار قصه ها و مجلات دوران کودکی(مصور - کاست و ...)
» مجلات قدیمی
» امواج صوتي گمشده (مخصوص كليپهاي صوتي از كارتونها، سريالها، فيلمهاي قديمي كودك و نوجوان و رادیو)
» فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
» کتابها , داستانها , نوار قصه ها و مجلات دوران کودکی(مصور - کاست و ...)
» مجلات قدیمی
» امواج صوتي گمشده (مخصوص كليپهاي صوتي از كارتونها، سريالها، فيلمهاي قديمي كودك و نوجوان و رادیو)
» فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
صفحه 26 از 29
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد