همشاگردي سلام
+41
jasonbourne
Heidii
Mihakralj
zerocold
Heidi
sorena0831
Clover
kurosh
kazvash
Farzad1
pooria.kianoush
Ali-Nostalgic
mohammad
Ishpateka
saeeds1360
erfan
arman
ali71
stalker
Negin 2
آزاده
59
fazel1994
barbod58
kave
Marcello
faridonline
sahra_7
mahmood2510
S@M
Indiana Jones
tisto
ariangirl
mld_msm
shahaby
@p@d@n@
Shervin
SMAM
siavash
Emiliano
babak
45 مشترك
صفحه 27 از 29
صفحه 27 از 29 • 1 ... 15 ... 26, 27, 28, 29
رد: همشاگردي سلام
1. سلام دوست خوبم، "59" عزیز.
2. خواهش می کنم. بله، مقاله ی "سامسونیت"ها عالی بود و "سامسونایت" روسی هم بامزه تر، با اون تفسیری که شما بر اون داشتید.
3. بله. حق با شماست. شاید یه تعدادی در این صف ها جنبه ی تبلیغاتی و "سیاهی لشکر" داشته باشن؛ اما، باز به قول خودتون، آدمای نادون هم مطمئناً هستن؛ که، شب تا صبح؛ بخصوص، تو روزای آخر دسامبر تو صف های خرید از "اپل" و کوفت و زهرمار می خوابن!
مگه اینجا پشت استادیوم آزادی برای دیدن قرمز و آبی تا صب نمی خوابن؟ عرض کردم، حماقت شاخ و دم نمی خواد که!
4. چه جالب!
پس باز هم تله پاتیه کار خودشو کرده و شما داشتید مقاله رو آماده می کردید، بنده ذهنم رفته سمت اون.
5. آره. بسیاری از برندها از نام و نام خونوادگی افراد گرفته شده.
6. مطمئن باشم این کارتون با اجازه ی صاحب کیف ها بوده؟
ینی بنده که اینو ذکر نکرده م، زیرآبی می رفته م؟
7. خیلی جالب تر شد؛ چون، بنده در عمرم یک ماه یا شاید هم کمتر ویزیتور بودم و اون هم یکی آگهی های یه روزنامه ی محلی بود؛ که، الآن کشوری شده و یکی هم مواد غذایی ای مث نبات و زعفرون.
بله، "59" عزیز، ویزیتوری هیچچچچی نداره و این وسط برای آدم یه کفش پاره می مونه!
8. از شما بخاطر عکس های ساعت ها و نوشته ی بامزه تون ممنونم و برای این که خیلی هم دست خالی نیومده باشم، این چند تا عکسو تقدیم به شما و سایر دوستان می کنم:
9. این عکسو یکی، دو سال پیش خودم تو نمایشگاه کتاب مشهد شکار کردم:
10. این عکس آخری هم آخرش بود. تقریباً تو همه ی خونه ها یکی از این نوارا پیدا می شد و ملت سالی 200630 بار گوشش می دادن و خسته نمی شدن!
"کجاست اون کوچه؟/ چی شد اون خونه؟"
........................
11. از خوندن مقاله ی "هستی" شما هم لذت بردم و با بسیاری از مطالبی که فرمودید، موافقم؛ بخصوص، این بخش:
"اما حرف آخر این میباشد، که اصل، درست زیستن است."
یعنی این چکیده ی همه ی جوامع و آموزه هاست و این که انسان "انسان" باشه، این مهم ترین بخش اخلاقیات یک جامعه ست. با این کار، بقیه ی مشکلات هم حل می شه.
Emiliano- تعداد پستها : 1670
Join date : 2009-09-12
رد: همشاگردي سلام
امیر گرامی با درود.
- خیلی ممنونم از لطف شما و تمام مواردی که مطرح ساختید.
- بله (لبخند)، ۱۲۰ درصد، رمزگشایی ها، زیر نظر صاحبان کیف ها بوده.
شما نیز، ۱۵۰ درصد، به درخواست صاحبان سامسونیت ها، گشایش رمزها را انجام میدادید (لبخند).
- بسیار هم خوب و عالی که شما نیز ویزیتوری انجام دادید و خوب میدانید که زبانزد:
"کفش آهنی داشتن"، به چه معنایی هست ... یاد دوران ویزیتوری، همیشه خاطره انگیز است. ...
- بسیار خرسندم که نوشته ها و عکسها، مورد توجه و پسند شما قرار گرفتند،
و همچنین مقاله ی کوتاه "هستی"، که مورد یکسان نگری برای شما نیز واقع شد.
(Photo by Emiliano)
- سپاسگزارم برای عکس خوبی که از نوارهای قصه گرفتید. عالی بود.
عکس جلد نوار "بهار من - شادمهر عقیلی - ۱۳۷۷" نیز خاطره انگیز است.
و از همه مهمتر اینکه، با اندازه ی اوریجینال اسکن، آنرا قرار دادید.
بسیار ممنون هستم. ... سلامت باشید.
رد: همشاگردي سلام
دو عکس بالا، مربوط به زنده یاد دده بالا نیست!،
بلکه عمو اکبر خودمونه، در اوایل دهه ی هفتاد،
که هنوز سرحال بوده. اما در این ۱۰ سال گذشته، خیلی پیر شده.
عکس پایین هم از همان دوران اپتدای هفتاد هست.
اما عکسهای این چند سال اخیرش رو که می بینم،
خیلی ناراحت میشم. ... سنی نداره که.
همانطور که قبلن هم گفتم،
من در یک روز و یک ماه،
با اکبر خان عبدی متولد شدم.
اما ایشون، درست ۲۰ سال ازم بزرگتره.
.
.
.
رد: همشاگردي سلام
- جایتان در خاطرمان محفوظ است.
نه CD و نه DVD، هیچگاه شخصیت اوریجینال شما را ندارند.
اما یادتان باشد که شما، "دو رو بودید"،
و شاید همین یکرنگ نبودنتان، سبب رفتنتان شد.
اما صدایتان در گوش، هنوز هم نغمه مینوازد ...:
- بچه های شصت همگی صاحب نمایشگاه اتومبیل بودند،
بنگاه دارانی که سرمایه هایشان، ماشینهایی بود که بر روی فرش،
با حرکت دستان کوچک صاحبشان، به اینسو و آنسو میرفتند ...:
- نوشیدن چند جرعه آب خنک،
پس از پایان کلاس مدرسه، غنیمتی بود در آندوران،
آنهم با لیوانهای کشویی، که نه جایی میگرفتند،
و نه نگران شکسته شدنشان بودیم ...:
- قورخانه ی بچه های شصت ...:
- این آدامسها در دهه ی شصت، بسیار ارزان بودند.
جایزه شان هم عکس یک ماشین یا موتور بود، که دورشان پیچیده شده بود.
اما مزه ی آنها، بسان چرخ همان وسیله ی نقلیه بود، که انگار آنرا با شکر مخلوط کرده بودند،
شکری که پس از چند ثانیه در دهان حل میشد، و لاستیک بی مزه، باقی میماند ...:
- و سرانجام عکس اسباب بازی مارنشان،
که به شکلهای گوناگون تبدیل میشد.
رنگ قرمزش را داشتم ... یادش گرامیست ...:
.
.
.
.
.
جاودان باد یاد خاطرات کودکی و نوجوانی.
شاد و سلامت باشید.
رد: همشاگردي سلام
1. "59" عزیز، عکس های پست بالا عالی بودن؛ بخصوص، "مار"! نوشته های شما هم قشنگ تر از عکس ها.
طنز آدامس هاتون عالی بود.
2. این هم هدیه ی بنده:
3. قیافه نداشتن؛ اما، مزه شون بد نبود؛ بخصوص، پرتقالی هاش:
4. بُمبرمن:
5. یکی از به یادموندنی ترین لحظات "رامبو"ی "میکرو":
6. بدون شرح:
7. ای کاش صاحب این مجلات، کمی سخاوتمندی می داشتن و اصل مجلات رو می ذاشتن. خیلی دوسشون داشتم؛ با این که، سه تا جوک بی مزه بیشتر نداشت؛ اما، قصه ها و مقالاتش رو از "کیهان بچه ها" بیشتر دوس داشتم:
8. این دو تا هم خیلی خیلی آسن:
طنز آدامس هاتون عالی بود.
2. این هم هدیه ی بنده:
3. قیافه نداشتن؛ اما، مزه شون بد نبود؛ بخصوص، پرتقالی هاش:
4. بُمبرمن:
5. یکی از به یادموندنی ترین لحظات "رامبو"ی "میکرو":
6. بدون شرح:
7. ای کاش صاحب این مجلات، کمی سخاوتمندی می داشتن و اصل مجلات رو می ذاشتن. خیلی دوسشون داشتم؛ با این که، سه تا جوک بی مزه بیشتر نداشت؛ اما، قصه ها و مقالاتش رو از "کیهان بچه ها" بیشتر دوس داشتم:
8. این دو تا هم خیلی خیلی آسن:
Emiliano- تعداد پستها : 1670
Join date : 2009-09-12
رد: همشاگردي سلام
سلام دوستان گرامی فروم کودکی و نوجوانی
من مدتها بود که به صورت مهمان مطالب زیباتون رو می خوندم، و مدتی است که در این فروم زیبا ثبت نام کرده ام، اما به دلیل اینکه سن بنده سالها از شما کمتر است و در دهه شصت زندگی نکرده ام، فقط از مطالبتان استفاده کردم و خاطره ای نداشتم که به آن اضافه کنم.
اما از کودکی به دلیل علاقه ای که به دهه شصت و خاطراتش داشتم، سعی داشتم بهره اندکی از آن ببرم که همسالان من نبرده اند.
به جز آتاری، که اکثر هفتادی ها آن را درک نکرده اند و لقب نسل آتاری برای دهه شصتی ها و شاید دهه پنجاه است،
یکی از این بهره ها، کتاب های بازپرس احمد محققی بود که فکر نمی کنم همسالان من به یاد داشته باشند ولی دهه شصتی های عزیز احتمالا آن ها را دیده اند.
امروز متاسفانه خبر ناگواری را روی جلد مجله ها دیدم که باعث شد اولین مطلبم را خدمت شما عزیزان بنویسم، و آن خبر درگذشت احمد محققی بزرگوار بود. (قبلا دیده بودم در همین تاپیک یادی از آقای محققی کرده بودید)
چیزی که بیش از آن ناراحتم کرد جستجویی بود که در گوگل کردم و هیچ سایتی این خبر را پوشش نداده بود، و فقط چند سایت وکالت آگهی تسلیت را درج کرده بودند.
ببخشید که پرحرفی کردم.
جسارت بنده را ببخشید اما تقاضا می کنم اگر شما هم مطلبی در این مورد دارید بنویسید.
پ.ن: اگر مطلب را در تاپیک اشتباهی نوشته ام، عذرخواهی می کنم.
من مدتها بود که به صورت مهمان مطالب زیباتون رو می خوندم، و مدتی است که در این فروم زیبا ثبت نام کرده ام، اما به دلیل اینکه سن بنده سالها از شما کمتر است و در دهه شصت زندگی نکرده ام، فقط از مطالبتان استفاده کردم و خاطره ای نداشتم که به آن اضافه کنم.
اما از کودکی به دلیل علاقه ای که به دهه شصت و خاطراتش داشتم، سعی داشتم بهره اندکی از آن ببرم که همسالان من نبرده اند.
به جز آتاری، که اکثر هفتادی ها آن را درک نکرده اند و لقب نسل آتاری برای دهه شصتی ها و شاید دهه پنجاه است،
یکی از این بهره ها، کتاب های بازپرس احمد محققی بود که فکر نمی کنم همسالان من به یاد داشته باشند ولی دهه شصتی های عزیز احتمالا آن ها را دیده اند.
امروز متاسفانه خبر ناگواری را روی جلد مجله ها دیدم که باعث شد اولین مطلبم را خدمت شما عزیزان بنویسم، و آن خبر درگذشت احمد محققی بزرگوار بود. (قبلا دیده بودم در همین تاپیک یادی از آقای محققی کرده بودید)
چیزی که بیش از آن ناراحتم کرد جستجویی بود که در گوگل کردم و هیچ سایتی این خبر را پوشش نداده بود، و فقط چند سایت وکالت آگهی تسلیت را درج کرده بودند.
ببخشید که پرحرفی کردم.
جسارت بنده را ببخشید اما تقاضا می کنم اگر شما هم مطلبی در این مورد دارید بنویسید.
پ.ن: اگر مطلب را در تاپیک اشتباهی نوشته ام، عذرخواهی می کنم.
alan45- تعداد پستها : 3
Join date : 2013-12-12
رد: همشاگردي سلام
"Roxpa" گرامی، با درود خدمت شما.
پوزش میخواهم که اینقدر دیر، در جواب پست نوستالژیک شما مینوسیم.
"قبض برق"، بسیار بسیار عالی و خاطره انگیز بود ...، دست مریزاد.
رنگ نارنجی آن، عجیب در یادم باقی مانده بود ....
سالهای شصت، یک همسایه داشتیم که در اداره ی برق کار میکردند.
ایشان معمولن ماشین جیپ اداره دستشان بود. جیپی که خودش هم "نارنجی رنگ" بود.
قبض برق شما، مربوط به، یازدهم آبانماه سال ۱۳۶۷ میباشد.
یعنی اولین فصل پاییزی که پس از ۸ سال، دیگر خبری از جنگ نبود.
بسیار ممنون هستم از پست نوستالژیکی که داشتید.
با آرزوی سلامتی و موفقیت.
59 نوشته است:
(Photo & Graphic by 59)
- در سالهای پایانی دهه ی شصت و اوایل هفتاد، هفته نامه ی پرمخاطبی چاپ میشد با نام "حوادث"،
که به بررسی اتفاقات و مسایل جنایی، در جامعه ی آنروز ایران میپرداخت. ...
این هفته نامه از جهت قطع و شکل ظاهری، درست همانند نشریه ی سینما، سیاه و سفید بود.
بر روی صفحه ی اول و اصلی آن، همیشه عکسی چاپ شده بود از هولناک ترین اتفاقی که در آن هفته افتاده بود.
برای نمونه، بیاد دارم که در یکی از شماره ها، عکس کوچه ای باریک را در هنگام شب انداخته بودند،
که یک کیسه ی بزرگ پلاستیکی سیاه رنگ، در کنار تیر چراغ برق رها شده بود،
و در آن جسدی بود که مامورین اداره ی آگاهی آنرا یافته بودند و ....
چاپ این نشریه ی پرمخاطب و ترسناک، در همان اپتدای دهه ی هفتاد متوقف شد.
.
.
.
- درست در همان دوران یعنی از نیمه ی دهه ی شصت تا میانه ی هفتاد، مجموعه کتابهایی چاپ میشدند،
که همگی بقلم شیوای "بازپرس ویژه ی قتل عمد - جناب آقای احمد محققی" نوشته شده بودند.
ایشان در اصل، پروندههای جنایی را که در اداره ی آگاهی، مسئول انجام و تحقیقشان بودند،
پس از بعمل آوردن کاشف و رسیدن به جواب، بصورت داستان و رمانی جنایی مینوشتند،
و از آنجا که تمامی این داستانها، بر اساس واقعیت بازگو شده بودند، بسیار مستند و خواندنی از آب در میآمدند.
خود من بشخصه، در طی سالهای ۱۳۷۱ تا ۷۵، یکی از مشتریان پرو پا قرص کتابهای آقای محققی بودم.
این رمانهای خوشنوشت و جذاب، دارای طرح جلدهای ۴ رنگی بودند که بصورت نگارگری کشیده شده بودند،
و با اولین نگاه به آنها، شوق خواندن کل کتاب، با حال و هوایی اسرار آمیز، بسراغ مخاطب میآمد.
البته ناگفته نماند که فضای جاری در این رمانهای مستند، ترسناک هم بودند و با توجه به آنکه در زمان خواندن آنها،
من نوجوانی تازه کار و ۱۲-۱۱ ساله بودم، گاهن در هنگام مطالعه، بویژه اگر شب هنگام بود، کمی نیز میترسیدم. ...
* روی جلدهای برخی از رمانهای نوشته شده بر اساس واقعیت، بقلم "بازپرس محققی" .:
(بیشتر این کتابها، در سالهای ۱۳۷۰ تا ۷۵، بارها بازنشر شدند و اکثرشان را خوانده بودم)
(آنروزها، بازار کتاب و کتابخوانی، داغ بود ... )
* مصاحبه با "جناب آقای احمد محققی - بازپرس ویژه ی قتل عمد و نویسنده"،
که در خرداد ماه ۱۳۶۵، در مجله ی "جوانان امروز"، بچاپ رسیده بود .:
.
.
.alan45 نوشته است:
سلام دوستان گرامی فروم کودکی و نوجوانی
من مدتها بود که به صورت مهمان مطالب زیباتون رو می خوندم، و مدتی است که در این فروم زیبا ثبت نام کرده ام، اما به دلیل اینکه سن بنده سالها از شما کمتر است و در دهه شصت زندگی نکرده ام، فقط از مطالبتان استفاده کردم و خاطره ای نداشتم که به آن اضافه کنم.
اما از کودکی به دلیل علاقه ای که به دهه شصت و خاطراتش داشتم، سعی داشتم بهره اندکی از آن ببرم که همسالان من نبرده اند.
به جز آتاری، که اکثر هفتادی ها آن را درک نکرده اند و لقب نسل آتاری برای دهه شصتی ها و شاید دهه پنجاه است،
یکی از این بهره ها، کتاب های بازپرس احمد محققی بود که فکر نمی کنم همسالان من به یاد داشته باشند ولی دهه شصتی های عزیز احتمالا آن ها را دیده اند.
امروز متاسفانه خبر ناگواری را روی جلد مجله ها دیدم که باعث شد اولین مطلبم را خدمت شما عزیزان بنویسم، و آن خبر درگذشت احمد محققی بزرگوار بود. (قبلا دیده بودم در همین تاپیک یادی از آقای محققی کرده بودید)
چیزی که بیش از آن ناراحتم کرد جستجویی بود که در گوگل کردم و هیچ سایتی این خبر را پوشش نداده بود، و فقط چند سایت وکالت آگهی تسلیت را درج کرده بودند.
ببخشید که پرحرفی کردم.
جسارت بنده را ببخشید اما تقاضا می کنم اگر شما هم مطلبی در این مورد دارید بنویسید.
پ.ن: اگر مطلب را در تاپیک اشتباهی نوشته ام، عذرخواهی می کنم.
"alan45" گرامی، با درود خدمت شما.
بله درست میفرمایید. دقیقن سه ماه پیش بود، که یادی داشتیم از جناب آقای محققی.
خبر درگذشت ایشان را هم اکنون با اطلاع رسانی بجای شما متوجه شدم.
یادشان گرامیست. ... چقدر کتابها و داستانهای مستندی که مینوشتند،
از میانه ی دهه ی ۶۰ تا نیمه ی ۷۰، پر مخاطب بود ... یادشان گرامی.
از اطلاع رسانی شما بسیار ممنون هستم. / ... در ضمن، مجله ی "خانواده" هم،
که معرف حضور تمامی یاران ارجمند فروم رویایی هست.
انتشار آن درست از اپتدای دهه ی هفتاد آغاز شد،
(روی جلد هم نوشته اند: "سال ۲۳-ام").
اگر اشتباه نکنم، ماهنامه بود. ...
در دهه ی هفتاد، بویژه تا سالهای ۷۷ و ۷۸،
هر شماره اش را، کندوکاوی جانانه میداشتم در عرض یک ماه،
... تا نوبت میرسید به شماره ی تازه ...
با آرزوی سلامتی و موفقیت.
رد: همشاگردي سلام
سلام آلن عزیز
گمان نمی کنم این فروم و این خاطره بازی ها به نسل خاصی تعلق داشته باشد که اگر اینطور باشد فکر کنم باید دیگر نفسهای آخرش را بکشد.
در همه جای دنیا باشگاههایی برای خاطره بازی در موارد مختلف مثل کتاب، رشته های ورزشی ، رادیو تلویزیون و .... وجود دارد که سالهاست فعالیت می کنند و به قول معروف از نسلی به نسل دیگر ارث می رسد.
چیزی که این موضوع را جذاب می کند تکرار و یادآوری یک حس خوشایند است.خب اگر در زمان کودکی یا نوجوانی، یک کتاب،یک فیلم یا مجموعه تلویزیونی یا نوار را تجربه نکرده باشید که واضح است این خاطره برای هم نسلان شما مثل مطالعه تاریخی باشد.
حتی بین نسل آتاری هم بقول خودتان بعضا کسی کیف می کند که با آن کتاب،صدا یا تصویر خاطره ای داشته باشد و باقی ممکن است بی اعتنا از کنار آن بگذرند.
خب شما هم دست بکار شوید و خاطره های نسل خودتان را برای هم نسلانتان به اشتراک بگذارید.چه عیبی دارد؟
گمان نمی کنم این فروم و این خاطره بازی ها به نسل خاصی تعلق داشته باشد که اگر اینطور باشد فکر کنم باید دیگر نفسهای آخرش را بکشد.
در همه جای دنیا باشگاههایی برای خاطره بازی در موارد مختلف مثل کتاب، رشته های ورزشی ، رادیو تلویزیون و .... وجود دارد که سالهاست فعالیت می کنند و به قول معروف از نسلی به نسل دیگر ارث می رسد.
چیزی که این موضوع را جذاب می کند تکرار و یادآوری یک حس خوشایند است.خب اگر در زمان کودکی یا نوجوانی، یک کتاب،یک فیلم یا مجموعه تلویزیونی یا نوار را تجربه نکرده باشید که واضح است این خاطره برای هم نسلان شما مثل مطالعه تاریخی باشد.
حتی بین نسل آتاری هم بقول خودتان بعضا کسی کیف می کند که با آن کتاب،صدا یا تصویر خاطره ای داشته باشد و باقی ممکن است بی اعتنا از کنار آن بگذرند.
خب شما هم دست بکار شوید و خاطره های نسل خودتان را برای هم نسلانتان به اشتراک بگذارید.چه عیبی دارد؟
babak- تعداد پستها : 318
Join date : 2009-09-11
رد: همشاگردي سلام
سلام و تشکر59 نوشته است:
(Photo & Graphic by 59)
- در سالهای پایانی دهه ی شصت و اوایل هفتاد، هفته نامه ی پرمخاطبی چاپ میشد با نام "حوادث"،
که به بررسی اتفاقات و مسایل جنایی، در جامعه ی آنروز ایران میپرداخت. ...
این هفته نامه از جهت قطع و شکل ظاهری، درست همانند نشریه ی سینما، سیاه و سفید بود.
بر روی صفحه ی اول و اصلی آن، همیشه عکسی چاپ شده بود از هولناک ترین اتفاقی که در آن هفته افتاده بود.
برای نمونه، بیاد دارم که در یکی از شماره ها، عکس کوچه ای باریک را در هنگام شب انداخته بودند،
که یک کیسه ی بزرگ پلاستیکی سیاه رنگ، در کنار تیر چراغ برق رها شده بود،
و در آن جسدی بود که مامورین اداره ی آگاهی آنرا یافته بودند و ....
چاپ این نشریه ی پرمخاطب و ترسناک، در همان اپتدای دهه ی هفتاد متوقف شد.
.
.
.
- درست در همان دوران یعنی از نیمه ی دهه ی شصت تا میانه ی هفتاد، مجموعه کتابهایی چاپ میشدند،
که همگی بقلم شیوای "بازپرس ویژه ی قتل عمد - جناب آقای احمد محققی" نوشته شده بودند.
ایشان در اصل، پروندههای جنایی را که در اداره ی آگاهی، مسئول انجام و تحقیقشان بودند،
پس از بعمل آوردن کاشف و رسیدن به جواب، بصورت داستان و رمانی جنایی مینوشتند،
و از آنجا که تمامی این داستانها، بر اساس واقعیت بازگو شده بودند، بسیار مستند و خواندنی از آب در میآمدند.
خود من بشخصه، در طی سالهای ۱۳۷۱ تا ۷۵، یکی از مشتریان پرو پا قرص کتابهای آقای محققی بودم.
این رمانهای خوشنوشت و جذاب، دارای طرح جلدهای ۴ رنگی بودند که بصورت نگارگری کشیده شده بودند،
و با اولین نگاه به آنها، شوق خواندن کل کتاب، با حال و هوایی اسرار آمیز، بسراغ مخاطب میآمد.
البته ناگفته نماند که فضای جاری در این رمانهای مستند، ترسناک هم بودند و با توجه به آنکه در زمان خواندن آنها،
من نوجوانی تازه کار و ۱۲-۱۱ ساله بودم، گاهن در هنگام مطالعه، بویژه اگر شب هنگام بود، کمی نیز میترسیدم. ...
* روی جلدهای برخی از رمانهای نوشته شده بر اساس واقعیت، بقلم "بازپرس محققی" .:
(بیشتر این کتابها، در سالهای ۱۳۷۰ تا ۷۵، بارها بازنشر شدند و اکثرشان را خوانده بودم)
(آنروزها، بازار کتاب و کتابخوانی، داغ بود ... )
* مصاحبه با "جناب آقای احمد محققی - بازپرس ویژه ی قتل عمد و نویسنده"،
که در خرداد ماه ۱۳۶۵، در مجله ی "جوانان امروز"، بچاپ رسیده بود .:
.
.
.
اوقات بدون ترسی را برای همگی آرزومندیم، اما ...
این شبها پس از ساعت ۱۲ ...
بگذریم ...
وقت خوش ...
اتفاقا این کتاب آخرین شکار قاتل واقعا جنجالی و پرمخاطب بود.. اگر اشتباه نکنم اسم قاتل مجید بود ...یک قاتل زنجیره ای...تو کتاب هم عکسای مجید بود که سر صحنه قتل داشت صحنه سازی جنایت رو میکرد و یا جنازه هایی که خاک کرده بود رو بیرون می آوردند...دلهره و ترس تو اون سن تا چه حد!!!!
و در مورد سامسونت هم من یه خاطره دارم
یادمه زمانی که ما میرفتیم دبیرستان یه دانشجو هم با اتوبوس ما میومد...خیلی بخودش میرسید و یه سامسونت دستش بود و کلی پیش دخترا پز می داد.. من همش فکر می کردم که خدایا این تو کیفش چه چیزای با کلاسی داره تا اینکه یه روز تو اتوبوس در کیفش باز شد و یه جزوه افتاد و یه ساندویچ خونگی تو مشما فریزر به اضافه هفت هشت تا پرتقال!!!
طرف رو دیگه کسی با سامسونت ندید و در یک غروب غم انگیز برای همیشه از دیده ها پنهان شد (این آخرشو از خودم درآوردم!!!)
slevin(HAMID- تعداد پستها : 129
Join date : 2010-08-11
Age : 41
آدرس پستي : تهران
رد: همشاگردي سلام
یه خاطره دارم مال آدامس های جایزه دار اون زمان هست...آیدین و پرستو
اگه یادتون باشه این آدمسها یه عکس فوتبالیست هم دورشون داشتند و همراهشون بود... برای فروش بیشتر و تبلیغات تولید کنندگان این دو محصول جایزه گذاشته بودند برای کسانی که این آدامسها رو بخرن
و جایزه هم به این صورت بود که از هر چند تا آدامس ،یه دونه عکس متفاوتی براش میذاشتند و اگه اونا رو جمع می کردی و میفرستادی برات جایزه میفرستادند
جایزه حداقلی آیدین فرستادن 15 برگه یا عکس جایزه بود و بابتش آلبوم میفرستادند و آدامس پرستو هم با 10 تا یک ساعت کامپیوتری میفرستاد(بدون قرعه کشی)
آدامس آیدین شکل برگه جایزه این بود که برخلاف بقیه عکسها که فوتبالیست بودند این برگه ها سفید بود با نوشته هایی در مورد فرستادن این برگه به شرکت داداش و برادر..
خاطره منم همین بود که برای بدست آوردن آلبوم باید 15 تا پیدا میکردم و میفرستادم ...اما کی میخواست این همه آدامس بخره تا بالاخره از هر چند تا یکی جایزه گیر بیاد...
تا اینکه پسر بقال محل یه پیشنهاد بی شرمانه! بهم داد...
فکرتون جای بد نره..
گفت که من آدامسهای جایزه دار رو پیدا می کنم برگه رو میدم به تو و آدامسش مال من...( قیمت هر آدامس هم 5 تومان بود که بالطبع من باید متحمل می شدم!)
آقا چه سردردتون بدم این پسر (حدود دبیرستانی بود و منم ابتدایی) یا یه سر قیچی درز آدامس رو یواشکی میداد بالا و اگه کمی کاغذ رنگی دیده می شد یعنی عکسه و اگه سفید بود یعنی جایزه و می داد به من و آدامسش هم هاپولی...
(در ضمن این شیوه واسه آدامس پرستو جواب نمی داد چون فکر کنم جایزش عکسایی بود که بجای توپ نوشته بود پرستو یا یه همچین چیزی)
بالاخره بعد هفته ها 15 تا جمع کردم (پیدا کردن 5تومان واسه آدامس هم زمان میبرد) و فرستادم تبریز و شرکت دادش و برادر
تا اینکه ی روز پستچی واسم یه آلبوم آورد...آلبومی که شاید حدود 75 تومان پول بی زبون من ارزش داشت...
یاد کودکی بخیر
slevin(HAMID- تعداد پستها : 129
Join date : 2010-08-11
Age : 41
آدرس پستي : تهران
قیاس کتاب هنر پنجم دبستان در سال 1355 و سال 1363
با سلام
با همت یکی از دوستانم به اسم محمد ، کتاب هنر پنجم دبستان سال 1363 اسکن شده که با اجازه ایشون در اختیار عموم قرار میگیرد.
http://s5.picofile.com/file/8145341776/Honar_1363.pdf.html
از طرفی در همین فاروم کتاب هنر پنجم دبستان سال 1355 توسط یکی از عزیزان در اختیار قرار گرفته بود که آن را هم ضمیمه میکنم تا قیاسی صورت بگیرد.
http://s5.picofile.com/file/8145344800/Honar_2535.pdf.html
ارادتمند
افشین
با همت یکی از دوستانم به اسم محمد ، کتاب هنر پنجم دبستان سال 1363 اسکن شده که با اجازه ایشون در اختیار عموم قرار میگیرد.
http://s5.picofile.com/file/8145341776/Honar_1363.pdf.html
از طرفی در همین فاروم کتاب هنر پنجم دبستان سال 1355 توسط یکی از عزیزان در اختیار قرار گرفته بود که آن را هم ضمیمه میکنم تا قیاسی صورت بگیرد.
http://s5.picofile.com/file/8145344800/Honar_2535.pdf.html
ارادتمند
افشین
رد: همشاگردي سلام
پیشگفتار:
میحا ی گرامی با درود. (با اجازه همینجا مینویسم).
ممنونم از لطف شما و موسیقی که قرار دادید.
سلامت باشید.
.
.
.
قبلن در مورد جاسوییچیهای مشهور دهه ی شصت صحبت کرده بودیم. خودم نیز آنزمان داشتم.
منظورم جاکلیدیهای پلاستیکی بود که قلاب داشت و از جای کمربند شلوار مردانه، آویزان میشد.
صدای جرینگ جرینگ کلیدها در موقع راه رفتن، همانند بوق قطار، خبر از نزدیک شدن رهگذر را داشت.
خیلی دوست داشتم تا دوباره آنها را ببینم. ... / امروز همانند همیشه، یک بسته پفک خریدم،
که البته برای بچه های ۵-۶ ساله هست!، چرا که در آن، حتما یک هدیه وجود دارد.
با همان شوق و ذوق کودکیهایمان، بسته را باز کردم و اول بدنبال جایزه اش گشتم!،
که ناگهان دیدم بله!، از همان جاکلیدیهای دوران شصت خودمان است.
دوربین ندارم، اما اکنون با کمک وب کم، سعی کردم تصویرش را ثبت کنم.
تقدیم یاران ارجمند فروم رویایی .:
.
.
.
.
.
.
جاودان باد یاد خاطرات کودکی و نوجوانی.
شاد و سلامت باشید.
رد: همشاگردي سلام
این چه کاری بود کردی؟!! خدا ازت بگذره!!!59 نوشته است:
پیشگفتار:
میحا ی گرامی با درود. (با اجازه همینجا مینویسم).
ممنونم از لطف شما و موسیقی که قرار دادید.
سلامت باشید.
.
.
.
قبلن در مورد جاسوییچیهای مشهور دهه ی شصت صحبت کرده بودیم. خودم نیز آنزمان داشتم.
منظورم جاکلیدیهای پلاستیکی بود که قلاب داشت و از جای کمربند شلوار مردانه، آویزان میشد.
صدای جرینگ جرینگ کلیدها در موقع راه رفتن، همانند بوق قطار، خبر از نزدیک شدن رهگذر را داشت.
خیلی دوست داشتم تا دوباره آنها را ببینم. ... / امروز همانند همیشه، یک بسته پفک خریدم،
که البته برای بچه های ۵-۶ ساله هست!، چرا که در آن، حتما یک هدیه وجود دارد.
با همان شوق و ذوق کودکیهایمان، بسته را باز کردم و اول بدنبال جایزه اش گشتم!،
که ناگهان دیدم بله!، از همان جاکلیدیهای دوران شصت خودمان است.
دوربین ندارم، اما اکنون با کمک وب کم، سعی کردم تصویرش را ثبت کنم.
تقدیم یاران ارجمند فروم رویایی .:
.
.
.
.
.
.
جاودان باد یاد خاطرات کودکی و نوجوانی.
شاد و سلامت باشید.
مارک این پفک چیه که ما هم بخریم شاید توش کارتون قدیمی هم باشه!!!
slevin(HAMID- تعداد پستها : 129
Join date : 2010-08-11
Age : 41
آدرس پستي : تهران
رد: همشاگردي سلام
slevin(HAMID نوشته است:
این چه کاری بود کردی؟!! خدا ازت بگذره!!!
مارک این پفک چیه که ما هم بخریم شاید توش کارتون قدیمی هم باشه!!!
حمید گرامی با درود. از لطف شما ممنونم.
بسیار هم خرسندم که عکس جاکلیدی مشهور، مورد توجه قرار گرفته.
این پفک ها، که عکس جلدش رو اکنون در اینترنت پیدا کردم و در پایین هست،
تولید اکراین هستن، و گمان نمیکنم که بجز کشورهای روسی زبان،
جای دیگری بفروش برسند. ... سالهاست که از این مارک هم پفک میخرم،
البته پفک هاش، شیرین هستند، با مزه ی وانیل. ... در هر بسته هم،
حتما یک جایزه هست، که معمولان یا جاکلیدی معمولی میباشد،
و یا چیزهایی شبیه به آن. ... عکس پولها هم که میبینید روی بسته هست،
راستش، ۸-۹ سال هست که مشتری آن هستم، اما حتا یک بار هم،
یک اسکناس کوچک در آن پیدا نکردم. اما جایزه های اسباب بازی یافت میشود.
- در ضمن، بزودی، با پست "آرشیوی ها" در خدمت خواهم بود،
چرا که سرانجام دسترسی به هارد قبلی حاصل شد و به قول خود وفا خواهم کرد.
۱۹ مرداد ۱۳۹۰ - چهل دقیقه بامداد (۳ سال و ۲ ماه پیش) .:
.
.
.
سلامت باشید.
چرخ و فلکی
روزهایی بود که همه آرزوهایمان در داشتن یک کامپیوتر خلاصه می شد.
بعد یک خط تلفن همراه و یک گوشی موبایل، جای آرزوی قبلی را گرفت.
(همان روزها، دوستی که به شدت برای گلد کوئست بدوبدو می کرد با شور و هیجان می گفت: این حق ماست که موبایل داشته باشیم.)
بعد روزهایی آمد که منتظر بودیم هرچه زودتر سرویس پیامکمان فعال شود و با فرستادن اولین پیامک، کلی ذوق کردیم.
کم کم گوشی هایی آمد که می شد سرهایشان را به هم نزدیک کرد و عکس و چیزهای دیگر برای همدیگر فرستاد.
داشتن یکی از آن ها، آرزوی خیلی هایی شد که گوشی های ساده شان فقط زنگ می زد و مسج می فرستاد.
بعد از اینفرارد، خیلی ها به بلوتوث فکر می کردند و داشتن یکی از آن گوشی ها، آرزویشان بود.
روزهایی بود که با کامپیوتر و اینفرارد و بلوتوث مشغول بودم و وقتی به خودم می آمدم، می دیدم پدربزرگم با چشمهای پرسشگر بهم خیره شده: "چی کار می کنی بابا؟"
...
حالا بچه های کوچک تبلت دستشان می گیرند و با حرکت انگشتشان کارهایی می کنند که روزگاری ما با خانه سازی هایمان می کردیم.
هرکسی سرش توی اندروید خودش است و با دیگری راجع به وایبر و واتس آپ و لاین و چیزهای دیگر حرف می زند.
بچه توی وسیله هایش چیزهایی دارد که برای خودش عادی است.
مثل روزهایی که خودم چیزهایی داشتم که برایم عادی بود و بزرگترها سردرنمی آوردند.
حالا انگار نوبت ماست که غیرعادی باشیم.
با نوارکاست هایی که به سرعت تبدیل به خاطره شده اند و جلوی چشمهای پرسشگر بچه، چیزی برای گفتن ندارند.
فیلم روی دور تندش افتاده و همه چیز به سرعت در حال عوض شدن است.
چیزهای جدید، در چشم به هم زدنی تبدیل به خاطره می شوند و جایشان را به چیزهای جدیدتر می دهند.
زمان و زمانه روی مسیری سرپایینی، به سرعت از جلوی چشم هایمان می گذرند و آدمهای زیادی را با خودشان می برند.
حال و روز همان پیرمرد چرخ و فلکی را دارم که یک جایی وسط بدوبدوها ایستاده و عقربه های ساعتش را بی حرکت نگه داشته.
زمانه می رود و ما را پشت سرش جا می گذارد.
حال و روز این روزهایم، قشنگ یک همچین چیزی است.
heidiii- تعداد پستها : 24
Join date : 2014-05-03
رد: همشاگردي سلام
اسباب بازیهای دوران کودکی ...
در ادامه ی موضوع جذاب و خوشایند اسباب بازیهای نوستالژیک،
که خوشبختانه همیشه در فروم رویایی مطرح بوده است،
مجموعه زیر نیز تقدیم میگردد. ... توضیح اینکه، موارد این پست،
در اصل مربوط به بچه های همنسل ما که اهل شوروی سابق بودند، میباشد،
اما بسیاری از آنها را ما نیز داشتیم و نکات مشترک زیادی وجود دارد.
بخشهایی هم که فقط ویژه ی خود آنها بوده، امروز یادآور مناسبات اجتماعی،
و ارزشهای مهم در آن دوران هست، که شاید رنگ و بویی تاریخی بخود گرفته باشد.
از اینرو مجموعه ی زیر بصورت طبقه بندی شده، یکجا در این پست قرار میگیرد.
.
.
.
- ترابری و حمل و نقل ... ماشینها و کامیونها .:
- قطار دوست داشتنی .:
- هلیکوپتر و هواپیما .:
- صخره نورد (که در اصل، کمد و دیوار نورد بود) .:
- رتیل کنترلدار! ... (در دهه ی شصت هم، چنین رتیل هایی البته بدون سیم کنترل،
در ایران فروخته میشدند و بعضی ها آنرا به چارچوب درب اتاق شخصی خود در خانه قرار میدادند،
تا اگر مهمانی و یا دوستی میخواست به آنجا وارد شود، اپتدا بترسد!، و سپس وارد حریم شخصی آنها شود) .:
- جوجوهای مظلوم مکانیکی، که با یک کلید کوک میشدند، و به نوک زدن خود ادامه میدادند .:
- اسباب بازیهای فکری و بسیار بخردانه، با نام "طراح" - (منظور "طراح سازه" است و نه طراح هنری).
در ایران هم به برکت "کانون پرورش فکری"، موارد مشابهی بصورت فلزی و پلاستیکی داشتیم و مفید بودند .:
- همان مار معروفی که قابل انعطاف بود .:
- بازیهای گروهی، ... (شلیک توپ، فوتبال، بسکتبال وهاکی دستی) .:
- اسباب بازیهایی با نام "ماه پیما" !!!،
که بگمانم فقط در شوروی سابق وجود داشتند .:
این مورد نشان میدهد که آنزمان، بزرگسالان اهداف خیالی خود را به کوچکسالان تزریق مینمودند.
... حال این پرسش ایجاد میشود، که اپتدا اسباب بازی ماه نورد را ساختند؟،
و از روی آن میخواستند کاوشگر فضایی بسازند و به ماه و خورشید بفرستند؟، و یا برعکس؟.
یاد آن سوال فلسفی و قدیمی افتادم که میگوید: "در دنیا اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟".
از دید من، اول هیچکدام از آنها نبوده، ... اول "خروس" بوده.
- بدون شرح ...:
- ... و بگمانم خاطره انگیزترین عکس این مجموعه،
تصویر نوستالژیک از غنچه ی مکانیکی ست.
با دسته ای که شبیه به سرنگ و آمپول؟ داشت،
باز میشد و یک عروسک کوچک از آن بیرون میآمد.
ایده ی ساخت این اسباب بازی تزئینی، شاید برای چین و یا ژاپن بود .:
.
.
.
جاودان باد یاد خاطرات کودکی و نوجوانی.
شاد و سلامت باشید.
رد: همشاگردي سلام
خواندن و تامل در مطالب چند لینک زیر، پیشنهاد میگردد ...
با سپاس از تمام نویسندگان گرامی این مطالب ...
* همچنان در خانه اجاره ای ساکن هستیم! .:
(جای بسی تاسف ... با آرزوی سلامتی برای جناب آقای فردوس کاویانی)
"... همسرکاویانی خاطرنشان ساخت: فردوس بخش عمده زندگی خود را بر روی فعالیت بازیگری گذاشت،
و معمولا در دریافت دستمزد هم صبور بود؛ نتیجه این فعالیت بی منت، اینست که همچنان در خانه اجاره ای ساکن هستیم!.
هیچ کدام از مسئولان سینمایی یا مقامات ارشاد، حتی یک تماس تلفنی با ما نگرفته اند که حال همسرم را بپرسند!" ...
http://sima.jamejamonline.ir/NewsPreview/1743126145306065904
* نقشهایی که بازیگرانش را ماندگار کرد
بازیگران زن و مادرانههای تلویزیون .:
http://sima.jamejamonline.ir/NewsPreview/1738345158301163596
.
.
.
و ...
* بمناسبت هجدهمین سالروز درگذشت علی حاتمی
(خاطره طنز آمیز محمود بصیری از « هزار دستان») .:
http://sima.jamejamonline.ir/NewsPreview/1745311821374650284
"محمود بصیری اضافه کرد: هیچکس در سینما مانند علی حاتمی سفره داری نمیکرد.
وقتی درب تئاترهای لالهزار را بستند، او مدام نگران بازیگرانی بود که کارشان را از دست داده اند!.
تمام سیاهی لشکرهای «هزار دستان»، هنرمندان لاله زار بودند که آقای حاتمی آنها را دعوت به کار کرد".
.
.
.
سلامت باشید.
رد: همشاگردي سلام
* یکشنبه ای که گذشت - (شانزدهم آذرماه ۱۳۹۳)،
برابر بود با نهمین سالروز درگذشت "منوچهر نوذری (۱۳۱۵-۱۳۸۴)" ...
برخی در هر حرفه و زمینه ای که باشند، جزو "برترین ها" هستند،
چرا که ساختار فعالیت و هنایش "بودنشان"، تکرار ناشدنیست.
منوچهر نوذری، یکی از گرمترین صداها در بین گویندگان و مجریان ایرانزمین بود.
گویش و بیان آوا، و همچنین رسا بودن گفتار او، یک ویژگی بی همتا بود.
در کنار این، هنر سخنوری و صد البته "حاضر جوابی" نیز، قدرت اجرایش را آراسته میساخت.
در سالهای آغازین از دهه ی ۷۰، در "سینما تئاتر گلریز" واقع در خیابان یوسف آباد تهران،
سه نمایش کمدی با نامهای "تو اين بنگاه معاملاتى چه خبره؟!"، "داروی جوانی" و "ازدواج غیابی"،
به روی صحنه رفت. ... بازیگران این تئاترها، هنرمندان "صبح جمعه با شما" بودند. ...
استقبال مردم از این نمایشهای طنز، بی سابقه بود، تا جایی که هر کدام از آنها،
نزدیک به ۸ ماه با روزی چند نوبت اجرا میشدند و برای تهیه بلیت، میبایست حتما جا رزرو کرد.
تصویر بالا که از عکاسش بسیار ممنون هستم، جایی هست که این نمایشها در ۲۰ سال پیش اجرا میشدند.
و اما نکته ی مهم که سبب پرمخاطب شدن این تئاترها شد، حضور منوچهر نوذری،
بهمراه گویندگان و دوبلورهای "صبح جمعه با شما"، همچون: حسین عرفانی و همسرشان،
منوچهر والی زاده، منوچهر آذری، علیرضا جاویدنیا .... و ایرج نوذری بود. ...
- منوچهر نوذری و گروه هنرمندان، در تاتر کمدی "تو اين بنگاه معاملاتى چه خبره؟!" (اوایل دهه ۷۰ خورشیدی).
نوشته زنده یاد "منوچهر نوذرى" و بکارگردانی "مجيد جعفرى" (عکس از آرشیو آقای کامران ملک مطیعی).
قبل از شروع تئاتر (که سانس ۷ تا ۹ شب را هربار می دیدم)، در پشت شیشه ی تیره رنگ در تصویر بالا،
منوچهر نوذری در جای مدیر تئاتر گلریز مینشست و در اصل، از تماشاگرانی که وارد میشدند، استقبال میکرد.
بر طبق عادتی که داشت، برنامه ی "چای و سیگار"، در میز روبرو، برایش برپا بود. ...
کمی جلوتر، یعنی نزدیک به درب ورودی، جوان بسیار باکلاس و مودبی ایستاده بود،
که نگاهش با شرم و حیا، رو به پایین بود و از آراستگی ویژه ای در ظاهر و لباس برخوردار بود.
این جوان، ایرج نوذری بود که در یکی از این تئاترها، چند ساز موسیقی مینواخت، و به زبانهای مختلف آسیایی هم،
در نقش کاراکترهای خارجی نمایشنامه، صحبت میکرد. ... در طول برنامه، آهنگهای شادی نیز از بلندگوها با صدای بلند پخش میشد،
و فضای سالن نمایش، از صداهای گویندگان و هنرمندان درجه یک، پر شور و حال میگشت. ...
وقتی منوچهر نوذری و حسین عرفانی، در نقشهایشان بازی و صحبت میکردند، بازتاب زنده و مستند صداهای بی نظیرشان،
تمام گوشها را بخود متوجه میساخت، و سالن تئاتر با سکوت خود از سوی مخاطب، خبر از شگفتی تماشاگر را داشت.
یاد هنرمندان راستین گرامی، و با آرزوی سلامتی برای آنان که، چراغ هنر و فرهنگ شایسته، با وجودشان درخشان است.
(این نوشتار، تقدیم شد به "منوچهر نوذری") ....
.
.
.
جاودان باد یاد خاطرات کودکی و نوجوانی.
شاد و سلامت باشید.
-------------------------------------------
چراغ دل، روشن به احساس است
دریای وجود، جایی پر ز افکارست
... زندگی چنین لحظههایی ست
که نیاز ما خاموش، اما پر ز گفتارست ...
رد: همشاگردي سلام
- نماهایی از مسابقه ی تلویزیونی-خانوادگی "مسابقه ۵" - (۱۳۷۴)،
که در اولین سال تاسیس کانال ۵ (شبکه تهران)، بروی آنتن این شبکه میرفت .:
دیدن دوباره ی مجری این مسابقه پس از نزدیک به ۲۰ سال، برایم بسیار خاطره انگیز بود.
قبول کنیم که مجریهای تلویزیون در دهه ی شصت و اوایل هفتاد،
فرق آشکاری از جهت چهره، و صدا و لباس، با انسانهای کوی و برزن داشتند.
درستش هم همین هست، چرا که رسانههای جمعی، باید تصاویر و صداهایی را پخش کنند،
که "نمونه" و "سنجه" از دیدگاه دیداری و سداپیشگی در میان مردم بشمار میآیند.
.................
اما امروزه، چنین چیزی دیگر وجود ندارد. گاهی که بصورت گذرا به برنامه های،
کانالهای مختلف تلویزیون ایران در "تلوبیون" نیم نگاهی میاندازم،
کاملن پیداست که مجریها و گویندگان این روزها، بدون هیچ تست و اصول حرفه ای،
گویی که از خیابان، مستقیم بداخل استودیو آورده شده اند. ...
نه لباس پوشیدنشان درخور قاب تلویزیون است، نه چهره و صدایشان،
و از همه ناخوشایندتر، سبک صحبت کردن بیملاحظه شان است،
که هیچ یک از اصول فن بیان و چارچوبهایی که لازم است در آن رعایت نمیگردد.
.................
در ویدیوی زیر که مربوط به یک برنامه ی زنده در کانال دو هست،
آقای مجریه! که همسن پدر من هست، به فرزندان خودش میگوید "پدر.سوخته.!!!"،
و از آن افتضاح تر، اینست که وقتی با خانم رهنما و مادر ایشان (پروین قائم مقامی) صحبت میکند،
با پر روگی تمام، گیر میدهد که چرا خانم رهنما و همسرش (پیمان قاسم خانی)،
فقط یک فرزند دارند؟! (حالا یکی نیست بگوید: "مردک!، به شما چه؟، فضولید؟")،
اما اوج بی ملاحظگی و نفهم بودن مجری زمانی ست که در ادامه ی همین دخالت و انتقاد بیجای خود،
به مادر خانم رهنما پیشنهاد میدهد که دستی برای دامادش بالا کند!!! (یعنی یک زن دیگر برای دامادش بگیرد)،
تا بدین ترتیب، باز بچه ایجاد شود!. یعنی شما ببینید سطح تفکر یک مردی که به عنوان مجری،
نشسته در کانال ۲ ایران، تا چه حد پایین و نفهمانه است، که:
۱- در خصوصیترین مسائل خانوادگی دیگران دخالت میکند.
۲- خیلی راحت با شوخی و جدی، از "تعدد.زوجین." که فرهنگ.تازی. ست صحبت میکند.
۳- از دید این شخص، زن، کارخانه ی تولید بچه است!!!.
https://www.youtube.com/watch?v=Nbg4WtT-CHE
.
.
.
- مجید خان مظفری و زنده یاد انوشیروان ارجمند،
در حاشیه ی مراسم اختتامیه تئاتر استانها ... (زنجان - ۱۳۷۳) .:
سوای از دو هنرمند راستینی که در تصویر هستند،
آبنباتهای چوبی آنزمان که در زمینه ی کادر ثبت شدند نیز، نوستالژیک است.
زنده یاد انوشیروان ارجمند، هنرمند بی ادعا و بسیار حرفهای در کارشان بودند.
من از برادر ایشان که بیشتر از او مشهور است، هیچگاه خوشم نمیآمده،
اما برای زنده یاد، ارزش زیادی قایل بودم. روحش شاد.
.
.
.
جاودان باد یاد خاطرات کودکی و نوجوانی.
شاد و سلامت باشید.
صفحه 27 از 29 • 1 ... 15 ... 26, 27, 28, 29
مواضيع مماثلة
» برنامه های كودك و نوجوان تلويزيون ايران از گذشته تا اکنون
» کتابها , داستانها , نوار قصه ها و مجلات دوران کودکی(مصور - کاست و ...)
» مجلات قدیمی
» امواج صوتي گمشده (مخصوص كليپهاي صوتي از كارتونها، سريالها، فيلمهاي قديمي كودك و نوجوان و رادیو)
» فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
» کتابها , داستانها , نوار قصه ها و مجلات دوران کودکی(مصور - کاست و ...)
» مجلات قدیمی
» امواج صوتي گمشده (مخصوص كليپهاي صوتي از كارتونها، سريالها، فيلمهاي قديمي كودك و نوجوان و رادیو)
» فیلمها و برنامه های تلویزیونی روی طاقچه ذهن کودکی
صفحه 27 از 29
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد